بسم الله الرحمان الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای حمید نیکخواهآزاد فارغالتحصیل دورۀ 6 علوی (97/9/18)
بنده حمید نیکخواه آزاد فرزند محمدمهدی متولد 1328 در تهران، فرزند ارشد خانواده هستم. مرحوم علامه کرباسچیان دایی مادر من بودند. به این جهت علاقهای در خانوادۀ ما نسبت به ایشان بود. از کودکی گاهی برای دیدار ایشان به منزل ایشان میرفتیم. مادربزرگ ما خواهر بزرگ آقای علامه، بسیار به ایشان علاقهمند بودند. من و برادرها در دبستان ایران متعلق به مرحوم جهانبانی از نوادههای قاجار در خیابان خانیآباد تحصیل میکردیم. در تابستان سال 40 به اتفاق پدرم در محل قدیمی دبیرستان خدمت آقای علامه رسیدیم. امتحان کوتاهی از من داشتند و مرا قبول کردند. اختلاف سنی من با پدرم 18 سال بود. وقتی همراه پدرم بودم، همه فکر میکردند ما با هم برادر هستیم. پدرم به ورزش بسیار علاقهمند بود. کوهنوردی و والیبال میرفت، به همین جهت ما از همان دوران کودکی به ورزش کشیده شدیم و با پدرم فوتبال بازی میکردیم. ایشان علاقه داشت ما را در این مسیر رشد بدهد و معتقد بود اگر بچهها انرژی خود را در زمین خالی بکنند، نیاز به سرگرمیهای دیگر ندارند. مرحوم علامه هم به این ماجرا خیلی اهمیت میدادند. من در دوران دبیرستان در زمین چمن شماره 3 شهباز و زمین شماره 8 و استادیوم امجدیه فوتبال بازی میکردم و با دایی خودم مرحوم وارثیان گاهی به مسابقات فوتبال امجدیه (شیرودی فعلی) میرفتیم. پدربزرگ مادری حاجمحمدآقای مظلوم در بازار به خوشنامی معروف بود. خانوادۀ ما مذهبی بود. پدر من با مرحوم حاجمقدس ارتباط داشت و از او به بزرگی یاد میکرد. پدرم با آقای لولاچیان که در کار قفل و ابزار و یراق بودند و با حاجعباسآقای رحیمیان که بعد مدیر دبستان علوی شماره 1 شدند، ارتباط کاری داشت. مرحوم حاجمقدس محرم و صفر در مسجد بزازها مجلس داشت. منبریهای معروف تهران در مسجد بزازها مجلسهای بسیار پرشور و گرمی داشتند. پدر من در این مجالس شرکت میکرد. مرحوم خندقآبادی، مرحوم سلطانالواعظین و خود مرحوم آقای علامه آنجا منبر میرفتند. سال 40 اولین سالی بود که دبیرستان علوی دو کلاس هفتم گرفت. ابتدا در ساختمان قدیمی بودیم بعد مدرسه به خیابان فخرآباد منتقل شد. آقای سیدعلیاکبر حسینی هم همان سال وارد دبیرستان شدند و با ما کلاس داشتند. ایشان تازه از حوزه آمده بودند و چهرهای جوان و نورانی داشتند. آقای روزبه هم با ما درس داشتند. آقای گلزادهغفوری به ما عربی و فقه تدریس میکردند. آقای علامه دو هفته قبل از سال تحصیلی به بهانۀ ادبیات آموزشهایی برای همۀ بچههای کلاس هفتم گذاشتند.
سال دوم به محل فعلی دبیرستان، خیابان فخرآباد منتقل شدیم. ما دورۀ 6 علوی بودیم. سالی که ما وارد علوی شدیم، شش کلاس دبیرستان کامل شد. ساختمان جدید دبیرستان در سال 41 نیمهکاره بود. پنجرهها شیشه نداشت، راهروها حفاظ نداشت. آقای علامه بچههای کلاس ششم را زنگهای تفریح میآوردند کنار راهپلهها قرار میدادند که برای کوچکترها خطر پیش نیاید. حیاط آسفالت نشده بود.
آقای علامه کلاس اخلاق داشتند. ما در طول شش سال دبیرستان لحظهشماری میکردیم کلاس ایشان را ببینیم. باطری ما تا یک هفته شارژ میشد. بچهها کلاس آقای علامه را بسیار دوست داشتند. یادم نمیآید اگر یک روز مدرسه تعطیل میشد و آن روز با آقای علامه کلاس داشتیم، بچهها خشنود شده باشند. آقای علامه نسبت به دورۀ ما نظر خاصی داشتند. خیلی از هم دورهایهای ما بعد از فارغالتحصیلی جذب مدارس شدند و به کار فرهنگی پرداختند. آقای علیرضا رحیمیان، حسینآقای کرباسچیان، آقای محسن کاشانی، آقای حسین جلاییفر، آقای مرتضی شجاعی، آقای حسین محدثزاده. ما سال 46 فارغالتحصیل شدیم. از آن سال تا حالا سالی یکی دو بار به مناسبتهایی دور هم جمع میشویم و این خاطرات را زنده میکنیم. هر وقت آقای علامه را در جلسات فارغالتحصیلی دعوت میکردیم تشریف میآوردند.
آقای علامه نمیگذاشتند بچهها ذهنشان از کلاس بیرون رود. همینطور که مشغول صحبت بودند، همۀ بچهها را زیر نظر داشتند. ناگهان وسط صحبت میگفتند: نیکخواه اینجا نیست! با اینکار حواس بچهها را به کلاس میآوردند. در تربیت معلم معلمی داشتیم به نام آقای عسگریان، میگفت: معلم باید رقص پا داشته باشد و دائما در کلاس حرکت کند. آقای علامه همیشه در کلاس راه میرفتند و حرکت میکردند. میخواستند تمرکز بچهها را بالا ببرند. آیهای، حدیثی، شعری، میخواندند و روی آن بحث میکردند، بلافاصله بحث را نگه میداشتند و میگفتند: هر آقایی واسه داداشیش از حفظ بخونه یا معنی کنه. این باعث میشد که مطالب برای ما ملکه شود. من خودم خیلی از شعرهایی که در ذهنم مانده از زمانی است که آقای علامه سر کلاس با ما کار میکردند. اَلعِلمُ فی الصِّغَرِ کَالنَّقشِ فی الحَجَر
مرحوم نیرزاده به ما آموزش میداد که وقتی با بچۀ کلاس اول صحبت میکنید، باید کلاس اولی باشید. علت موفقیت ایشان هم همین بود.
چون که با کودک سر و کارت فتاد
پس زبان کودکی باید گشاد
آقای علامه هم بچهها و نیازشان را میشناختند و متناسب با آن سن و سال صحبت میکردند. اشعار ابن مالک را میخواندند، بچهها روی میز میزدند و پا میکوبیدند. بعد لحن صدا عوض میشد و بچهها به فضای دیگری منتقل میشدند. کلاس آقای علامه یکوقت ابری میشد، یک وقت بارانی میشد و یک وقت آفتابی میشد. یک وقت بچهها دست میزدند و پا میکوبیدند و یک وقت سرها پایین بود و غرق در فکر میشدند. آقای علامه به 90 درصد چیزی که میخواست میرسید، با اینکه کلاس ایشان نه نمره داشت و نه سؤال و جواب داشت. ما کلاس را برای ایشان آماده میکردیم، تخته را تمیز میکردیم، روی میز را جمع میکردیم. ایشان هیچوقت خودشان روی تخته نمینوشتند. اگر روایتی، شعری میخواستند بنویسند، میگفتند: فلانی بیا این را بنویس، بعد اگر ایراد املایی یا ایراد نگارش داشت میگفتند: این را باید اینطور بنویسی. حساسیت ایشان در نظم کلاس بسیار بالا بود. اگر کسی مزاحم دیگری بود، میگفتند: فلانی جاشو با فلانی عوض کنه. زمان ما جای نشستن بچهها تعیین نمیشد. ایشان به نکات ظریف تربیتی توجه داشتند.
