تیزر قسمت دهم | زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | حسن غفوریفرد
زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت دهم | حسن غفوریفرد
بسم الله الرحمان الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ دکتر حسن غفوریفرد فارغالتحصیل دورۀ 1 علوی (98/4/31)
من متولد سال 1322 هستم. منزل ما میدان قیام بود. سال اول و دوم دبستان مدرسۀ فرهنگ نزدیک امامزاده یحیی و سال سوم تا ششم مدرسه خیام چهارراه سیروس رفتم که بعدها هنرستان بهبهانی شد. کلاس چهارم، پنجم و ششم با شهید محمود قندی همکلاس بودیم. شهید قندی از ما زرنگتر بود و در همۀ جهات کامل بود و من با فاصلۀ زیادی نفر دوم آن کلاس بودم. ایشان دبیرستان رفت جامعۀ تعلیمات اسلامی و من رفتم دبیرستان پهلوی و تا سال سوم دبیرستان آنجا بودم. مدرسۀ پهلوی مجموعهای بود از زشتیها، چه معلم و چه دانشآموز. البته انسانهای خوب و متدینی هم بودند مثل دو معلم فقه و ادبیات ما؛ ولی در مجموع، محیط مناسبی نبود. مثلا به یکی از معلمها میگفتیم: آقا شما چرا ازدواج نمیکنید؟ میگفت: من هر موقع بخواهم برایم آمادهاست! یکی از معلمها هنگام تلاوت آیۀ إِنَّما یَخشَی اللّهَ مِن عِبادِهِ العُلَماء الله را مرفوع و علما را منصوب میخواند. یعنی خدا از بندگان عالمش میترسد و بعد اینطور معنی میکرد که اگر عالِم فاسد باشد، ضررش بیشتر است و برای همین خدا از او میترسد! در دبیرستان ما معلم برای هر تجدیدی 50 تومان (500 ریال) میگرفت و نمرۀ قبولی میداد. واقعا شرایط بسیار نامناسبی از لحاظ اخلاقی بود. البته مدرسههای بالای شهر فسادهای نوع دیگری داشتند. سال چهارم مدرسۀ میرداماد رفتم که تازه تأسیس شده بود. آنجا وضع بدتر بود. معلم ادبیات بعد از اتمام کلاسها نزدیک مدرسۀ دخترانه میرفت برای دید زدن!!
آقای علی برهانی بچه محل ما بود. مرا برد مدرسۀ آقای مجتهدی مقداری درس حوزه را خواندم. او قبل از من آمده بود مدرسۀ علوی و آنجا را به من معرفی کرد. با پدرم برای ثبت نام به مدرسۀ علوی آمدیم؛ در نیمۀ راه پدرم نگران شد که نکند شهریۀ مدرسه را نتواند بپردازد و نزدیک سهراه امینحضور به من گفت: امسال خواهش میکنم اینجا نرو، سال بعد برو. گفتم: هر چه شما بفرمایید. آن موقع بچهها خیلی حرف گوش میدادند و در مقابل بزرگترها تواضع داشتند. سال سوم هم دوباره مدرسۀ پهلوی ثبتنام کردیم. در این سال به علت اهانتی که یکی از مسئولین مدرسه به من کرد، با او درگیر شدم و مرا از آن مدرسه اخراج کردند و نمرۀ انضباط هر سه ثلث را صفر دادند و در 3 درس مرا تجدید کردند. ریاضی من خیلی خوب بود و از دبیرمان بالاتر بودم. ولی با این حال مرا تجدید کردند. معلم گفت: ناظم به من گفته به شما نمره ندهم، 19 هم بگیری بالای ورقه مینویسم مشکوک. مدرسۀ میرداماد پایینتر از مدرسۀ علوی تازه باز شده بود. سال چهارم رفتم دبیرستان میرداماد. معلم ریاضی آنجا چندبار کاملا مست آمده بود سر کلاس. سال پنجم رفتم مدرسۀ علوی، از من سؤالهایی کردند و مرا پذیرفتند. به آقای علامه گفتم: من چقدر شهریه بدهم؟ ایشان هیچ عددی مطرح نکردند. الآن افسوس میخورم که اگر میدانستم مسألۀ مالی در ثبت نام مدرسۀ علوی تعیین کننده نیست، حتما سال سوم میآمدم که اگر این کار را کرده بودم خیلی در زندگی موفقتر بودم. بزرگترین حسرت من در زندگانی این است که خیلی دیر با حضرات علامه و روزبه و گلزادۀ غفوری آشنا شدم.
