تیزر گفتوگو با جناب آقای محمدجواد ظریف
زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت هفتم: محمدجواد ظریف
بسم الله الرحمن الرحیم
مصاحبۀ آقای محمد جواد ظریف دانشآموخته دورۀ 17 علوی (7 و 11/3/99)
من محمد جواد ظریف سال 1338 در یک خانوادۀ مذهبی به دنیا آمدم. ما تلویزیون نداشتیم، رادیو هم فقط ماه رمضانها از کمد در میآمد، دعای سحر را میشنیدیم بعد برمیگشت توی کمد قفل میشد. الآن هم طبق عادتی که در مدرسۀ علوی داشتیم، تلویزیون نگاه نمیکنیم. در آمریکا هم یک تلویزیون سیاه سفید خراب خریده بودیم که فقط به درد شنیدن اخبار میخورد. تازه خانمم اصرار میکرد تلویزیون را باید خاموش کنی تا بچهها با تلویزیون بزرگ نشوند. این هم از خواص مدرسۀ علوی بود که به ما یاد داد به تلویزیون عادت نکنیم تا بتوانیم از وقتمان بیشترین استفاده را بکنیم. رادیو و تلویزیون زمان شاه مشکل فرهنگی داشت؛ موسیقی مبتذل میگذاشت، تصاویر ناجور نشان میداد و ما از همۀ اینها منفک بودیم.
اسم پسر من مهدی و اسم دختر من زهرا است. چرا که تا اسم ائمه باشد، ما اسم دیگری نمیگذاریم.
وقتی کوچک بودم به دلیلی رفته بودیم اصفهان، یکی دو ماه آن جا من کلاس اول دبستان رفتم. وقتی برگشتیم تهران، پدربزرگ من حاج علینقی کاشانی علاقۀ ویژهای به مدرسۀ علوی داشت و اصرار میکرد که من مدرسۀ علوی بروم ولی مدرسه گفت: امسال نمیپذیریم. لذا خانوادۀ ما صبر کردند سال بعد آقای نیرزاده از من امتحان ورودی گرفت و من آمدم علوی. برای پسرم مهدی هم وقتی از آمریکا آمدیم تهران، مدرسۀ نیکان گفت: امسال نمیتواند بیاید. باز ما صبر کردیم سال بعد آمد نیکان و همیشه هم خودم را وامدار مدرسۀ علوی و نیکان میدانم.
من اولین بار در کلاس دوم دبستان در عید غدیر سخنرانی کردم. در فوت آقای روزبه کلاس دوم راهنمایی بودم. آقای دکتر توانا متنی نوشتند که من در جلسۀ ختم آقای روزبه آن را قرائت کردم؛ با این شعر شروع میشد:
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش
من افتخار داشتم چند بار در جلساتی که آقای علامه در مدرسۀ علوی برای پدر مادرها سخنرانی داشتند، قبل از ایشان چند جمله صحبت کردم. بعد از صحبت من آقای علامه فرموده بودند: ما میتوانیم چنین جوانهایی تربیت کنیم. اطمینان دارم پدر و پدربزرگم در حد وسع خودشان به مدرسۀ علوی کمکهایی کرده باشند.
در دبستان علوی از کلاس چهارم بچهها را موظف میکردند پروژۀ تحقیقاتی انجام بدهند. من وقتی رفتم آمریکا، دیدم این کار مبتنی بر جدیدترین روشهای آموزشی است. در آمریکا از بچگی بچه را به تحقیق و فکر کردن وا میدارند نه حفظ کردن. من در آن سن مقالهای راجع به بردگی در اسلام نوشتم. این روش خیلی خوبی بود که در دبستان با ما کار میکردند و من از این راه خیلی چیز یاد گرفتم.