آقای علامه یک سال در نیکان برای کلاس اخلاق آمدند. آقای جلاییفر معلم راهنمای آن دوره بودند. قبل از کلاس میپرسیدند: کلاس چه خبر؟ چه چیزی بگم؟ آقایی جلاییفر مثلا میگفتند: بچهها در غذا خوردن عجله دارند. بعد آقای علامه در کلاس روی غذا خوردن بچهها کار میکردند. وقتی هم ما دانشآموز بودیم، ایشان پرس و جو میکردند راجع به چی صحبت کنند و ما احساس میکردیم اگر ایشان مثلا راجع به حقالناس صحبت میکنند، حتما موردی اتفاق افتاده است. چون خطاهای کوچک پله پله بزرگ میشود. ایشان تا انتهای کار را میدیدند.
آقای اشراقی سال ششم دبیرستان معلم ترسیمی رقومی ما بود. بسیار آدم خوشتیپی بود و بسیار دقیق کار میکرد. ما خیلی درسش را دوست داشتیم و بچهها در امتحان نهایی بالاترین نمره را از این درس گرفتند. کلاس ایشان پنجشنبه عصر ساعت 5 تا 7 بود. آقای علامه ایشان را پیدا کرده بود و با اصرار آورده بود و هیچ وقت دیگری نداشت. ایشان دبیرستان البرز و خوارزمی و فیروز بهرام تدریس میکرد. بسیار معلم مسلطی بود. یک خودکار پارکر گران داشت. یک روز این را روی میز جا گذاشت و رفت. پنجشنبۀ هفتۀ بعد وارد کلاس شد. چشمش خورد به خودکار! میخکوب شد. نگاهی به خودکار و نگاهی به بچهها کرد. خودکار را برداشت، گفت: بچهها این خودکار مال کیه؟ همه سکوت کردند! از یکی پرسید: شما این خودکار رو دیده بودی؟ گفت: بله. گفت: از کی؟ گفت: از هفتۀ گذشته. یک لحظه سکوت کرد، گفت: شماها کی هستین؟! این خودکار یه هفته اینجاس، همتون رفتین، اومدین، یه نگاهی به این خودکار نکردین؟! این نتیجۀ آموزشی است که آقای علامه با تمرکز در روش تربیتی خودش پیاده میکردند. ایشان در دورانی که ما معلم بودیم، برای ما این مثال را میزدند که آفتاب کاغذ را نمیسوزاند ولی اگر ذرهبین را جلوی آفتاب بگیریم، نور آفتاب در کانون آن متمرکز میشود و کاغذ را میسوزاند؛ معلم هم باید تمام قدرتش را متمرکز کند. هنر آقای علامه این بود که ذرهبین وجودش را طوری در مقابل آفتاب تربیتی قرار میداد که روی دانش آموز متمرکز میشد و اثر میگذاشت. ایشان همیشه میگفتند: یک دست صدا نداره، باید دست دیگری کنارش باشه و برای پیدا کردن این دست چه رنجها و چه زحمتها که نکشیدند. وجود آقای روزبه و آقای علامه مثل دو بال یک پرنده بود که توانستند مدرسه را به سر منزل مقصود برسانند. ابعاد علمی را در آقای روزبه میتوانستیم جست و جو کنیم. کلاس سوم دبیرستان برای درس حساب در ماه مهر 4 تا معلم عوض کردیم. آقای روزبه میآمدند سر کلاس مینشستند و تدریس معلم را میدیدند. چون آنها را از نظر علمی و کلاسداری نپسندیدند، گفتند: خودم عهدهدار این کلاس میشوم و تا آخر سال با آن دقت نظر این کلاس را اداره کردند و بعد گفتند: چون ما چند معلم عوض کردیم و وقت شما گرفته شد، باید دو سه جمعه بیایید، من برای شما کلاس جبرانی بگذارم. ما جمعهها میآمدیم و ایشان درس میدادند. ابعاد علمی ایشان ما را وادار به خضوع میکرد. وقتی بعد از ظهرها برای درس خواندن مدرسه میماندیم، غروب که ایشان به نماز میایستادند، بدون اینکه کسی بگوید، ما میدویدیم نماز را با ایشان به جماعت بخوانیم. آقای علامه هیچ وقت نمیگذاشتند کسی به ایشان اقتدا کند، همیشه میرفتند به انتهای سالن میچسبیدند، ولی آقای روزبه قبول میکردند. ایشان سه چهار نوبت در سالهای مختلف در ماه مبارک رمضان، بعد از نماز حدود نیم ساعت برای ما تفسیر و نهجالبلاغه میگفتند. یک وقت برای ما نجوم میگفتند، واقعا مبهوت میشدیم! فیزیک و مکانیک که رشتۀ ایشان بود. درسهای توحیدی آقای روزبه حتی در کلاس فیزیک بسیار ارزشمند بود. سه جلسه گردش کربن در طبیعت را گفتند، چقدر شیرین بود و ایشان چقدر مسلط بودند و ما اطلاعات وسیعی پیدا کردیم.
ما تمام شش سال دبیرستان با آقای گلزادهغفوری کلاس داشتیم، سال اول و دوم عربی، از سال سوم تا ششم دینی و مباحث فقهی که نوشته بودند، مثل بحث خمس و زکات سر کلاس به ما آموزش میدادند، بعدها آن را به نام با دستورات اسلام آشنا شویم چاپ کردند. مباحث ایشان خیلی شیرین بود و ما کلاس ایشان را خیلی دوست داشتیم. روزهایی که امتحان داشتیم در درسها دیگر گاهی از بغلدستیمان میپرسیدیم اما آقای غفوری ورقههای امتحانی را میآورد سر کلاس توزیع میکرد، بعد چند سؤال روی تابلو مینوشت، میگفت: سؤالها را نمیخواهد بنویسید، شمارۀ آن را با جوابش بنویسید. بعد از جیبش یک مشت آلو یا شکلات یا آبنبات درمیآورد، یکی یکی روی ورقۀ بچهها میگذاشت و میگفت هر وقت تمام کردید برگۀ امتحانی را روی میز بگذارید. درِ کلاس را میبست و میرفت! با قسم حضرت عباس یک نفر به خودش اجازه نمیداد نه ورقۀ دیگری را ببیند نه به دیگری کمک کند. میگفتند این نمرهای که میخواهیم بگیریم، باید نمرۀ شایستگی خودمان باشد. همان مطلبی که همیشه آقای علامه میگفتند: ناظر اعمال ما کسی است که مرتب ما را زیر نظر دارد. آقای غفوری در کلاس خیلی آرامش داشت، هیچ عجلهای در رفتارش نبود، وارد کلاس که میشد عبا را کنار میگذاشت و خوشخط مینوشت، خوشبیان بود، ترجمههایی که از آیات و روایات میکرد متین و دقیق بود.
آقای علامه مثل آهنربا افراد مؤثر را جذب میکرد، بعد اینها خودشان میشدند آهنربا و دیگری را جذب میکردند.
آقای علیرضایی یکی از مربیان و نعمتهای دبیرستان علوی بود. مردانگی و جوانمردی و لوتیمنشی را در ایشان میدیدیم. معلم ورزش و ناظم دبیرستان بودند، آنقدر ایشان را دوست داشتیم که در مقابل ایشان چرا نمیگفتیم.
معلم ورزش دیگری داشتیم به نام آقای داودی که از مدارس دیگر جذب شده بود. آقای علامه هر هفته یک کتاب یا جزوه به او میدادند و میگفتند: عزیزم این کتاب را مطالعه کن، بعد برای من خلاصه کن و بگو چه نکتهای به ذهنت رسید. این کار را میکردند تا معلم جدید همفکر و همساز مدرسه شود. در مدرسۀ علوی همه یکصدا بودند و این یکی از رموز موفقیت ایشان بود.
