بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای حسین رثایی دانش آموخته دورۀ 4 علوی(1401/3/8)
من حسین رثایی شاگرد بسیار کوچک مرحوم علامه کرباسچیان و استاد روزبه هستم. ما در یک خانوادۀ مذهبی در تهران بودیم. پنجاه سال پیش مرحوم پدر به مشهد آمدند و من از سال 57 به بعد برای مسئولیت تربیت معلم و دیگر مسئولیتهای فرهنگی به مشهد آمدم. 12-13 ساله بودم که به کلاس هفتم دبیرستان علوی در ساختمان قدیمی کوچۀ مستجاب رفتم. آقای عبدالصمدی، مرحوم نژادحسینیان، آقای کلینی و آقای محمدرضا رحیمیان از همدورهایهای من بودند. من همیشه و هر روز به یاد مرحوم علامه کرباسچیان و استاد روزبه هستم و دعایشان میکنم.
استاد علامه اولین روز درس وارد کلاس شدند. ما بچه بودیم و ایشان روحانی، ما حریم گرفتیم. ایشان شروع کردند و گفتند: "عزیزجونها چطورید؟ من آمدم با هم صحبت کنیم." دیدیم ایشان یک طور دیگر است، کمی آرام شدیم. قصد ایشان برقراری ارتباط بود و آن روز میخواستند احکام شرعی را به ما یاد بدهند. صحبت را به سمت علائم تکلیف بردند که برای پسران یکی از این سهتاست: یا به سن 15 سال رسیده باشند یا موهای بالای عورتشان زبر شده باشد و یا محتلم شده باشند. بعد گفتند: یک مسألهگوی اصفهانی میخواست این حکم را بگوید، میگفت: نصف شَبِس پا میشی میبینی تومبونت تَرِس! بو میکنی، اگر بو شکوفه خرما میدِس، مَنییِس وگرنه اَیییِس! بعد غسل جنابت را به ما یاد دادند. ما این حرفها را نشنیده بودیم و پدرمان هم به ما این طور نگفته بود. ایشان از کارهای هنری در ارتباطشان با دانشآموزان استفاده کردند و احکام تکلیف و غسل را با طنز به خوبی به ما یاد دادند. بعد شروع کردند شعرهای الفیۀ ابنمالک را با ریتم خواندن و گفتند: من میخوانم شما پا بزنید. ارتباط با بچهها در عرض چند دقیقه به اوج خودش رسید. ما پا میزدیم و کلاس جور دیگری شد. بعد گفتند: خب بچهها جون، با این علاماتی که گفتم، چه کسانی تکلیف شدهاند؟ 3-4 تا از بچهها دستهاشان بالا رفت. ایشان فرمودند: مش محمد بیا اینها را ببر حمام. بچهها را بردند حمام! روز اول تحصیل بچهها غسل کردند و پاک شدند. آقای علامه میخواستند از روز اول بچهها پاک و نورانی شوند. من وقتی مدیرکل آموزش و پرورش استان خراسان بودم، مدیران مدارس را دعوت کردم، به آنها گفتم: میدانید چرا تعلیم و تربیت ما تأثیر ندارد؟ چون معلمان حامل نور نیستند. علم نور است. خداوند نور است. أللّهُ نورُ السَّماواتِ وَ الأرض کلام ائمه هم نور است. کَلامُکُم نور ما به این دنیا آمدیم که نورانی بشویم. مولا علیعلیهالسلام به کمیل میفرمایند: اَلنّاسُ ثَلاثَۀٌ: فَعالِمٌ رَبّاني وَ مُتَعَلِّمٌ عَلي سَبيلِ نَجاۀ وَ هَمَجٌ رَعاع اَتباعُ كُلِّ ناعِق يَميلونَ مَعَ كُلِّ ريح لَم يَستَضيئوا بِنورِ العِلم (مردم سه دستهاند: عالم ربانی، آموزنده بر راه رستگاری و مردم سر به هوا که به دنبال هر صدایی میروند و با هر بادی میل میکنند و به نور علم روشن نشدهاند.) بعد خصوصیات عالم ربانی را ذکر میکنند: اُولئِکَ وَاللّهِ الأقَلّونَ عَدَداً (تعداد اینها بسیار اندک است.) میگردند کسی را پیدا کنند که آن نور یا علم حقیقی را به او منتقل کنند. این همان نوری است که وقتی ما میمیریم در دوران برزخ و قیامت لازم داریم یَسعی نورُهُم بَینَ أَیدیهِم علامه کرباسچیان و استاد روزبه حامل نور بودند که توانستند با کلام نورانی خود در ما بچهها اثر بگذارند و من بعد از 63 سال آن مطالب یادم هست و در جانم نشسته است.