وقتی با آقای برهانی وارد دبیرستان علوی شدم، حوض کوچکی بود و مستخدمی آب آن را میکشید و آقایی هم به او کمک میکرد. گفتم من آمدهام ثبت نام کنم. آن موقع من زلف داشتم. آن مستخدم گفت: اولین شرط این مدرسه این است که باید موی سرت را بزنی. گفتم: خب میزنم. آن آقا گفت: کلاس چندمی؟ گفتم: میروم پنجم. گفت: فیزیک چقدر خواندی؟ و چند سؤال از فیزیک کرد. من هم بلد بودم و جواب دادم ولی تعجب کردم؛ چون شنیده بودم سطح علمی مدرسۀ علوی خیلی بالاست، ولی فکر نمیکردم مستخدم آبحوضکش آن هم فیزیک بلد باشد. بعد فهمیدم ایشان آقای روزبه مدیر دبیرستاناند. بعد رفتم دفتر پیش آقای علامه. گفتند: قرآن بلدی بخونی؟ گفتم: بله. جایی را باز کردند، خواندم. جای دیگری را باز کردند، خواندم. گفتند: بلدی معنی کنی؟ گفتم: بله. جایی را باز کردند. معنی کردم. خیلی محبت کردند و مرا بدون هیچ شرطی پذیرفتند. بعدها آقای روزبه به آقای برهانی فرموده بودند: تنها کسی که میتواند با آقای قندی رقابت کند ایشان است. دیگر کارنامۀ مرا ندیدند. اگر آن صفرها را میدیدند، حتما مرا نمیپذیرفتند. آن کارنامه هنوز هست.
من خوشتیپ بودم و قدم بلند بود. چون کشتیگیر بودم مجبور بودم وزن کم کنم. آقای علامه گفتند: شما چرا انقدر لاغری؟ مگر مریض هستی؟ گفتم: نه. گفتند: جلق میزنی؟ گفتم: آقا، به خدا من بلد نیستم! تعجب کردم که چنین بزرگی با یک نوجوان این چنین صریح صحبت بکنند. با این سؤال، من احساس امنیتی کردم و رابطۀ خیلی صمیمی بین ما ایجاد شد که تا آخر ادامه داشت و شاید ایشان بیش از همۀ شاگردان به من عنایت داشتند. البته سالهای اول تأسیس علوی، تعداد دانشآموزان کم بود و ایشان زیاد به بچهها رسیدگی میکردند. خیلی از درسهای ما را خود آقای علامه تدریس میکردند. همچنین هر وقت معلمی غایب بود، به تناسب، آقای علامه یا آقای روزبه به جای او سر کلاس میآمدند و درس میدادند که برای ما شیرینتر بود. ارتباط من با آقای علامه نسبت به معلمهای دیگر بیشتر بود.
در مورد شهریه آقای علامه گفتند: چقدر میتوانی بدهی؟ من حساب کردم گفتم: 250 تومان (2500 ریال). قبول کردند و من 100 تومان دادم، 150 تومان دیگر چک برای خرداد سال بعد از داییام دادم. اتفاقا در سررسید آن، چک برگشت. آقای علامه آمدند در حیاط مدرسه و چک را به من دادند و گفتند: آقا این چک برگشت، خداحافظ! نایستادند که من خجالت بکشم. بعد من از یکی از بستگان یک چک گرفتم به مبلغ 200 تومان و به ایشان دادم و 50 تومان پول نقد از ایشان گرفتم. بعد فهمیدم بعضی از دانشآموزان نه تنها شهریه نمیدهند بلکه آقای علامه به آنها کمک مالی هم میکنند.
بحث مدارس ملی، اوایل انقلاب بارها در دولت مطرح شد. هم زمانی که آیتالله مهدوی کنی نخستوزیر بودند هم زمانی که آقای موسوی نخستوزیر بودند. در هیئت دولت یک عده با مدارس غیردولتی خیلی مخالف بودند و میگفتند: مدارس خوب مخصوص پولدارها خواهد شد. ولی مدرسۀ علوی اینطور نبود. گرچه شهریه میگرفت ولی هزینۀ اصلیاش را آقای علامه با هنر فراوانی که داشت از افراد خیّر میگرفت. ایشان بهترین دبیران و امکانات را برای مدرسه تهیه میکرد. این هزینهها با شهریۀ بچهها تأمین نمیشد. مخالفین میگفتند: کسانی که پولدار هستند، بچههایشان را مدرسۀ خوب میگذارند، سواد یاد میگیرند و در آینده مسئولین مملکت میشوند. من در مقابل میگفتم: اگر یک نفر پولدار است، بهترین راه خرج کردن پول، برای آموزش فرزندش است؛ اگر برود مشروب بخورد یا زن و بچهاش را ببرد اروپا بگرداند بهتر است یا بیاید خرج تحصیلات بچهاش کند؟ استفاده از ثروت برای سرمایهگذاری در علم، مشروعترین و مقبولترین و بهترین راه برای استفاده از پول است. هنوز هم اعتقاد من همین است. برفرض آن بچۀ پولدار رفت مدرسۀ دولتی، خب در خانه امکانات زیادی دارد: اتاق مستقل، هوای مناسب، آرامش، تفریح، وسایل لازم. این امکانات را که نمیشود از او گرفت، پس بهترین کار این است که این پدر پولش را صرف آموزش بچهاش کند. علاوه بر مسألۀ علمی، مدارس دولتی از لحاظ اخلاقی هم مشکل فراوانی داشتند. آیتالله مهدوی کنی در هیئت دولت رسما گفت: من نخستوزیر هستم، نمیتوانم بچهام را بفرستم مدرسهای که مورد آزار جنسی قرار بگیرد. مدرسۀ علوی از نظر اخلاقی سالم بود و شهریه اصلا مطرح نبود. سال بعد هم هر چقدر به آقای علامه گفتم: چقدر پول بدهم؟ ایشان گفت: من میدانم تو از پول بستنی خوردنت هم شده میزنی که به مدرسه بدهی. هر قدر دوست داری بده. خلاصه هیچ مبلغی نگفتند و من 300 تومان دادم. در صورتی که آن سال از بقیه خیلی بیشتر شهریه میگرفتند.