آقای گلزادهغفوری در حوزۀ توحید، عدل، نبوت، اخلاقیات و مسائل اجتماعی بحثهای خوبی داشتند. در بحث ازدواج در کلاس ششم مباحث مفیدی را مطرح کردند. دربارۀ خمس و زکات که چرا از فروع دین ما محسوب میشود و پشتوانۀ دینی و الهی آن بحث میکردند. قرضالحسنة و در مقابلش ربا و اثرات اجتماعی آنها را برای ما باز میکردند. در نتیجه بینش بچهها در مسائل مذهبی رشد پیدا میکرد.
تابستان کلاس هشتم آقای علامه از آقای سید کاظم موسوی خواستند کلاسی برای ما بگذارند. ایشان ضمن تدریس عربی آسان که با مرحوم روزبه نوشته بودند، داستان حضرت موسی و بعد حضرت ابراهیم را بسیار شیرین برای ما نقل میکردند. بچهها تابستان به عشق بازی میآمدند و بعد در این کلاس شرکت میکردند. آقای علامه توانسته بودند جمعی از مربیان که هرکدام قسمتی از کار را به عهده داشتند و در رشتۀ خودشان مبرّز بودند در مدرسه گرد هم جمع کنند.
آزمایشگاه دبیرستان به قدری مجهز بود که وقتی ما وارد دانشگاه شدیم، آزمایشگاه دانشگاه اصلا برای ما جذاب نبود. من رشتۀ شیمی میخواندم و آقای جلاییفر رشتۀ فیزیک میخواند. پایان سال اول، مسئول دانشکده از آقای جلاییفر خواسته بود به عنوان دستیار آزمایشگاه کمک کند، چون نکاتی را برای استادهای دانشگاه میگفت که آنها برایشان تازگی داشت و میگفتند: اینها را از کجا میدانی؟ و این مسائل علمی را ما از آقای روزبه در فیزیک و آقای محدث در شیمی و آقای دکتر خرازی که آن زمان مسئولیت آزمایشگاه را به عهده داشتند فراگرفته بودیم و برای ما چیز پیش پا افتادهای بود، در صورتی که برای دانشجوهای دیگر خیلی عجیب بود! این برجستگی علمی باعث شده بود بچهها وابستگی عجیبی به مدرسه پیدا کنند و مدرسه را بپذیرند و در مقابل آن مقاومت نداشته باشند.
رشتهای بر گردنم افکنده دوست
میکشد هر جا که خاطرخواه اوست
ویژگیهای آقای علامه، انحدار علمی آقای روزبه، بیان زیبا و شیوای مرحوم گلزادهغفوری و بقیۀ مربیان چنان وابستگی در بچهها ایجاد کرده بود که حتی بعد از فارغالتحصیلی این انسجام را حفظ کردهاند و خود را وابسته به یک فکر و یک تربیت میدانند.
آقای روزبه از نظم کهکشانها و عظمت آسمانها میگفتند و از قرآن و نهجالبلاغه میخواندند که ما کوهها را مانند میخ قرار دادیم تا لرزش زمین را بگیرد یعنی این کوهها با این عظمت بیش از ارتفاعش در زمین ریشه دارد. ما این نظم علمی را که میدیدیم میتوانستیم در جاهای دیگر از آن استفاده کنیم. یکی از دوستان میگفت: ما در خارج از کشور گاهی که میخواستیم بلغزیم یاد جملۀ آقای علامه یا آقای روزبه یا آقای غفوری میافتادیم و فرمایش این بزرگان جلوی انحرافات ما را میگرفت.
بچههایی داشتیم که به تعبیر آقای علامه خلاف جهت رودخانه میخواستند شنا کنند. اگر مدرسه یک رودخانۀ عظیم و پرجوش و خروش بود، اینها برخلاف حرکت آن مقاومت میکردند. مثلا مدرسه اصرار داشت که بچهها موی سرشان کوتاه باشد تا مشکلات بعدی به وجود نیاید. بعضی موی سرشان را بلند میکردند یا پیراهن آستین کوتاه میپوشیدند. آقای علامه در گوش آنها میگفتند: عزیزم این پیراهن برای شما مناسب نیست. گاهی دست میکردند توی جیبشان میگفتند: این پولو بگیر برو یه پیراهن مناسب بخر! میگفت: نه، آقا دارم، دیگه نمیپوشم. همین میشد تعهدی نسبت به فرمایش آقای علامه.
من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم
تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال
ما چون آقای علامه را به عنوان مربی حکیم میشناختیم که از روی هوا و هوس حرف نمیزند، حرف ایشان را میپذیرفتیم. ما 4 برادر علوی تحصیل میکردیم، یکی از برادرها سفیدرو بود یکی سبزه. پدر مثلا برای همه لباس سفید میخرید. آقای علامه به مادر ما که خواهرزادۀ ایشان بود، تلفنی گفتند: این پسرت که سفیدروست اگر پیراهن سورمهای بپوشد خوشگلتر میشود و آن پسر که سبزهروست اگر پیراهن سفید بپوشد جذاب میشود. وجاهت چیزی است که خدا داده ولی ما میتوانیم با آرایش یا پوشش آن را دو چندان کنیم. آقای دکتر قائمی میگفتند: ما نباید بچههایمان را در مظان خطر و طعمۀ افراد ناباب قرار بدهیم. آقای علامه خطر را احساس میکردند و در حفظ بچهها تلاش داشتند. ایشان تا این حد به این نکات توجه میکردند. ما وقتی میدیدیم آقای علامه چنین توجهی به نکات ظریف و ریز تربیتی دارند، سر تعظیم نسبت به ایشان فرود میآوردیم. یک دفعه آقای علامه به من گفتند: داری میری منزل، من با تو میآیم. دو برادرم هم بودند. آن زمان فارغالتحصیل شده بودم. گفتند: از این مسیری که میگویم برو. ایشان جوری مسیر را هدایت کردند که ما از جلوی هیچ سینمایی رد نشدیم، در صورتی که اگر از خیابانهای اصلی میرفتیم، 4، 5 سینما میدیدیم، بعدا فهمیدم انتخاب این مسیر برای این بوده که بچهها چشمشان به عکسهای ناجور سر در سینما نیفتد، چون عکس سردر سینماها تحریک کننده و برای جذب مشتری بود.
بسم الله الرحمان الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای حمید نیکخواهآزاد فارغالتحصیل دورۀ 6 علوی (97/9/25)
من سال 46 دیپلم گرفتم. آن زمان کنکور سراسری نبود. هر دانشگاهی برای خودش دانشجو جذب میکرد. دانشگاه تبریز و دانشگاه مشهد امتحان دادم موفق نشدم. یکی از دوستان، ما را معرفی کرد به دانشگاه پلیس، قسمت شهربانی. سه چهارتا از اعضای تیم ملی فوتبال ایران از جمله مرحوم رنجبر کاپیتان تیم ملی از من امتحان گرفتند، قبول شدم. پدرم موافقت نکردند و گفتند: این برازندۀ خانوادۀ ما نیست که یک نفر از ما افسر پلیس بشود. آقای علامه که متوجه شده بودند من کنکور پذیرفته نشدم، با من تماس گرفتند و گفتند: بیا دبستان علوی شماره 1 ببینمت. 15 روز مانده بود سال تحصیلی شروع شود. برادرم فرید میخواست وارد کلاس اول بشود. گفتم: آقا اجازه میدهید فرید را بیاورم ببینیدش؟ گفتند: بله. به اتفاق فرید آمدیم دبستان علوی. آقای نیرزاده از او تست گرفت و پذیرفته شد. آقای بهشتی مدیر دبستان گفتند: آقای علامه فرمودند: شما بیائید با ما همکاری کنید. گفتم: من کار آموزشی نکردم! گفتند: ما به وجود شما نیاز داریم. البته تابستان آن سال من در اردوی علوی در باغ نو ونک به آقای جلاییفر و آقای کاشانی کمک میکردم. خلاصه من آمدم کلاس اول دبستان در خدمت مرحوم نیرزاده که برای من سال بسیار خوبی بود، چون من از معلمی هیچ اطلاعی نداشتم و ایشان دست بنده را گرفت و فوت و فن کار را به عنوان دستیار به ما آموخت. پنجشنبهها معلمهای کلاس اول میرفتیم منزل ایشان از ساعت 3 بعد از ظهر تا حدود 8 شب، ایشان درس هفتۀ آینده را برای ما میگفتند و ما یادداشت میکردیم. سه روز در هفته میآمدند دبستان تدریس داشتند و ما کارهایی که در طول هفته باید انجام میدادیم را که از ایشان درس گرفته بودیم اجرا میکردیم. آقای نیرزاده مدرسۀ فخریه، مدرسۀ زمان و مدرسۀ علوی اسلامی هم میرفتند. معلمهای این مدارس چه خانمها چه آقایان میآمدند منزل آقای نیرزاده. آقای جلاییفر و آقای کاشانی اولین سال تأسیس دبستان پسرانۀ علوی اسلامی دستیار آقای نیرزاده بودند.