ما اولین دورۀ راهنمایی بودیم. اول راهنمایی به جای کلاس ششم در همان دبستان علوی شمارۀ 2 بودیم، بعد برای دوم راهنمایی آمدیم دبیرستان علوی خیابان فخرآباد. ما در علوی معلمهای خیلی برجسته داشتیم. معلم زبان ما آقای قاسمی بود که بچهها خیلی دوستش داشتند و ما به زبان علاقمند شدیم. بعد آقای مهدوی معلم زبان ما شد. وقتی دیدیم یک فرد روحانی آمده به ما انگلیسی درس بدهد، برای ما جالب بود. ایشان به انگلیسی روضه میخواند و توانمندیهای خیلی خوبی داشت. خانواده اجازه نمیدادند جز مدرسه جایی بروم لذا کلاسهای زبان بیرون شرکت نکردم. وقتی رفتم آمریکا، اولین امتحان تافلی که دادم 540 شدم و بعد از پنج شش ماه 600 شدم. مسئولین مدرسۀ علوی در آموزش زبان مثل درسهای دیگر واقعاً با جدیت و علاقه پیگیری میکردند. برای ما هم کلاس انگلیسی هم کلاس عربی، خیلی شیرین بود.
کلاس سوم راهنمایی آقای علامه تشریف آوردند منزل ما و به پدر و مادر من پیشنهاد کردند که بگذارید جواد برود قم درس بخواند، مرجع تقلید شود. پدرم استقبال کرد و خیلی دوست داشت که من این کار را بکنم چون از جوانی با علما محشور بود ولی مادرم موافق نبود؛ به جای آن قرار شد من صبحهای زود بروم مدرسه به صورت خصوصی عربی بخوانم. من یکی دو سال کتابهای شرح امثله، هدایه و شرح ابن عقیل را با آقای شوشتری خواندم ولی بعد از حادثۀ چشم درد در کلاس دوم نظری این کار متوقف شد.
آقای علامه انتقادات صریحی به روحانیت داشت ولی برخلاف بعضی که فکر میکنند آقای علامه با روحانیت خوب نبود، اتفاقاً معتقد بود که باید روحانی قوی و زمانشناس تربیت کند و لطفی هم که به من داشت، این بود که بنده هم بروم حوزه درس بخوانم. آقای علامه هرچند با بعضی روشهای سنتی حوزه یا بعضی رفتارهای روحانیان موافق نبود اما این که بعضی از ما بر اساس دیدگاههایی که ایشان در ما ایجاد کرده بود حوزه بروند، موافق بود. نقد ایشان به حوزه، سیستم بسته، استفادۀ ابزاری از مردم و کارهایی بود که مردم را از دین فراری میداد. برای آقای علامه آدم خیلی مهم بود. ایشان به ما یاد داد حواستان به انسان باشد.
کلاس سوم راهنمایی آقای علامه من را صدا کرد و گفت: آقاجون تو استعداد چاقی داری، برنج نخور. در حالی که پدر و مادر من که خیلی دقیق و حساس بودند، هیچکدام به این نکته نرسیده بودند که من ممکن است استعداد چاقی داشته باشم و من تا وقتی آمریکا رفتم هیچ وقت چاق نبودم ولی ایشان از سالها قبل تشخیص داد و مرا به رژیم واداشت.
یک روز من یک پیراهن گلدار پوشیده بودم. آقای علامه مرا صدا زد و گفت: آقاجون، چرا تو لباست رو عوض میکنی؟ گفتم: میخواهم لباسم تمیز و مرتب باشه النظافة من الایمان. فرمودند: اشکال نداره، تو برو هفت تا پیرهن یه رنگ بخر هر روز یکیش رو بپوش، دلیلی نداره تو هر روز یه پیرهن بپوشی که اونی که نداره ناراحت بشه. حالا کسی که این قدر مشغولیت دارد، اگر به این که یک شاگردش استعداد چاقی دارد یا پیراهن متفاوت پوشیده، دقت داشته باشد، نشانۀ توجه ایشان به انسان و انسانسازی است. ما همکلاسیای داشتیم که پدرش مستخدم مدرسه بود یا همکلاسیای داشتیم که شرایط مالی خوبی نداشتند، آقای علامه نمیخواست آنها احساس کمبود کنند. در زمان ما از خیلیها شهریه نمیگرفتند. در جلساتی که برای اولیا میگذاشتند تا از آنها کمک مالی بگیرند، میگفتند: ما از بعضیها شهریه نمیگیریم. این را من چندبار از پدرم شنیده بودم.
