تیزر قسمت سوم- «زندگی و زمانه علامه کرباسچیان»- حمیدرضا شیرخدایی
زندگی و زمانه علامه کرباسچیان- قسمت سوم: آقای حمیدرضا شیرخدایی
بسماللهالرحمنالرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای شیرخدایی فارغالتحصیل دورۀ 10 علوی (14/12/99)
من متولد سال 1332 هستم. اولین سالی که دبستان علوی در کوچۀ مستجاب افتتاح شد، من در کلاس چهارم آنجا ثبتنام شدم. آن موقع آقای حاج سیدجوادی مسؤولیت مدرسه را داشت. سال بعد ایشان مدرسۀ دخترانۀ علویاسلامی را دایر کرد و مسئولیت به عهدۀ آقای سید علیاکبرحسینی افتاد. آن زمان آقایان آلاسحاق، الهیان، فرخیار، دکتر فیض و موسوی گرمارودی معلم ما بودند. سال آخر یک نوبت آقای روزبه آمدند دبستان و دیداری از بچههای کلاس ششم داشتند.
در این سالها، تابستانها در باغ ونک برایمان اردو میگذاشتند و ما آقای علامه را آنجا میدیدیم. روزها میآمدند و برنامههای اردو را زیرنظر داشتند. گاهی اوقات هم برایمان صحبت میکردند و تذکراتی میدادند. سال 44 وارد دبیرستان شدم و سال 50 فارغ التحصیل شده و به دانشگاه رفتم. اوایل تابستان آقای علامه من را احضار کردند و فرمودند: کجا هستی و چکار میکنی؟ گفتم: تازه فارغالتحصیل شدم. فرمودند: چرا نمیآیی اینجا؟ گفتم: چشم میآیم. این شد که رفتم راهنمایی علوی و چند سالی آنجا تدریس میکردم. سال 61 رفتم ادارۀ آموزش و پرورش منطقۀ 7 وسال 65 رفتم وزارت خارجه و تا سال 96 آنجا بودم.
آقای علامه فقه و فلسفه خوانده بودند. ادبیات هم خیلی وارد بودند. ایشان اشعار دیوان شمس، مثنوی، گلستان، حافظ، شیخ بهایی را از حفظ برای ما میخواندند. من هنوز دفترچهای دارم که این اشعار را در آن مینوشتم. بعضی وقتها که سر کلاس نمیرسیدم همۀ ادبیات را بنویسم، میرفتم در دفتر از ایشان میپرسیدم تتمۀ این شعر چه بود. کسی که با ادبیات فارسی مأنوس است، یک منش عارفانه پیدا میکند که همه را میتواند هضم بکند و با آنها کنار بیاید و خودش را به هدفش برساند. آقای علامه چنین شخصیتی داشت. از آقای ساعد که یک نقاش و مجسمهساز معروف بود وبرای دربار هم کارهایی کرده بود، به عنوان معلم نقاشی کلاس هفتم ما، استفاده میکرد. آقای ساعد کاملاً خشک و رسمی بود، اگر ما سر کلاس بدون کت مینشستیم، میگفت: باید کتتان را بپوشید. از آن طرف معلم زبان ما آقای حمزه یک پیراهن میپوشید که دکمههایش تا وسط باز بود. همۀ این معلمین، نسبت به آقای علامه خاضع بودند، علتش هم فضائلی بود که در این بزرگوار میدیدند.
ما از کلاس هفتم تا نُهم با آقای علامه هفتگی درس اخلاق داشتیم. ایشان احکام را با شوخی و خنده به ما یاد میدادند. اما وقتی از کلاس بیرون میآمدند، یک شخصیت کاملاً رسمی بودند، ایشان احکام بلوغ و حتی چگونگی تطهیر لباس را که هیچ کس نمیگفت، به صورت جزئی برای ما بیان میکردند.
آقای علامه در وجودش توحید و معاد نهادینه شده بود و در همه حال، خدا و معاد را درنظر داشت. وجودش نشان میداد که چقدر آدم موحد و متوکلی است و چقدر در شبانهروز نسبت به معاد فکر میکند. هر کاری که میکند، مواظب است آن طرف خط چه خواهد شد. لذا یکی از بحثهای اصلی ایشان برای ما مسألۀ بقای روح بود که آن را تا آخرین سال تکرار میکرد. بعدها هم که در منزلشان یا در مدرسه، بعد از فارغالتحصیلی صحبتی داشتند، باز بحث بقای روح مطرح بود. چون اگر کسی معتقد به بقای روح باشد، رفتار و گفتارش عوض میشود. همیشه بحث بقای روح یک بحث کاملاً زنده بود که از ابعاد مختلف به آن میپرداخت.
