بسم الله الرحمن الرحیم
ادغام خلاصۀ مصاحبۀ آقای حسین تاجری فارغالتحصیل دورۀ 5 علوی
برای من مایۀ خوشبختی است که مشاهدات و خاطرات خودم از مرحوم استاد بزرگوار و یگانۀ دوران، استاد علامه کرباسچیان را برای دوستان به یادگار بگذارم.
من سال 1327 در یک خانوادۀ مذهبی به دنیا آمدم. ما با آقای علامه، خویشاوندی داشتیم. آمیرزا باقر پدر ایشان خیلی در خانوادۀ ما موقعیت داشت. بعد از درگذشت مادر آقای علامه، پدر ایشان خانم سیدی را به همسری گرفته بود که عمۀ زن عموی مادر من بود. ما گاهی به ونک به خانۀ عمه خانم میآمدیم و نسبت به آمیرزا باقر خیلی تقدس قائل بودیم. جهتی که برای ما خیلی جلوه داشت، رفتار مهربانانه و محترمانه آمیرزا باقر با همسر سیدش بود. خیلی به خانمش توجه داشت و احترام میگذاشت. ایشان در ونک لبنیاتی داشت، وقتی ما ونک میرفتیم معمولاً پدرم علاقه داشت از ماستهای ایشان بخرد، چون مواد لبنی ایشان فوقالعاده بود و طعم و بوی دیگری داشت. بعد از آمیرزا باقر، همسر ایشان چند سالی زنده بود. آقای علامه هم به ایشان خیلی احترام میگذاشت و به او رسیدگی میکرد. وقتی هم که از دنیا رفت، یک مجلس ترحیم مناسبی در حد فامیل برای ایشان گرفت که من در آن شرکت کردم.
پدر من در نیروی هوایی زمان رضاخان تکنسین ساخت هواپیما بود. بعد از دیپلم یک دورۀ تکنسینی زیر نظر افسران آلمانی دیده بود. در شهریور 20 افسران و مهندسین آلمانی اخراج شدند و افسران انگلیسی جای آنها آمدند. پدرم و ده نفر از دوستانش نظیر مرحوم استاد روشن به عنوان اعتراض به رفتار تحقیرآمیز افسران انگلیسی، از نیروی هوایی بیرون آمدند و وارد کار فنی شدند. پدر من تا آخر عمرش تعمیرگاه اتومبیل داشت.
من به دبستان اثنیعشری از مدارس جامعۀ تعلیمات اسلامی رفتم. مدیر آنجا آقای راسخ افشار بود که مردی تأثیرگذار و مدیر خیلی خوبی بود. در دورۀ دبستان معلمها روشهای تنبیهی عجیبی داشتند؛ مثلاً با ترکه کف دست بچهها میزدند. در مدرسۀ ما ابتکاری داشتند که شاید بد نبود، در هفته نمرههای بچهها را جمع میزدند و لیست بچهها را به ترتیب نمره مینوشتند، نه ترتیب الفبایی. لذا بچهها کوشش میکردند که با هم رقابت کنند و رتبههای بالاتری را بگیرند. ثلث اول من شاگرد اول شدم، یک صندلی آوردند گذاشتند روی سر شاگرد آخر و من را نشاندند روی آن صندلی. روی سینه من یک جملۀ تشویقآمیز زده بودند، پشت او هم نوشته بودند خر تنبل گاو. این دانشآموز باید من را سر صبحگاه مدرسه، یک دور دور حیاط بگرداند. بچهها میگفتند: هوهو، خر تنبل گاو. این بسیار زننده بود. او سال بعد ترک تحصیل کرد و کارگر ساختمانی شد.
معلم کلاس سوم تنبیه بچهها را گذاشته بود به عهدۀ من که شاگرد اول بودم. چوب را میداد به من، میگفت پنجتا به این بزن، سه تا به این بزن و توجه نمیکرد که این کار روابط ما را تیره میکند، من از این سمت خیلی ناراحت بودم.
بعد از دبستان مرا گذاشتند دبیرستان میرداماد نزدیک میدان قیام(میدان شاه سابق) که مدیر و ناظم و معلمین خوبی داشت. بعضی از آن معلمین بعدها به مدرسۀ علوی آمدند؛ مثل آقای افسری دبیر زبان و آقای نیکپندار مربی کارگاه. ولی بچههای آن مدرسه خیلی شر بودند، چاقو میکشیدند، حرفهای زشت میزدند. بعد از دو ماه من بست نشستم که مدرسه نمیروم. فامیلی داشتیم به نام دکتر شریف رحمانی که از قم با آقای علامه آشنا بود. به پدرم گفت: یکی از دوستان من مدرسهای باز کرده که مدرسۀ خیلی خوبی است. تلفن مدرسه را به ما داد. پدرم زنگ زد و وقت گرفت. فردا بعد از ظهر رفتیم کوچۀ مستجاب مدرسۀ علوی. در دفتر یک فرد نورانی شبیه افراد خیری که کمک مالی میکنند، روی کاغذ سؤالهایی نوشت و گفت: این را حل کن. من گفتم: وای، مدرسهای که حاج آقایش اینقدر وارد باشد، بقیه چه هستند؟ نوشتم، زنگ خورد. آقایی آمد در دفتر با قد بلند و چهرۀ روستایی و لهجۀ آذری، دستهایش هم گچی بود و یک کلاه شاپو هم به سرش بود. من فکر کردم ایشان در مدرسه، کار بنایی و معماری دارد. آن آقای اولی ورقۀ من را داد به این آقا، گفت: این ورقه را صحیح کنید. گفتم: وای، این چه مدرسهایست که بنایش هم اینقدر باسواد است. چند دقیقه بعد در با شدت باز شد و کسی مثل شیر پرید داخل دفتر، گوشی تلفن را برداشت، گفت: بله، خیلی خب، خداحافظ. گوشی را محکم گذاشت. من آنقدر جا خورده بودم که آقای علامه را نشناختم. پدرم شناختند و با ایشان سلام علیک کردند. آن حاج آقای اولی آقای روزبه بود. گفتند: ایشان امتحانهایش را داده و خوب است. آن آقای دوم، آقای محمدی دبیر ریاضیات بود. آقای علامه من را صدا کردند و بردند مدرسه را به من نشان بدهند که با آن آشنا شوم. بعد بردند در یک کلاس، گفتند: شعر این تابلو را بخوان، ببینم معنیاش را میدانی؟ شعر این بود:
روز تنعم و شب عیش و طرب مرا
غیر از شب مطالعه و روز درس نیست
ببینید این چقدر روی من اثر داشته که بعد از شصت سال هنوز در حافظۀ من مانده است. من خواندم و معنی کردم، دیدند ادبیاتم خوب است. چون فامیل ما را میشناختند، دیگر مصاحبۀ خانوادگی نکردند. بعد پدرم گفتند: چقدر باید من تقدیم کنم؟ آقای علامه گفتند: هزینۀ اتوبوس و مدرسه میشود ششصد تومان. شما دو ماه دیرتر آمدید، پانصد تومان با شما حساب میکنیم. پدرم گفتند: این مقدار مقدورم نیست. آقای علامه گفتند: شما شغلت، کار ماشین نبود؟ پدرم گفتند: چرا. آقای علامه گفتند: ما بچۀ شما را میپذیریم، شما اتوبوس مدرسه را رسیدگی کن. قرار شد اتوبوس مدرسه را هر شب بیاورند گاراژ پدرم پارک کنند و در کوچه نگذارند. بعد هم تعمیرات ماشین را پدرم انجام دهد و این مصالحه انجام شد. پدرم رفت پروندۀ من را از مدرسۀ میرداماد گرفت و من هم از فردا آمدم علوی. فضای علوی، یک فضای دیگری بود و من واقعاً زنده شدم.
آقای علامه ابتدا منبر میرفتند و منبرهای تأثیرگذار داشتند، بعد رها کردند و به تحصیل علوم دینی ادامه دادند، بعد توضیحالمسائل را نوشتند که در زمان خودش انقلابی در مدل فراگیری احکام دینی بود. بعد مدرسه را تأسیس کردند.
از سعادتهای من این بوده که مردان وارسته و شایسته و خودساختهای را در عمرم دیدم از جمله آقای علامه کرباسچیان، آقای روزبه و آقای غفوری.
رفتار آقای علامه انصافاً نمونه بود. کفشهای ایشان همیشه واکس زده بود. ما یاد نداریم ایشان یک هفته صورتشان را اصلاح نکرده باشند یا ناخنهایشان بلند باشد. انضباط در رفتار باعث میشد که بچهها از ایشان یاد بگیرند. فراتر از این رفتار و نگاه، تأثیرگذاری روحی ایشان بود. حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمودند: رُبَّ سُكوتٍ أبلَغُ مِن كَلام (چه بسیار سکوتی که از گفتار رساتر و تأثیرگذارتر است.) آقای علامه از این سکوتها داشتند. شما همین قدر که در محضر ایشان مینشستید، احساس میکردید تغییر کردید. آقای علامه حتی اگر با ما حرف نمیزدند، در ما اثر میگذاشتند. من به تشعشع روحی بین مربی و متربی اعتقاد دارم.
شخصیت آقای علامه شخصیتی بود که هر کسی از زاویهای که نگاه میکرد جلوههایی را میدید و البته زوایایی را نمیدید. آقای علامه از یک جهت یک مربی تمامعیار بود، در ضمن یک معلم فوقالعاده هم بود ولی شخصیت تربیتی ایشان بر شخصیت علمی ایشان مقدم بود. جهت سوم مدیریت ایشان بود. جنبۀ چهارم جنبۀ اجتماعی ایشان بود. با اینکه ایشان به شخصیتهای روحانی و خیرین بازار وابسته نبود، ولی آنها ایشان را قبول داشتند و کارشان را تأیید میکردند.
