بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای حسین صلاحی فارغالتحصیل دورۀ 6 علوی (12/12/97)
من در یک خانوادۀ مذهبی تهرانی به دنیا آمدم. در دبستان مصطفوی درس خواندم. من را خواستند بگذارند دبیرستان البرز چون شاگرد اول بودم و آن موقع مدرسۀ البرز شاگرد اولها را مجانی ثبت نام میکرد. یک آقایی که قبلا در مدرسۀ علوی بود، به پدر من گفت: حسین را ببرید مدرسۀ علوی، این استعداد دارد. در کشاکش بین البرز و علوی، بالاخره من را بردند مدرسۀ علوی پیش یک روحانی خوشچهره به نام آقای علامه. فکر کردم روضهخوان هستند، چون در خانۀ ما روزهای ششم ماه روضهخوانی بود و افراد معمم میآمدند روضه میخواندند. آقای علامه با احترام و مهربانی با من صحبت کردند و بعد از چند سؤال اجازه دادند من ثبت نام شوم.
روز اول مهر با اتوبوس آمدم بهارستان پشت مدرسۀ سپهسالار، با کمی ترس و لرز آمدم مدرسۀ علوی کوچۀ مستجاب، دیدم همان آقا جلوی در مدرسه در کوچه قدم میزنند. ناگهان از فاصلۀ دور با صدای بلند به من سلام کردند. تا به حال هیچ بزرگتری به من سلام نکرده بود. من دستپاچه شدم و سلام کردم. گفتند: برو تو مدرسه. این خاطرۀ زیبا را من از روز اول مدرسه دارم. ایشان همیشه به کوچکترها سلام میکردند. من فکر نمیکنم کسی توانسته باشد زودتر به ایشان سلام کرده باشد.
من کلاس هفتم بودم، هفتهای یک روز کارگاه داشتیم، روپوش بلندی هم میپوشیدیم. یک روز این روپوش تنم بود و از کارگاه آمده بودم بیرون. در کلاس میزهای ما انفرادی بود و هر میز جای دست داشت. من شبیه شاطرها شده بودم، گفتم: بچهها من میخواهم نون بپزم! شروع کردم مثل نان سنگکی خمیر را برداشتم و گذاشتم روی این صفحه و آن را پهن و نازک کردم، بعد ناخن زدم. حالا آقای علامه از اول دم در کلاس ایستادهاند و من را نگاه میکنند، بچهها هم چیزی نمیگویند. بعد مثلا این چوب و شانۀ خمیر را برداشتم و پهن کردم توی تنور. یک دفعه آقای علامه با صدای بلند گفتند: شاطرحسین دست شما درد نکنه! من از خجالت مُردم. این را گفتند و رفتند، بچهها هم خندیدند. عصر من را خواستند و با مهربانی من را کنار خودشان نشاندند و دست انداختند روی دوش من و مرا نصیحت کردند که مثلا این کار خوب نیست و من عذرخواهی کردم. 40، 50 سال بعد من این داستان را جلو همدورهایها به آقای علامه گفتم. ایشان یادشان نبود ولی رو کردند به معلمهای همدورۀ ما مثل آقای جلاییفر و آقای نیکخواه، گفتند ببینید من 40، 50 سال پیش یک چیزی به صلاحی گفتم و او الآن یادش هست و این را با شادی میگوید؛ پس در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد، باید به بچه نزدیک شوید و به زبان خودش با او صحبت کنید. ایشان اسم و فامیل همۀ بچهها را میدانستند و در آن ماجرا به اسم کوچک به من اشاره کردند و گفتند شاطرحسین.
آن زمان در مدرسۀ ما یک اتاق کوچک دندانپزشکی بود که دکتر بسیار حاذقی میآمد دندانهای ما را چک میکرد و اگر لازم بود آن را مجانی پر میکرد. آن زمان اجرت پر کردن یک دندان 25 تومان بود که آن را مدرسه متقبل میشد.