بعضی وقتها کلاس از خنده منفجر میشد. اما ایشان جذبهای داشت که بعد از یک فرصت کوتاهی که میداد و جدی میایستاد، خندهها تمام میشد.
ابتدا معلمین مدرسه یکدست نبودند اما بعدها که فارغالتحصیلهای مدرسه برگشتند و جذب مدرسه شدند، هماهنگی آنها بیشتر شد.
من از اول تا سوم راهنمایی غیر از قرآن صبحگاهی، فارسی، دیکته و انشا درس میدادم. چون رشتۀ دانشگاهی من ادبیات فارسی بود.
بعد از انقلاب یک مقداری با کادر ادارهکنندۀ مدرسه اختلاف نظر داشتیم بهخصوص زمانی که جنگ شروع شد. یک روز در شورای هفتگی مدرسه که آقای علامه و آقای دکتر خسروی هم تشریف داشتند، بحث بود که ما برای آیندۀ کشور دانشمند میخواهیم، پس باید بچهها درس بخوانند. در این اثنا یک هواپیمای عراقی از بالای مدرسۀ سپهسالار به سمت شرق تهران رفت و بمبهایش را ریخت. چون در ارتفاع پائین میآمد و ما رو به شیشه بودیم، هواپیما را دیدیم. آقای علامه هم دیدند. من از فرصت استفاده کردم و گفتم: آقای علامه، باید مملکتی باقی بماند که اینها دانشمندش بشوند.
آقای علامه اول انقلاب کمتر مدرسه بودند. ولی مسئولین آن موقع مدرسه میگفتند: بچهها به جبهه نروند و درسشان را بخوانند. حتی در سال 60، بعد از انفجار مقر حزب جمهوری وقتی دکتر قندی از فارغالتحصیلان نخبۀ دبیرستان یا شهید بهشتی که در مدرسۀ نیکان برای اولیا سخنرانی داشتند و آقازادههایشان فارغالتحصیل علوی و نیکان بودند، در آنجا شهید شدند، ما میگفتیم لااقل عکس اینها را بزنید و تسلیتی به خانوادههایشان بگوئید، ولی حاضر نشدند هیچ عکسالعملی نشان بدهند. البته من این را تقصیر آقای علامه نمیدانم. ما میگفتیم: همانطور که در زمان حکومت سابق، مدرسه تقیه میکرد و عکس شاه را هم میزد، حداقل شما همان مسیر را برای بقای مدرسه و حفظ دانشآموزان و خانوادههای متدین ادامه بدهید.
من سال 60 میخواستم از مدرسه بیرون بیایم ولی به درخواست آقای علامه یک سال دیگر تا سال 61 ماندم البته این حرفها اثر کرد و از آن به بعد، به بچهها اجازه دادند هرکسی میخواهد جبهه برود .
آقای علامه شخصیتشان طوری بود که جاذب همۀ افراد متدین بودند لذا بعضی از افراد انجمن حجتیه که از فارغالتحصیلان مدرسه هم بودند، به طور طبیعی در مدرسه فعالیت میکردند. خود من هم درانجمن رفتم ولی اگر انسان یک جایی فهمید حرکتش اشتباه است، باید بلافاصله مسیرش را اصلاح بکند.