آقای علامه دغدغۀ اجتماعی داشت و این آیه را برای ما میخواند که قوا أَنفُسَكُم وَ أَهليكُم ناراً ایشان تأکید میکرد اول خودتان را نجات بدهید بعد خانواده و جامعه را. ما این حساسیت به جامعه را همیشه در منش آقای علامه میدیدیم. ایشان همیشه به مسئولیت اجتماعی تکیه میکرد. ما خیلی چیزها از آقای علامه یاد گرفتیم.
شاید مرحوم آقای علامه بیشترین تأثیر را در زندگی من داشتند، هم رفتار ایشان و هم آنچه به ما یاد دادند و شاید مهمترین چیزی که از ایشان در ذهن همۀ ما باشد، حساسیت ایشان نسبت به حقالناس و صراحت و شکستهنفسی ایشان باشد. ایشان واقعاً نفسانیت نداشت و تلاش کرده بود خودش را بشکند.
ما بچههای دورۀ هفده علوی گروه واتساپی داریم، بچهها فقط حرفهای آقای علامه را میزنند چون این حرفها قسمتی از وجود ما شده است. همۀ ما بالاخره لغزشهایی داشتیم وَ ما أُبَرِّئُ نَفسي إنَّ النَّفسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسّوء بچههای علوی ممکن بود مدتی خطایی بکنند ولی برمیگشتند، چون آن چه از آقای علامه در ذهن آنها مانده بود، بالاخره بیدارشان میکرد. آقای علامه به ما نمیگفت: شما مصونیت دارید بلکه میگفت: همیشه باید مراقب خودتون باشید. اعتقاد به بقای روح تکیه کلام و مبنای بحثهای دیگر ایشان بود. بحث بعدی حقالناس بود. ایشان همیشه روی حقالناس تکیه میکرد. چند وقت پیش میخواستم یک مسئول گزینش برای وزارت خارجه انتخاب بکنم، آقای میر مسعود حسینیان یکی از بچههای علوی که دو دوره پایینتر از ما بود و از نظر خط سیاسی کاملاً با من متفاوت است را صدا کردم و گفتم: من میخوام تو مدیرکل گزینش بشی. گفت: چرا؟ گفتم: به خاطر این که اطمینان دارم با آموزههایی که آقای علامه به تو داده، حق مردم را زیر پا نمیگذاری و از آقای علامه این حقالناس رو یاد گرفتی که حواست به حق مردم باشه و بیخود آبرو و حیثیت کسی رو از بین نبری.
در اثر آموزههای آقای علامه ما هم عادت کردیم به این که به تقدیر خرده نگیریم. مادرم سل استخوانی گرفته بود جلوی من درد میکشید. این درد به پای او میافتاد و شب تا صبح ناله میکرد و من باید پای او را ماساژ میدادم. آن وقتها من سنی نداشتم و این خیلی روی روحیه من اثر میگذاشت.
آن چه مهم است این است که در علوی یک روش زندگی برای ما ایجاد شد. من از 18، 19 سالگی همۀ موازین مذهبی را رعایت میکردم و هنوز هم این مرزگذاری را دارم. حتی زمانی که آمریکا رفتم، ما با غیر ایرانی مسلمان، رفت و آمد خانوادگی نداشتیم.
