تیزر قسمت دوازدهم | زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | داوود مطهرینژاد
زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت دوازدهم | داوود مطهرینژاد
آقای داوود مطهرینژاد، همکار دبیرستان علوی (۳۰دی۹۷)
من متولد ۱۳۲۵ در ده ونک هستم. در هفتسالگی آقای علامه را دیدم. پدرم باغبان منزل مولانا، داماد مستوفیالممالک بود. این خانه صد متر بالاتر از کوچۀ منزل آقای علامه بود و ما در آن زندگی میکردیم. پدر آقای علامه، حاج میرزامحمدباقر را هم دیده بودم که در ده ونک خواربارفروشی داشت و جلسات قرآن برگزار میکرد. ایشان موقع اذان جلوی دکان میایستاد و اذان میگفت. بعد میرفت مسجد حاجی سر کوچۀ منزلشان نماز میخواند. آنموقع قند و شکر بهاندازۀ کافی نبود و کوپنی بود. کوپن قند و شکرِ محل دست حاج میرزامحمدباقر بود و ایشان آن را توزیع میکرد. ایشان سال ۳۵ در حمام ده سکته کرد. خدا رحمتش کند.
حاج محمد امیرنیکو در ونک پانصد تا گوسفند داشت. این گوسفندها که در کوچهها راه میرفتند، پشمشان روی زمین میریخت. ما آن زمان بچه بودیم و با خاکهای کف کوچه، گِل سفت درست میکردیم. با آن گِل توپ میساختیم و آن را آنقدر روی خاک میمالیدیم و دست میکشیدیم تا این پشمها از لای گِلها بیرون بیاید و یک گلولۀ پشمالو شود. روزی همینطور که بازی میکردیم، آقای علامه رد شدند. سلام کردند و گفتند: «چهکار میکنید؟» گفتیم: «حمومک مورچه داره بازی میکنیم.» اگر کس دیگری جز ایشان بود، میگفت: «بچه پا شو گِلبازی نکن.» ولی ایشان آمدند پهلوی ما نشستند، خاک را برداشتند و روی توپ گلی ریختند و دست کشیدند. گویی اولین بار بود این کشف ما را میدیدند. پشمها با دستکشیدن از لای گِل درمیآمدند. بعد خندهای کردند، خداحافظی کردند و رفتند. ما هم خیلی خوشحال شدیم که حاج آقا با ما حرف زدند.
وقتی آقای علامه از قم آمدند و ساکن ونک شدند، کلاس قرآن برگزار کردند. ما هم در آن شرکت میکردیم. من قرآن را نزد حاج آقا یاد گرفتم. این کلاسها جلسات روخوانی قرآن بود که گاهی نکات اخلاقی یا احکام هم میگفتند. من هفت سالم بود، یعنی کلاس اول بودم. این جلسات هفتگی گاهی خانۀ خودشان بود و گاهی منزل دیگران. ایشان خیلی در حق من لطف داشتند. من از آقای علامه قرآن، گلستان و بوستان سعدی، عینالحیات مجلسی و معراجالسعادهی نراقی و پول نقد جایزه گرفتم.
شبی جلسۀ قرآن خانۀ نانوای محل، حاج سیدابوالقاسم عجائبی بود. آقای علامه از در که وارد شدند، روی زمین نشستند و گفتند: «بچهها، آقابزرگ را میشناسید؟» یکی گفت: «پسر حاجمحمد»، دیگری گفت: «داداش آقاکوچک» و یک نفر هم گفت: «بابای فلانی». بعد ایشان با آواز گفت: «آقا بزرگ کیه؟ مصدر. بچههاش چند تان؟ نه تا: ماضی، مضارع، اسم فاعل، اسم مفعول، امر و نهی و جحد، نفی و استفهام.» آن شب درسمان همین بود که کف بزنیم و با حاج آقا این شعر را بخوانیم.