آقای علامه به ما اخلاق درس میدادند. گاهی بچهها یک سؤال فقهی از ایشان میپرسیدند، ایشان با صدای بلند میگفتند: جواب این سؤال را نمیدانم! نمیدانم! باید بروم رساله را نگاه کنم. فرزانهای بعدها گفت: ایشان میدانسته، ولی اینطور میگفته که شما نمیدانم را یادبگیرید، یعنی جرأت داشته باشید بگویید نمیدانم! این از اتوریتۀ ایشان کم نمیکرد، بلکه اضافه هم میکرد. در کلاس اخلاق گاهی این مرد بزرگ حرکتی مثل رقص میکردند که ما چیزی یادبگیریم. گاهی تو مایۀ ایرج شعرهایی میخواندند، صداشان هم خوب بود. مثلا این شعر:
أَیَّ یَوْمَیَّ مِنَ الْمَوْتِ أَفِرُّ
یَوْمَ لَمْ یُقْدَرْ أَمْ یَوْمَ قُدِرَ
یَوْمَ لَمْ یُقْدَرْ لَمْ أَخْشَى الرَّدَى
وَ إِذَا قُدِّرَ لَمْ یُغْنِ الْحَذَر
را با آهنگ برای ما میخواندند که بهتر در ذهن ما بماند و بعد معنی میکردند. ایشان سر کلاس همه را میدیدند و به همه توجه داشتند. یک دفعه میگفتند: صلاحی حواسش اینجا نیست. ما موقعی که کلاس اخلاق داشتیم، به همدیگر میگفتیم برویم شاد شویم و روحمان تلطیف شود، یعنی با شادی میرفتیم سر کلاس و تمام خستگیهامان در میرفت! ایشان عین یک هنرپیشه با چه عشقی سر کلاس بازیگری میکردند.
آقای علامه به من گفتند: اوائل تأسیس مدرسه پول نداشتیم مستخدم بیاوریم، من از ونک ساعت 5 صبح میآمدم مدرسه، عبا و قبا و عمامه را در میآوردم، مستراحها را میشستم و حیاط را جارو میکردم. نزدیک آمدن بچهها لباس میپوشیدم مینشستم پشت میز. یک دفعه برای وضوی بچهها بشکه میخواستیم، من یک بشکه از همسایه گرفتم و صبح زود از ونک تا کوچه مستجاب آن را قِل دادم، تصور کنید کسی با لباس روحانیت توی خیابان یک بشکه قِل بدهد!
آقای علامه همیشه عمامه و عبا و قبا و پیراهن و شلوارشان تمیز و کفششان واکسزده بود. به ما میگفتند: کفشهاتان را واکس بزنید تا عمرش بیشتر شود. ایشان هیچ وقت نعلین نمیپوشیدند، لباسها ساده، خیلی خوشرنگ، آبی آسمانی یا نخودی کمرنگ و عمامهشان مثل برف سفید بود. لباس ایشان ممکن بود کهنه باشد ولی تمیز تمیز بود. ایشان تند و شق و رق راه میرفتند. عطر میزدند و اکثر مواقع خوشبو بودند. به من گفتند: یک دستگاه اصلاح خریدم، خودم در خانه سر و صورتم را اصلاح میکنم. ایشان دستشان را باز میکردند و ما را بغل میکردند، من دلم برای آن بغلها خیلی تنگ شده! از ایشان انرژی خاصی برمیخاست، موقعی که ایشان را میدیدید، امواج دلنشین روحافزایی به شما منتقل میشد. امروز اثبات علمی شده است که همۀ آدمها هالهای از انرژی دارند.
آقای علامه به من فرمودند: من حقوق از مدرسه نمیگیرم، عباسآقا نامی است در بازار، مغازهای دارد و من از سود مشارکت آنجا تأمین میشوم، فقط پول تاکسی را که آن موقع یک تومن بود برمیدارم.
ما صبحها در حیاط به صف میایستادیم. آقای کمال خرازی مسئول ضبط صوت بود، چند دقیقه نوار قرآن عبدالباسط را سر صف میگذاشتند ما گوش میکردیم بعد میرفتیم سر کلاس. یک روزی سر صف ایستاده بودیم که باران گرفت. آقای علامه از بالکن مسقف آمدند پایین کنار ما ایستادند، یعنی من هم باید باران بخورم. قرآن تمام شد، ایشان رفت دفتر و ما هم رفتیم کلاس. ایشان هیچ وقت خودشان را از دیگران متمایز نمیکردند. ظهرها خودشان میآمدند کنار بچهها مینشستند ناهار میخوردند.