آموزۀ دیگر آقای علامه بصیرت بود. ایشان روی آموزش خطبۀ کمیل اصرار میکرد: یک سال درس اخلاق ایشان راجع به خطبۀ کمیل بود. هَمَجٌ رَعَاع... يَميلونَ مَعَ كُلِّ ريح، لَم يَستَضيئوا بِنورِ العِلمِ وَ لَم يَلجَئوا إلى رُكنٍ وَثيق یک سری آدمها دنبالهرو و هَمَجٌ رَعاع اند، میخواست به ما یاد بدهد که آدم باید فکر کند، بفهمد و دنبالهرو نباشد. یکی از چیزهایی که برای من خیلی مهم است، همین است که فکر خودت را داشته باشی. من وقتی در سال 80 میخواستم به عنوان نمایندۀ دائم ایران در سازمان ملل نیویورک بودم، مقام معظم رهبری من را خواستند و گفتند: تو میدونی که دیدگاه من در مورد مذاکره با آمریکا با دیدگاه تو متفاوته. گفتم: بله میدونم ولی اگر شما اجازه بفرمایید من نظرم رو میگم ولی در نهایت نظر شما رو اجرا میکنیم چون اعتقاد دارم در سیاست خارجی باید یک سیاست در کشور اجرا بشه. اون هم شما تصمیم میگیرید. آقا به من گفتند: وظیفۀ تو اینه که نظرت رو بدی حتی اگه 180 درجه با نظر من مخالف باشه. خیلیها تحمل ندارند نظر مخالف را بشنوند ولی ایشان تا امروز این تحمل را کردهاند و به من لطف دارند. من این را از آقای علامه دارم که مستقل باشم و بیخود دنبالهروی نکنم. آقای علامه به ما یاد داد که شما باید یا عالِمٌ رَبّانی باشید یا مُتَعَلِّمٌ عَلي سَبيلِ نَجاه وگرنه هَمَجٌ رَعاع خواهید بود. ایشان در همین خطبه صفات برخی علمای دنیاپرست را از زبان حضرت علیعلیهالسلام برای ما نقل میکرد که مُستَعمِلاً آلَةَ الدّينِ لِلدُّنیا وَ مُستَظهِراً بِنِعَمِ اللّهِ عَلى عِبادِهِ وَ بِحُجَجِه عَلى اَوليائه همۀ بچههایی که آقای علامه خطبۀ کمیل را به آنها درس داده، آن را حفظاند. ولی این طور نیست که ما آموزههای آقای علامه را فقط حفظ کرده باشیم، فکر میکنم همۀ بچههای علوی اینها در وجودشان رفته است.
در بحث دشمنشناسی و وجود دستهای مرموز که آدم باید همیشه حواسش جمع باشد، آقای علامه تعریف میکردند یک روضهخوان در یکی از اماکن متبرکه در مسجدی که افراد سنی هم در آن رفت و آمد داشتند بودند، همیشه روضۀ حضرت زهرا سلاماللهعلیها را با آب و تاب و جزئیات میخواند. وقتی پیگیری کردند، دیدند با چند واسطه از سفارت انگلیس پول دریافت میکرده است. البته من خودم راجع به تئوری توطئه و نیاز به دشمن به عنوان یک ابزار حکومت، معتقدم ما باید به خوبیهای خودمان تکیه بکنیم نه بدیهای دیگران. هر چند نباید تنها ظاهر امر را نگاه کنیم، بلکه باید ببینیم پشت این ظاهر زیبا و جذاب، چه اهدافی نهفته است و گول ظواهر را نخوریم. خیلی از این آموزهها را آقای علامه در بحث هَمَجٌ رَعاع برای ما میگفتند.
آقای علامه معتقد به انسانسازی بود و معتقد بود بچههای علوی سرمایههای بزرگی هستند که هزینه و وقت زیادی روی آنها گذاشته شده است و نباید ابزار خواستههای دیگران بشوند. ایشان غیرت ویژهای روی شاگردهای علوی داشت. برای همین بعضی از بچههای علوی کمی مغرور شدند. ما نباید اجازه بدهیم بچهها خودشان را تافتۀ جدا بافته از دیگران بدانند، این به نظر من خطری است که بچههای این گونه مدارس را تهدید میکند. گرچه خود آقای علامه همیشه سعی میکرد این نفسانیت را بشکند و با اَدا و اطوارهایی که سر کلاس درمیآورد، هیچوقت اجازه نمیداد فاصلهای بین ایشان و بچهها باشد. هر چند هیبت و ابهتی داشت که وقتی کسی را صدا میکرد، همه ماستها را کیسه میکردند.