در مورد بقیۀ افراد جامعه، دولت براساس قانون اساسی وظیفه دارد شرایط تحصیلات را برای همه تهیه کند و به مدارس دولتی از نظر اخلاقی نظارت داشته باشد. الآن مواد مخدر در دبیرستانها راه پیدا کرده و سنّ اعتیاد به زیر چهارده سال رسیده است؛ اینها مشکلاتی است که دولت یا نخواسته یا نتوانسته علیرغم وظیفهای که به عهده داشته انجام بدهد. حالا یک گروهی آمدند داوطلبانه بخشی از این مشکلات را حل کنند و هزینهای هم برای دولت ندارند، باید دستشان را بوسید. یک عده امکانات خود را صرف لهو و لعب، قمار، مشروبخوری و تفریحات ناسالم میکنند، یک عده عاقلتر هستند و پولشان را صرف آموزش بچههایشان میکنند.
مدارس ملی هم حق دارند مطالبۀ شهریه کنند، چون باید مدرسه را بگردانند. تأمین بودجۀ مدرسۀ علوی مقدار زیادی توسط کمکهای مالی خیّرین بود. پس به بخش خصوصی باید اجازه بدهیم که بخشی از بار آموزشی دولت را برعهده بگیرد و با استانداردهای بالاتر دانشآموزان را تربیت کند. در همۀ دنیا آموزش و پرورش مردمیترین کار است و انجمنهای اولیای مدارس و فارغالتحصیلان نقش بسیار پررنگی در مسائل آموزشی و اخلاقی دارند.
آقای علامه تأکید ویژه داشتند که همه در مدرسه لباس ساده بپوشند. من وقتی از خارج برگشتم و در مدرسه کار میکردم، پالتویی پوشیده بودم که آن را از خارج آورده بودم. آقای علامه گفتند: آقا، این در شأن شما نیست. ایشان اصلا اجازه نمیدادند بچهها لباسی بپوشند که رشک دیگران را برانگیزد و در جلسۀ اولیا تأکید میکردند که بچهها لباس خیلی ساده بپوشند. بارها من دیدم آقای روزبه نان خالی یا نان و پنیر میخوردند. به این ترتیب تفاوت طبقاتی در مدرسه به چشم نمیآمد. من در آن زمان شرایطم از بسیاری از دانشآموزان پایینتر بود ولی هیچ وقت احساس نکردم دیگران لباسی بهتر از من میپوشند. تقریبا همه در یک سطح زندگی میکردیم. دفترچهها و لوازمالتحریر و کیفهای همه معمولی بود. دانشآموزی نداشتیم که با ماشین شخصی پدرش بیاید. فضای یکرنگی و یکپارچگی بین بچهها بود. من هیچوقت احساس نکردم کسی در مدرسه بخواهد به من فخر بفروشد.
ما صندوق قرضالحسنه درست کرده بودیم. روزی پنج ریال میدادیم. ما 15 نفر دورۀ اول سال 41 که فارغالتحصیل شدیم، روز عید غدیر در منزل آقای علامه همراه آقای روزبه، آقای گلزادۀغفوری، آقای محدث و آقای سید علیاکبر حسینی، با هم عقد اخوت خواندیم. در آنجا آقای روزبه فرمودند: حقوق برادری خیلی زیاد است، ممکن است نتوانیم آنها را ادا کنیم، پس آنها را از یکدیگر ساقط میکنیم جز شفاعت و دعا و زیارت. به این جهت ما با همدورهایهای خودمان جلسۀ ماهانه داشتیم که در خانۀ افراد میچرخید و این صندوق قرضالحسنه ما را به هم نزدیک میکرد. بعضی از پول صندوق وام گرفتیم و عروسی کردیم. این روابط تا سالها ادامه داشت. بعد از دانشگاه این جلسات کمتر شد ولی هنوز سالی یکی دو بار دور هم جمع میشویم.
آقای روزبه پیرو حقیقی حضرت علی علیهالسلام بود. آقای علامه دائما در مورد آقای روزبه میگفتند: ایشان پا جای پای حضرت علیعلیهالسلام گذاشته است. هنوز هم فکر میکنم نزدیکترین زندگی افراد به حضرت علی ، در سادگی، تواضع، دانش و آگاهی، زندگی آقای روزبه بود.