تابستانها عدهای بهعنوان ییلاق از تهران میآمدند باغ نوی ونک. مبلغی برای اجاره میدادند و چادر میزدند یا پردهای نصب میکردند. یک سال سرهنگی آمده بود باغ نو و چادر زده بود. شبی مطرب و رقاص آورد و بزنوبکوب راه انداخت. جوانهای مذهبی ونک بهخاطر جلسات قرآن آقای علامه و حاج میرزا محمدباقر به رگ غیرتشان برخورده بود. رفته بودند این عده را کتک زده و از باغ فراری داده بودند. سرهنگ به کلانتری شکایت کرده بود. فردا صبح ده ونک پر از سرباز و ژاندارم شد تا این جوانها را بگیرند. چند تا فرار کردند، اما چند تا را گرفتند و بردند کلانتری. یک نفر از اهالی ونک گفته بود: «جوانها تقصیری ندارند. تقصیر این آخوندهاست که جوانها را تحریک میکنند.» منظورش آقای علامه بود. ازطرف پاسگاه آمدند خانۀ آقای علامه و ایشان را بردند. بعد معلوم شد حاج آقا در این جریان نقشی نداشتهاند. این بود که آن جلسات قرآن تعطیل شد و ما محروم شدیم.
بعدها من یک روز به آقا شکوه کردم که چرا جلسات ونک را تعطیل کردند. ایشان گفتند: «خود اهالی نخواستند. من حرفی نداشتم.» گفتم: «ما خیلی عقب افتادیم و محروم شدیم.» گفتند: «حالا ان شاء الله در مدرسۀ علوی بهجای آن پیشرفت میکنی.» در هفدههجدهسالگی با بچههای ونک هیئتی درست کردیم و از آقای علامه دعوت کردیم به آنجا بیایند. جلسه در منزل حاجمحمود بود، روبهروی خانۀ آقا. آقای علامه تشریف آوردند. من قرآن خواندم و ایشان صحبت کردند. درضمن ما را تشویق کردند که هیئت را ادامه بدهیم. بعد یک روحانی را دعوت کردند که به جلسات هفتگی ما میآمد و صحبت میکرد. ما مدتها این هیئت را داشتیم. الان هم با نام هیئت امام جعفرصادق (ع) در مسجد حاجی تشکیل میشود، منتها دیگران آن را اداره میکنند. آن زمان برنامۀ قرآن آن با من بود. افراد میخواندند و من غلطگیری میکردم. بعد مسئلهای گفته میشد و دعای توسلی میخواندیم.
آقای علامه خیلی کم به مسجد ونک میآمدند. گاهی برای مجلس ختمی میآمدند چند دقیقه دم در مینشستند و بعد میرفتند. من چند بار دیدم ایشان در مسجد قدیم ونک آمدند، نماز خواندند و رفتند.
پدرم میگفت لقب «علامه» را آیت الله بروجردی به ایشان داده بودند. رسالۀ توضیح المسائل تازه چاپ شده بود و مردم دستبهدست آن را میگرداندند و میگفتند: «چه کتاب خوبی است.» ابتدا روی جلد آن نوشته شده بود: «تألیف علیاصغر کرباسچیان»، اما بعداً اسمشان را حذف کردند.