بُعد دیگر شخصیت ایشان رسیدگی به نیازمندان بود. کارهای خیر آقای علامه منحصر در حوزۀ مدرسۀ نبود، در محلۀ ونک یا در فامیل هم ایشان کارهای خیر داشت.
آقای علامه در مدرسه سمت رهبری و نقش مغز را داشت ولی از جزئیترین کار فروگذار نمیکرد، مثلاً اگر در حیاط میدید کاغذ باطلهای روی زمین افتاده، خم میشد و آن را برمیداشت و در سطل زباله میانداخت.
هنر اصلی مدیریت این است که برنامه داشته باشد و بداند میخواهد مدرسه را از کجا به کجا برساند. آقای علامه این برنامه را در حافظهاش داشت.
آقای علامه به هر کسی کاری میسپرد، طوری برخورد میکرد که آن کار برای او مهم جلوه کند و فکر کند زیر این آسمان غیر از او کسی پیدا نمیشود آن کار را بکند. با مستخدم طوری رفتار میکرد که مستخدم احساس میکرد خیلی کار مهمی دارد. میگفت: مثل شما پیدا نمیشود، ما کلی گشتیم شما را پیدا کردیم.
آقای علامه به افراد مسئولیت میداد و از آنها نتیجه را میخواست. مثلاً به برادر من میگفت: شما سؤالات امتحانی را تایپ کن، بعد آن را تکثیر کن و برگههای خطی را نابود کن. او هم خیلی حواسجمع بود لذا بساط کشف سؤالات امتحانی برچیده شد.
برخورد آقای علامه با مستخدم و معلم تفاوت نداشت و هر دو را به چشم انسان نگاه میکرد بلکه مستخدم را شاید بیشتر رعایت میکرد.
آقای علامه مدیریت شورایی داشت و اگر شورا به نظری میرسید، ایشان شورا را از سندیت نمیانداخت و حتیالمقدور نظر شورا را وتو نمیکرد. ایشان در شورا مصالح را در نظر میگرفت و حکمتهای کار را میگفت، بعد تصمیمگیری میشد.
آقای علامه در گزینش معلم، بُعد علمی را به آقای روزبه میسپرد، ایشان هم در اولین جلسه میآمد انتهای کلاس مینشست تا ببیند معلم چطور درس میدهد ولی گزینش اخلاقی با آقای علامه بود. ایشان به داشتن ظواهر مذهبی تعصب نداشت. معلم نقاشی ما ریش میتراشید ولی از بهترین نقاشها بود که در مدرسۀ دربار هم درس میداد.
آقای علامه در طول سال معلمها را با دقت ارزیابی میکرد و نقایص کارشان را دوستانه به آنها میگفت و اگر میدید فایده ندارد، اگر حضور او برای بچهها مضر بود، با پرداخت حقوق تمام سال، وسط سال عذر او را میخواست، در غیر این صورت برای سال بعد از او دعوت نمیکرد و برای او جایگزین پیشبینی میکرد. بعدها به مدیرها تذکر میداد که مبادا به معلمی در شهریور بگویید تو را نمیخواهیم، چون فرصت کاریابی ندارد و حقش ضایع میشود. از طرف دیگر معلمی که او را برای سال بعد میخواهید، در اردیبهشت و خرداد با او قرارداد ببندید که خیالش راحت باشد.
یک سال یک معلم زبان آورده بودند که تدریساش خوب بود ولی اخلاقش مناسب مدرسۀ ما نبود مثلا سریالهای تلویزیونی را سرکلاس تعریف میکرد یا مجلههایی میآورد که فرهنگ ما آن را نمیپسندد. من به آقای علامه گفتم: ایشان صلاح نیست کلاس برود، من یک معلم انگلیسی میشناسم که خیلی خوب و متدین است. آقای روزبه و آقای علامه او را دیدند و پسندیدند بعد آن معلم که از سر کلاس آمد، آقای علامه او را خواست و حقالزحمۀ تا آخر سال او را به او داد چون آن موقع سال ممکن بود این معلم نتواند کار پیدا کند.
آن زمان در هر یک از کلاسهای دبیرستان در کوچۀ مستجاب، یک میکروفون و بلندگو نصب کرده بودند و در دفتر هم شبیه آن بود که دکمۀ مربوط به هر کلاس را میزدند، صدای آن کلاس پخش میشد و اگر هم میخواستند مطلبی را به کلاسها اطلاع بدهند، باز به همین وسیله خبر میدادند. ما اسمش را گذاشته بودیم جاسوس برقی. به خیابان فخرآباد که آمدیم، این روش تبدیل شد به شیشۀ مستطیلی روی در کلاس که از آنجا میشد داخل کلاس را دید. این وسیله بیشتر برای نظارت کار معلم و مقداری هم برای کنترل بچهها بود.
مدرسه ارتباط بچهها با یکدیگر را در بیرون از مدرسه منع نمیکرد، ولی روی آن نظارت داشت. گاهی ما میرفتیم منازل یکدیگر ولی مدرسه مطلع میشد. آقای علامه در این موارد خیلی حواسش جمع بود. به خصوص نسبت به ارتباط شاگردهای بزرگتر با شاگردهای کوچکترخیلی مواظب بود و مراقبت میکرد که این ارتباط از حدی فراتر نرود.
آن زمان ما در علوی معلم راهنما نداشتیم و این سمت هنوز ایجاد نشده بود ولی آقای علامه و آقای روزبه این سمت را مشترکاً اداره میکردند.
آقای علامه واقعاً ستون مالی مدرسه بود. اگر معلمی خیلی خوب بود، محال بود ایشان بگذارد به خاطر پایین بودن حقوق از مدرسه برود. اگر معلمی خودش یا خانمش بیمار بود، او را تأمین میکرد و اگر منزل نداشت، یک منزل آبرومند برای او میخرید. حاج آقای سیاهکلاه از اولیای دانشآموزان با مدرسه خیلی همکاری داشت، ایشان هم برای آشپزخانۀ مدرسه و هم برای معلمها ارزاق تهیه میکرد و چون اجناس را کلی میخرید، ارزانتر میشد. آقای علامه نمیخواست معلم وقتش را صرف خرید آذوقه کند.
من نمیخواهم از آقای علامه بت بسازم ولی ایشان واقعا روشنبینیهایی داشت. بعضی مواقع چیزهایی میگفت که انگار به او الهام شده بود. من توفیق شاگردی و همکاری حاج آقای حلبی را داشتم و به توصیۀ ایشان نوشتههایی در رد بهائیت نوشته بودم که میخواستم در کلاسهای انجمن تدریس شود. یک ماشین تایپ قدیمی در منزل حاج آقا بود. یک روز به حاج آقا عرض کردم: این دستگاه تایپ خیلی درب و داغون است. گفتند: صندوق ما فعلاً برای این بودجه ندارد. روز بعد آمدم دیدم یک ماشین تایپ برقی خیلی عالی در همان اتاقی که من مینشستم هست. تعجب کردم. یک دقیقه بعد حاج آقا از اندرون آمدند و گفتند: تاجری، این چیست آوردند اینجا؟ گفتم: همانیاست که من میخواستم. گفتند: من امروز نبودم، درب خانه را زدهاند و این دستگاه را دادهاند و رفتهاند. چند روز بعد حاج آقا به من گفتند: فهمیدی این دستگاه را کی فرستاده؟ گفتم: نه، گفتند: آقای علامه. حاج آقا فکر کرده بود من به آقای علامه گفتم، در حالی که من چیزی به ایشان نگفته بودم. حاج آقا هم نگفته بود. ما معتقدیم صاحب ما حضرت ولیعصر زنده است و مؤمنان را به یاری هم میفرستد. این برای علامهای که کارش را خدمت به امام زمان میدانست، چیز عجیب و غریبی نیست.
از زمان درگذشت آقای علامه من بیش از ۱۰ بار ایشان را در خواب دیدم که برای من راهگشایی کردند. از نظر من آقای علامه نمرده است. یکی از اصلیترین آموزههای آقای علامه در درس اخلاق، همین عقیده به بقای روح بود که با مردن این تن، روح نمیمیرد و نگران عزیزانش در همین عالم است.
درس اخلاق آقای علامه، یک دائرۀالمعارف بود. گاهی اوقات، تکههای شوخی و خندهآمیز میگفت، گاهی اوقات هم اشک بچهها را درمیآورد. آقای علامه در کلاس بسیار فعال و بسیار چابک بود و جذبۀ بالایی داشت که بچهها از ایشان حساب میبردند، در عین حال هیچ وقت در کلاس اخلاق ایشان، کسی ساعتش را نگاه نمیکرد و همه حسرت میخوردند که کلاس چقدر زود تمام شد. آقای علامه با بچهها ارتباط میگرفت، ولی در عین حال، طوری رفتار میکرد که افراد فاصله را با ایشان حفظ میکردند.
در بین مربیان مدرسه تنها آقای علامه احکام بلوغ را آموزش میدادند. یک روز آقای علامه بچهای را صدا کردند و به او یک پاکت دادند. من از او پرسیدم: این چه بود؟ گفت: آقای علامه سر کلاس راجع به نشانههای بلوغ صحبت کردند و گفتند: اگر موهای بدن شما بلند شود، باید آن را برطرف کنید. راهش این است که از عطاری نوره بخرید و در حمام آن را با آب خمیر کنید و روی موهای پا و زیر شکم بمالید تا چند دقیقه بماند، موها کنده میشود، بعد بدن را با آب بشویید. به آقای علامه گفتم: من رویم نمیشود بروم نوره بخرم. ایشان گفتند: عیب نداره عزیزجون. امروز ایشان این پاکت را به من دادند و گفتند: عزیزجون، داخل این پاکت پنج تا نوره است، ببر استفاده کن. اگر رویت شد، خودت بخر. اگر نه، باز هم بگو، من برایت میخرم. ایشان تا این حد با بچهها همراهی میکرد.