دورۀ ما کلاس بسیار فوقالعادهای بود و باسواد زیاد داشت. آقای قندی از جهت ریاضی خیلی بالا بود. آقای علیاکبریان واقعا فوقالعاده بود. از 15 نفر، 6 نفر اول آقای قندی، آقای سپهریراد، آقای علیاکبریان، آقای پیشوایی، آقای داراب و بنده با یک فاصلۀ زیادی از بقیه بودند. ادارۀ این کلاس بسیار مشکل بود. آقای علامه میگشتند باسابقهترین و باسوادترین معلمها را انتخاب میکردند. روزهای شنبه در حیاط مدرسه، صندلی میچیدند و برای ما سخنرانی میگذاشتند و افرادی امثال آقای مزیّنی و دکتر داروئیان مسائل علمی و فرهنگی را بیان میکردند.
نزدیکترین دوست من آقای قندی بود که از دبستان با هم بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم. خانۀ ایشان سهراه امین حضور بود و خانۀ ما میدان قیام. عصرها از مدرسه پیاده میآمدیم میدان قیام دوباره با هم برمیگشتیم سه راه امین حضور. دو سه بار این راه را طی میکردیم. خلاصه ایشان نزدیکترین فرد به ما بود، هم در دبیرستان، هم در دانشگاه، هم در زندان، هم در ورزش. شنای ایشان خیلی خوب بود.
هرچه میگذشت ارتباط و ارادت من به آقای روزبه بیشتر میشد. من در دورۀ دانشگاه خیلی بیشتر به ایشان ارادت پیدا کردم. چون رشتۀ من فیزیک بود و دائما با آقای روزبه ارتباط داشتم.
مدرسۀ علوی در ابتدای تأسیس در یک حیاط کوچک با امکانات بسیار اندک شروع شده بود. در عین حال آقای روزبه خیلی تأکید داشتند که از وسایل ساده آزمایشگاه درست کنیم. بعد در محل جدید دبیرستان در خیابان فخرآباد آزمایشگاه خیلی بزرگی برای فیزیک درست کردند. در شکلگیری آزمایشگاه فیزیک دبیرستان، من و آقای دکتر خرازی بیشتر پیگیری و کمک میکردیم. ما آن را قفسهبندی کردیم و کمکم وسایل آزمایشگاهی میخریدیم و شبها تا ساعت 9 و 10 میایستادیم و آن را آماده میکردیم. به سرعت آزمایشگاه کامل شد و بهترین آزمایشگاه دبیرستانهای تهران شد. بعد مدرسه تلسکوپ خریداری کرد و خود آقای روزبه به ما درس هیئت میدادند.
من شخصاً ارتباطم با آقای علامه صمیمیتر از ارتباطم با پدرم بود. هم بابت تناسب روحی که داشتیم و هم از نظر علمی و فرهنگی خیلی به ایشان نزدیک بودم. سال اول دانشگاه برای اولین بار وارد یک محیط مختلط شدم که دختر و پسر با هم بودند. به ایشان گفتم: شرایط این است، چه کار کنم؟ گفتند: بیا ازدواج کن. از همان سال اول ایشان پیگیر بود که من ازدواج کنم. پدر من چنین پیشنهادی ندادند. بالاخره هم ایشان باعث ازدواج من شدند و دختر خانم کیانپور، همکار خواهرشان، خانم نیکومنش، در مدرسۀ دخترانۀ فخریه را به ما معرفی کردند. من با آقای علامه خیلی صمیمیتر از آقای روزبه و دیگران بودم.
آقای علامه کارهای علمی را به آقای روزبه ارجاع میدادند. آقای روزبه هم بیشتر مشوق ما برای فیزیک بودند. میگفتند: بهترین دلیل الهیون برهان نظم است و بهترین جا که میتوانید برهان نظم را ببینید، در فیزیک و در هیئت است. اگر علوی نیامده بودم، بعید بود به دانشگاه بروم. احتمالا قهرمان کشتی میشدم.