حسینآقا برادر بزرگ آقای محمد سپهری فارغالتحصیل دورۀ یکم که با دایی من آقای محمد عابد همکلاس بودند، به من گفت: یک روز آقای علامه به من زنگ زدند و گفتند: بیا مدرسه. رفتم خدمتشان، گفتند: ما برای مایحتاج یک سال معلمها آذوقه میگیریم، تو بیا اینها را 10 کیلو برنج، 5 کیلو عدس، 2 کیلو لوبیا، 1 کیلو نخود، چقدر زعفران بستهبندی کن، تا وقتی معلم سر کلاس میرود، فکر این نباشد که آیا ما روغن در خانه داریم یا نداریم؟ ما اینها را بستهبندی کردیم و با وانت درِ خانۀ معلمها بردیم. آقای علامه برای معلمهایی که خانه نداشتند، خانه میخریدند.
یک دفعه ما در حیاط بازی میکردیم، یکی از بچهها توپ را شوت کرد، خورد به عمامۀ آقای علامه، ایشان عمامۀ خود را گرفتند و سریع رفتند داخل دفتر که بچهها خجالت نکشند. ما در دبیرستان فوتبال، والیبال، گانیه و لیلی بازی میکردیم.
یک دانشآموزی کلاس هفتم بود، کلاس هشتم مدرسۀ ما نیامد. خود او به من گفت: آقای علامه پدرم را خواستند و گفتند: چرا نیامدی پسرت را ثبت نام کنی؟ پدرم گفت: پول ندارم، من باید او را ببرم میوهفروشی کمک من بکند. آقای علامه به پدرم گفتند: تو پول نمیخواهد بدهی، پسرت را بیاور مدرسه، اگر پول دیگری هم میخواهی بهت میدهم. من میدانم کسانی که پول نداشتند، به مدرسه شهریه نمیدادند. در عوض کسانی که متمکن بودند وقتی صداقت آقای علامه را میدیدند، میآمدند و به مدرسه کمک میکردند. یک بار ایشان به پدر من گفتند: مقداری پول برای سیدی میخواهیم، پدر من 15 هزار تومان به ایشان دادند. زمانی که حقوق معلم در ماه 300 تا یک تومنی بود، این مقدار خیلی پول بود. بعد از دو سه هفته پدرم گفتند: آقای علامه آمدند و یک بقچه گذاشتند روی میز، گفتند: این پول شماست که دادی، آن مورد انجام نشد. پدرم گفت: من تاحالا ندیدم به آخوندی پول بدهیم پس بدهد! آقای علامه میگفتند: آخوند دو تا دست داره، با یک دست میگه بده من، با یک دست میگه ببوس.
یک روز عصر در کلاس هفتم از سرویس مدرسه جا ماندم، دیدم پول ندارم. رفتم پیش آقای علامه، روم نمیشد با مِن مِن گفتم: آقای علامه پول ندارم برم خانه، ایشان سریع دستشان را کردند در جیبشان و مقدار زیادی پول درآوردند و گذاشتند روی میز، گفتند: هر چقدر میخواهی بردار و از دفتر رفتند بیرون. من یک اسکناس 5 ریالی برداشتم. ایشان دو سه دقیقه بعد برگشتند و پولها را برداشتند گذاشتند در جیبشان و اصلا نگفتند: چقدر برداشتی؟ این برخورد خیلی برایم جالب بود.
آقای علامه یک بار به من فرمودند: پدر من عصبانی میشدند. من منبر میرفتم و هزار نفر و بیشتر پای منبر من میآمدند. یک روز پدر از من عصبانی بودند، بعد از مجلس جلوی مردم زدند توی گوشم عمامهام افتاد. من عمامهام را برداشتم و هیچی نگفتم. خودشان به من گفتند: من دیدم این همه مردم که پای صحبت من میآیند عمل نمیکنند! منبر را کنار گذاشتم، دیدم این به درد نمیخورد و کارساز نیست.