سال تحصیلی که تمام شد، من در کنکور مدرسۀ عالی پارس رشتۀ شیمی قبول شدم. در ضمن عضو تیم فوتبال شدم. هم فوتبال بازی میکردم هم دو میدانی. یک سال قهرمان دوم و دو سال قهرمان سوم دانشگاههای ایران شدم.
آقای علامه آقای نیرزاده را آوردند علوی. بعد مدرسۀ علوی اسلامی و مدارس دیگر هم از ایشان جهت همکاری تقاضا کردند. خانم نیکومنش خواهر آقای علامه مدرسۀ فخریه بودند که باز از طریق آقای علامه آقای نیرزاده به مدرسۀ فخریه رفتند. آقای نیرزاده در علوی روش جدیدی در آموزش فارسی ابداع کردند، به این جهت وزارت دربار از ایشان خواسته بود که برای فرزندان خاندان سلطنت کلاس بگذارند. ایشان مجبور شدند چند سالی بروند این کار را انجام بدهند. آقای الهیان از معلمین دبستان علوی و مدرسۀ زمان را تأسیس کردند که آقای نیرزاده آنجا هم رفتند. بعد از مدتی تدریس در مدارس دیگر و دربار را دنبال نکردند و عشقشان به این بود که در مدرسۀ علوی نیکان خدمت کنند. آقای کاشانی و آقای جلاییفر کلاس اول دبستان علوی اسلامی را در یک حیاط خصوصی اداره میکردند. 40 نفر شاگرد داشتند، سال خوبی بود، ما هم جلساتی با آنها داشتیم و آنها در جلسه منزل آقای نیرزاده شرکت میکردند. آقای شکوهی از معلمهای پیشکسوت علوی و روحانی بودند که آقای علامه ایشان را آورده بودند. بنده و آقای شکوهی معلم دو کلاس اول بودیم و آقای محمدی و آقای خواجهپیری معلم دو کلاس دوم. آقای سعیدیان فارغالتحصیل دورۀ 2 علوی که بعدا به لباس روحانیت درآمدند بعد از آقای خواجهپیری معلم کلاس دوم شدند و آقای خواجهپیری نظامت و آقای بهشتی مدیریت مدرسه را داشتند.
سال 46 زمزمۀ تأسیس مدرسهای در شمال شهر را در ضمن گفتگوی آقای علامه و آقای بهشتی میشنیدم. یک روز آقای بهشتی تعداد زیادی اسم گذاشتند روی میز دفتر دبستان و گفتند: ما مشغول تأسیس دبستانی در شمال شهر هستیم که هنوز جایش مشخص نشده است. میخواهیم برایش اسم انتخاب کنیم، از جمله اسم نیکان که هم مستقیما اسم مذهبی نباشد و هم مفهوم مثبت داشته باشد. آقای بهشتی از آقای خواجهپیری، سعیدیان، محمدی و شکوهی میپرسیدند کدام یک از این نامها را میپسندید. آن زمان مدرسۀ علوی به اسلامی بودن شهره شده بود و مسئولان مدرسه میخواستند رژیم حساسیتی روی مدرسۀ جدید پیدا نکند. افراد متدین کمکم به سمت شمال شهر نقل مکان میکردند. جذب دانشآموز از مناطق دور برای علوی خوشایند نبود، چون رفت و آمد بچهها مشکل بود، لذا آقای علامه به این فکر افتادند که مدرسۀ دیگری در شمال تهران تأسیس کنند.
سال 47 که نیکان تأسیس شد، شاگرد زیادی نداشت. آقای علامه حدود 20 نفر از بچههای ونک را به نیکان هدایت کردند چون خودشان ساکن ونک بودند و خانوادهها را میشناختند. یک مینیبوس صبح از نیکان میرفت ونک و بچهها را میآورد و عصر برمیگرداند.
سالهای اول چون هنوز نیکان شناخته نشده بود، جذب دانشآموز مثل علوی نبود. شاگردهایی که به علوی مراجعه میکردند، علوی میگفت: ما مدرسۀ دیگری در قلهک داریم، بروید آنجا ثبت نام کنید. با اکراه میآمدند ولی وقتی میدیدند نیکان همان روش علوی را دارد، میماندند. آقای نیرزاده هم در نیکان تدریس داشتند که مزید بر رضایتشان بود. من سال 47 وارد دانشگاه شدم و رشتۀ شیمی را شروع کردم. آقای کاشانی آمدند مدرسه نیکان، ایشان رشتۀ زیستشناسی دانشگاه تهران شبانه قبول شده بودند. من و آقای جلاییفر روزانه بودیم، هفتهای 4 روز دانشگاه بودیم. هر چه فرصت داشتیم میآمدیم مدرسه نیکان. آقای بهشتی اصرار داشتند ما پنجشنبهها دور هم باشیم. آقای دکتر هادیصادق هم با نیکان به عنوان مشاور ارتباط داشتند. سال 51 اوائل سال تحصیلی هفدهم مهر یک شب آقای کاشانی زنگ زدند به من که چرا نمیآیی نیکان؟ من فردا منتظرتم. آمدم مدرسه. علاوهبر آقای جلاییفر، آقای مهروان به عنوان معلم ادبیات، آقای موحدنیا مسئول کارهای قرآن و دینی و کتابخانه، آقای مرتضی زاهدی معلم کلاس چهارم و آقای فقیهی معلم کلاس سوم اضافه شده بودند. آقای کاشانی به علت اینکه آقای دوایی سرباز شده بودند و خارج از تهران خدمت میکردند، دست تنها بودند و از من دعوت کرده بودند بیایم کمک. ایشان دست مرا گرفتند بردند کلاس دوم مرا وارد کلاس کردند. من سابقۀ کلاس اول را داشتم ولی سابقۀ دوم را نداشتم. گفتند برو شروع کن، هر جا لنگ شدی، با هم گفتگو میکنیم. وقتی سال سوم راهنمایی تمام شد، مجوز تأسیس دبیرستان نداشتیم، این بچهها منتقل شدند به دبیرستان علوی و دورۀ یک ما با دورۀ نوزده علوی تلفیق شدند. 5 سال معلم کلاس دوم بودم و در کارهای ورزشی با بچه ها کار میکردم. ما در مدرسه همۀ کارها را با هم انجام میدادیم. مثلا مسابقات به سوی قرآن را با آقای موحدنیا و آقای مرتضی زاهدی طراحی کرده بودیم. آقا رضا تنها علاوهبر اینکه خوشنویس بودند، در بستن دکورها ذوق هنری داشتند. آقای تنها و آقای جلاییفر و آقای سیدصالح مجتهد ذوق و خلاقیت بالایی داشتند. آقای مجتهد دو سه روز در هفته مدرسه میآمدند. ایشان همدورۀ ما، از دورۀ 6 علوی و در نقاشی و طراحی واقعا فوقالعاده بودند. از صدا و سیما وقتی آمدند دکور نمایش را دیدند، تعجب کردند. واقعا بینظیر بود. ایشان چند تئاتر را به جای سن، روی کف سالن اجرا کردند، صندلیها را دور میچیدند، کار نویی بود و مورد استقبال بچهها و خانوادهها قرار گرفت. ایشان بعد از انقلاب جذب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شدند.