آقای علامه شیفتۀ آیتالله بروجردی بود که با دیدن ایشان در بیمارستان فیروزآبادی جذب ایشان شده و برای استفاده از درس ایشان به قم میرود. آیتالله بروجردی هم شخصیت کمی نبود. یک روایت در درس ایشان، اثر عجیبی در وجود آقای علامه میگذارد و به سبب پاکی طینت و خلوص نیت، حضور در حوزه و مرجعیت را رها میکند و به تهران میآید و برای تربیت نسل جوان، مدرسۀ علوی را تأسیس میکند. آقای بروجردی به حسب شرایط زمان خودش، اعتقاد خاصی نسبت به ورود روحانیت در مسائل سیاسی داشت. ایشان آخوند خراسانی، آسید ابوالحسن اصفهانی، آقای نائینی و آقای کمپانی را دیده بود و بلاهایی را که انگلیس سر آقایان آورد و مرحوم نائینی، مرحوم کمپانی و مرحوم آسید ابوالحسن را به ایران تبعید کرد که چند ماه در قم منزل آقای حاجشیخ عبدالکریم حائری بودند را دیده بود و به این نتیجه رسیده بود که دخالت در سیاست به صلاح ما نیست. شاگردان مرحوم بروجردی از جمله آقای علامه این نظر را از ایشان گرفتند. من آقایانی که اطراف آقای علامه بودند را مقصر میدانم که به ایشان مشورت ندادند و خطرات زیادی برای مدرسه آفریدند. در نهایت آقای دکتر سروش عضو شورای انقلاب فرهنگی، مصوبهای را از آنجا گذراند که مدرسۀ علوی و نیکان دولتی نشود و مدرسه از آن خطر تا حدی حفظ شد.
آقای حسن شناسا که همفکر و همکار ما در علوی بود گفت: حالا که صدایمان در مدرسه به جایی نمیرسد، صدایمان را به بیرون برسانیم. به این جهت نامهای تهیه کردیم و برای چند نفر از مسئولین که بچههایشان علوی بودند فرستادیم. آنها هم از برخورد مدرسه با مسائل اجتماعی و سیاسی راضی نبودند.
بعدها که آموزش و پرورش منطقۀ 7 و بعد وزارت خارجه رفتم، ارتباطم با آقای علامه خیلی خوب بود. حتی یک شب به من زنگ زدند که مشکلی برای مدرسۀ هدی پیش آمده تو برو دنبالش و برطرف کن. گفتم: چشم. فردا صبح ساعت شش و نیم داشتم آماده میشدم که بروم اداره، زنگ درب منزل را زدند، دیدم آقای علامه هستند. تعارف کردم، تشریف نیاوردند. فرمودند: من آمدم عزیزجون که به تو بگویم این مسأله خیلی مهم است؛ امروز پیگیری بکن. عرض کردم: چشم. پیگیریهای ایشان اینطور بود که تلفن میزدند: سلام عزیزجون! چی شد؟ یادت نره، مرحمت! کل مکالمه به 30 ثانیه نمیرسید.
آقای علامه به معلمین تماموقت خودش خیلی توجه داشت و سعی میکرد اینها فکرشان هیچجا نباشد. من فکر نمیکنم جایی در ایران باشد که اینطور به نیروهای خود رسیدگی کنند. یک سال یک کاغذ به ما معلمها دادند که مصرف سال خود را از برنج و آذوقه به هر اندازه که میخواهیم در آن بنویسیم تا مدرسه تهیه کند. بعدها من از ایشان حکمت این کار را سؤال کردم، ایشان فرمودند: من میخواهم معلم من وقتی سر کلاس میرود ، حواسش پی خریدن یک کیلو عدسی که خانمش صبح از او خواسته، نباشد. این خیلی مهم است! الان شما تلفن میزنید سوپری سر کوچه، میآورد دم خانه تحویل میدهد. آن زمان این طور نبود و میبایستی خود شما تهیه بکنی و خانه بگذاری و به موقع هم سر کارت حاضر باشی. آقای سیاهکلاه که پسر ایشان همدورۀ ما بود، این اقلام را تهیه میکرد و بستههای هر کسی را جدا، مرتب، منظم، تحویلش میدادند. بعد از حقوق ما کسر میکردند. ایشان نسبت به ظاهرمعلمین دقت داشت. یک بار به من گفت: ریشت بلند است، بچهها آن را دوست ندارند؛ ببین ریش من کوتاه است. منتها حرفش را جایی میزد که میدانست تأثیر دارد. به من که شاگرد ایشان بودم، این تذکر را داد که وقتی سر کلاس میروی، باید بچهها از قیافۀ تو خوششان بیاید.