پسر آقای حلبی، آقای تولایی همدورۀ ما بود. از طرف مدرسه ما را بردند منزل آقای حلبی میدان حسنآباد، ایشان صحبتی کردند. بعد آقای تاجری برای ما در مباحث اعتقادی درس گذاشتند. در همان جلسۀ اول آقای حلبی از امام محمد غزالی راجع به عصمت همسران پیامبر نقل قولی کردند بعد در نقد آن تعبیری گفتند که با گفتمان آقای علامه خیلی فاصله داشت. آقای علامه در فاز اختلاف تشیع و تسنن نمیرفت. من گرایشم به آقای علامه بیشتر بود. من در ایران فقط شش، هفت ماه در جلسات انجمن ضد بهائیت رفتم که برهۀ کوتاهی بود، لذا خیلی با آن فضا مأنوس نشدم ولی در همدورهایهای من که انجمن رفتند، هر دو طیف را میبینم: کسانی که تفکر تقریبی دارند و کسانی که تفکر تفکیکی دارند. شاید وجه غالب دوستانی که امروز هنوز در انجمن باشند، تفکر تفکیکی باشد. ولی بعضی از بچههای فعال انجمن که آمریکا آمدند، با تفکر تقریبی با برادران اهل سنت ارتباط داشتند.
ورود من به بحثهای عرفانی خیلی بعدها از طریق خانمم و مرحوم دولابی شکل گرفت. من در سالهای آخر دبیرستان به شعرهای حافظ و مولوی علاقمند شدم. آقای علامه با استنادهایی که به مولوی میکرد با تفکرات انجمن حجتیه زاویه داشت ولی من زمان زیادی در محضر آقای علامه نبودم که این چیزها را خیلی بفهمم. این گروه ضمن این که احترام ویژهای به آقای علامه دارند ولی گرایشهاشان به سمتهای دیگری است و گرایشهای آقای علامه را در آنها نمیبینم.
آقای علامه سر کلاس گفته بودند: آقای روزبه نذر کرده بود که هر وقت به نامحرم نگاه کند، فردا روزه بگیرد. من هم همین قرار را با خودم گذاشتم و چون نمیخواستم به پدر و مادر بگویم، بدون سحری روزه میگرفتم. این باعث شد که من چشم درد و میگرن بگیرم. البته مطالعۀ زیاد هم مؤثر بود. آقای علامه اجازه دادند من مدرسه نروم. من رفتم اصفهان خانۀ خواهرم. حسین آقای کرباسچیان معلم راهنمای ما بودند. به اشارۀ آقای علامه آمدند اصفهان. احساس کرده بودند من به مسائل سیاسی کشیده شدم. چون از سال قبل هفتهای یک روز بعد از برنامۀ مدرسه، کلاس تئاتر تشکیل میشد که مربی آن بعضی فارغالتحصیلهای علوی بودند. در این کلاس مباحث بودار اجتماعی سیاسی مطرح میشد. هم چنین برادر مصطفی مثنی همدورۀ ما آقا اسدالله کلاس ششم ادبی بود؛ از طریق او به ما کتاب معرفی میشد که مطالعه بکنیم. معلمهای جوانتر ما که تازه فارغالتحصیل و دانشگاهی شده بودند، حرفهای اجتماعی میزدند. خلاصه آقای کرباسچیان به من گفتند: میدونی کسانی که مجاهدینی شدند، نماز نمیخونند؟ حواست باشه گرفتار اینها نشی. سال بعد آمدم تهران، رفتم دبیرستان خوارزمی. اختلاف سطح آموزشی و اخلاقی آن با علوی کاملاً مشهود بود.
در مدرسۀ خوارزمی یک بار انشایی نوشتم با عنوان «نقش پیامبران در تمدن انسان» و سر کلاس خواندم، کلاس که تمام شد، معلم ما که روحانی هم بود آمد و گفت: ببین! نه برای خودت دردسر درست کن نه برای من و دیگه از این حرفها تو کلاس نزن! این طور نبود که شما باید در جنبش مسلحانهای شرکت کرده باشی تا ساواک شما را دستگیر کند و زندان ببرد. خیلی از بچههایی را هم که گرفتند، از این کارها نکرده بودند، شاید چهار تا جلسه بیشتر از ما شرکت کرده بودند.
سه ماه مدرسۀ خوارزمی بودم. در این زمان دو سه تا از فارغالتحصیلهای علوی را گرفته بودند و خانواده از این جهت نگرانی داشتند و از ادامۀ حضورم در ایران نگران بودند و به این دلیل مرا آمریکا فرستادند.