گاهی شاگردی از دبیرستانهای دیگر به مدرسۀ علوی میآمد که آموزههای اخلاقی سالهای قبل آقای علامه را ندیده بود. ایشان ارتباط او را با یکی از دانشآموزان برقرار میکرد و میگفت: این داداشی تو است، ببین نمازش مشکل نداشته باشد، از قرآن و احکام چیزهایی که بلد هستی برای او بگو. مرحوم آقای محمدرضا حاجفرجالله دباغ که بعداً فامیلیشان شد همایون والا، با ما همکلاس بود. جزو اولین کسانی بود که ما با هم دوست شدیم. منزل ایشان هم خیابان خراسان بود و در بعضی هیئتهای مذهبی که من در دورۀ دبستان شرکت میکردم، ایشان هم شرکت میکرد. آقای علامه همان روز اول ایشان را صدا کرد و به من گفت: عزیزجون، حمد و سورهات را برای ایشان بخوان، ببین درست است یا نه. من خواندم و ایشان تصدیق کرد که خوب است.
آقای علامه در گفتارش از اشعار خیلی بهره میگرفت. ایشان اشعار گلچینشدهای در موضوعات مختلف از ادبیات خوب ایران از شعرای عارف مسلک مثل حافظ، مولوی، سنایی، نظامی و عطار استفاده میکرد. مثلاً در مذمت دنیا میگفت: این حاجآقا که شش تا فرش روی هم انداخته یا به دیوارهای خانهاش آویزان کرده، مرض ذات الپشم دارد. ما میخندیدیم. یک مرتبه صحنه عوض میشد و میگفت:
دنیـا چو حبابی است ولیکن چه حباب
نـی بـر ســـر آب بــلکـه بر روی ســراب
وان نیـز سـرابی که ببـیـننـد به خـواب
وان خواب چه خواب؟خواب بدمستِ خراب
آقای علامه یک معلم فوقالعاده بود. اولین نکته نظم ایشان بود. با اینکه مراجعات متنوع داشت، قبل از ورود بچهها دم در کلاس میایستاد. زنگ هم که میخورد، درس ایشان به موقع تمام شده بود. دیگر اینکه آقای علامه در کلاس متحرک بود، بر خلاف معلمها که وقتی وارد کلاس میشوند پشت میز معلم مینشینند، ایشان یک جای ثابت نمیایستاد، نوعاً عبا را در میآورد میگذاشت روی صندلی و در کلاس تند و سریع حرکت میکرد. ما محو حرکات و حرفهای ایشان میشدیم. گاهی ایشان یک کلمه از حدیث را پای تخته مینوشت بعد برمیگشت بچهها را میدید که شیطنتی نکنند، بعد دنبالۀ آن را مینوشت. گاهی وسط کلاس خم میشد آشغالی را برمیداشت و به سرعت میبرد داخل سطل زباله میانداخت. با این کارش ما خجالت میکشیدیم آشغال روی زمین بریزیم. ایشان همزمان برای بچهها از خوف و رجا صحبت داشت. کلاس ایشان شیرین بود. داستان و لطیفه میگفت، شوخی میکرد ولی چند لحظه بعد خیلی جدی حرف میزد و بلافاصله صحنه عوض میشد. اینطور نبود که بچهها یک ربع غشغش بخندند و حرمت معلم بریزد. چند ثانیه کلاس را آزاد میگذاشت تا بچهها شیطنتشان را تخلیه میکردند. گاهی شعری میخواند و ما پا میکوبیدیم یا دست میزدیم، ولی بلافاصله کلاس را جمع میکرد. اینطور نبود که تا آخر کلاس بگوییم و بخندیم. کلاس در مشت ایشان بود. بچهها ایشان را دوست داشتند، در عین حال از ایشان حساب میبردند، چون در حیاط دیده بودند گاهی سر بچهای داد میزد و قرمز میشد. بعدها به ما گفت: من داد میزدم ولی عصبانیت از صورتم پایینتر نمیرفت یعنی فقط صدا و قیافه و رنگ چهرهام تغییر میکرد ولی دلم آرام بود. در شورای مدیران تذکر میداد این آقای سیدعلی محمودی قبل از علوی، در دبستانی که بوده ناظم یک سیلی به او زده که پردۀ گوش او پاره شده و نمیشنود، شما مراقب باشید تنبیه به صورت یک حرکت سمبولیک باشد نه به صورت انتقام و تسویه حساب شخصی. کسانی که ایشان تنبیه کرده بود، از عصبانیت ایشان به گریه میافتادند، نه از سیلی ایشان. میگفت: معلم نمیتواند بدون اذن ولی دانشآموز، او را تنبیه کند و اگر صورت او سرخ یا کبود بشود، باید دیه بدهد. ایشان به عنوان یک فقیه به جزئیترین احکام شرعی توجه داشت.
یکی دیگر از ویژگیهای معلمی آقای علامه این بود که تن صدای ایشان در طول کلاس مرتب تغییر میکرد و این مانع خواب بچهها میشد. معلمی که یکنواخت حرف میزند، مخصوصاً در فصل بهار، شاگرد خوابش میگیرد. از زیباییهای کار ایشان مشارکت دادن بچهها درکلاس بود مثلاً میگفت: فلانی بیا پای تخته این حدیث را بنویس.
آقای علامه یکسال با ما کلاس قرآن داشت و تفسیر سورۀ یاسین، واقعه و الرحمن را برای ما میگفت و ما این سه سوره را حفظ شدیم. در آن کلاس، قرآن جلوی ما باز بود ولی درس اخلاق ایشان کتاب نداشت. ایشان گاهی نوشتهای با خودش میآورد میداد به یکی از بچهها میگفت: عزیزجون، بخوان. هر کس فکر میکرد نفر بعدی ممکن است او باشد. مشارکت بعدی این بود که ایشان میگفت: این آیه یا روایت را هر آقایی واسه داداشیش از حفظ بخونه! ردیف صندلیها هم در کلاس زوج چیده شده بود، دو نفر دو نفر آن را برای هم میخواندند. گاهی هم میگفت: همه با هم بخوانید. گاهی هم خود ایشان ریتم آهنگ میداد، همه میخواندند، بعضیها روی میز و بعضیها پا میکوبیدند. چند ثانیه بعد فضا و صحنه عوض میشد، مثل نمایش که گاهی صحنه با نورپردازی عوض میشود. کلاس اخلاق ایشان امتحان نداشت ولی ایشان ارزیابی داشت و به طور انفرادی میگفت: توصیههای این چند ماهه را در رفتارت میبینم و تشویق فردی میکرد.
آقای علامه اخلاق عملی یا مهارتهای زندگی هم میگفت، مثلاً دربارۀ تغذیه، خواب و ورزش برنامههایی میداد. روحهای بزرگ بر ارواح کوچکتر احاطه دارند. گاهی جنبههای باطنی افراد برای ایشان روشن میشد ولی ایشان از این مسئله برای مرید جمع کردن استفاده نمیکرد.
آقای علامه برای مطالب کلاسش طرح و برنامه داشت، به این جهت قبول نمیکرد شب جایی برود، میگفت: من شب باید برای کلاس فردا بنشینم فکر کنم.
مدرسه یک دستگاه ضبط ریلی داشت که صبحها در صبحگاه برای ما از قاریهای خوشصدا مثل عبدالباسط قرآن پخش میکردند.
در دبستان علوی مسابقات قرآنی برگزار میشد که قاری و مجری آن آقای سیدمرتضی شجاعی بود. ایشان یک دوره بعد از ما بود و صدای خوبی داشت و در حسینیۀ ارشاد در مسابقۀ تلاوت قرآن اول شد. در مسابقات دبستان علوی جوایزی مثل دوچرخه میدادند. بچهها تلاش میکردند جایزه بگیرند، نفر اول دوچرخه را میگرفت ولی بقیه جایزه نمیگرفتند. پدری گفته بود: بچۀ من وقتی رتبه نیاورد و جایزه نگرفت، در خانه قرآن را پاره کرد. آقای علامه حساس شدند و این مسابقات را تعطیل کردند. من به آقای شجاعی گفتم: شما بیا به جای قرائت، در معانی قرآن کار کن. ایشان هم خیلی پسندید و عمل کرد و با استفاده از المعجم المفهرس لالفاظ القرآن الکریم محمد فؤاد عبدالباقی واژههای پر استعمال قرآن را پیدا کرد و آیاتی که این کلمات پرتکرار در آن به کار رفته را درآورد و جزوات کلیدهای فهم قرآن را آماده کرد. به این طریق دانشآموز با دانستن 100 کلمه، معنای هزارها آیۀ قرآن را میفهمید. من با شرکت سهامی انتشار و نشر فجر صحبت کردم و این جزوات مکرر چاپ شد که هم در مدرسۀ علوی و هم در مدارس و جلسات مذهبی از آن استفاده شد.
آقای علامه به این نتیجه رسیده بودند که مدرسهها درس دینی را هماهنگ درس نمیدهند. ایشان از حدود 30 نفر معلمین دینی مدارس دعوت کردند و مقدمهای فرمودند، بعد قرار شد آنها روشهای خودشان را بگویند. یکی از مسائل انباشتگی مطالب دینی و تکراری بودن آن در سالهای بعد بود. یکی هم تناقض در تعبیرات که بچهها گیج میشوند. آقای علامه گفتند: شورایی تشکیل شود و از هر مدرسه یک نفر در آن شرکت کند. یکسال این شورای تربیت دینی برقرار بود البته هر مدرسهای برای خودش یک شورا داشت که نمایندۀ آن در این شورا میآمد. مصوبات خوبی داشت که به محضر آقای علامه و شورای مدیران میرساندیم؛ ازجمله اینکه معلمها بدون هماهنگی با معلم دینی حرفهای دینی نزنند تا حرفها تکراری نباشند و از یک مطلب برداشتهای مخالف و متناقض گفته نشود.