من از هفتسالگی تابستانها کار میکردم. اول میوهچینی میکردم، بعد در کارخانۀ زیپسازی مشغول شدم و بعد در کارخانههای مکانیر، گیاهی و ایرانناسیونال. در کارگاه اسماعیلآباد جادۀ ساوه هم کار کردم. مدتی هم در کارگاه ولنجک سرگرم جوشکاری و کارهای فنی بودم. بعدازآن به سازمان آگهیها در پیچ شمیران رفتم. یک روز جمعه پسرها را برده بودم حمام. آقا سیدجلال زاهدی هم آنجا بود. همسنوسال بودیم و باهم مدرسه میرفتیم. گفتم: «کجا کار میکنی؟» گفت: «پیش حاج آقا علامه.» گفتم: «به حاج آقا بگو کارگر میخواهند یا نه.» گفت: «باشد.» من رسیده بودم خانه که آقا جلال آمد و گفت: «بیا، آقای علامه کارت دارند.» گفتم: «همین الان گفتی و ایشان قبول کرد؟» گفت: «بله.» رفتم خانۀ حاجآقا و در زدم. گفتند: «بیا، بیا.» نشستم و ایشان صحبت کردند. بعد گفتند: «فردا صبح بیا سر میدان که باهم برویم مدرسه.» صبح روز بعد با ایشان رفتم دبیرستان علوی. سر صف آقای شجاعی قرآن خواند. صفها مرتب بود و سر همۀ بچهها تراشیده. خلاصه باغ سبزی که حاج آقا نشان من دادند، در قلب من جا گرفت. گفتم: «حاج آقا، فقط اجازه بدهید بروم جایی که کار میکردم، تسویه کنم و برگردم.» گفتند: «بله، فردا برو تسویه کن.» فردایش رفتم. بعد آمدم مدرسه پیش آقای روغنیزاد، بهعنوان خدمتکار آزمایشگاه شیمی مشغول شدم. چند روز بعد آقا گفتند: «نظافت ناهارخوری هم با شما باشد.» تا اینکه آقای ملکعباسی مرا دید و گفت: «من شما را جایی ندیدهام؟» گفتم: «چرا، در کارخانۀ مکانیر شمارۀ پنج ونک.» ایشان مسئول برق آنجا بود. کارخانۀ ونک دولتی بود. در آنجا نیمکت مدرسه، نمرۀ ماشین، صندوق پست، باجۀ تلفن و چیزهایی مشابه اینها میساختند. من آنجا قراردادی کار میکردم. آقای ملکعباسی گفت: «حاج آقا عجب انتخاب خوبی کردهاند. بیا این حلقههای شکستۀ بسکتبال را باز کن و جوش بده.» من آنها را جوش دادم و هنوز هم که هنوز است سالماند. بعد در کارگاهِ آقا غلامرضا زارع یک کمد به من دادند و یک سری ابزار. من کار تعمیرات مدرسه را از سال ۵۰ تا سال ۹۵ انجام میدادم.
خانمهای ونک در منزل آقای علامه جلسۀ هفتگی داشتند. خانم حاج آقا آن را اداره میکردند. خانمها میآمدند، قرآن میخواندند، مسائل شرعی یاد میگرفتند و حمد و سورۀ نمازشان را درست میکردند. مادر من هم در آن جلسه مداحی میکرد و روضه میخواند. مادر من قرآن و همینطور از اول تا آخر کتاب جوهری[1] را، که اشعاری در مرثیۀ ائمه است، حفظ بود.
آقای علامه برخوردهای تربیتی خوبی داشتند؛ مثلاً یک بار جلوی دفتر ایستاده بودند و من رد شدم. اشاره کردند به یک تکه کاغذ و سطل زباله. میخواستند به من یاد بدهند که مدرسه باید تمیز باشد. صبحها که میرفتیم مدرسه یا عصرها که برمیگشتیم، آقای علامه در ماشین صحبت نمیکردند تا حواس راننده پرت نشود، ولی حدیث یا شعر برای پسرهایشان میخواندند.
آقای علامه صبحها برای کلاس نهم درس تفسیر و اخلاق داشتند. این کلاس خیلی آموزنده بود. ایشان قرآن و حدیث را با روش خاصی به بچهها آموزش میدادند. من هم در این کلاسها شرکت میکردم. بعضی از همکارها هم که کاری در آن وقت نداشتند، میآمدند. مثلاً آیۀ «الَّذينَ يَنقُضونَ عَهدَ اللَّهِ مِن بَعدِ ميثاقِهِ وَيَقطَعونَ ما أمَرَ اللّهُ بِهِ أن يوصَلَ وَيُفسِدونَ فِي الأرضِ أولٰئِكَ هُمُ الخاسِرون»[2] را ترجمه و معنا میکردند و آنقدر تکرار میکردند که همۀ بچهها آن را حفظ میشدند. یا مدتی دربارۀ حدیثی از مولا حضرت علی (ع) صحبت میکردند. یک بار این شعر منسوب به مولا (ع) را با ریتم و آهنگ میخواندند و بچهها هم کف میزدند:
ما فاتَ مَضیٰ وَما سَیَأتیكَ فَاَین
قُم فَاغتَنِم الفُرصَةَ بَینَ العَدَمَین[3]
بعد با همان وزن میخواندند: «بادا بادا مبارک بادا، ایشالا مبارک بادا.» این در ذهن بچهها حک میشد. من هم در جلسات قرآنی که داشتم، سعی میکردم گاهی اوقات شبیه آقای علامه آموزش دهم که خیلی اثر داشت.