سال 55 که تصمیم گرفتم خارج بروم، شماره تلفن چند نفر از بچههای علوی در آمریکا را از مدرسه گرفتم. وقتی رفتم خانه، مادرم این برگه را پاره کرد. به همین جهت در آمریکا تا اواخر سال 56 طول کشید تا فارغالتحصیلهای علوی را پیدا کنم.
خانواده ما ضد سیاسی بودند و با انقلابیون کاملاً زاویه داشتند. علمایی که پدرم با آنها رفت و آمد داشت، همه مخالف انقلاب بودند. من به رشتههای علوم انسانی علاقه داشتم ولی به خاطر شرایط سیاسی به من اجازه ندادند و من رشتۀ کامپیوتر خواندم. بعد از انقلاب آقای شیخالاسلام پیشنهاد کرد بروم رشتۀ رادیو تلویزیون. پدرم از امام خمینی رحمة الله علیه فتوایی گرفتند که اگر پدر و مادر به خواندن رشتهای راضی نباشند، نباید به آن رشته بروی. من هم رفتم جامعهشناسی. قبلاً کتابهای مرحوم شریعتی را میخواندم و به جامعهشناسی علاقهمند شده بودم.
الآن من احساس میکنم رشتههای سیاسی وزر و وبالش زیاد و مسئولیتش سنگین است. شما وقتی ساختمان میسازید، اگر اشتباه کنید، تنها به چند نفر ضرر میرسد ولی اگر در سیاست اشتباه کنید، به 80 میلیون ضرر میخورد. من هیچ وقت نتوانستهام این را راحت هضم بکنم، واقعاً خیلی سخت است. چون آقای علامه به ما یاد داد حقالناس خیلی مهم است. انسان احساس میکند هر لحظه حق 80 میلیون آدم گردن اوست. من بارها به کارمندهای وزارت خارجه گفتهام که حقوق و امکاناتی که شما میگیرید، حق آن کارتنخواب است که به نان شب محتاج است. مسئولیت وزارت، مسئولیت سنگینی است و من هر لحظه با خودم این درگیری را دارم.
وقتی آمریکا رفتم، بعد از مدتی بچه مسلمانها را پیدا کردم. یک سال مانده به انقلاب، به انجمن اسلامی وارد شدم. خیلی از این اعضا قرآن بلد نبودند. ما 10، 15 نفر دانشجو بودیم، روزها میرفتیم دانشگاه و شبها تا نصف شب من برای آنها قرآن و نهجالبلاغه میگفتم. بعد که جلسات انجمن اسلامی پا گرفت، من خطبه قاصعه و تفسیر قرآن میگفتم. قبل از انقلاب در انجمن اسلامی، فضای روشنفکری حاکم بود. ما حوزۀ متدینین انجمن اسلامی بودیم و همۀ خانمهای ما محجبه بودند ولی فضای کلی انجمن اسلامی تحت تأثیر فضای مجاهدین خلق بود. شاید هفت هشت ماه بعد از انقلاب، هنوز آرم مجاهدین در جلسات بود. دعا خواندن اُملی به حساب میآمد. وقتی شب احیاء در ساکرامنتو خواستیم قرآن سر بگیریم، خیلیها آمادگی آن را نداشتند. ما هم آیۀ إنَّ الَّذينَ يَستَكبِرونَ عَن عِبادَتي سَيَدخُلونَ جَهَنَّمَ داخِرين را تفسیر کردیم و بعد قرآن سر گرفتیم. این بچههای خیلی خوب، پاک و سالم، در محیط مذهبی بار نیامده بودند، در نتیجه نماز و احکام اولیه اسلام را بلد نبودند و ما که در این موارد سوادی داشتیم، میتوانستیم از این فرصت استفاده کنیم و شده بودیم علامه دَهر و امام جمعه. هر سال برادران اهل سنت در مرکز دانشجویی دانشگاه سانفرانسیسکو اتاق میگرفتند و نماز جمعه میخواندند. یک سال گفتیم ما برویم این کار را بکنیم و اول ترم رفتیم اتاق را گرفتیم. این بندههای خدا هم آمدند. مدتی من نماز جمعه میخواندم. بعد از من یکی از برادران اهل سنت سیاهپوست به اسم امام عبدالعلی موسی را از شهر دیگری دعوت کردند آمد واشنگتن دیسی، برادرهای اهل سنت راحتتر پشت سر او نماز میخواندند تا پشت سر من.