آقای موحدنیا به فکر افتادند بینشهای قبل از انقلاب را در مدرسه منتقل بکنند. مثلا شب تاسوعا در سالن مراسم داشتیم. بازرس از آموزش و پرورش آمد و گزارش داد که مدرسۀ نیکان تبدیل شده به حسینیه و نمایشهای بودار اجرا میکنند. به این جهت ساواک آقای بهشتی و آقای دوایی را احضار کرد و توضیح خواست. اگر کارها به همان صورت ادامه پیدا میکرد، چه بسا باعث تعطیلی مدرسه میشد که با هوشیاریِ آقای علامه و مدیریت آقای بهشتی مقداری کنترل شد و توانستند با تقیه مدرسه را در آن زمان حفظ بکنند و روش کار به گونهای تغییر داده شد که دُم به تلۀ رژیم ندهیم.
قبل از انقلاب دکتر بهشتی یک بار آقای بهشتی، آقای کاشانی و آقای دوایی را دعوت کردند که مراقب باشید تند نروید که همین حرکت کُند مدرسه هم جلویش گرفته بشود. چون دکتر بهشتی یک فرزندشان علوی و یک فرزندشان نیکان بود و در جریان برنامههای مدرسه بودند. مثلا در همان نمایش بودار یکی از نقش اولهایش علیرضا فرزند خود دکتر بهشتی بود. استاد مطهری، دکتر بهشتی و دکتر باهنر از افراد مورد اعتماد و وثوق امام بودند و یقینا گزارش مدرسۀ علوی و نیکان و سیر و مشی آن را به امام داده بودند.
در کتابهای درسی زمان شاه، سه صفحۀ اول عکس شاه و شهربانو و ولیعهد بود. بچهها برای عکس شاه سبیل و برای ولیعهد شاخ گذاشته بودند. این مطلب گزارش شده بود و سه نفر بازرس بدون اطلاع قبلی همزمان آمدند مدرسه و به سه کلاس رفتند و گفتند: بچهها در کلاس نباشند. به صورت رندوم از کیف بچهها کتابهایشان را درآوردند. یک عدد از آن کتابها مشکل نداشت. یعنی اگر 5 تا کتاب سالم بود، اینها اتفاقا همان 5 تا را دیده بودند. بعد از رفتن آنها آقای بهشتی به بچهها گفتند: چرا این کار را میکنید و بهانه به دست دشمن میدهید؟ و از بچهها خواستند که این کار را دیگر نکنند. امدادهای غیبی در شرایط بحرانی مدرسه را حفظ میکرد.
از آبان تا بهمن 57 مدارس تعطیل شد و مدرسه برای معلمها کلاسهای دانشافزایی گذاشت. با استاد دولتی زبان، با آقای نهاوندیان کلاسهای عقیدتی، با دکتر قائمی کلاسهای تربیتی و روانشناسی داشتیم، بیشتر در مدرسه بودیم. از دکتر بهشتی، دکتر باهنر و دکتر حداد هم استفاده میکردیم. همه با جان و دل و با رغبت میآمدیم. برای این که ارتباطمان با بچهها هم قطع نشود، به آنها کتاب میدادیم بخوانند و بیاورند مدرسه عوض کنند.
قبل از ورود امام به تهران ستاد استقبال تشکیل شده بود. مسئولین مسجد قبا مدرسۀ نیکان را میشناختند. ما در ستاد استقبال ثبت نام کردیم و کنترل قسمتی از اتوبان بهشتزهرا را به ما سپردند. مدرسۀ علوی را هم آماده کرده بودند برای مهمانها و افرادی که میخواستند به دیدار امام بروند. ستاد استقبال در مدرسۀ رفاه بود. روز 12 بهمن ساعت 5، 6 بعد از ظهر وارد مدرسۀ علوی شدیم، آقای علیرضایی، آقای خواجهپیری، آقای سیدعلیاکبر حسینی حضور داشتند. آمادگی داشتیم اگر کاری بود دنبال کنیم. شب را در دبستان علوی گذراندیم. هیچ کس خبر نداشت امام کجاست، حتی ستاد استقبال مدرسۀ رفاه خبر نداشتند. همه شب پراضطرابی را پشت سر گذاشتیم. امام از بهشتزهرا با هلیکوپتر رفته بودند بیمارستان هزار تخت خوابی، بعد با آقای ناطقنوری با یک فولکس رفته بودند قیطریه منزل یکی از دخترهاشان. مردم پشت در مدرسۀ علوی و رفاه جمع شده بودند که خبر بگیرند. ساعت 8:30 صبح در مدرسۀ علوی را زدند. باز کردیم. یک پیکان سفید بود. جلوی ماشین سیداحمدآقا خمینی و عقب آیتالله منتظری و آقای مطهری بودند. ماشین آمد جلوی پلههای دفتر. ما مرحوم مطهری را میشناختیم، چون فرزندشان از شاگردهای ما بودند. آقای خواجهپیری و آقای سیدعلیاکبر حسینی به استقبال رفتند. گفتند: آمدیم مدرسه را بازدید کنیم ببینیم آیا امام میتوانند اینجا مستقر بشوند یا نه؟ اولین جا آمفیتئاتر را دیدند، چه سالن مجهز و خوبی! با صندلیها و سنِ آماده، بعد نمازخانه را بازدید کردند. آیتالله منتظری با یک ذوقی گفتند: اینجا جون میده امام نماز بخونن (با لهجۀ اصفهانی). بعد کلاسها را بازدید کردند که صندلی دانشآموزان را بیرون برده بودند و در هر کلاسی پارچ آب و لیوان و دو خط تلفن از همسایهها برای مهمانها آماده کرده بودند. احمدآقای اسلامی خیلی زحمت کشیده بود. آشپزخانه را هم دیدند. آقای مطهری گفتند: اینجا از رفاه مناسبتر است. این آقایان با ماشین رفتند، کمتر از یک ساعت دوباره دیدیم در میزنند. همان پیکان بود، سیداحمدآقا جلو و امام پشت راننده نشسته بودند. ماشین جلوی پلهها ایستاد، من زبانم بند آمد. امام از پلهها آمدند بالا. همه دست انداختیم گردن امام یک روبوسی مفصل کردیم. امام وارد دفتر دبستان شدند. دفتر را فرش کردیم و یک بالش گذاشتیم و امام روی زمین نشستند و تکیه دادند. من سریع زنگ زدم به آقای دوایی که بیا امام آمدند. حاجمهدی عراقی مسئول حفاظت از امام بودند. امام به ایشان گفتند: صندلی مرا در حیاط بگذارید، میخواهم کنار مردم بنشینم. ایشان گفتند: نمیشه آقا شما وسط مردم بروید، نمیدانیم چه اتفاقی میافتد. مردم خبردار شدند و پشت در ازدحام کردند. آقای حسینی گفتند: بیائیم دست به دست هم بدهیم، به فاصلۀ 3، 4 متر از پنجره دفتر یک یک دیوار انسانی درست کنیم که کسی نزدیک نشود و خطری برای امام پیش نیاید. در مدرسه را باز کردند. ملت هجوم آوردند. گفتند همه بنشینند. صحن مدرسۀ علوی پر شد. چندبار امام میخواستند بلند شوند بایستند، حاجمهدی عراقی میگفتند: آقا صبر کنید. همه روی پا نشسته بودند. امام آمدند کنار پنجره ایستادند، ملت که چشمشان به امام افتاد، هجوم آوردند و ما را به عقب هل دادند و ما چسبیدیم به دیوار. ما شبانه یک در خروجی به کوچۀ غربی مدرسه تعبیه کرده بودیم. از یک طرف جمعیت با فشار وارد میشدند و از طرف دیگر بعد از دیدن امام بیرون میرفتند. ما کادر علوی و نیکان سه وعده نماز با امام میخواندیم و آن چند هفته با امام زندگی میکردیم.