حرکتهای تأسیسی آقای علامه در کنار مؤسسۀ علوی مکمل تلاشهای ایشان برای ایجاد یک منظومۀ تربیتی بود. یکی از آن موارد آموزش زبان عربی به عنوان زبان قرآن بود. ایشان آقای گلزادهغفوری را برای این کار درنظر گرفتند. ما فقط سه سال اول دبیرستان درس عربی داشتیم. آقای غفوری معلم عربی ما بودند و خیلی جالب درس میدادند. کتابهای درسی آموزش و پرورش نه متد جالبی داشت و نه محتوای غنی و بچهها از آن فراری بودند. آقای غفوری روشی غیر از آن برای آموزش عربی داشتند که برای شواهد قواعدش از آیات و روایات استفاده شده بود و ما را با آیات قرآن و کلمات اهلبیت و عبارات نهجالبلاغه آشنا میکرد و در کنار آموزش عربی به ما درسهای اعتقادی و اخلاقی میداد، یعنی صرفاً ادبیات عرب نبود مثلاً این عبارت امیرالمؤمنین علیهالسلام از درس ایشان به خاطرم هست که لا تَكُن عَبدَ غَيرِكَ و قَد جَعَلَكَ اللّهُ حُرّا آن وقت 5 دقیقه توضیح ایشان به جان و روح بچهها مینشست که اینها آزاده بار بیایند و در مقابل هیچ قدرتی سر خم نکنند. من چون به زبان عربی علاقهمند بودم، درسهای ایشان را خیلی خوشخط نوشته بودم. آقای غفوری سه دفتر عربی من را گرفتند و با نقاشی یکی از همکلاسیهای ما که نقاشی خوبی داشت به نام آقای سید مهدی صالحمجتهد، به صورت جزوات کوچک به نام بیایید زبان قرآن را یاد بگیریم چاپ کردند. آقای محمد بخارایی که از فدائیان اسلام بود با دوچرخه میآمد مدرسه این جزوهها را میگرفت میبرد چاپخانه، چند شمارهاش را چاپ کرد. بعد از ترور حسنعلی منصور نخستوزیر، او و دوستانش دستگیر و اعدام شدند و چاپ این جزوات متوقف ماند.
آقای علامه در کلاس قرآن سورۀ یاسین و سورۀ واقعه را برای ما تجزیه و ترکیب میکردند و آنچه در عربی خوانده بودیم، به شکل دیگری برای ما دوره میشد. ایشان راجع به مفاهیم آیات نکتههایی میگفتند که ما پاسخ شبهاتی که آن زمانها مطرح بود را یاد میگرفتیم.
وقتی آقای غفوری برای ادامۀ تحصیلات دانشگاهی در رشتۀ حقوق به فرانسه رفتند، تدریس عربی به عهدۀ آقای موسوی قرار گرفت. ایشان طلبۀ اهل شاهرود بود و در مدرسۀ میرزامحمود حجره داشت. آقای علامه ایشان را به دبیرستان آورد. آقای موسوی به کمک آقای روزبه کتاب روش آسان در تعلیم قرآن و جلد اول و دوم عربی آسان را تألیف کردند. آقای روزبه نمیگفت چون من فیزیک درس میدهم، کاری به عربی ندارم.
بعد از انقلاب آقای علامه روشهای قبلی آموزش عربی را کافی ندانست و روش جدیدی پایهگذاری کرد که امتیازات فوقالعادهای داشت. آقای رضا بهشتی به ادبیات عرب علاقهمند بود. آقای علامه ایشان را وادار کرد روش تازهای در آموزش زبان عربی بنا کند. این روش جذاب بهترین روش یعنی روش طبیعی فراگیری زبان است .آقای علامه از این روش حمایت مالی و معنوی میکرد. فرزندان من این روش را در مدرسههایشان تعلیم گرفتند، به طوری که بعد از سه سال به راحتی متن عربی را میخواندند و مقصود آن را میفهمیدند، در صورتی که بسیار کسانی که روش قدیم آموزش عربی را از جامعالمقدمات خوانده بودند و به کتابهای امثله، تصریف، هدایه و صمدیه مسلط بودند، نمیتوانستند متن عربی را به راحتی بخوانند و معنی کنند. آقای علامه نوآور بود و با اینکه خودش جامعالمقدمات و کتابهای قدیم عربی را در جوانی درس گرفته بود ولی نمیترسید که بگوید آن روش کهنه شده و باید روش جدید و مؤثری پیدا کنیم که ما را به هدفمان بهتر برساند. خلاصه روش جدید روش بسیار جالب و تأثیرگذاری است. بچهها دلشان میخواهد کلاس ادامه پیدا کند. در سال آخر دبیرستان بچهها متنهای عربی خیلی فاخر به عنوان انشا مینویسند. در حالی که حتی بعضی مراجع عظام که معلومات عربی خیلی زیادی دارند و چه بسا الفیۀ ابنمالک را از حفظاند، نمیتوانند به خوبی عربی بنویسند و صحبت کنند. این روش، زبان عربی را به صورت مکالمه و زبان مادری یاد میدهد. در شورای مدیران با تأکید آقای علامه تصویب شد که آقای بهشتی دورۀ الرّشاد را برای معلمین آماده کند. چون اساس فرهنگ اسلامی و کلید علوم قرآنی و حدیثی، زبان عربی است که نبود آن باعث میشود شخص آیه و حدیث را غلط بخواند و معنی آن را نفهمد. اهتمام آقای علامه به زبان عربی، نشاندهندۀ این بود که ایشان به این کار چقدر اهمیت میدهد. این یکی از کارهای برجسته و تأسیسی آقای علامه بوده که در مراحل قبلی آقای غفوری و آقای روزبه و آقای موسوی نقش داشتند و در این حرکت شخص آقای علامه پرچمدار بود و پشت کار هم ایستاد و نتیجهاش این شد که چنین میراثی باقی ماند.
آقای علامه دربارۀ موسیقی متن بعضی قسمتهای روش جدید عربی میگفتند: این مصداق موسیقیِ غنایِ مجالس فسق و فجور نیست. بخشی از آن آواهای طبیعی مثل صدای موج دریا، صدای بلبل و زوزۀ شغال بود که میخواستند در جاهایی القای هیجان، آرامش یا وحشت کنند. به هر صورت آقای علامه عقیده نداشتند که هرنوع موسیقی حرام است. روزگاری که ما بچه بودیم، پدر و مادرها رادیو و تلویزیون را به دلیل موسیقی در خانه نمیآوردند. الان همۀ متدینین حتی روحانیون و شخصیتهای حوزوی در خانه تلویزیون دارند، یعنی این موسیقیها را خلاف شرع نمیدانند.
در مباحث مهارتی، مدرسههای دیگر یا نجاری داشتند یا آهنگری ولی در مدرسۀ علوی علاوه بر آن، آقای ملک عباسی، الکترونیک و آقای روشن، مکانیک ماشین به ما درس میدادند. آقای روشن جزو افرادی بود که با پدر من از نیروی هوایی بیرون آمده بودند. او مردی فوقالعاده متدین و با پدر من خیلی صمیمی بود. ایشان موتور اوراقی اتومبیلی را خریده بود و آن را برش زده بود و درکارگاه دبیرستان طرز کار آن را به ما یاد میداد. در مدرسۀ علوی تایپ هم به ما یاد میدادند.
تا وقتی دبیرستان علوی در کوچۀ مستجاب بود، کتابخانه در فضای کوچکی بود که شش قفسه داشت شامل کتابهایی برای معلمین مثل وسائل الشیعه و تعدادی کتابهای تاریخی و علمی به فارسی و انگلیسی. بعد که دبیرستان به خیابان فخرآباد منتقل شد، کتابخانۀ بزرگی فراهم کردند. من سال 52 که در مدرسه مشغول به کار شدم، مسئول کتابخانه بودم. به سفارش آقای دکتر علی مدرسی تعدادی کتابهای رمان و شعر تهیه کردم. چند نفر که با آقای علامه همراه نبودند، در شورا گفته بودند: مسئول کتابخانه باید یک فقیه باشد. در واقع مرا بهخاطر کتابهای ادبیات خارجی که خریده بودم، از مسئولیت کتابخانه کنار گذاشتند. من هم گفتم: عیب ندارد، از میان مربیان مدرسه فقیه کیست که مسئولیت کتابخانه را بپذیرد؟ گفتند: آقای شوشتری. گفتم: بسیار خوب، آقای شوشتری مسئول باشند، من هم کمک ایشان میشوم، چون میدانستم کتابخانه در تربیت بچهها خیلی نقش دارد. به هر حال با آقای شوشتری رفیق و همکار شدیم.
آقای علامه از من خواسته بود که برای دانشآموزان آخر دبیرستان مباحث دینی بگویم تا در دانشگاه گرفتار شبهات دینی نشوند. چون در دانشگاه آن زمان کمونیستها و بهاییها فعال بودند. من هفتهای دو ساعت با آنها برنامه گذاشتم. در جلسۀ اول گفتم: شما به زودی به دانشگاه میروید، از حالا باید مهیا باشید، آنجا مثل میدان جنگ است، اگر مراقب نباشید تیر میخورید. بعد چند شبهۀ مردافکن گفتم، نتوانستند جواب بدهند. عدهای از آنها این جلسات را ادامه دادند. محور این جلسات مباحث اعتقادی و نقد بهائیت بود، چون آن موقع بهاییها خیلی در دانشگاه تبلیغ میکردند. در دانشکدۀ اقتصاد از دویست دانشجو۴۵ نفر دختر بودند. دخترهای یهودی و مسیحی با وقار و پوشیده میآمدند ولی دخترهای بهایی بیحیاترین و ولنگارترین دخترها بودند و انواع روابط را داشتند. یکی از برنامههای آنها تله گذاشتن برای بچهمسلمانها بود.