آقای علامه برای خدا کارمیکردند و روی اخلاص خیلی تأکید داشتند. میفرمودند: جایگاه قلب خداست کسی که ماشین در دلش باشد، آن قلب، گاراژ است.
از توصیههای ایشان یاد مرگ بود. امام حسن مجتبی علیهالسلام شب بیست و هفتم ماه رمضان در ضمن دعا عرضه میدارند: أللَّهُمَّ ارزُقنِي التَّجافيَ عَن دارِ الغُرورِ وَ الإِنابَۀَ إلى دارِ الخُلودِ وَ الاِستِعدادَ لِلمَوتِ قَبلَ حُلولِ الفَوت ایشان روی آمادگی برای مردن خیلی اصرار داشتند و میفرمودند: مرگ ترس ندارد، ما باید دلبستگیها و وابستگیهایمان را نسبت به دنیا از بین ببریم. ایشان این شعر را در این رابطه میخواندند:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگتنگ
در زیارت امینالله میخوانیم: مُشتاقَۀً إلى فَرحَۀِ لِقائِك وقتی انسان میفهمد که از این تنگنای دنیا عبور میکند و به سمت خدا میرود، قطعاً شوق دارد همچنان که اگر بچه در رحم مادر بداند که از تنگی رحم نجات پیدا میکند و به دنیای وسیع میآید، قطعاً شوق خواهد داشت. اصحاب امام حسین علیهالسلام هم در شب عاشورا برای شهادت شوق داشتند.
نگاه آقای علامه در تعلیم و تربیت دقیق بود. آقای سیدعلی محمودی میگفتند: آقای علامه چند بار مرا برای دیدن آخرین دستاوردهای علمی دنیا به کشورهای خارجی فرستادند. نگاه مسئولان ما کوچک و بیشتر مادی است. اگر نگاه بزرگ، الهی، علمی و دقیق باشد، شاگردان به خوبی تربیت میشوند.
حاج مهدی شالچیلر با مدارس جامعۀ تعلیماتاسلامی و مدرسۀ علوی همکاری داشتند. ایشان باغی داشت که چند بار بچههای مدرسۀ ما را آن جا برد. در این اردوها علامه کرباسچیان خیلی با نشاط و شاد بودند، هرچند همواره غم محرومان و بیسوادان را در دل داشتند.
حیاط دبیرستان علوی در خیابان فخرآباد بزرگ بود. آقای علامه یک گوشه میایستاد و نگاه میکرد. هرکس در هرجا بود فکر میکرد آقای علامه او را نگاه میکند. ایشان میخواست بگوید: هر چند خدا ناظر است ولی من بندۀ خدا به شما کمک میکنم که مواظب رفتارتان باشید. ایشان شیشههایی روی درب کلاسها تعبیه کرده بود و گاهی میآمد ببیند کلاس آرام است یا نه؟ ایشان از عیون استفاده میکرد. این کار درستی بود چون فردی که میخواهد کاروان تعلیم و تربیت را هدایت کند، باید بداند بچهها در چه حالی هستند و چه وضعی دارند؟ ایشان درعین شادابی و نشاط، چنان ابهت و وقاری داشت که همه خودشان را با ایشان تنظیم میکردند. ما در سیرۀ پیامبر و امامان خودمان هم همین را میبینیم. آنها هرگز شخصیت بزرگ و وقار و سنگینیشان شکسته نشد، ضمن این که خودشان را در مقابل بچۀ یتیم کوچک میکردند. حضرت علی علیهالسلام در خانۀ یتیم غذا دهان آنها میگذاشت بعد میگفت: بیایید سوار من بشوید و برای آنها بعبع میکرد تا آنها را شاد کند. من اسم این را قالبشکنی میگذارم. من در همایشی به مسئولان آموزش و پرورش گفتم: برای مردم قیافه نگیرید و برای تعلیم و تربیت بچهها قالبهای کاذب را بشکنید تا بتوانید اثر بگذارید. من خودم به تأسی از استاد این کارها را کردم: در زمان مدیرکلی آموزش و پرورش استان خراسان به شهرستان بیرجند رفتیم. نمایندۀ مجلس و فرماندار همراه ما آمده بودند. بچههای کوچک جشن تولد گرفته بودند و سرود خواندند. گفتم: من هم میخواهم بخوانم. بالای سن رفتم و زدم زیر آواز. همان کاری که علامه کرباسچیان در اولین روز درس اخلاق با ما کرد و ابهت خود را بخاطر خدا شکست و کار هنری کرد، گفت: دست بزنید، پا بزنید، کارهایی که دیگران نمیکنند ولی ایشان کرد که بتواند آن اثر عمیق الهی و پایدار را روی ما بگذارد. شکستن قالبهای کاذب خیلی میتواند اثرگذار باشد.