روز 21 بهمن ساعت 4 بعد از ظهر رژیم اعلام حکومت نظامی کرد که هیچکس نباید در خیابان باشد. تجمعات تعطیل و رفت و آمدها کنترل شده بود. گارد شاهنشاهی در جاهای مختلف مستقر شده بودند. وقتی به امام خبر حکومت نظامی را دادند، امام وضو گرفتند و دو رکعت نماز خواندند و بعد فرمودند: یک کاغذ و قلم بیاورید. بعد دستور لغو حکومت نظامی را املا کردند و مرحوم شهید محلاتی آن را نوشتند و برای مردم خواندند و گفتند: این پیام امام را ببرید پخش کنید. آن موقع یک فرستندۀ تلویزیونی داشتیم که بردش در حدود 500 متر تا اطراف مدرسه بود. جمعی از بچههای صدا و سیما از جمله آقای پیراینده فرستندۀ کوتاهی روی پشت بام مدرسه روی نردبان نصب کرده بودند که اخبار انقلاب را پخش میکرد. فرمایش امام را دیکته کردند و مردم مینوشتند. کمتر از نیم ساعت همه با این پیغام از مدرسه بیرون رفتند. منزل ما میدان اختیاریه بود، آن زمان موبایل نبود. من زنگ زدم خانه به پدرم اطلاع بدهم. پدرم گفتند: امام پیغامی داشتند؟ اینجا مردم میگویند بریزید توی خیابانها! یعنی زودتر از چند دقیقه خبر به اختیاریه رسیده بود. کشورهای خارجی میگفتند ما نمیدانیم خبرهای انقلاب چگونه در بین مردم پخش میشود که مثلا صبح همه بیایند دانشگاه تهران. روی پشت بام مدرسه یک تیم حفاظت زیر نظر حاجمهدی عراقی بود که برای حفظ جان امام اسلحه و مهمات و ساز و برگ نظامی داشتند. ما هم شب تا صبح بیدار بودیم و در حیاط مدرسه با دسته جارو و چوب دستی نگهبانی میدادیم. یک شب در زدند، من رفتم پشت در گفتم: کیه؟ گفت: من گروهبان نیروی هوایی هستم، آمدیم اعلام همبستگی کنیم. من از بالای در نگاه کردم، دیدم بیش از صد سرباز پشت در هستند. در را باز کردم. آنها در جا قدم رو وارد مدرسه شدند. در اثر سر و صدای آنها حاجمهدی عراقی خودش را به حیاط رساند و به من گفت: اینها از کجا آمدند؟ گفتم: من در را باز کردم. گفت: خیلی بیخود کردی! اینها تجهیزات نظامی دارند، اگر همۀ ما را خلع سلاح کنند و به اتاق امام بریزند، میدانی چه اتفاقی خواهد افتاد؟ این گروهبان وقتی دید من تحت بازخواست قرار گرفتم، فرمان نظامی داد: از جلو نظام، سلاح و تجهیزات زمین، آن طرف به خط شین. کمتر از یک دقیقه تمام تجهیزات نظامی، فشنگها و اسلحههای کمری که از پادگان برداشته بودند، زمین گذاشتند، حتی اورکتهای خودشان را درآوردند و از در مدرسه خارج شدند. مانده بودیم که خدایا این چه صحنهای بود، چه اتفاقی افتاد؟! از این صحنهها فراوان بود. یک دفعه نیمهشب در زدند، گفتم: کی هستی؟ گفت: من راننده تانکم. یک تانک آوردم تحویل امام بدهم. خلاصه راهنماییش کردیم از سه راه امینحضور رفت پشت مجلس، در فضای خالی جلوی مدرسه رفاه و تا اواخر اسفند که دوباره آن را به پادگان برگرداندند، آنجا بود.
یاسر عرفات آمد با امام ملاقات داشت، نمایندۀ کشورهای مختلف از جمله لبنان، سوریه با امام ملاقات داشتند. در همان روزها آقای علامه هم دیداری با امام در آن زمان داشتند.
از خاطرات بسیار مهم آن ایام معرفی دولت موقت بود که امام مهندس بازرگان را به عنوان نخستوزیر دولت موقت معرفی کردند که تلویزیون محلی مدرسه پخش کرد. آقای رفسنجانی به عنوان سخنگوی امام حضور داشتند، آمفیتئاتر دبستان علوی از خبرنگار داخلی و خارجی پر شده بود. حاجمهدی عراقی دوربینها را یکی یکی کنترل و افراد را بازرسی بدنی میکرد. مراسم یک ساعت طول کشید. بعد امام رفتند برای نماز. مهندس بازرگان هم آمدند جلوی مردم اعلام کردند فردا در دانشگاه تهران سخنرانی میکنم، بعد کابینۀ خودشان را معرفی کردند.
تا آخر بهمن وقتمان در مدرسۀ علوی به کنترل رفت و آمدها، کمک در ناهارخوری و نظمبخشی به ملاقاتها میگذشت. 22 بهمن انقلاب به ثمر رسید. چند روز بعد مدارس باز شد و ما هم برگشتیم نیکان. چند روز بعد هم امام مشرف شدند به قم و علوی هم کار خودش را شروع کرد.
آقای هادیصادق معاون اداری مالی منطقه یک در شمیران بودند. به افراد وابسته به رژیم گفته بودند: شما استعفاهایتان را بدهید که اگر رژیم برگشت برای شما دردسری ایجاد نشود. به این شکل یک پاکسازی در منطقه انجام شده بود و مدیران وابسته از کار خلع شده بودند. آقای هادیصادق به چند نفر از ما معلمان نیکان به عنوان مدیر موقت حکم دادند که برویم مدارس را بازگشایی کنیم. بر اثر فشار کار زیاد چند ماه اول انقلاب، ایشان دچار سکتۀ مغزی شدند. دکتر رحمت ایشان را عمل جراحی کردند. خرداد 58 حکم بازنشستگی گرفتند.
به نظر من آقای علامه شخصیت امام را به عنوان مرجع و رهبر پذیرفته بودند. دیدار ایشان با امام در همین راستا بود. آقای علامه در زمان آیتالله بروجردی در قم در درس ایشان حاضر میشدند و رسالۀ عملیه ایشان را بازنویسی کردند. بعد از رحلت آیتالله بروجردی وحدت مرجعیت تبدیل به کثرت شد و چند مرجع تقلید که برای همۀ آنها احترام قائل هستیم، مرجعیت دینی مردم را به عهده گرفتند و امام هم حرکت انقلابی خودشان را دنبال کردند که به تبعید 15 سالۀ ایشان به نجف منجر شد. امام از زمان آیتالله بروجردی با آقای علامه آشنایی داشتند. این ارتباط باعث شد آقای علامه در نجف دیداری با امام داشته باشند. آقای علامه معتقد بودند ما باید به شاگردان خودمان آنقدر بینش و اطلاعات مذهبی بدهیم که در آینده بتوانند مسیر خودشان را انتخاب کنند. هیچوقت مدرسه و آقای علامه و معلمهای راهنما به بچهها نمیگفتند شما حق ندارید حسینیۀ ارشاد پای صحبت دکتر شریعتی بروید، اما سعی میکردند بهانه دست ساواک ندهند و خلاصه برای حفظ مدرسه تقیه میکردند تا مدرسه آسیابی باشد که بعدا از آن آرد خوبی به دست آید. الآن صدها مدرسه در تمام کشور از علوی الگو گرفتهاند و مشغول کارند. اگر علوی بسته میشد، جامعۀ ما از داشتن چنین مدارس و شاگردانی محروم میشد. بعد از انقلاب هم شاگردان علامه در پستهای مختلف در سطح کشور خدمات ارزشمند و خوبی داشتهاند.