با آمدن به علوی زندگی من به کلی تغییر کرد. آقای علامه طوری رفتار میکردند که آدم نمیتوانست خلاف کند. من از انضباط صفر رسیدم به انضباط خیلی بالا. راهبرد ایشان بیشتر پیشگیری بود. روشی داشتند که بسیار مهم بود. ایشان شخصیت آدم را آنقدر بالا میبردند که هم انسان اعتماد به نفس پیدا میکرد و هم برای خود شخصیتی والا قائل میشد و شأن خود را بالاتر از آن میدید که مرتکب خلافی شود. روش بسیار جالبی داشتند، مثلا من یکبار صورتم را از ته زده بودم. ایشان گفتند: آقای میرزا غفور من اطلاع دارم که حضرت عالی اهل تهجد، نماز شب و تفسیر قرآن هستید، موی صورت شما کوتاه است، خداحافظ! اول آدم را میبرد بالا که آقا شما اهل نماز شبی، اهل دعایی که آدم به فکرش نرسد که میتواند گناه کند. امام هادی فرمودند: مَن هانَت عَلَیهِ نَفسُهُ فَلا تَأمَن شَرَّه اگر کسی نفسش در نظرش پست شد، کسی از شر او در امان نخواهد بود. کسی که دروغ میگوید اول به خودش دروغ میگوید و قبل از همه خودش را گول میزند و شخصیت خودش را خُرد میکند. در مورد من روش ایشان بسیار بسیار خوب جواب داد. من هم در مورد بچههایم همینطور رفتار کردم و خیلی خوب جواب داد. هیچ وقت کوچکترین اهانتی نکردم، نگفتم نماز بخوانید، چادر سر کنید و نصیحت مستقیم نکردم. این را از آقای علامه یاد گرفتم. آقای علامه بیشتر تلاشش این بود که به انسان شخصیت بدهد. به نظرم این مؤثرترین روش بود. در مدارس قبلی که من را تنبیه کردند، من جریتر شدم و تأثیر منفی روی من داشت، اما روش آقای علامه تأثیر صد در صد مثبتی داشت. به طوری که بر خلاف رفتارم در مدارس قبلی، با کسی حتی نیروهای خدماتی درشتی نکردم. دو نفر در زندگی من را خیلی بزرگ کردند. یکی از آنها آقای علامه بود. به این جهت هر روز من ایشان را دعا میکنم.
من هنوز در علم و تعهد شبیه آقای روزبه پیدا نکردهام. در دانشگاه دکترها یک دهم ایشان علاقه به علم ندارند. آقای روزبه مینشست تا ساعت ده و یازده شب با ما صحبت میکرد. دو سه بار دولت به ایشان بورس داده بود که برای دکترای فیزیک به خارج بروند. آن موقع دولت هم به افراد خیلی ممتاز یا پارتیدار بورس تحصیلی خارج از کشور میداد. در آن زمان تیپهای مذهبی مثل آقای روزبه، کسی که ریش دارد و موی سرش کوتاه است، مورد علاقۀ دولت نبود ولی وقتی دیدند واقعا آقای روزبه خیلی ممتاز هستند، پیشنهاد بورس به ایشان دادند ولی ایشان قبول نکردند. گفته بودند من با پول بیتالمال حاضر نیستم بروم خارج تحصیل کنم. بعد دکتر جناب یک بورس از فرانسه پیدا کرده بود که پول بیتالمال ایران نباشد. آقای روزبه بهانه آورده بودند که با رفتن من، زندگی خانوادهام (پدر، مادر و خواهرها) مختل خواهد شد. دکتر جناب قول داده بودند فردی را برای رسیدگی به خانوادۀ ایشان قرار دهند. شاید جناب روزبه در شرف رفتن به فرانسه بودند که مدرسۀ علوی تأسیس شد و ایشان فرمودند: تدریس در مدرسۀ علوی برای من مهمتر از تحصیل در فرانسه و گرفتن دکتری است. معلوم میشود درس خواندن ایشان برای مدرک نبود.
آقای روزبه وظیفۀ خود را رسیدگی به بچهها میدانستند. مثلا بچهها را تا ساعت ده یازده شب برای رصد ستارهها با تلسکوپ نگه میداشتند. قطعه قطعه وسایل آزمایشگاه را با خون دل تهیه میکردند. آقای روزبه خیلی برای ما وقت میگذاشتند. دورهای که ما دیپلم شدیم در ایران اول شدیم. آقای قندی نفر اول کنکور شد. دورۀ اول از جهت علمی بسیار برجسته بود.
آقای علامه برای دورۀ ما کلاس اخلاق نداشتند. در کلاس فقه برای ما شرح لمعه میگفتند. جذابیت کلاس ایشان از آقای نیرزاده بیشتر بود. ایشان این هنر را داشت که در عرض پنج دقیقه غمناکترین آدم را به خنده بیاندازد یا خندانترین آدم را به گریه بیاندازد یا بخیلترین آدم را کاری بکند که مقدار زیادی انفاق کند. آقای علی خواجهپیری تعریف میکرد که شخصی بود در بازار که در عمرش یک قران هم به مستحق و نیازمند کمک نکرده بود، آقای علامه چند دقیقه با او صحبت کردند و او کمک مالی خیلی بزرگی برای کار خیر کرد. پدر من میگفت: آقای علامه جوان بودند، ایشان را بغل میکردند و روی منبر میگذاشتند و جمعیت زیادی پای منبر ایشان میآمدند. اگر ایشان منبر را ادامه میدادند، یکی از معروفترین منبریهای ایران میشدند. درس ایشان کاملا زنده بود، با اینکه نمره نداشت ولی برای آن درس وقت میگذاشتیم. همۀ کارهای ایشان آموزش اخلاق عملی بود. روش زندگی و سلوک ایشان برای ما درس بود. در کلاس بارها ما را به گریه میانداختند. ما واقعا تحت تأثیر موعظههای ایشان قرار میگرفتیم.