ما از مرحوم علامه آموزههای دینی فراوانی یاد گرفتیم و هنوز حفظ هستیم مثل این کلام مولا امیرالمؤمنین علیهالسلام به کمیل که: إنَّ هذِهِ القُلوبَ أَوعيَۀٌ فَخَيرُها أَوعاها فَاحفَظ عَنّي ما أَقولُ لَك: ألنَّاسُ ثَلاثَۀٌ فَعالِمٌ رَبّانيٌّ این جمله: وَاللّه ِ لَأن أبيتَ عَلى حَسَكِ السَّعدانِ مُسَهَّداً، أو اُجَرَّ فِي الأغلالِ مُصَفَّداً، أحَبُّ إلَيَّ مِن أن ألقَى اللّه َ وَ رَسولَهُ يَومَ القيامَۀِ ظالِماً لِبَعضِ العِبادِ وَ غاصِباً لِشَيءٍ مِنَ الحُطامِ وَ كيَفَ أظلِمُ أحَداً لِنَفسٍ يُسرِعُ إلَى البِلى قُفولُها و يَطولُ فِي الثَّرى حُلولُها؟! اینها همه درسهایی است که مرحوم علامه با ما داشت. ایشان دربارۀ حقالناس زیاد برای ما میگفت.
ایشان شب عید اگر موهایمان بلند بود میگفت بروید موی سرتان را کوتاه کنید. ما آن موقع شاید ناراحت میشدیم ولی اطاعت میکردیم. بعدها فهمیدیم که حق با ایشان است چون با داشتن موی بلند وقت جوان تلف میشود و ممکن است انگیزههای جنسی در او تقویت شود.
ما در مدرسۀ علوی صبح میآمدیم و عصرها گروهگروه میشدیم و تا شب درس میخواندیم و بین آن هم بازی میکردیم. موقع ناهار مرحوم روزبه میفرمودند: مشمحمد، آن ماست من را بیاور. ما هم از خانه غذا میآوردیم. ایشان سادهزیستی را درعمل به ما یاد میداد. من 60 سال است که دارم با این آموزهها زندگی میکنم.
مرحوم علامه روی سعۀ صدر و پرظرفیتی کار میکردند. میگفتند: اگر ظرفیت خود را بزرگ کنی، دیگر غصه و استرس چه معنا میدهد؟ غمها و شادیها همه در دل بزرگ تو جا میگیرد و تو را تکان نمیدهد؛ در حالی که اگر ظرف دلت کوچک باشد، اگر یک مشکل پیش بیاید، نه تنها خودت نق میزنی و بهانه میگیری بلکه اطرافیان را هم ناراحت میکنی. باید طوری شوی که اگر پدرت امروز فوت کرده، بتوانی با آرامش در عروسی دوستت شرکت کنی. مرحوم علامه برای ما این جذابیت را داشت که در ضایعۀ بزرگ فوت مرحوم روزبه بیشترین غم را داشت ولی در عین حال محکم ایستاده بود و لبخند میزد ولی در تنهایی خودش گریه میکرد.
سال45 که از دبیرستان فارغالتحصیل شدم، به جهت استعداد هنری در سخنرانی و سرود و نمایش مرا دعوت کردند به اردویی در کرج که روزهای جمعه بعضی زندانیان سابق سیاسی مثل آقای طالقانی، دکتر بهشتی، آقای رجایی، آقای عسگراولادی، آقای لاجوردی و آقای سعید محمدی میآمدند. در آنجا با آنها آشنا شدم.