بسمالله الرّحمن الرّحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای حمید نیکخواه فارغ التحصیل دورۀ 6 (97/10/2)
من سابقۀ کارم با مرحوم نیرزاده از سال 46-47 بود که در دبستان علوی با ایشان کار میکردم بعد به مناسبتهایی خدمتشان میرسیدم.
دستم بگرفت و پابهپا برد
تا شیوۀ راه رفتن آموخت
مرحوم نیرزاده با دقت، چیزهایی که باید معلم کلاس اول در نظر داشته باشد را اجرا میکرد.
حرف معلم ار بود زمزمۀ محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
ما مشکلات اخلاقی و رفتاری بچهها مثل درگیری با یک دیگر یا سلام نکردن آنها را به مرحوم نیرزاده منتقل میکردیم، ایشان لابهلای آموزشهایش در کلاس آنها را مطرح میکرد و در نمایش خودش زشتی آن رفتارها را برای بچهها نشان میداد و بچهها سعی میکردند که کارهایی که اکبر (کاراکتر منفی نمایش ایشان) میکند نکنند. درواقع از روش غیرمستقیم ادب از که آموختی؟ از بیادبان! استفاده میکرد.
اکبر نماد شیطنتهای بچگانه بود و بچهها این شعار را میدادند که: «اکبر میخواد آدم بشه! لالای لای، لالای لای» اکبر برای اینکه آدم بشود، باید از رفتارهایی پرهیز میکرد. شخصیت کدخدا نماد خرد و تربیت بود. اسکندر، شعبونعلی، ننهسکینه، پروفسور «اُ اُ» هر کدام روی صحنه با تغییر صدای استاد که بچهها آن شخصیت را با آن صدا میشناختند، نقش ایفا میکردند.
در رفتار مرحوم نیرزاده تواضع عجیبی دیده میشد که کمتر در افراد میدیدیم. ایشان همیشه پیشسلام بود و حتی با بچهها دست میداد.
یک روز گفت: من دلم میخواد آخرین لحظات عمرم در کلاس تموم بشه. اینقدر برای آموزش، قداست قائل بود. ایشان دو سال بعد از انقلاب به رحمت خدا رفت.
ایشان الگوی بسیار خوبی برای معلمی بود. خط بسیار خوب و صدای بسیار عالی داشت. سرکلاس برای بچهها آواز و شعر میخواند. در شعر عمو زنجیرباف وقتی میرسید به عبارت: با صدای چی؟ بچهها مثلاً میگفتند: با صدای بلبل! میگفت: من بلبل یا تو بلبل؟ میگفتند: شما بلبل! بعد برای بچهها سوت بلبلی میزد. انواع صداهای حیوانات را میتوانست تقلید کند. چیزی که برایش مهم بود، شادی بچهها بود که با خاطرۀ خوشی از کلاس بیرون بروند. شاگردان مرحوم نیرزاده همه به نیکی از ایشان نام میبرند.
ایشان عاشق مرحوم علامه بود و به عنوان یک پدر و مرشد، آقای علامه را دوست داشت. بعد از آمدن به علوی، تغییراتی در مرحوم نیرزاده ایجاد شد و مشی و منش و رفتارشان بعد از ملاقات با آقای علامه تغییر کرد. خود ایشان اشاره میکرد که دیدار با مرحوم علامه، مسیر زندگی مرا تغییر داد و من خود را مدیون الطاف علامه میدانم.
کار قرآن مدرسه غیر از قرائت قرآن که تخصصی بود، به عهدۀ معلم راهنماها بود در کلاس سوم آقای فقیهی، چهارم آقای زاهدی و پنجم آقای مهروان. ما در مدرسه شورای قرآن داشتیم. برای روخوانی از نوار تلاوتهای مختلف ترتیل استفاده میکردیم.
در برنامۀ بهسوی قرآن جزواتی شامل ترجمه و تفسیر مختصر در مدرسه تنظیم و تکثیر میشد و در اختیار بچهها قرار میگرفت. در حوزۀ مفاهیم، کلیدهای فهم قرآن تألیف آقای مهندس مرتضی شجاعی با بچهها کار میشد. این جزوات لغتمحور بود و بر اساس کلماتی بود که بیشترین تکرار را در قرآن داشت و در آن همخانوادهها و مشتقات آنها آمده بود. این برنامه از کلاس دوم شروع میشد و هر کلاس چند جزوه میدادیم و تا راهنمایی به جزوۀ 20 میرسیدیم.
حوزۀ دیگر، حفظ قرآن بود. بچهها در صبحگاه و برنامههای دیگر با تکرار فراوان، آیات جزء سی را حفظ میشدند ولی آنها را مجبور نمیکردیم که حفظ کنند. کار دیگر برنامۀ قرآن داستانهای قرآنی بود. در کنار داستانهای قرآن، فرازهایی از زندگی ائمه علیهمالسلام را برای بچهها میگفتیم یا کتابهای مناسب در اختیار آنها میگذاشتیم، بعد از آنها امتحان مختصری میگرفتیم که بچهها امتیاز بیاورند. از کتابفروشیها بیست، سی عنوان کتاب میآوردیم، از بین آنها شاید دو سه تا بهدرد میخورد. اینها را برای هر کلاس جدا گروهبندی میکردیم .
این داستانها مقدمه بود که در بچهها شخصیت قرآنی ایجاد شود. در شخصیت قرآنی، مدرسه روی سه عنوان بیشتر تکیه میکرد: یکی احترام به والدین، یکی ادب در کلام، مثل روایت پیامبر اکرمصلیاللهعلیهواله اَلمُسلِمُ مَن سَلِمَ المُسلِمونَ مِن يَدِهِ وَ لِسانِه و یکی حقالناس مثل آیۀ أَلَم يَعلَم بِأَنَّ اللَّهَ يَرى برگههایی در اختیار اولیا قرار داده بودیم که اگر ویژگیهایی در این سه صفت از فرزندتان دیدید، در این برگهها بنویسید، ما بدون نام برای بچهها بخوانیم.
مسابقات بهسوی قرآن، ابتدا در دبستان علوی اجرا میشد که مرحوم روزبه برای اهدای جوایز آن میآمدند. ما یکی دو سال در مسابقات قرآن علوی شمارۀ 2 دعوت شدیم. آقای بهشتی سیر کار را خیلی مثبت دیدند و به شورای قرآن و عترت پیشنهاد کردند که این کار در نیکان هم اجرا شود. در نتیجه افرادی پای کار آمدند و کار را دنبال کردند.
بچهها ، ترتیل و قرائت و حفظ کار میکردند. یکی از بچهها به قدری قرائتش خوب شده بود که وقتی امام به ایران برگشتند، در بهشت زهرا در حضور امام قرآن خواند.
عدهای از بچهها نمیتوانستند حفظ بکنند و امتیاز کم میآوردند و خودشان را با دیگران مقایسه میکردند و این باعث تخریب روحی آنها میشد و از قرآن زدگی پیدا میکردند و این نقض غرض بود. آقای علامه در جلسهای ذهن ما را نسبت به این عواقب حساس کردند، در نتیجه، جوائز مسابقات قرآن، به سمت جوایز غیرنقدی و معنوی رفت یعنی گردشها و مسافرتها جایگزین دوچرخه و توپ و راکت پینگپنگ و کتاب شد و آن لطمه به حداقل رسید. در مسابقات ورزشی هم همین کار را میکردیم؛ هر چند در رقابتهای ورزشی اگر تیمی میباخت وکسی از ورزش زدگی پیدا میکرد، به جایی برنمیخورد اما اگر دانشآموزی از قرآن زدگی پیدا میکرد، ما باید تا ابد خودمان را مذمت کنیم.