من از جوانی محاسن داشتم. جاهایی که کار میکردم، مرا مسخره میکردند؛ مثلاً در ایرانناسیونال جوشکار درجهیکی بودم، ولی بهخاطر ریشم استعفا دادم و آمدم بیرون. آقای علامه به من میگفتند: «ریشت را با ماشین کوتاه کن.» حتی فرستادند مشهدی محمد زارع یک ماشین اصلاح برای من خرید. گفتند: «صبحبهصبح با این شماره بزن»، اما من گوش ندادم. البته ریش خودشان هم کوتاه بود.
یک روز رفتم پشتبام کتابخانۀ مدرسه. در انباری آنجا دیدم قرآنهای پاره و کتابهای زیادی ریخته شده است. مثلاً تعدادی جزء اول قرآن، با خط درشت و خیلی قشنگ، ولی ورقورق آنجا بود. شروع کردم آنها را جمعکردن. سیچهل تا از آنها را درست کردم و کنار گذاشتم. بعد رفتم پیش حاج آقا و گفتم: «یک سری قرآن هست که ورقهایش جدا و جلدهایش کنده شده است. اجازه میدهید اینها را صحافی کنم و ببرم برای جلسات قرآن ونک؟» ایشان یادداشت کردند و گفتند: «خبرت میکنم.» دو ماه گذشت. آقای دکتر خسروی مدیر مدرسه آمد به محل کار من در کارگاه و گفت: «حاج آقا گفتند که قرآنها را میتوانی ببری.» گفتم: «چطور این اجازه دو ماه طول کشید؟» گفت: «شما که این درخواست را کردی، حاج آقا نامهای به نجف برای آقای خوئی نوشتند که این قرآنها وقف مدرسه است و وقتی از استفاده خارج شده آیا میشود آنها را برای جلسۀ قرآن ببرند یا نه؟» عجب، ایشان بااینکه فقیه بودند، به خودشان اجازه نمیدادند در این موضوع خودسرانه عمل کنند و از آقای خوئی کسب تکلیف کرده بودند. با این دید، کسی اجازه نداشت یک پیچ از مدرسه بردارد یا چیز کمی را ضایع کند. الان از بیست سال پیش، هنوز یک میخ کجوکوله در کارگاه من هست. نگهش داشتهام چون میشود آن را صاف و استفاده کرد. اموال مدرسه را نباید دور بیندازیم. من این دقتها را از آقای علامه دیده بودم. وقتی میدیدم بعضی از همکارها بیاحتیاطیهایی میکنند، تذکر میدادم.