اوائل ما مدرسه غذا میبردیم. در نمازخانه یک تشت فلزی بود، کف آن را کمی آب میریختند، زیرش را گرم میکردند، ما قابلمۀ غذامان را میگذاشتیم در آن گرم میشد، ظهر ناهار میخوردیم. بعد که آمدیم مدرسۀ جدید فخرآباد ناهارخوری داشتیم. ظهرها در مدرسۀ قبلی در کوچۀ مستجاب، نماز جماعت میخواندیم. آقای علامه هیچ وقت امام جماعت نمیشدند، گاهی آقای سیدمحسن زاهدی امام جماعت میشدند و گاهی آقای سیدعلیاکبر حسینی. ما یک بوفه داشتیم که انجیر، آلوچه، لواشک، نخودچی کشمش، باقلوا و باسلق به یک قران میفروخت که خیلی ارزان بود. آقای دکتر داروییان نظارت میکرد، که خوراکیهای بوفه و غذای ناهارخوری بهداشتی باشد، چرب و سرخکرده نباشد، ادویه زیاد نداشته باشد. غذای مدرسه معمولا چلوکباب، پلو خورشت، خوراک و آش بود.
مدرسه ما را کلاس به کلاس برای اردو میبردند باغِ آقای زاهدی در ونک. ما پولی برای اردو نمیدادیم. آنجا فوتبال بازی میکردیم.
حسینآقا کرباسچیان دبستان نرفت، کلاس ششم آمد دبستان مصطفوی بغل دست من نشست. با هم میرفتیم امتحان نهایی میدادیم. آقای علامه وضع اخلاقی مدارس آن زمان را قبول نداشتند. خودشان فرمودند: من خودم به حسین درس دادم؛ یک بار رفته بودیم برای تدفین یکی از آشناها همه منتظر بودند جنازه بیاید، من نشسته بودم با حسین روی زمین، به او گلستان درس میدادم. برای ریاضی معلم گرفته بودند، آقای فرخیار به او درس میداد. بعد دبیرستان آمد علوی با ما در یک کلاس بود. در کلاس هیچ فرقی با بقیه نداشت، مثل اینکه یک آدم غریبه است. آقای علامه سر کلاس مثل همه با صدای بلند به او میگفتند: کرباسچیان بخوان. انگار نه انگار پسر ایشان است.
آقای علامه سال اول خودشان به ما ادبیات درس میدادند و به ما دیکته میگفتند. آقای روزبه فیزیک و قرآن درس میدادند و هر معلمی نمیآمد، خود آقای روزبه میآمدند آن درس را میدادند. سال آخر دبیرستان روز عید غدیر در باغ نو ونک همه دور نشستیم و دستهای همدیگر را گرفتیم، آقای حداد هم بغلدست من نشسته بود، آقای دوایی هم بودند، پدر و برادر من هم آمده بودند، آقای گلزادهغفوری عقد اخوت خواندند.
من به آقای گلزاده خیلی ارادت داشتم. آقای سید علیاکبر حسینی گفتند: یک روز ما معلمها در دفتر نشسته بودیم، پرتقال میخوردیم. من موقع خوردن حرف زدم، یک تکۀ بزرگ پرتقال از دهانِ من افتاد روی دست آقای گلزاده، یک دفعه آقای گلزاده آن را برداشت و خورد.
یک بار من با یکی از بچههای کلاس دعوا میکردم، همدیگر را هل میدادیم، آقای گلزاده آمد دستش را انداخت دور گردن ما دو نفر و شروع کرد با حرفهای بسیار زیبا نصیحت کردن. ما سرمان را انداختیم پایین و خجالت کشیدیم. بعد گفتند: حالا همدیگر را ببوسید. من دست آن نفر را هم ماچ کردم، من به همدورهایهای خود میگفتم: ما اخلاق را نشنیدیم، اخلاق را دیدیم. آقای علامه و آقای روزبه و آقای گلزاده خیلی روی ما اثر داشتند و تجسم اخلاق بودند. آقای گلزاده خیلی راحت و بیتکلف بودند. به نظرم اگر ایشان نبود، من خیلی از فضائل اخلاقی مثل فروتنی را نمیشناختم. ایشان خیلی روشنفکر و با سواد بودند. ما وقتی کلاس هفتم بودیم، ایشان دیپلم نداشتند، دیپلم گرفتند و دانشگاه رفتند و لیسانس حقوق گرفتند، بعد رفتند فرانسه دکترای حقوق تطبیقی گرفتند. من خیلی از سجایای اخلاقی را در ایشان دیدم.