آقای علامه تعدادی از طلاب فاضل خوش استعداد را تابستان دعوت کرده بود در مدرسۀ علوی تا آقای روزبه و بعضی اساتید دیگر به آنها علوم جدید آموزش دهند. بعد از آن دوره بعضی از این آقایان گاهی مدرسه میآمدند و با آقای روزبه ارتباط داشتند نظیر آقای امامیکاشانی و آقای رفسنجانی.
مربی از چند زاویه متربی را تحت تأثیر خودش قرار میدهد. آقای علامه یک مربی کمنظیر بودند که با کلامشان، نگاهشان و عملشان و با تقابل روحیشان بچهها را تربیت میکردند و این مجموعه در آقای علامه هماهنگ بود. مربی که دعوت به کاری میکند ولی خودش به آن عمل نمیکند، اثر آن کلام ولو رساترین عبارت باشد، از بین میرود. ایشان با نگاهش به ما پیام میداد. واقعاً نگاه آقای علامه عجیب بود، هم ما را جذب میکرد و هم ما را میترساند و هشدار میداد، هم خشنود میکرد و هم غمگین میساخت. ایشان سکوت میکرد ولی نگاه ایشان، کلام ایشان را تکمیل میکرد. از این مهمتر رفتار ایشان بود که ما وقتی با ایشان نشست و برخاست میکردیم، میدیدیم ایشان دقیقا همین است که میگوید. یکی از همکاران یک روز یک ربع از زنگ گذشته بود آمد مدرسه، آقای علامه از دفتر آمد و با لبخند به او گفت: میدانی چه باعث شد تو ساخته بشوی؟ اینکه شش سال هر روز که به مدرسه آمدی، دیدی من در دفتر نشستهام. ایشان عملاً انضباط را به ما یاد میداد.
اگر دانشآموزی با آقای علامه صحبت میکرد، ایشان خم میشد که آن دانشآموز نخواهد بلند صحبت کند، بعد هم رسم نداشت صحبت او را قطع کند. ایشان گوش شنوای صبور بود و میدانید این رفتار چقدر اعتمادبخش و شوقآور است. آقای علامه در الفاظش بیداد میکرد و در آن نبوغ داشت. ادبیات ایشان بسیار نافذ بود. واژههایی در فرهنگستان خود داشت که در مخاطب فوقالعاده اثر میگذاشت. یکی از فارغالتحصیلان به من گفت: من تازه ۳ ماه بود دانشگاه میرفتم. در دانشگاه دیدم همه شیک و با موی بلند میآیند. من هم تغییر تیپ دادم، زلفم را بلند کردم و صورتم را دو تیغه زدم و لباسآستین کوتاه با رنگ جذاب پوشیدم. یک روز دلم تنگ شده بود، گفتم بروم مدرسه به معلمها سر بزنم. از در که وارد شدم، آقای علامه مرا به اسم کوچک صدا زد و گفت: چطوری؟ بشین. نشستم یکی دو نفر با ایشان کار داشتند، آنها را راه انداخت بعد آمد نشست کنار من و دستش را گذاشت روی دوش من و سرش را آورد نزدیک گوش من و گفت: خیلی خوشگل شدی! تا از در مدرسه آمدی و من دیدمت، خیالاتی به سرم زد. حالا عزیزجون میخواهی بری برو. من مطلب را گرفتم و فوری رفتم منزل آن لباس را در آوردم. این هنری است که کسی بتواند الفاظی را به کار ببرد و از آن به اندازۀ یک کتاب مطلب استفاده کند.
آقای علامه گاهی با عبارتش طرف را تکان میداد به طوری که از خنده منفجر میشد و این در یادگیری و تغییر رفتار اثر داشت. تربیت یعنی شما کاری کنید که طرف رفتارش دگرگون بشود و تعلیم این است که دانش او افزون شود. ایشان یک بار در کلاس اخلاق دربارۀ توحید صحبت میکرد، از قول عالمی گفت: صنع پروردگار را ببینید چه حکمتهایی دارد! اگر چشم شما سر بدمروت باشد، چه مشکلاتی پیش خواهد آمد؟! بدمروت در ادبیات یعنی کسی که مروت و جوانمردی ندارد ولی ایشان ارادۀ دیگری میکرد و بچهها از خنده رودهبر میشدند. بعد ایشان حالت رسمی و جدی به خود میگرفت و یک روایت روی تخته مینوشت، دیگر تمام میشد. یعنی زمام کلاس دستش بود. ایشان با چشمهایش و تن صدایش آدم را محزون میکرد. گاهی یک نکتۀ غمگینکننده میگفت و چشمهایش پر از اشک میشد خصوصاً در مصیبتهای اهلبیت. گاهی در ایام اربعین یا عاشورا گریزی میزد و دو قطره اشک آرام روی گونههایش مینشست.
آقای علامه روح مدرسه را معلم میدانست. به یکی از معلمین موردقبولشان گفته بود: شما روزی دو ساعت بیا در مدرسه فقط راه برو. یعنی ایشان به تربیت تشعشعی که ناشی از تأثیر روحی است، اهمیت میداد و از این روش خیلی استفاده میکرد. ایشان روح قوی داشت و از راه نگاه، دست گذاشتن روی کتف، گرفتن دست و حتی سکوتهای به موقع در مخاطب اثر میگذاشت.
آقای علامه علاوه بر شاگردان به تربیت معلمین بسیار اهمیت میداد، از این جهت که هم مبانی تربیت اسلامی را بیاموزند و هم مختصات دورۀ نوجوانی و آداب کلاسداری را فرابگیرند. دوستان پیشنهاد میکردند ما معلمین را بفرستیم دانشگاه، رشتۀ علومتربیتی بخوانند یا از دانشگاه درخواست کنیم کلاسهایی برای اینها بگذارد و هزینهاش را ما بدهیم و بعد آنها یک گواهی بگیرند. نیاز اصلی هم برای فارغالتحصیلان خودمان بود، چون آنها فضای مدرسه را لمس کرده و روح تعلیمات آقای علامه را گرفته بودند، نسبت به معلمی که از بیرون میآمد امتیاز داشتند. من در همان شورا عرض کردم، این پیشنهاد شما خیلی هزینه دارد. شما 10 نفر از فارغالتحصیلانی که به همکاری مدرسه دعوت شدهاند را جمع کنید، ما هفتهای یک روز، 3 ساعت با آنها گفتگو کنیم، بعد به آنها تکلیف مطالعاتی بدهیم. آقای علامه این پیشنهاد را پسندیدند و با مدیرها گفتگو کردند. در نتیجه از راهنمایی و دبیرستان افرادی انتخاب شدند و سال 61 این جلسات برگزار شد. من ابتدا مبانی تعلیم و تربیت اسلام را گفتم، بعد ویژگیهای دورۀ بلوغ و نوجوانی، بعد وظایف معلم در راستای یادگیری بچهها و بعد وظایف معلم راهنما. این برنامه دوسال طول کشید و بیشتر این آقایان در مدرسه ماندگار شدند. من مطالعات و تجربیات سال 52 تا 61 را به صورت کاربردی برای این دوستان میگفتم. تئوریِ صرف نبود، جلسۀ گرم و باروحی شده بود. آقای علامه از طرق مختلف خبر میگرفتند و از این برنامه خیلی خشنود بودند و هر وقت من را میدیدند، تشویق و ترغیب میکردند. این باعث شد که وقتی ایشان شورای مدیران را تأسیس کردند، از جلسۀ اول امر کردند که من هم حضور داشته باشم. چند سال بعد مدیران گفتند: افرادی که این دوره را میبینند، دوست دارند مدرکی هم داشته باشند، لذا از آن به بعد در دانشگاه شهید بهشتی برای معلمها دورههایی گذاشتند که به آنها مدرک هم بدهد.
آقای علامه با یک آیندهنگری شورای مدیران را تأسیس کردند. کمتر سراغ دارم فقیه، مجتهد و مرجع تقلیدی از دنیا رفته باشد و مؤسسۀ او ماندگار باشد یا از مسیر خارج نشده یا تنزل پیدا نکرده یا به کشمکش و ازهمگسیختگی دچار نشده باشد. آقای علامه در تأسیس چند مدرسه مستقیماً تأثیر داشتند: اول دبیرستان علوی بعد دبستان علوی بعد راهنمایی نیکپرور، بعد دبستان، راهنمایی و دبیرستان نیکان بعد مدرسۀ احسان. البته مدارس دیگری هم تأسیس شدند که ایشان تشویق و حمایت میکردند ولی مستقیما دخالت نداشتند مثل فخریه، هدی، صلحا، پیام، روزبه و پارسا. آقای علامه مدیران علوی، نیکان و احسان را جمع کردند و برای آنها در منزل خودشان، هفتگی جلسه گذاشتند. در این شورا آقای علامه حدود نیم ساعت نکتههای اخلاقی، معنوی و تربیتی مطرح میکردند. براساس گزارشهایی که به ایشان میرسید، در مورد مشکلات مدیران، بدون اینکه مستقیم اشاره کنند، بحث کلی از آیات و روایات مطرح میکردند، بعد میگفتند: حالا خودتان با هم مشورت کنید. وقتی آقای علامه کسالت پیدا کردند، این شورا در مدرسهها برگزار میشد، بعد به من امر کردند که بیست دقیقه ابتدا را تو صحبت کن. ایشان گزارش جلسه را میگرفتند و گاهی به من زنگ میزدند که فلان مطلب را اینطوری بگو. وقتی که ایشان از دنیا رفت، شورای مدیران دوهفتگی شد، بعد ماهی یکبار شد و بعد سه ماه یکبار و الان سالی یکی دو بار به ضرورت تشکیل میشود تا مدرسهها با هم همفکری کنند و سلوک یکسانی داشته باشند. مسائلی از قبیل شهریه، حقوق معلمین، گزینش و مصاحبۀ دانشآموز در این شورا بحث و بررسی میشد. آقای سیدعلی محمودی مذاکرات این شورا را مینوشت. صحبتهای ابتدای جلسۀ آقای علامه بعد از فوت ایشان تبدیل شد به کتاب توصیههای استاد. سایر مذاکرات و راهحلها اگر جمع شود، مجموعۀ نفیسی خواهد بود. این آیندهنگری آقای علامه بود که بعد از ایشان زحمات از بین نرود و روشهای تربیتی مدارس هماهنگ شود. اعضای شورا سلیقههای مختلف داشتند ولی وقتی با هم بحث و گفتگو میکردند، لااقل 80 درصد مسائل هماهنگ میشد. مدرسهها ابتدا از هم فاصله داشتند، ولی به برکت شورای مدیران، هماهنگی و همکاری به وجود آمده از همان هفتههای اول احساس شد.