ما آقای علامه، آقای روزبه و آقای غفوری را میدیدیم. محیط مدرسه برای ما یک محیط امن و بسیار ایدهآل بود و همۀ تلاشمان این بود که خودمان را با آن وفق بدهیم و مربیان از ما راضی باشند. آقای علامه از خانواده معلمها غفلت نمیکردند. میفرمودند: شما اینجا الان جلسه هستید و خانمهایتان بچههایتان را نگه داشتند. روز جمعه خانمهایتان را بیاورید منزل ما، شما بچه را نگهدارید. ما میرفتیم ونک، دخترم را میبردم میگرداندم، آقای علامه برای خانم ما معلمها دربارۀ مسائل رفتاری و بهداشتی صحبت میکردند. مثلاً دستورات غذایی دکتر داروئیان را که قبول داشتند، برای آنها میگفتند. دکتر داروئیان در تغذیه کار کرده بود و داروخانه داشت؛ وقتی که ما دانشآموز بودیم، آقای علامه از او دعوت میکردند برای ما یا برای اولیای ما صحبت میکرد.
بعد از فوت آقای روزبه، آقای علامه سریعاً دست به کار شدند و آقای دکتر خسروی را به ادارۀ آموزش و پرورش پیشنهاد دادند و ابلاغ مدیریت ایشان را گرفتند. آقای دکتر خسروی هم پزشک بود، هم در مدرسۀ علوی و در جاهای دیگر سابقۀ آموزشی داشت، ایشان معلم خود ما هم بود. ایشان سالهای سال مدیر دبیرستان علوی بودند.
آقای علامه تلاشی را که برای ایجاد مدرسه کردند، تا آخر عمرشان ادامه دادند. ایشان معلمهای خوبی را جذب میکردند و پول خوبی هم میدادند و کسری مدرسه را از طریق خیرین تأمین میکردند.
تواضع آقای علامه نسبت به دانشآموز و نسبت به معلم فوقالعاده بود. من بین روحانیون فقط دوسه نفر در این حد از تواضع دیدم. وقتی ایشان استاد مطهری یا علامه جعفری را به مدرسه دعوت میکرد، کفش آنها را جفت میکرد. با اینکه خود ایشان، از لحاظ علمی وزنۀ کمی نبود، اما نسبت به این آقایان تواضع بسیار زیاد میکرد، برای اینکه اینها را برای جامعه مفید میدید.
آقای علامهدانشآموزان را خیلی احترام میکرد، حتی شوخیای که بوی دلخوری بدهد نمیکرد. شما در چشمهای ایشان محبتی میدیدید که از آن سرازیراست.
شاگردان کلاس دوازدهم ظهرها فرصت داشتند استراحت کنند. یک روز من و آقای رحمانی و آقای سبطالشیخ کنار هم خوابیده بودیم و کتهایمان را کشیده بودیم روی صورتمان. یکی از مربیها گفت: شماها داشتید راجع به من حرف میزدید. قرعه به نام من افتاد و من را بردند دفتر. گفتند: باید شورا برایت تصمیم بگیرد. صد در صد میدانم که ماجرا را سریعاً به آقای علامه گفته بودند. فردای آن روز که من پشت دفتر میرفتم میایستادم، آقای علامه از دفتر میآمد بیرون و به من میگفت: عزیزجون، برو کلاسهای راهنمایی یک سری بزن بیا. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. یا وقتی بچهها میرفتند سر کلاس، آقای علامه دوباره میآمد و میگفت: آقاجون، برو فلان کار را بکن یا عزیزجون، بیا پهلوی من. میرفتم ایشان برایم صحبت میکرد. یا برو جای آقای عدالتی، تلفنها را جواب بده، میرفتم. یعنی محبت ایشان به دانشآموزان در اوج بود. آقای روزبه و آقای گلزاده هم خیلی روی بچهها تأثیر داشتند. برای دانشآموزها خیلی جالب بود که فردی مثل آقای علامه یا آقای روزبه یا آقای غفوری با آن سطح معلومات، این قدر خودش را متواضعانه در اختیار تعلیم و تربیت بچهها قرار میدهد.
آقای علامه دارای یک همت بلندی بود. ایشان این شعر را در کلاسهای اخلاق برای ما میخواندند:
وَ لَستُ إذا سَما لِلمَجدِ طَرفٌ
اُرُدُّ نَواظِری دونَ السَّماکِ
ایشان وقتی تصمیم میگرفت کاری را انجام بدهد، آن قدر میرفت تا آن را به نتیجۀ کامل برساند.