ما قبل از انقلاب در بعد مسائل مذهبی، خیلی در تنگنا قرار داشتیم. مراسم تاسوعا و عاشورا زیر سؤال بود. اگر نمایشی پخش میکردیم که برخوردی با نظام داشت، ساواک حساس بود. مرحوم حیادار در نمایشهای مدرسه با عشق کار میکرد و در امر کارگردانی، گریم، اجرا و دکور هنرمند چیرهدستی بود. ایشان نمایشهای بسیار خوبی را هم برای بچهها و هم برای پدر و مادرها اجرا میکرد.
بعد از انقلاب به رشد بچهها در مسائل اجتماعی بیشتر توجه کردیم. سال 58 در اولین انتخابات، بچههای دوم و سوم دبیرستان میتوانستند رأی بدهند و این کمک میکرد که ما بچهها را وارد جامعه کنیم. قبلاً سعی میکردیم بچهها کمتر وارد جامعه بشوند. قبل از انقلاب فیلم مناسب کم داشتیم. اما بعد از انقلاب خوشبختانه فیلمهای بسیار خوبی را توانستیم به بچهها نشان بدهیم. تلاش مدرسه بر این بود که قبل از انقلاب بچهها به تلویزیون روی نیاورند، اما بعد از انقلاب تلویزیون وارد خانوادهها شد و بچهها نگاه میکردند. خود ما هم نگاه میکردیم، مدرسه از بچهها میخواست که فلان فیلم را کنار پدر و مادرشان ببینند و روز بعد در مدرسه پیرامون آن فیلم گفتگو میشد. در گفتگو با بچهها آنها را به سمت خوب دیدن هدایت میکردیم.
بعد از انقلاب وقتگذاری آقای علامه در علوی کمتر شد و فرصت پیدا کردند به مدارس احسان، صلحا، پیام و روزبه و پارسا برسند و با آنها ارتباط داشته باشند. چون نیکان قبل از انقلاب تأسیس شده بود، آقای علامه امید داشتند که علوی و نیکان بتوانند الگویی برای سایر مدارس بشوند. ایشان در نیکان سالی یکی دو بار در جلسۀ شورای معلمین شرکت میکردند. محور اصلی بحث ایشان بقای روح بود ولی در حاشیه، مسائل کاربردی اخلاقی و تربیتی مطرح میکردند و هر جلسه نسخۀ شفابخشی به ما میدادند. به قول آقای میرمهدی آقای علامه متخصص تحقیر دنیا بود! آقای علامه در جلسات اولیا هم در ضمن استفاده از آیات و روایات، داستانهایی تعریف میکردند تا اولیا هماهنگ با مدرسه پیش بروند. ما باید خود را به مبانی تربیتی که ایشان داشتند نزدیکتر کنیم و برای این که به اهداف ایشان نزدیک شویم، باید آثار و کتابهای ایشان را مرور کنیم.
من که از نزدیکان آقای علامه هستم، قبل از اینکه وارد مدرسۀ علوی بشوم، منزل ایشان را همانطوری دیدم که تا پایان عمرشان بود. ما بیارزشی دنیا را در سادهزیستی زندگی آقای علامه میدیدیم. در حالی که ایشان بهترین تجهیزات را برای آزمایشگاه دبیرستان علوی از آلمان تهیه میکردند که آن زمان هیچ مدرسهای این تجهیزات را نداشت و ما سال اول که وارد رشتۀ فیزیک دانشگاه شدیم، دیدیم تمام وسایل آزمایشگاه دانشگاه را در دبیرستان دیده بودیم. آقای دکتر خرازی مسئول آزمایشگاه دبیرستان بودند که زیرنظر ایشان با این وسایل کار کرده بودیم. آقای علامه برای رشد علمی دبیرستان، آنچه در توانشان بود تهیه میکردند، در نتیجه علوی به عنوان یک الگوی نمونۀ مدارس پیشرفته معرفی شد.
آقای علامه معتقد بودند معلم باید با آرامش به کلاس برود، لذا با تکتک معلمها به طور خصوصی ارتباط داشتند. یک روز به ایشان عرض کردم به فکر معلمهایی که دخترهای نزدیک به ازدواج دارند باشید و راه حلی پیدا کنید که بتوانند جهیزیه فراهم کنند. فردای آن روز به من زنگ زدند که بیا کارت دارم. آقای علامه به وقتشناسی خیلی اهمیت میدادند. رفتم، همین که انگشتم میخواست روی زنگ بیاید، در باز شد، با صدای بلند سلام کردند و وارد شدم. ایشان صحبتهایی کردند بعد گفتند: این پاکت رو ببر، الآن هم بازش نکن. در ماشین، آن را باز کردم. دیدم یک چک و مبلغ درشتی پول در آن بود. آمدم از مدرسه به ایشان زنگ زدم و گفتم: آقا این چی بود به من دادید؟ گفتند: آقا جون! مال خودت برای دخترهات جهیزیه تهیه کن. گفتم: آقا دخترهای من الآن پنجم دبستان و اول راهنماییاند! نیازی به این ندارم، من این پیشنهاد را برای دیگران گفته بودم. گفتند: بله بله، من خودم میام ازت میگیرم. ایشان معتقد بودند که من مدیر باید طوری زندگی کنم که مستخدم مدرسه به زندگی من غبطه نخورد ولی معلمها باید طوری زندگی کنند که در شأن مقام معلمی است. لذا خود ایشان ساده زندگی میکرد اما میخواست معلمها با آبرو و شخصیت در جامعه زندگی کنند و در خانوادۀ همسر و بستگان خودشان سربلند باشند.
من چند جا خواستگاری رفته بودم، خانوادهای رفته بودیم که پدر سرمایهدار خوشنامی بود و تقریباً به توافق رسیده بودیم. آقای علامه من را صدا کردند و گفتند: فکر آیندهات باش! تو در آن خانواده کوچک میشوی. یعنی سی سال آینده را میدیدند که من معلم تازهکار باید مدرسه را به خاطر سطح مالی بالاتر خانوادۀ عروس ترک میکردم و در یک کار اقتصادی میرفتم تا زندگیام را مطابق شئونات آنها بچرخانم. آقای علامه این پرده را از جلوی چشم من کنار زدند. چند مورد دیگر رفتیم و نپسندیدیم. مورد آخری که به نتیجه رسید، قبل از عروسی، با خانم خدمت آقای علامه رسیدیم. ایشان به خانم گفتند: قرآن میتونی بخونی؟ همسرم گفت: بله. قرآن را دادند دست خانم گفتند: یک صفحه را باز کن بخوان. چند جا را از ایشان خواست و ایشان با تسلط خواند. بعد ما را فرستادند خدمت آقای دکتر داروئیان که از نظر تغذیه و سلامت مزاج از ایشان استفاده کنیم و ایشان راهنماییهایی کردند. خانمم یکی دو جلسه خدمت خانم آقای علامه رسید. جلساتی را هم همراه خانم بعضی معلمان، خدمت آقای بهشتی در موضوع شوهرداری و تربیت فرزند رفتند و مدتی با خانم بهشتی، عربی کار میکردند. نظارت روی این جلسات به عهدۀ آقای علامه بود. بعد از ازدواج آقای علامه برای خرید منزل تسهیلاتی برای ما فراهم کردند.
آقای علامه به همسران معلمان سفارش میکردند شما وظیفه دارید کاری بکنید که همسرتان وقتی مدرسه میآید، خیالش راحت باشد. جوری برنامهریزی کنید که صبح بانشاط بیاید. به ما هم توصیه میکردند که شما هم باید کاری کنید که خانم در منزل، آمادگی این خدمت را داشته باشد. به هرکدام متناسب با وظائف خودمان سفارشهایی میکردند. هر وقت از منزل آقای علامه میآمدیم در خانمم شعف و شادی احساس میکردم که باعث میشد به سمت رشد و تفاهم بیشتر برویم و بهتر بتوانیم مشکلات سر راه خودمان را برداریم.
من از همۀ دوستانی که در زمینۀ ثبت خاطرات آقای علامه زحمت میکشند تشکر میکنم. انشاءالله دیگران هم بتوانند ابعاد مختلف شخصیت ایشان را بازگو بکنند.