من بعد از فارغالتحصیلی و رفتن به خارج، با آقای علامه مکاتبه داشتم و 21 نامه به آقای علامه نوشتم. بعد از لیسانس فیزیک به ژاپن رفتم و فوق لیسانس زلزلهشناسی گرفتم. بعد که از ژاپن برگشتم، رفتم دبستان علوی خدمت آقای سیدعلیاکبر حسینی، معلم ورزش شدم. بعد به آمریکا رفتم. سال اول فقط نان و پنیر خوردم و ماهی یک شب سیبزمینی پخته، سختیهای زیادی کشیدم. سه چهار سال بعد ازدواج کردم و شرایط راحتتر شد. نان با تخم مرغ پخته میخوردیم. آقای علامه مرقوم فرموده بودند در 24 ساعت بیش از دو عدد تخم مرغ نخورم.
در آمریکا یک قاب عکس از آقای روزبه روی میزم گذاشته بودم، لحظاتی که خیلی زندگی به من فشار میآورد، با یک نگاه به این عکس و به خاطر آوردن آقای روزبه تمام غم و غصۀ من برطرف میشد.
بعد از گرفتن فوق لیسانس و دکترای فیزیک اتمی به ایران برگشتم و خدمت آقای علامه رسیدم و گفتم: من چکار بکنم. گفتند: از همه جا لازمتر همین دبیرستان است. رفتن به ادارات مثل این است که در روز قیامت بالای سر ابنزیاد چتر بگیری که ابن زیاد سرش آفتاب نخورد. قرار شد ما کلاس قرآن صبحگاهی را برویم. در روز اول، معلم یکی از کلاسهای هشتم نیامده بود و کلاس شلوغی هم بود. ما رفتیم و کاری کردیم که بچهها به قرآن علاقهمند شدند. مطالعه میکردند، ترجمه و تفسیر سورهها را مینوشتند و میآوردند.
دو سال تحصیل در مدرسۀ علوی و استفاده از انفاس قدسیۀ حضرات علامه، روزبه و گلزادۀ غفوری و تماس با بزرگانی چون مرحوم قریب (دبیر ادبیات) و مرحوم روشن (دبیر کار دستی) و آشنایی با افرادی چون آقای علیرضایی، مرحوم سیدعلیاکبر حسینی، مرحوم محدث و دیگران، از بهترین دوران زندگی من بود و بقیۀ عمر مرا تحت تأثیر قرار داد. بدون تعارف، هیچ کسی در دنیا مثل آقای علامه روی من تأثیرگذار نبود. من هنوز هم ونک میروم و خانۀ ایشان را زیارت میکنم. آن خانه برای من الهامبخش است.
خداوند روح آنان را با ارواح طیبۀ انبیا و اولیا محشور فرماید و ما را قدردان نعمت آنان قرار دهد. به حکم مَن عَلَّمَنی حَرفاً فَقَد صَیَّرَنی عَبداً در همۀ عمر، خود را بندۀ حضرات علامه و روزبه میدانم.
بسماللهالرحمنالرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای حسن غفوریفرد فارغالتحصیل دورۀ 1 علوی جلسۀ دوم - (99/11/9)
ما سال 40 که آمدیم محل جدید دبیرستان در خیابان فخرآباد، راهپلهها نرده نداشت، ما بچههای دورة اول کنار پلهها میایستادیم و دست های همدیگر را میگرفتیم که دانش آموزهای کوچک یک موقع نیفتند. آقای روزبه در فیزیک متمرکز بودند ولی مطالعات مذهبی بسیار عمیقی داشتند. ایشان نه تنها استاد فیزیک ما بودند، بلکه اگر دبیری نمیآمد، ایشان میآمدند جای او درس میدادند و ما بیشتر احساس رضایت میکردیم.
من خودم را جداً با همۀ وجود مدیون آقای علامه میدانم و بعد از فارغالتحصیلی هیچ وقت ارتباطم با مدرسة علوی قطع نشد. سال 41 بعد از دیپلم در طول تابستان چند بار محضر آقای علامه و آقای روزبه رسیدم. دورۀ اول کلاس ششم، ما 15 نفر بودیم. 6 نفر از ما در کنکور دانشگاه تهران قبول شدند. من، آقای قندی، آقای سپهریراد، آقای داراب، آقاب پیشوایی، آقای علیاکبریان. اینها حق داشتند در سه کنکور دانشکدهها شرکت بکنند. من خواستم در کنکور فیزیک و فنی و پزشکی شرکت کنم. بقیه در فیزیک و فنی شرکت کردند. یکی از دوستان، رأی مرا زد و من در شیمی شرکت کردم، در مرحلة دوم در فیزیک و شیمی قبول شدم. آقای دکتر قندی فنی و فیزیک قبول شدند، آقای سپهریراد و آقای پیشوایی در فیزیک رزرو شدند که بعد قبول شدند و ما سه نفری در فیزیک بودیم. در زمان دانشجویی میآمدیم مدرسه و در آزمایشگاه با آقای کمال خرازی کمک میکردیم.