زمانی که اختلاف نظر بین آقای علامه و آقای روزبه پیدا شد، من کلاس نُهم بودم. نیامدن آقای علامه به مدرسه برای بچهها مشهود بود ولی ما هیچ عکسالعملی نه از آقای علامه دیدیم، نه از آقای روزبه نه از آقای آسید کاظم موسوی، نه از آقای محدث. فقط سال بعد زمزمه شد که آقای علامه میخواهد برگردد. آقای مدرسی معلم انشا سر کلاس دهم این شعر حافظ را خواند که
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
بعد از چند روز دیدیم آقای علامه آمدند و دومرتبه چرخ مدرسه روانی خودش را پیدا کرد.
آقای علامه برای درس هفتگی اخلاق کلاس دهم را پایهای جمع میکردند در سالن نماز، ولی برای پایههای هفتم تا نهم جداجدا برای آنها کلاس داشتند. مباحث درس اخلاق سیر داشت ولی بعضی مطالبش مرتب تکرار میشد مثل بقای روح یا این شعر مولوی که
تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون
نک کشکشانت میبرند اِنّا اِلَیهِ راجِعون
آقای علامه از پشت پنجرۀ کلاسها به کلاسها سر میکشیدند و ایشان سالی یکی دو بار سر یکی از بچهها که خطایی کرده بود، به شدت عصبانی میشدند و این یک نوبت عصبانی شدن آقای علامه تا پایان سال کافی بود.
آقای علامه در انتخاب نیروهای خدماتی حتی رانندههای مدرسه حساس بودند که بدآموزی برای بچهها نداشته باشند. بعضی از این کارکنان اهل یزد و خیلی متدین، خوش اخلاق و مؤدب بودند و بعضی از آنها قرآن را حفظ بودند و زمزمه میکردند. آقای علامه به کار اینها نظارت داشتند.
امام خمینی وقتی به ایران برگشتند، مدرسۀ رفاه را برای ایشان آماده کرده بودند. ولی به پیشنهاد شهید مطهری درمدرسۀ علوی شمارۀ 2 مستقر شدند.
آقای علامه تلاششان بر این بود که معیارهایی به ما بدهند که در هر اتفاقی بر اساس آنها بتوانیم تصمیمگیری بکنیم. آقای دکتر خرازی و آقای دکتر ظریف این معیارها را داشتند و در برخوردشان با افراد کارمند، مدیر، مافوق، مادون میدانستند بر اساس این معیارها چگونه عمل بکنند. بخشی از موفقیت این افراد مدیون معیارهایی است که آقای علامه به ما دادند. آن معیارها نشأت گرفته از روح و بینش آقای علامه بود. ما الان هم نمیتوانیم خودمان را از آقای علامه جدا بکنیم. من الآن که در خانه هستم، کتاب رسائل استاد را باز میکنم و یک نامه از آن را برای بچههایم میخوانم و بعضی جاهایش را توضیح میدهم. آنها هم گوش میدهند و از نکاتش استفاده میکنیم. آقای علامه آن موقعی که به ما درس میداد، شاید ابعاد وسیع تأثیرات خودش را نمیدانست. این همه سال گذشته و من افراد مختلف گوشه و کنار دیدم ولی آقای علامه برایم یک چیز دیگر است.
الان اگر در این سالن باز شود و آقای علامه وارد سالن شوند، من میافتم و پای ایشان را میبوسم؛ هرچند اگر خودشان بودند اصلاً اجازۀ چنین چیزی را نمیدادند. ایشان همیشه ما را برحذر میداشتند از اینکه مرید کسی بشویم.
آقای علامه خیلی منظم بودند. یک نوبت دلم تنگ شده بود، میخواستم ایشان را ببینم. رفتم ونک، زنگ زدم مثل همیشه خودشان آمدند در را باز کردند، گفتند : عزیز جون من با تو قرار داشتم؟ گفتم: نه. دلم تنگ شده بود، آمدم شما را ببینم. گفتند: بیا تو.