من با آقای نیرزاده خیلی دوست بودم ایشان در مدرسۀ رفاه هم درس میدادند. من به جهت استعداد هنری که داشتم نمایشنامه مینوشتم و خودم بازی میکردم. از مرحوم رجایی هم دوبار در صحنۀ نمایش استفاده کردم، یکبار در مدرسۀ رفاه و یکبار در اردوی رفاه در کرج. در مکتب نرجس مشهد هم کار هنری داشتم و سرود میخواندم. آقای نیرزاده من را انتخاب کردند که در کنار آقای محمدیدوست با ایشان کار کنیم. نزدیک اول مهر در مشهد برای دیدار پدر و مادرم رفته بودم که به دکتر بهشتی برخوردم. من از سالها قبل با ایشان آشنا بودم، هم در اردوهای رفاه، هم در جلسات دفتر تحقیقات و برنامهریزی درسی آموزش و پرورش که همراه دکتر باهنر و دکتر گلزادۀ غفوری کتابهای دینی را مینوشتند. دکتر بهشتی به من گفتند: شما به مدرسۀ رفاه بیایید مسائل تربیتی بیرون مدرسه را دنبال کنید. گفتم: من با آقای نیرزاده قرار گذاشتم. ایشان چند دلیل آوردند که اهمیت مجموعۀ دختران بالاتر است. خلاصه من را قانع کردند و من اول مهر رفتم رفاه و با آقای باهنر و آقای رجایی دیداری داشتم و کار شروع شد.
حجتالاسلام قاضی با آقای علامه ارتباط داشت. سال 50 در خرمآباد مدرسهای تأسیس کرده بود با 10 هزار متر زمینهای بازی و امکانات فراوان. از جهت مالی هم خودش آن را پشتیبانی میکرد. اسم علوی یک برند بود و ایشان افتخار میکرد مدرسهاش به نام علوی و الهام گرفته از مدرسۀ علوی تهران باشد. به درخواست ایشان آقای سیدعلی محمودی رفته بود آنجا. در واقع آقای محمودی نمایندۀ مدرسۀ علوی در خرمآباد بود.
مرحوم دکتر بهشتی به من گفتند: آقای قاضی از خرمآباد درخواست کردند که شما بروید آنجا. بعد دیدم آقای محمودی هم دنبال قضیه هستند. به این ترتیب من و آقای احمد فقیهی به خرمآباد رفتیم. به احتمال قوی آقای علامه از دکتر بهشتی خواسته بودند و این چه افتخار بزرگی برای من بود. من در آنجا هم در راهنمایی و هم در دبیرستان تدریس داشتم و کارهای مدیریتی با من بود، ولی چون تجربههای علمی و تربیتی آقای محمودی و آقای فقیهی از من خیلی بیشتر بود، کارها را با مشورت ایشان انجام میدادیم. آقای محمودی چون یک سال زودتر آنجا بودند، نیروها را بهتر میشناختند و بهترینها را به عنوان کادر معلمی انتخاب کرده بودند.
ما به تأسی از استاد علامه شب و روز مشغول بودیم. من در محل قدیم مدرسۀ علوی میدیدم مرحوم علامه و روزبه آب حوض میکشیدند و جارو میکردند، من هم به پیروی از آنها نیمههای شب مدرسه را با افتخار جارو میکردم. هفتهای یک روز مدرسه را تمیز میکردیم و اگر آشغالی حتی در زمین چمن بود جمع میکردیم. یادم هست یک روز یک شاگرد نتوانست مدرسه بیاید، گریه میکرد که چرا نمیتواند بیاید با ما مدرسۀ را تمیز کند! بچهها وقتی میدیدند ما مربیها این کارها را میکنیم، شوق داشتند آنها هم انجام بدهند. من هر شب میرفتم خانۀ یکی از دانشآموزان و ساعاتی را آنجا بودم. به آنها گفته بودیم در خانه یک کتابخانۀ کوچک تهیه کنند و ما از تهران کتاب میآوردیم و بین بچهها توزیع میکردیم. کسی که فقیر بود و کتابخانۀ شخصی نداشت، جعبههای محکم میوه را روی هم میچیدیم و با کمک اولیائش به دیوار نصب میکردیم و کاغذهای رنگی روی آن میچسباندیم و آن را زیبا میکردیم. بعد به بچهها میگفتیم کتابهایی که نخواندید، در قفسۀ پایین بگذارید و روی آن بنویسید انبار کتاب و آنها را که خواندید بگذارید در قفسۀ بالا. کتابهای قفسۀ بالا در واقع مال شماست که میتوانید بگویید این کتابهای من است. نتیجه این میشد که بچهها برای این که قفسۀ بالای کتابخانهشان پر بشود تندتند کتابها را میخواندند.