یک نقطهضعف مهم مدیران مطالعه نداشتن است، لذا هر چند وقت یکبار یک کتاب تربیتی یا مدیریتی مثل تعلیم و تربیت در فنلاند یا بچههای فیلسوف معرفی میکردم و پیشنهاد میدادم مدیران نیمساعت در روز درب اتاق خود در مدرسه را ببندند و بنشینند کتاب بخوانند تا از آنچه در دنیای تعلیم و تربیت میگذرد باخبر شوند.
آقای محمودی چند سفر به سوئیس و کانادا رفت و از مدارس آنجا بازدید کرد و فیلم گرفت. بعد از هر سفر میآمد در شورای مدیران گزارش آن را میداد و این باعث ارتقای مدیران بود.
تصمیم دیگر شورای مدیران دربارۀ فارغالتحصیلها بود. از هر مدرسه دو نفر آمدند، یکسال هفتهای یک روز شورای سه ساعته داشتیم و برای ارتباط با فارغالتحصیلهای جدید و آموزش آنها یک برنامه تدوین شد.
یکی از نتایج شورای مدیران، تأسیس دفتر تأمین نیروی انسانی بود. حاجعباسآقای رحیمیان خیلی پافشاری میکرد که ما با چه زحماتی با بچهها مصاحبه میکنیم و آنها را میآوریم بعد یک معلم را میفرستیم سرکلاس و درب کلاس را میبندیم و نمیدانیم معلم چه میکند و نتیجهاش روی بچهها چه میشود. ایشان یک چک 200 هزار تومان، از جیبش درآورد و گفت: این هم برای هزینۀ شروع. آقای محمودی و آقامهدی کرباسچیان قبول کردند این کار را دنبال کنند و دو مشاور برای آنها درنظر گرفته شد: یکی آقای دکتر خسروی یکی هم بنده. دفتر تأمین برنامههایی برای معلمها داشت که به مدرسهها اعلام میکرد و مدرسهها استفاده میکردند و تأثیرات خوبی داشت. ابتدا مورد حمایت مدیران این مدارس قرار داشت و توانست استادهای خوبی در روش کلاسداری و روش تدریس برای معلمین فراهم کند.
شخصیت دوم علوی بعد از آقای علامه، آقای روزبه مدیر رسمی دبیرستان بود که به ما فیزیک درس میداد. البته هر معلمی به هر دلیلی نمیآمد، ایشان میآمد سرکلاس و بهتر از خود آن معلم درس میداد. دبیر نجوم کلاس ششم سرتیپ باقر هیوی یک شخصیت علمی متدین بود. وقتی یکی دو دفعه بیمار شد. آقای روزبه به جای او آمد و ما تازه هیئت را فهمیدیم.
آقای روزبه بسیار تأثیرگذار بود. بعضی سالها ماه رمضان ظهرها شاگردان کلاس چهارم، پنجم و ششم هر کس دوست داشت میآمد با آقای روزبه نماز جماعت میخواندیم و انصافاً نماز ایشان طعم و مزۀ دیگری داشت. ایشان بعد از نماز پنجاه دقیقه برای ما در باب معراج صحبت میکرد. بچهها با اشتیاق استفاده میکردند. منبع صحبتشان تفسیر صافی ملا محسن فیضکاشانی بود. ایشان از اطلاعات فیزیکی به روز خودش استفاده میکرد تا ثابت کند بعضی از نکتههای معراج که برای ما غیرقابل باور بود، مشکل علمی ندارد. من افسوس میخورم که چرا آن موقع مباحث ایشان را ضبط نکردیم.
آقای روزبه چند نکتۀ جالب در روش تدریس داشتند که در کمتر معلمی دیده میشد. یکی این که وقتی میخواستند مباحث فیزیک را درس بدهند، سابقۀ علمی آن موضوع را از چند قرن قبل بررسی میکردند. مثلا در فیزیک مایعات از زمان ارشمیدس شروع میکردند که مباحث علمی چه مراحلی را طی کرده است. ایشان تاریخ علم را طوری میگفتند که در بحث فشار مایعات ما برسیم به دوران توریچلی یا در بحث جاذبه برسیم به زمان نیوتن یا در فیزیک نور در بحث عدسیها و آئینهها تاریخ آن را میرساندند به دانشمند مسلمان، حسن بن هیثم که در کتاب المناظر و المرایا قوانین آئینهها و عدسیها را قبل از این که اروپاییها به آن دست پیدا کنند، بررسی کرده است. این توضیحات تاریخ علم ایشان، باعث میشد ما درس را بهتر بفهمیم که چه طور فلان دانشمند، این نکته را متوجه شد. از آن بالاتر، اعتماد به نفس پیدا کنیم که دانشمندان مسلمان چطور در روزگار خودشان خوش درخشیدند و میراث علمی ارزشمندی به جا گذاشتند.
در کلاس چهارم آقای روزبه در فیزیک چند مبحث مهم مثل مکانیک و فیزیک نور و حرارت را به ما درس دادند و در آخر سال یک امتحان بسیار سخت از ما گرفتند که بعداً فهمیدیم بعضی از سؤالهای آن، سؤالهای کنکور دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران بوده است. آن زمان دانشکدهها خودشان جداجدا کنکور میگرفتند. در آن امتحان از سی و پنج نفر، هفت نفر قبول و 28 نفر تجدید شدند. بچهها همه ناراحت بودند و به ایشان گفتند: آقا، یک دور دیگر امتحان بگیرید. ایشان گفتند: حتماً شهریور از شما یک دور دیگر امتحان میکنم. تابستان هفتهای سه روز بیایید مدرسه، این هفت نفر که نمرۀ قبولی گرفتند، هر کدامشان به چهار نفر فیزیک سال گذشته را تدریس کنند، تا آمادگی پیدا کنید و شهریور امتحان بدهید و همین کار را کردند. ما تابستان آمدیم. مدرسه هم از ما با هندوانه و شربت پذیرایی میکرد و اگر در مطلب درسی اشکال داشتیم، آقای روزبه راهنمایی میکردند. دو ماه فیزیک را به همکلاسیهایمان یاد دادیم. این روش واقعاً مؤثر بود. به علاوه ما را تابستان از کوچهها جمع کرد. چون آن موقع مدرسه اردو نداشت. شاید این امتحان سخت، تعمدی و از درایت ایشان بود.
یکی دیگر از روشهای آقای روزبه این بود که ما را آزمایشگاه میبردند و مطالب درس فیزیک را با آزمایش به ما نشان میدادند. مثلاً یک دستگاه اوسیلوگراف در آزمایشگاه داشتیم که امواج را نشان میداد. یک بار ما را بردند و گفتند: سورههای مکی را جلوی این میکروفون بخوانید، ببینید آهنگین است. ما وقتی خواندیم، این دستگاه تصویر صوت را نشان داد و همه دیدیم که صوت قرآن، آهنگین و ریتمیک است. بعد گفتند: موسیقی از جهت روانی برای انسان دلنشین است و چون قدرت دارد که ما را از اندیشه و خردورزی دور کند، به دلیل اطاعت از فرمان خدای متعال موسیقی گوش نمیکنیم. آقای روزبه موسیقی را بر مبنای فتوای شرع حرام میدانستند ولی میگفتند: منکر لذت موسیقی نمیشویم. چون موسیقی یک هارمونی است که با طبع ما سازگار است. منتها از آن چه شرع مقدس اجازه داده مثل موسیقیهای طبیعی میتوانیم استفاده کنیم ولی از موسیقی لهوی که مخصوص مجالس گناه است، اجتناب میکنیم. خیلی از لذات است که شرع آن را مصلحت نمیداند و ما هم اطاعت میکنیم. خلاصه ایشان ضمن درس فیزیک، نکات تعبدی را به ما گوشزد میکردند.
آقای روزبه فیزیک سالهای آخر دبیرستان را خودشان تدریس میکردند. ایشان در دوران بیماری سرطان از دکتر کمال جناب که رئیس دانشکدۀ علوم دانشگاه تهران بود و تخصصاش فیزیک بود و به آقای روزبه ارادت خاصی داشت، درخواست کردند بیاید دبیرستان علوی به جای ایشان درس بدهد.
آقای روزبه سال پنجم دبیرستان به ما گفتند: اگر دوست دارید شبهای جمعه بیایید با هم صحیفۀ سجادیه بخوانیم. ایشان یکی دو دعا را برای ما شرح کردند و باعث شدند ما با صحیفه مأنوس بشویم. ببینید مدیر، هم صحیفۀ سجادیه میگوید، هم شبهات معراج را حل میکند، هم از نظر اجتماعی ما را حساس بار میآورد.