آقای دکتر جناب استاد فیزیک دانشگاه ما به آقای روزبه خیلی علاقه داشت و چند بار هم برای آقای روزبه بورس تهیه کرده بود. ایشان گفته بود: با پول بیتالمال نمیخواهم خارج بروم. بعد یک بورس از فرانسه برای ایشان تهیه کرد، باز ایشان گفته بود: مشکل خانواده دارم، گفتند: ما یک نفر را میگذاریم به آنها کمک کنند ولی ایشان ترجیح داد که ایران بماند و در علوی خدمت کند
من در دورۀ لیسانس assistant یا تدریسیار پرفسور حسابی بودم و مسائل درس ایشان را برای دانشجوها حل میکردم. آقای روزبه و آقای حسابی مشابهاتی داشتند و هر دوی آنها خیلی دقیق بودند و دید علمی داشتند. آقای حسابی با انیشتین بوده و در رشتههای مختلفی کار کرده بود. من موقع صحبت با آقای دکتر جناب یا دکترحسابی گاهی لکنت زبان میگرفتم اما با آقای روزبه خیلی ساده و راحت صحبت میکردم.
. بعد از لیسانس، تابستان رفتم دانشکده، دکتر جناب به من گفت: بورس ژاپن هست، میخواهی بروی؟ گفتم: بله، گفت: زبان بلدی؟ گفتم: یک کمی. آدم خیلی جدی بود. پای تخته یک جمله نوشت گفت: این را ترجمه کن. ترجمه کردم، گفت: خوب است. خلاصه بورس جور شد و به ژاپن رفتم و اولین فوق لیسانس خود را در رشتۀ زلزله شناسی از ژاپن گرفتم. از ژاپن که برگشتم، رفتم در سازمان ژئوفیزیک ایران که بورس من از آنجا بود بعد هم رفتم سربازی. در کنار آن دردبستان علوی خدمت آقای حسینی، معلم ورزش شدم و زمینِ پَرش درست کردم. این قدر این ورزش علاقه ایجاد کرده بود که داوطلب بیش از امکانات ورزشی بود در نتیجه قرار گذاشتیم هر کس میخواهد ورزش کند، اول باید چند سورة کوچک قرآن را حفظ کند.
آن زمان کامپیوتر تازه به ایران آمده بود، بعد از دوسال سربازی، خرداد 47 رفتم سازمان آب و برق خوزستان، بخش کامپیوتر که لیست حقوقها را مینوشت. بعد از دو سه ماه، یک دوره آمدیم تهران برای آموزش کامپیوتر. بعد از آن دانشگاه جندیشاپور خوزستان برای فوق لیسانس فیزیک، چند نفر مدرس استخدام کرد. مقدار زیادی وسایل آزمایشگاهی از آمریکا خریده بودند، که خیلی ابتدایی بود به طوری که وسائل آزمایشگاه فیزیک دبیرستان علوی از آنها بهتر بود ولی چند آمریکایی آمده بودند که به ما آموزش بدهند. ما سه نفر هیأت علمی بودیم که بخش فیزیک را اداره میکردیم.
کلاس ما حدود 230 نفر دانشجو بود، در یک آمفیتئاتر بزرگ. مسئولین دانشگاه، اختلاط دخترها و پسرها را تشویق میکردند. یکی از مسئولین در اعتراض دانشجویان به آنها میگفت: بابا، ما این همه دختر آوردیم برای شما، بروید با اینها خوش باشید! چرا شلوغ میکنید؟ رژیم شاه کاخهای جوانان درست کرده بود برای این که جوانان را به مسائل غیر اخلاقی بکشند و از مسائل سیاسی و انقلاب دور کنند. آبادان و خرمشهر از لحاظ اخلاقی وضعش بسیار بد بود. آن فضا برای ما خیلی سخت بود. دانشجوهای دختر اول به من میگفتند: آشیخ و میخواستند مرا دست بیندازند. من یکی دو بار جوابشان را دارم، آنها خودشان را جمع وجور کردند، به طوری که دیگر جرأت نمیکردند با من شوخی کنند. ما از جمع آنها کاملاً جدا بودیم، نه آنها دوست داشتند من بروم و نه من دوست داشتم بروم. 7، 8 ماه آنجا بودیم.صحبتهایی بود که بین ایران و عراق جنگ بشود. من سر کلاس گفتم: این یک توطئه است که میخواهند بین دو کشور مسلمان جنگ راه بیندازند، تا مسلمانها کشته شوند. این باعث شد که ما را از دانشگاه اخراج کنند.