یک بار آقای علامه تشریف آوردند خرمآباد به مدرسۀای که خودشان در تأسیس آن کمک کرده بودند سر زدند و از مدرسه و کلاسهای ما بازدید کردند و تذکراتی دادند مثلاً گفتند: آن تخته یک مقدار کج است. ایشان جزئیاتی را میدیدند که ما مدتها به آن دقت نکرده بودیم. ایشان نگاه نظمآفرین و دقت عجیبی داشتند.
کار عمیق دینی ما در مدرسۀ علوی خرمآباد به مذاق ساواک و رژیم شاه جور در نمیآمد. آیتالله مدنی هم آنجا تبعید بودند که ما با ایشان آشنا شدیم. دیگر ساواک نگذاشت ما بیشتر از دو سال آنجا بمانیم و برگشتیم تهران.
سال 53 آمدم مدرسۀ رفاه. آقای رجایی در دبیرستان علوی هندسه مخروطات تدریس میکرد. ایشان خاطرات خوبی از تدریس در علوی داشت. انتخاب رجایی به عنوان یک انسان خودساخته در مدرسۀ علوی از کارهای مرحوم علامه بود. من از مدرسۀ رفاه خاطرات درخشان و تجربههای خوبی داشتم و اینها همه از تربیت علوی بود.
اول انقلاب به ریاست ناحیۀ 17 آموزش و پرورش تهران انتخاب شدم که در خیابان اکباتان نزدیک وزارت آموزش و پرورش آن وقت بود. بعداً آقای رجایی میخواست من را مدیرکل استان ایلام یا سیستان و بلوچستان بکند بعد گفت: تو برای تربیت معلم بهتری. چون من همیشه نقش مربیگری داشتم و آن را جزو مرامنامه و هدفهای خود میدانم و میخواهم ابتدا کمبودهای خود را بسازم بعد بتوانم به دیگران کمکی بکنم. به پیشنهاد ایشان سه سال در تربیت معلم مشهد بودم که حدود چند هزار معلم تربیت کردیم که خیلی از وزرا و معاونین وزرا، مدیران کل و اساتید تعلیم و تربیت آنجا تربیت شدند. بعد به مشهد آمدم و مدیرکل آموزش و پرورش استان خراسان بزرگ شدم. در زمان جنگ یک پای ما جبهه بود و یک پای ما مشهد. خانوادۀ من تهران بودند و من را نمیدیدند. شب و روز در دشتها و روستاهای استان یا در جبهه بودم. من سه سال شبها در ادارۀکل خوابیدم و با سرایدارها و نگهبانها شوخی میکردیم، غذا میخوردیم، میخوابیدیم و روز مدیر کل بودم. با دانشجویان احوالپرسی میکردم و پدرانه دستی سرشان میکشیدم، این برخورد آنها را دگرگون میکرد. الان هم بعد از 40 سال بیشتر با آن دوستان علوی جانمان برای هم در میرود و به اسم کوچک همدیگر را صدا میکنیم. این است آن حقیقتی که به ما آموختند که چطور زندگی کنیم.
من هر چه دارم از مرحوم علامه دارم و همۀ زندگی من از علوی تأثیر پذیرفته است. خدایا تو شاهد باش علامه کرباسچیان و آقای روزبه از زندگی من جداشدنی نیستند. دکتر بهشتی آدم دقیقی بود و علاوه بر نگاه فرهنگی نگاه سیاسی هم داشت و به عنوان یک شخصیت بزرگ و جامع از علامه کرباسچیان حتی بعد از انقلاب تجلیل خاصی میکرد. دو پسر ایشان یکی در مدرسۀ علوی و یکی در مدرسۀ نیکان تحصیل کردند. من مرتب آقای بهشتی را میدیدم و تا هنگام شهادت با ایشان همکار و همراه بودیم.
الآن با این رسانهها و فضای مجازی، خانوادهها نظارت روی بچهها ندارند. اگر مدرسهای بتواند بچهها را با جاذبههایی تا شب در مدرسه نگه دارد و همراه با شادابی و تفریح، مهارتهای لازم برای زندگی آینده را به آنها یاد بدهد، دیگر بچهها نمیخواهند از مدرسه بیرون بروند.