همۀ ما که مدرسۀ علوی بودیم خودمان را وامدار آقای علامه میدانستیم. من در بچههای علوی خیلی جو ضد آقای علامه ندیده بودم، هرچند عدهای مخالف ایشان بودند. وقتی برگشتم ایران، آقای علامه را در مراسم تشییع جنازۀ مادر آقای دکتر خرازی دیدم که مسجد لرزاده تشریف آورده بودند. جلو رفتم و با ایشان سلام علیک کردم. بعد هم ایشان یک بار میخواستند کار یک نفر را راه بیندازم. به من زنگ زدند. وقتی گوشی را وصل کردند گفتند: تو هر کاری بکنی همون ظریف کوچولوی خودمون هستی! یعنی از 25 سال پیش هنوز یادشان بود. بعد از آن تلفن چند بار با من کار داشتند، محبت میکردند تماس میگرفتند.
ما فکر میکنیم دنیا را خوب میشناسیم، در صورتی که نمیشناسیم. فهم ما از تحولات بینالملل فهم ناقص و ایستایی است. دنیا به شدت در حال شدن و تغییر است و ما یک قالب ذهنی مربوط به 20 سال قبل داریم که آن هم غلط بود. اگر تصورات صحیحی داشتیم، بیشتر میتوانستیم در دنیا نقش ایفا کنیم چون انسانی که خودباوری و استقلال داشته باشد و معتقد به بقای روح باشد، یعنی فکر نکند آخر دنیا همین است و فهم و درک کافی از دنیا داشته باشد، خیلی بیش از اینها میتواند در دنیا تأثیر بگذارد. من اعتقاد دارم اگر مدرسۀ علوی و نیکان و مدارس مشابه بخواهند کاری بکنند، باید جهان در حال شدن را به بچهها بشناسانند. من آخرین کتابی که نوشتم دوران گذار در جهان پساغربی است. دنیا در حال شدن و تحول است. خیلی عواملی که ممکن بود در گذشته باعث قدرت شما بشود، امروز باعث ضعف ما میشود. امروز دولت آمریکا بیش از این که در نیروهای نظامیاش هزینۀ آموزش تسلیحاتی بکند، هزینۀ آموزش زبان میکند که سربازانش بفهمند کجا میروند. با این حال خیلی موفق نیستند ولی ما ابزار و توانمندیهای آن را داریم. باید باور کنیم که ما برای این که در دنیا مؤثر باشیم، نیاز ندارد سلاح داشته باشیم، نیاز دارد فکر و باور داشته باشیم. ممکن است سلاح برای ما آسیبپذیری ایجاد کند اما فکر، اندیشه، فهم و درک هیچوقت آسیبپذیری ایجاد نمیکند. اگر مدرسۀ علوی و نیکان بخواهد بچههایی با تأثیرگذاری جهانی تربیت کند، اول باید بفهمد روی چه میخواهد تأثیر بگذارد؟ روی هوا که تأثیر نمیگذاریم، میخواهیم روی انسان و محیط انسانی تأثیر بگذاریم، انسان و محیط انسانی در حال شدن و تغییر است. ما باید این را خوب بشناسیم تا بتوانیم تأثیرگذار باشیم، خیلی هم کار سختی است. اگر میخواهیم برای زمان ظهور حضرت ولی عصر (عج) شخصیتهایی بسازیم، باید آنها را طوری تربیت کنیم که جهان را بشناسند و در جامعه تأثیر بگذارند نه این که جامعه آنها را نابود کند. مدارس در این امر میتوانند خیلی مؤثر باشند و باید همان کاری را بکنند که آقای علامه 50 سال پیش با بچههای علوی کرد. من فکر میکنم بچههای علوی بیشترین تأثیر را از علوی گرفتند البته امروز خیلی سخت است و رقابت در فضای مجازی خیلی شدید شده ولی فکر میکنم هنوز میشود کار کرد.