یک بار قفسههای فلزی کهنۀ مدرسه را باز کرده و پیچ و مهرههای آن را در قوطی ریخته بودند. آقایی آمد یک پیچ برداشت و گفت: «این پیچها چند است؟ میخواهم چندتا بردارم و پولش را بگذارم.» گفتم: «قابل ندارد. بردار.» رفت یک ربع بعد برگشت و گفت: «جدی این پیچها دانهای چند است که من پولش را بدهم؟» من مشتی پیچ برداشتم و گفتم: «بگیر. بهحساب من بردار و ببر.» گفت: «نه، نمیشود.» گفتم: «آب مدرسه یکسره خرج ماشین شما میشود. کارگر مدرسه ماشین شما را میشوید. با تلفن مدرسه هم یکبند با خانه حرف میزنید. مدرسه برای اینها ماچ میدهد، ولی برای این پیچها پول میدهد؟» این آقا رفت، ولی من همان لحظه پشیمان شدم و با خودم گفتم: مرد حسابی، به تو چه ربطی دارد؟ چرا این حرف را زدی؟ خیلی طول نکشید که تلفن زنگ زد. یکی گفت: «آقای علامه کارت دارد.» با خودم گفتم: ای داد بیداد. این بابا رفته است و به ایشان گفته. آقای علامه هم الان عذر ما را میخواهد. گوشی را گرفتم. آقای علامه گفتند: «داوودجان کی میآیی ونک؟» گفتم: «ساعت چهارونیم کارم تمام میشود.» گفتند: «پنج میرسی؟» گفتم: «پنجونیم.» گفتند: «بیا خانه کارت دارم.» سر ساعت پنجونیم رفتم. تا در زدم، آقای علامه پشت در بودند. در را باز کردند و دست مرا گرفتند. هیچوقت چنین کاری نمیکردند. با خودم گفتم: یا امام حسین، حتماً میخواهد من را کتک بزند. بهدو مرا آوردند توی اتاق و نشاندند. بعد پیشانی مرا ماچ کردند و گفتند: «زدی توی خال. مدرسه مگر ماچ میدهد؟» رنگ من باز شد و خوشحال شدم. فهمیدم حاج آقا حرف مرا قبول دارند. بعد راجعبه اموال مدرسه، بیتالمال و حقالناس خیلی صحبت شد.
آقای علامه اکثر کارهای فنی منزلشان را به من ارجاع میدادند، مثل لولهکشی، تعمیر شیر آب، نصب بخاری، هواگیری رادیاتورها و سرویس کولر. بعد حساب میکردند و مرا خجالت میدادند. من هنوز خودم را بدهکار آقای علامه و مدیون مدرسه میدانم. من هرچه دارم از عنایت مدرسۀ علوی است. یک بار هم نشد اینها را به روی من بیاورند.
اول انقلاب برای زمین اسم مینوشتند. آقای علامه دهمیلیون دهمیلیون پول آجر، بنّا، مصالح و سند را به من میدادند، اما بعدها یک قِران هم از من نگرفتند. یک دفعه هم نگفتند: «این پول را ما دادهایم.» قرآن گفته است وقتی صدقهای میدهیم منت نگذاریم و با منت، صدقات خودمان را خراب نکنیم.
تعریف و تمجید از پیامبر اکرم[ و افراد برجسته، تا وقتی از آنها الگو و درس نگیریم و به گفتههایشان عمل نکنیم، چه خاصیتی دارد؟ باید روش آنها مایۀ عبرت ما باشد، یعنی حرف آنها را بشنویم و عمل بکنیم. از تمجید و تکریم آقای علامه به ما چه میرسد؟ باید راه ایشان را ادامه بدهیم. پند بگیریم و به حرفهای ایشان عمل کنیم. چون حرف ایشان همان حرف پیغمبر[ است. ایشان که از خودشان چیزی نمیگفتند. اگر اینطور شود، زحمت حاج آقا هدر نرفته است. حالا در بین شاگردهای آقای علامه چند تا اینطوری میشود پیدا کرد؟ «وَقَليلٌ مِّن عِباديَ الشَّكور».[4]
[1]. طوفان البکاء فی مقاتل الشهداء
[2]. همانانى كه پيمان خدا را پس از بستن آن مىشكنند و آنچه را خداوند به پيوستنش امر فرموده مىگسلند و در زمين به فساد مىپردازند، آناناند كه زيانكاراناند (بقره: ۲۷).
[3]. گذشته و آینده معدوم است. بنابراین فرصت را بین این دو عدم غنیمت بدار (رک. غررالحکم، ص۲۲۲).
[4]. و از بندگان من اندكى سپاسگزارند (سبأ: ۱۳).