یک روز سر کلاسی بودیم که دم در ورودی مدرسه قرار داشت. آقای روزبه غرق درس گفتن بودند. یکمرتبه یک روستایی عمامه بر سر وارد مدرسه شد. یکی از بچهها گفت: حکیم ابوالقاسم فردوسی آمد. بچهها برگشتند نگاه کردند و کلاس از خنده منفجر شد. آقای روزبه برگشتند و آن شخص را دیدند و فهمیدند علت خندۀ بچهها چیست. گچی که دستشان بود، گذاشتند پای تخته و شروع کردند داستان عبور مالک اشتر از بازار کوفه را برای ما با زیبایی شرح دادند. در اینجا دو سه قطره اشک هم از چشمشان آمد. بچهها هم منقلب شدند. بعد گفتند: بچههای من، هیچوقت با ظاهر افراد دربارۀ شخصیت آنها قضاوت نکنید. از کجا میدانید این مرد روستایی نزد خدا، چه درجه و مقامی دارد؟ بعد برگشتند، گچ را برداشتند و بقیۀ درس را ادامه دادند. این برخورد در ما اثر گذاشت به طوری که من بعد از آن یاد ندارم به آدمی با سر و وضع پایین، قضاوت منفی یا بیادبی و بیمحلی کرده باشم. شاید آقای روزبه پنج دقیقه این داستان را گفت ولی چون به موقع گفت، واقعا در خاطرۀ ما ماند.
چند نفر همکلاسی ما، تابستان که مدرسه تعطیل بود، موی سرشان را بلند کردند. آقای علامه گفتند: اگر مدرسه میآیید، باید مانند سال تحصیلی، موی سرتان را کوتاه کنید. این حرف به آنها برخورد و مدرسه نیامدند. ما از این موضوع ناراحت شدیم. نشستیم فکر کردیم نامهای بنویسیم به هیئت مدیره. نوشتن نامه راجع به نادرست بودن اصرار مدرسه بر کوتاه کردن موی سر را برعهدۀ من گذاشتند. من رفتم کتابخانه و از کتاب وسائل الشیعه روایاتی درآوردم مثل این روایت که إنَّ حَلقَ الرَّأسِ مُثلَۀٌ بِالشّابِّ وَ وَقارٌ بِالشَّیخ. یعنی تراشیدن موی سر، مثله کردن جوان است. بعد بر اساس آن متنی نوشتم و آن را گذاشتیم روی میز آقای علامه. ایشان آن را خواندند و به ما گفتند: بعد از کلاس مدرسه بمانید. بقیۀ شاگردان رفتند و ما سه نفر رفتیم دفتر. ایشان شروع کردند به اعتراض که شما چه شأنی دارید برای مدرسه تعیین تکلیف کنید. بعد آقای روزبه وارد شدند. معلوم بود که با هم هماهنگ کردند. آقای علامه نامه را دادند به آقای روزبه و از اتاق بیرون رفتند. آقای روزبه نشستند و نامۀ ما را خواندند و چند ایراد ادبی از آن گرفتند. بعد گفتند: این که مدرسه نمیخواهد بچهها زلف داشته باشند یا پیراهن آستین کوتاه یا شلوار تنگ و چسبان بپوشند حکمتی دارد و خیلی منطقی توضیح دادند که جوان تازهبالغ ممکن است با این آرایش و پوشش، گرفتار نوعی روابط غیرمناسب شود و ما واقعاً قانع شدیم. بعد از آن آقای علامه هم به روی ما نیاوردند، ما هم رفتیم آن بچهها را قانع کردیم و در کلاسهای تابستانی شرکت کردند.
در آن زمان جدول حل کردن در بین بچهها رسم شده بود. این جدولها گاهی کلماتی داشت که مناسب نبود و مهمتر از آن، وقت بچهها گرفته میشد. آن زمان مجلههایی چاپ میشد که فقط جدول داشت. بعضی بچهها اینها را میخریدند و سر کلاس جدول حل میکردند. آقای روزبه به این موضوع ورود کردند. رسم ایشان هم این بود که خیلی عقلایی و منطقی صحبت میکردند. بچهها اگر حرفی داشتند میگفتند، ایشان هم پاسخ میدادند، تا بچهها قانع بشوند. ایشان صحبتهای مستدلی کردند که شما با این کار، چقدر از عمرتان را ضایع میکنید. من خودم در حل جدول به قدری پیشرفت کرده بودم که جدول طرح میکردم. وقتی دیدم ایشان منطق قوی دارد که عمر ما ضایع میشود و از مطالبی که باید یاد بگیریم، محروم میشویم، آن را کنار گذاشتم. بچههای دیگر هم کنار گذاشتند. هیچ بگیر و ببند و مدل پادگانی نبود. آقای علامه و آقای روزبه از این رسیدگیها به اشکال مختلف، هم فردی و هم جمعی زیاد داشتند. این بزرگواران در عین جذبه حالت دیکتاتوری و برخورد خشن نداشتند.
زمانی که حسنعلی منصور نخستوزیر ترور شده بود، ما رفتیم در آزمایشگاه فیزیک به آقای روزبه گفتیم خبر دارید منصور ترور شده؟ ایشان گفتند: اگر این آدم زنده نماند، من شیرینیاش را به شما میدهم. فردا اعلام شد که منصور کشته شد. رفتیم گفتیم: آقای روزبه، الوعده وفا. ایشان دست کردند پولی دادند به یک نفر و گفتند: برو یک بسته خرما بخر. خرید و آورد. گفتند: بشویید هم خودتان بخورید هم به بقیۀ بچهها بدهید. معلوم بود ایشان به این کار راضیاند و در مسائل سیاسی بیتفاوت نیستند و معتقدند آدمی که به مملکت خیانت کرده، نبودش بهتر است.
آقای علامه بیش از آقای روزبه در پیدایش مدرسۀ علوی و سیر تکاملیاش نقش داشت ولی تا زنده بود اجازه نمیداد ما این حرف را بزنیم. ایشان مدام از آقای روزبه تعریف میکرد و خودش را اصلاً مطرح نمیکرد؛ هرچند آقای روزبه مرد فوقالعادهای بود ولی جهات آقای علامه مؤثرتر و فراتر از جهاتی بود که آقای روزبه داشت. آقای روزبه هم ویژگیهایی داشت که در آقای علامه نبود، آقای روزبه فیزیک و شیمی و فرانسه خیلی خوب میدانست. سال آخر که برای معالجه به لندن رفت و برگشت، گفت: فرصت نشده بود من روی انگلیسی کار کنم، در این سفر موفق شدم مقدار زیادی زبان انگلیسی کار کردم.
وقتی که من فارغالتحصیل و در علوی معلم شدم، چون شاگرد خوب فیزیک آقای روزبه بودم، ایشان فیزیک سوم راهنمایی را به من دادند، در حالی که در دانشگاه، حقوق و اقتصاد خوانده بودم. بعد من معلم راهنما و معلم اجتماعی هم شدم. آبان سال ۵۲ در سالن مدرسه درس اجتماعی میگفتم، بچهها را گروهبندی کرده بودم و آنها از مکتبهای مختلف دفاع میکردند و کلاس فعالی بود. آقای روزبه تازه از سفر معالجاتی از لندن برگشته بودند، آمدند آخر سالن تا آخر کلاس نشستند. بعد من را در دفتر خواستند و گفتند: شما بیایید با هم صحبت کنیم و طرح دپارتمان علوم اجتماعی را بریزیم، این روش شما بیسابقه است. گفتم: شما کسالت دارید و باید استراحت کنید. ایشان گفتند: برای استراحت در قبر فرصت زیادی دارم. برنامۀ کلاسهایم را نشان دادم، اولین فرصت آزاد دوشنبه صبح بود. گفتند: دوشنبه صبح قرار ما و شما بعد از این که زنگ خورد و بچهها سر کلاس رفتند. همان دوشنبه بود که جنازۀ ایشان را برای تشییع آوردند مدرسه که توفیق آن جلسه نصیب من نشد.
آقای علامه روز تشییع جنازۀ آقای روزبه به گوشهای میرفت و دستمالش را درمیآورد روی صورتش میگرفت 10-15 ثانیه گریۀ بلند میکرد بعد صورتش را پاک میکرد دوباره میآمد داخل دفتر انگار نه انگار حادثهای اتفاق افتاده. جنازه را میخواستند از در جنوبی مدرسه بیاورند و از خیابان فخرآباد برای تشییع ببرند. ایشان جلوی تشییعکنندههایی که زیر تابوت بودند ایستادند و گفتند: برگردید برگردید. من و آقای رحیمیان در آمبولانس نشستیم کنار جنازه و رفتیم قم. چند نفر از دانشآموزان کلاس دوازدهم هم آمدند. آقای علامه بچهها را فرستاد سر کلاس و مدرسه تعطیل نشد. بعضی از همکارها به شدت به نیامدن آقای علامه به قم اعتراض داشتند. چند روز بعد از مراسم تدفین پشت دفتر شنیدم کسی با آواز کوچهباغی مثنوی میخواند. در را آرام باز کردم، دیدم آقای علامه نشسته کنار آقای رعیتنژاد که بازرس آموزش و پرورش و درویشمسلک بود و با او خیلی گرم گرفته و برایش آواز میخواند تا او را آماده کند که برود حکم مدیریت دکتر خسروی برای دبیرستان را از منطقه بگیرد و همین کار را هم کرد. این کار مثل معجزه بود، چون در آن زمان عدهای از فارغالتحصیلان علوی انقلابی و با حکومت شاه درگیر بودند و ساواک حساس بود و میخواست درب مدرسه را ببندد. آقای علامه آن سرزنشها را تحمل کرد و در آن مقطع با عمل به وظیفه، مدرسه را نجات داد. ما بعدها فهمیدیم ایشان چقدر دوراندیشی داشته است.