آقای روزبه شخصیت بزرگی بود. یکدفعه آقای علامه به من فرمودند: دانشآموزی حرف خیلی بدی به آقای روزبه زد. ما شورا گرفتیم که این شاگرد را بیرون کنیم. آقای روزبه ایستادگی کردند که به من توهین کرده، بیرونش نکنید. اگر آقای روزبه نبودند من فکر نمیکردم کسی که علوم جدید میداند، میتواند انسان اخلاقی و مذهبی واقعی هم باشد. امثال آقای علامه به درجاتی از آگاهی میرسند که فرامذهب میشوند. مذاهب آمدند، انسان را تربیت کنند و ارتباط او با مردم را اصلاح کنند. عدهای به آن جوهره دست پیدا میکنند و از پوست به مغز میرسند. شیخ ابوالحسن خرقانی گفت: هر کس از راه رسید نانش دهید و از ایمانش نپرسید، چه هر که در بارگاه حق تعالی به جان ارزد، بر خوان بوالحسن به نان ارزد. من آقای علامه را اینطور درک کردم که اگر کسی گوشۀ خیابان افتاده بود، نگاه نمیکرد چه مذهبی دارد و کمکش میکرد.
یک روز آقای گلزاده سر کلاس گفتند: میدانید دین یعنی چی؟ یعنی اگر در خیابان میروی و میبینی یک جایی آتش گرفته است، آن را خاموش کنی. آنهایی که به این درجه از آگاهی میرسند، وجودشان خیر میشود و مثل خورشید به همه میتابند.
پدرِ مادر من مرشد چلویی آدم جالب و خاصی بود. من حدود 10 سالم بود، با خودم میگفتم: چرا مرشد اینطوریه و اخلاق و کارهایش با دیگران فرق میکنه؟ نزدیک مسجد جامع در بازار نجارها چلوکبابی داشت. بالای دخل نوشته بود: نسیه و وجه دستی داده میشود حتی به جنابعالی! و واقعا به مستمندان کمک میکرد. هر کسی پول غذا نداشت، از او پول نمیگرفت. برای این، جلوی مغازهاش فقرا صف میبستند. داییام میگفت: حاج مرشد میآمد و میگفت: اول بهشتیها رو بدید. آنها میآمدند ظرفهایشان را میآوردند و غذای مجانی میگرفتند. بعد به مشتریها غذا میدادیم. کسی بود هر روز میآمد غذا میخورد و میگفت: پول ندارم. یک روز به او گفتم: آقا هر روز که نمیشه، غذا میخوری میگی پول ندارم! حاج مرشد یک کم فکر کرد گفت: بابا ایشون پول شما رو میاره میده، من ضامن. موقعی که رفت به من گفت: آقاحسین این گرسنهس، اگه من بهش غذا ندم میره جنایت میکنه و من در آن جنایت شریکم. یک روز جایی کار میکردم، مدیر شرکتی بودم، سیدی آمد، خوشچهره، چاق، معمم، گفت: حاج مرشد شبها پولش را میریخت توی کیسه و دستش میگرفت میبرد خانه. یک شب دو نفر دزد میآیند در مغازه میگویند: کیسه رو بده. مرشد میگوید: بگیرید ولی قول به من بدید که با این پول کاسبی کنید. سالها میگذرد، یک روز دو نفر میآیند پیش مرشد و سلام میکنند، میگویند: ما را میَشناسی؟ میگوید: نه، میگویند: ما آن دو نفری هستیم که آن شب آمدیم دزدی و تو پول به ما دادی، ما رفتیم کاسبی کردیم، وضعمان خوب شد، حالا پولت را آوردهایم بدهیم. مرشد میگوید: من دیگر این پول را نمیگیرم، چون آن را در راه خدا دادم. سید به من گفت: من اینها را میشناسم، تاجر چاییاند، بین چارسو کوچک و چارسو بزرگ سرایی هست آنجا تجارت میکنند. یک فیلم هم از مرشد چلویی درست شده است.