همین که ایشان در فکر معلمش بود و در عمل به ما یاد میداد و هیچ حرفی هم نمیزد، این برای ما یک معیار میشد. همین که ایشان با دانشآموز متخلف، برخورد شایسته میکرد، این برای ما یک معیار میشد. همین که ایشان به فکر خانوادههای معلمین بود و سعی میکرد از همان چیزهایی که به ما میگوید، آن اندازهای که به درد آنها میخورد، به آنها هم بگوید، این برای ما یک معیار میشد. من وقتی نمایندگیهای مختلف خارج از کشور میرفتم، یکی از کارهایم این بود که میگفتم خانمها را جمع کنید، برایشان صحبت کنم.
آقای صراف معلم خط بود، آقای ساعد معلم نقاشی، آقای حمزه معلم انگلیسی. آقای دکتر خسروی و آقای گلزادۀ غفوری هم معلم بودند و هر کدام مشی خاصی داشتند، ولی همه زیر چتر آقای علامه جمع شده بودند. اگر بعد از انقلاب، ایشان در مدرسه حضور داشتند و همچنان بچهها میتوانستند از ایشان بهره ببرند و لااقل ماهی یک بار برای آنها صحبتی میکردند، اثر ایشان خیلی بیشتر میشد.
من سال 48 که کلاس دهم بودم، به جلسات درسی آقای حسینی دعوت شدم. ابتدا آموزش سخنرانی بود، بعد آموزشهای اعتقادی که کتابهای آقای مکارم و آقای سبحانی متن درسیمان بود. بعد به درسهای اختصاصی انجمن حجتیه یعنی نقد بهائیت وارد شدیم. من همزمان روزهای چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه حسینیۀ ارشاد میرفتم. حسینیۀ ارشاد سه روز برنامه داشت، یک روز آقای غفوری، یک روز آقای مطهری و آقای بهشتی، جمعهها هم دکتر شریعتی. من با آقای سبطالشیخ و آقای رحمانی که با هم خیلی اُنس داشتیم، در این برنامهها شرکت میکردیم. سال 55 من خودم در انجمن جلسۀ درسی داشتم. در این سال آقای حلبی جلسهای گرفتند و در آن علیه دکتر شریعتی و تفکرات او مفصل پرخاش کردند. من تصمیم گرفتم که دیگر جدا بشوم. در جلسۀ درسیام دیگر درسهای اختصاصی انجمن حجتیه را ندادم بلکه درسهای اعتقادی دادم و یک سال بعد هم که این درسها تمام شد، جلسه را تعطیل کردم و دیگر با آنها ارتباطی نداشتم. آقای علامه مخالفتی با انجمن حجتیه نداشت، اما اینکه میگویند آقای علامه انجمنی است دروغ و بیربط است. ایشان هوادار آنها نبود و در جلسات آنها شرکت نمیکرد. هرچند ممکن بود با آقای حلبی ارتباط شخصی داشته باشد. ما در آن جلسات آموختههایی داشتیم که در جاهای دیگر به ما یاد نداده بودند. به علاوه این که آن جلسات بعضی از ارتباطات اجتماعی هم برای ما داشت و این برای ما جالب بود، چون در مدرسۀ علوی ارتباطات اجتماعی ما کم بود.
قبل از انقلاب فضای جامعه با اصول دینی ما تطبیق نداشت، لذا جو بستۀ مدرسه برای ما خوب بود. ولی عملاً ما از اجتماع دور بودیم و نمیدانستیم در آن چه میگذرد. در حالی که اگر ما میتوانستیم هم واکسینه بشویم و هم داخل اجتماع باشیم، خیلی بهتر بود. بعد از انقلاب خیلی از شرایط عوض شد و دور نگه داشتن بچهها از اجتماع قابل توجیه نبود. بایستی یواشیواش بچهها را با اجتماع آموخته میکردیم.
آقای علامه امثال آقای مطهری، علامه جعفری و آقای سبحانی را برای سخنرانی در مدرسه دعوت میکردند. یا بعضی دانشآموزان مستعد را نزد بعضی از آقایان که اهل فضل بودند میفرستادند، استفاده کنند. این کار آقای علامه برای آشنایی با بزرگان و کسب فیض از آنها، کار خیلی خوبی بود. الان هم اثراتش را میبینیم.
خداوند توفیق بدهد روش تربیتی آقای علامه به شکل امروزی تدوین شود و پیش روی کسانی باشد که علاقهمند به تعلیم و تربیت فرزندان این مملکت هستند.