دکتر مدرسی دبیر انشای ما کتاب فیض گل را دربارۀ شخصیت آقای روزبه نوشت. همچنین برادر من، حسن آقای تاجری فارغالتحصیل دورۀ هشتم علوی، کتابی به نام از تو آموختیم، دربارۀ ایشان نوشت. آقای علامه وقتی این کتاب را خوانده بودند، روی عشق و علاقهای که به آقای روزبه داشتند، کلی گریسته بودند.
شخصیت سوم علوی بعد از آقای علامه و آقای روزبه، آقای گلزاده غفوری بود. ایشان درس خواندۀ حوزۀ قم بود و مدتی از طرف آیتالله بروجردی به کیلاوند دماوند برای تبلیغ رفته بود. بعد آمد تهران مدرسۀ علوی و درسهای مختلفی با ما داشت. سال اول به ما زبان انگلیسی و عربی درس میداد و سالهای بعد فقه و سال آخر فلسفه و منطق. معلمین دیگر در ردههای بعد، مؤثر بودند. ولی آقای علامه آقای روزبه و آقای غفوری نقش برجستهتری داشتند و با هم هماهنگ بودند. شاید بشود گفت اینها حلقۀ اول معلم راهنماهای مدرسۀ علوی بودند. بعضی عملاً سلیقۀ آقای بروجردی را بیشتر داشتند؛ آقای علامه از آنها بود. عدهای در کارهای علمی فعالیت میکردند؛ آقای روزبه از اینها بود و بعضی بیشتر حرکتهای سیاسی را میپسندیدند؛ آقای غفوری به اینها نزدیکتر بود. خلاصه این سه بزرگوار، مکمل هم بودند و مدرسه را حفظ میکردند. آقای روزبه، کوچکترین تظاهری به مخالفت با حکومت نمیکرد. آقای غفوری با خیلی از گویندگان و نویسندگان سرشناس آن روزگار، مثل دکتر بهشتی، دکتر محمدابراهیم آیتی، سیداحمد صفایی یا دکتر باهنر مرتبط بود. ایشان یک چهرۀ انقلابی بود و به این جهت محبوبیتی پیش بچهها داشت. سال 41 در مراسمی در مسجد ارک سخنران راجع به حکومت شاه صحبت کرده بود. پلیس عدهای را دستگیر کرد، از جمله آقای غفوری و آقای دانشآشتیانی که هر دو از معلمهای ما بودند. اینها تقریبا یک ماه زندان بودند. بعد که آمدند، آقای غفوری برای ما از خاطرات زندان تعریف کردند. همین دستگیر شدن آقای غفوری، از ایشان برای ما یک قهرمان ساخت. آقای روزبه با دیدگاههای هیجانی بچهها مخالفتی نمیکردند، چون آن را اقتضای سن نوجوانی میدانستند. آقای علامه در عین حال که بههیچ وجه همراهی یا توجیهگری یا تأیید نسبت به حکومت شاه نداشتند ولی طبق دستور آموزش و پرورش در کلاسها یک عکس شاه برای خالی نبودن عریضه نصب کرده بودند.
آقای غفوری مباحثی در کلاس مطرح میکردند که بچهها را با بحثهای سیاسی آشنا کنند. این مباحث برای ما جذابیت داشت. یک روز آقای علامه در درس اخلاق جملهای گفتند که به علمای انقلابی تعریض داشت. من چون مقلد آقای خمینی بودم ناراحت شدم. رفتم پیش آقای غفوری و گفتم: آقای علامه سر کلاس این جمله را گفتند. آقای غفوری گفتند: شنونده باید عاقل باشد. یعنی تو باید حواست باشد، حتماً حکمتی هست که ایشان این را میگویند. ایشان مخالف حرکتهای اسلامی نیستند، مسلماً حرف ایشان جهتی دارد. شاید میخواهند این مطلب به ساواک گزارش بشود که متعرض مدرسه نشوند. خلاصه آقای غفوری، آقای علامه را تضعیف نکردند.
این سه بزرگوار همدیگر را تقویت میکردند و راجع به بچهها و کارهای مدرسه با هم شورا داشتند. گاهی بچهای کاری میکرد، آقای علامه او را به آقای غفوری ارجاع میداد و گاهی آقای غفوری بچهای را به آقای روزبه ارجاع میداد. دانشآموزان در ارتباط با این سه بزرگوار به مسیر اعتدال میافتادند.
آقای محدث لیسانس فیزیک داشتند اما معلم شیمی ما بودند. آقای عابدی به ما دیکته و آقای سیدکاظم موسوی تفسیر درس میدادند. این آقایان وارد شورای مدرسه شدند. قبلاً در شورا علاوه بر آقای علامه و آقای روزبه و آقای غفوری، آقای فرخیار، آقای شاهمرادی و آقای علیرضایی بودند. آقای عابدی اهل زنجان و در دبستان شاگرد آقای روزبه بود. آقای موسوی همکار آقای روزبه برای نوشتن عربی آسان بود و آقای محدث هم در فیزیک کارهای آزمایشگاهی آقای روزبه را انجام میداد. بعد ایشان معاون مدرسه شد و خیلی هم زحمت میکشید. سلیقههای این آقایان با آقای علامه هماهنگ نبود و مخالفتهایی میکردند. در چنین شرایطی آقای علامه برای حفظ مدرسه یک سال مدرسه نیامد. در این زمان بعضی از پدرها فرزندانشان را از علوی بردند. آقای علامه هم از جهات مذهبی و هم از جهات مدیریتی برای مدرسه وزنهای بود و با این که نمیآمد، باز مدرسه را پشتیبانی میکرد و کسری مدرسه را از افراد خیر تأمین میکرد چون محور تأمین مالی مدرسه آقای علامه بود.
سال 47 آقای روزبه مبتلا به بیماری سرطان شدند و بیماری ایشان شدت پیدا کرد. آن آقایان هم فهمیدند جای آقای علامه را نمیتوانند پر کنند. وقتی آقای روزبه دیدند مدرسه با مشکل روبهرو شده است، از آقای علامه خواستند که برگردند، ایشان هم بدون هیچ تشریفاتی برگشتند. آقای علامه در مسائل اختلافی اصلاً چیزی نمیگفتند.
آقای کمال خرازی فارغ التحصیل دورۀ 2 علوی، همکار آقای روزبه در آزمایشگاه فیزیک بود. ایشان با آقای دکتر احمد توانا خیلی مأنوس بود و ایشان را با توافق آقای علامه دعوت کرد. بعد از نیامدن آقای علامه، آن آقایان کوشش کردند آقای توانا خلأ آقای علامه را پر کند. چون ایشان فرد خوشاخلاقی بود و مطالعات گستردهای داشت و بچهها به ایشان جذب میشدند.
زمانی که من معلم راهنما شدم، آقای علامه به مدرسه برگشته بودند و آقای توانا هم حضور داشتند و معلم راهنما بودند و با آقای علامه هم روابطشان حسنه بود. آقای روزبه هم به ایشان خیلی احترام میگذاشت. آن بزرگوارانی که با آقای علامه مخالفت داشتند، بعد از برگشتن آقای علامه هم در مدرسه بودند و ناسازگاریهایی نشان میدادند. آقای علامه کمکم از فارغالتحصیلان مدرسه در کارهای مدرسه استفاده کردند. آن بزرگواران پیش فارغ التحصیلها محبوبیت نداشتند ولی آقای روزبه محبوبیت داشت. آقای علامه ملاحظۀ آقای روزبه را میکرد و ایشان هم آقای علامه را مقدم میداشت و احساس میکرد بدون آقای علامه، مدرسه برقرار نمیماند.
سال 55 شاه با فروش نفت پولدار شده بود. یک شب اعلام کرد که ما دیگر مدرسۀ ملی نباید داشته باشیم و تحصیل مجانی میشود. من خیلی غصهدار شدم. صبح آمدم مدرسه. آقای علامه در دفتر بودند، خدمت ایشان رفتم و با ناراحتی گفتم: آقا، صحبت دیشب شاه را شنیدید؟ گفتند: بله. گفتم: حالا چه کار کنیم؟ ایشان گفتند: اگر درب مدرسه را بستند، از راه دیگری وارد میشویم. البته خدا به شاه مهلت نداد که بخواهد این کار را بکند. در جمهوری اسلامی هم افرادی بودند که سلیقهشان تعطیلی مدارس ملی بود، ولی به علت اینکه فارغالتحصیلان علوی در جامعه خدمتگزار بودند و موقعیتی داشتند یا فرزندان بعضی از مسئولین در علوی و نیکان بودند، مانع شدند که مدرسۀ علوی تعطیل شود. آقای علامه کسی نبود که به راحتی از مسئولیت کنارهگیری کند و بگوید: نگذاشتند کار کنیم، ما هم مسئولیتمان تمام شد. ایشان میگفتند از آیۀ لايُكَلِّفُ اللَّهُ نَفسًا إلّا وُسعَها استفاده نمیشود ما تکلیف نداریم بلکه استفاده میشود که ما باید وسعمان را زیاد کنیم.
آقای علامه در تمام تلاشهایش تکیهگاه قلبیاش به خدا، اولیای خدا، مخصوصاً حضرت صاحب الزمان بود. تعبیر ایشان راجع به محصلین مدرسه بچههای امام زمان بود و این تعبیر خیلی دلنشینی بود که وقتی با معلمها صحبت میکرد، باعث میشد رابطۀ عاطفی فوقالعادهای بین معلم و شاگرد ایجاد شود.
خدا این بزرگواران را رحمت کند و ما را قدردان و ادامه دهندۀ راه آنان قرار دهد.