من بعد از دیپلم رفتم جامعهشناسی دانشگاه ملی لیسانس گرفتم، آقای گلزاده به من در انتخاب رشته کمک کردند. بعد رفتم آمریکا فوقلیسانس و دکترا گرفتم. بعد آمدم ایران رفتم در کار کسب و تجارت. بعد از فارغالتحصیلی با آقای علامه ارتباط داشتم. موقعی که میخواستم بروم خارج، برای خداحافظی خدمتشان رسیدم، توصیههایی کردند بعد گفتند: برو خدا پشت و پناهت. باز وقتی از خارج برگشتم خدمتشان رفتم، حتی در بیماری خدمتشان رسیدم.
دایی من آقای محمد عابد، پس از آن که از دبیرستان دیپلم گرفت، یکی دو سال در مدرسۀ علوی درس داد و بعد رفت اتریش دکترای فیزیک هستهای گرفت. دکتر قندی هم رفت آمریکا و من در آنجا او را دیدم. وقتی برگشت وزیر مخابرات شد. آقای غفوریفرد هم رفت امریکا فیزیک خواند، بعد رفت ژاپن زلزلهشناسی خواند. آقای علامه میگفتند: شما بچههای امام زمان هستید، مراقب باشید هر جا میروید اخلاق را رعایت کنید. ایشان خیلی اهل نصیحت نبودند ولی اخلاق را عملی به ما نشان میدادند. در مورد اینکه بچهها خارج بروند درس بخوانند مانع نمیشدند ولی معتقد بودند باید برگردند و خدمت کنند، مسیحیها و بهاییها رفتند خارج درس خواندند، آمدند پستهای حساس را به دست گرفتند، چرا شما مسلمانها نباید بروید دانش بیاموزید و بیایید به جامعه خدمت کنید؟ باید وجودتان برای کل بشر خیر باشد، البته در درجۀ اول باید به کشور خودتان خدمت کنید. بچههای علوی مزیت علمی داشتند و درسشان خوب بود و معمولا لیسانس یا فوقلیسانس میگرفتند بعد میرفتند خارج.
آقای علامه دوست داشتند بچهها موازین اسلامی را رعایت کنند. یک بار سر کلاس با تقدیر از آقای غفوریفرد گفتند: ایشان از ژاپن نامه نوشته که من اینجا گوشت ذبح غیراسلامی نمیخورم و تا حالا فقط شیر خوردم تا گوشت حلال پیدا کنم.
آقای علامه برای یکی از بچههای کلاس یازدهم زن گرفتند، پدر او را خواستند و گفتند: باید برای او زن بگیری، آن عزیز فردای شب عروسی با لباس شیک آمد سر کلاس.
در مدرسۀ علوی پول نقش نداشت، آقای علامه میگفتند: برای تربیت بچهها پول زیر پای ماست، یعنی ارزشی ندارد. مدارس دیگر، روشهای تربیتی جدید را نمیدانستند و سنتی بودند و از نظر تربیتی فضای خشکی داشتند، مثلا بچهها را تنبیه بدنی و فلک میکردند، شصت و پنج سال پیش روشها خیلی خشن بود.
من در ارتباط با آقای علامه هیچ خاطرۀ تلخی ندارم. آقای علامه عین پدر با ما رفتار میکردند، مدرسه خانۀ ما بود. اگر آقای علامه الآن از در وارد بشوند، بغلشان میکنم بعد خم میَشوم پایشان را میبوسم، هر چند ایشان هیچ وقت نمیگذاشتند حتی کسی دستشان را ببوسد. من اگر ایشان را نمیدیدم، خیلی مفاهیم اخلاق را نمیفهمیدم. من در آقای علامه، آقای روزبه و آقای گلزادهغفوری اخلاق را دیدم، نه اینکه شنیدم.