منطقۀ جنوب بهایی فراوان داشت. در اهواز انجمن حجتیه تشکیل شده بود و دانشگاهیها و کسبۀ متدین را جمع کرده بودند. ما چهارشنبه جلسهای در اهواز داشتیم، بعد من شب جمعه میرفتم دزفول، یک عده میرفتند بهبهان، یک عده میرفتند خرمشهر، یک عده میرفتند آبادان. آقای دکتر فخر هم در بستان بود و طرح پزشکیاش را میگذراند. ما هم نقد بهائیت میگفتیم، هم دربارۀ امام زمان و مسائل مذهبی بحث میکردیم. ما از سال 39 که دبیرستان علوی بودیم، درانجمن خدمت آقای توانا، نقد بهائیت را گذراندیم، کتابهای بهاییها را میآورند و نقد میکردند. بعد از آقای توانا صبحهای جمعه خدمت حاج شیخ محمود حلبی رسیدیم که از مبلغین بزرگ اسلامی بود و در مشهد سخنران بسیار قویای بود و بعد سخنرانی را کنار گذاشته بود و آمده بود به ما بچهها درس میداد. ما میرفتیم پشت درهای جلسات بهائیت مینشستیم و افرادی که میآمدند بیرون، با آنها صحبت میکردیم. یکی از این جلسات، چندتا از دوستان ما را حسابی زده بودند، این کار یک کار خطرناکی بود. تیمسار سلیمی و معاونش آقای رحیمی جلوتر از ما در انجمن بودند و ما تازه وارد شده بودیم.
بعد از اخراج از دانشگاه اهواز سال 48 رفتم آمریکا، اگر ایران میماندم حتما مرا میگرفتند. آن موقع راحت ویزا میدادند. تا سال 55 آمریکا بودم و در انجمن اسلامی فعالیت میکردم. وقتی برگشتم ایران ساواک مرا سه بار احضار کرد. من خود را آماده کرده بودم که تا آخر عمر در زندان بمانم و اگر انقلاب نمیشد، به احتمال زیاد زندان میرفتیم. ابتدا انجمن اسلامی دانشجویان مسلمان در آمریکا، همه عرب بودند و از ایرانی ها فقط آقای یزدی بود. کَلکی زدیم و گفتیم ما گروه فارسیزبان انجمن اسلامی دانشجویان مسلمان هستیم، این تشکل رشد کرد. دفعۀ اولی که ما کنفرانس عمومی برای مسلمانها گذاشته بودیم، یک مینیبوس اجاره کردم 17 نفر را از چند شهر جمع کردم، بردیم بوستون. موقعی که ما از آمریکا برمیگشتیم، جلسة انجمن اسلامی دو سه هزار نفره تشکیل میشد. ما این کارها را به کمک آقای کمال خرازی، آقای صادقی تهرانی، آقای شیخالاسلام، آقای قندی، آقای نواب، آقای لاریجانی، آقای محمدهاشمی، آقای بهروز ماکویی دنبال میکردیم.
ما با فلسطین در ارتباط بودیم، به قذافی نامه نوشتم که بروم لیبی، چون میدانستم بیایم ایران من را میگیرند. در ظاهر میگفتیم کار ما سیاسی نیست ولی اگر فعالیت سیاسی نداشتیم، کنفدراسیون چپیها میگفتند: اینها درباری و ساواکی هستند. ما درجبهۀ مخالف رژیم بودیم، تفسیر قرآن، بحث سیاسی و اخبار سیاسی داشتیم، کتابهای شریعتی را من آنجا چندبار با مشکلات فراوان تکثیر کردم و تفسیر پرتوی از قرآن آقای طالقانی، کتابهای شهید مطهری و کتابهای مهندس بازرگان را در اختیار دانشجویان میگذاشتیم.
به ایران که آمدم ساواک دنبال من بود و گفتند: نمیگذاریم کار بکنید. هرجا استخدام میشدم، یک فرم میآوردند پر میکردم، آن را میفرستادند برای ساواک، جواب آن 3، 4 ماه بعد میآمد، چون من میدانستم جوابش منفی است، هم زمان با آن کار میرفتم یک کار دیگر پیدا میکردم. به آقای علامه گفتم: فلان جا میتوانم استخدام بشوم، چون آن موقع کسی در ایران دکترای هستهای نداشت. ایشان گفتند: نه، مدرسه لازمتر است. بعد گفتند: شخصی رفته بود در ادارهای استخدام شود، شب خواب دیده بود روز عاشورا است و او یک چتر بالای سر عمر سعد گرفته، یعنی میخواهد از او حمایت کند. تصمیم گرفتم بیایم مدرسۀ علوی کمک کنم. آقای محدث گفت: یکی از کلاسهای قرآن معلم ندارد، شما برو سر آن کلاس. کلاس شلوغی بود که معلمها را اذیت میکردند. رفتم و خیلی خوب آن را اداره کردم، مثلا یکی از بچهها در مورد سورة والعصر 23 صفحه مطلب نوشت. بعد از مدتی چون احساس کردم ساواک برای مدرسه مشکل ایجاد میکند، دیگر علوی نرفتم. من از آمریکا آمده بودم و آمادگی کامل داشتم که زندان بروم؛ حتی اولین شرطم در ازدواج این بود که اگر من کشته شدم، همسرم زندگی را اداره کند چون یقین داشتم که این مسیر به آنجا ختم میشود.
بعد رفتم اتم نیرو استخدام شدم بعد هم دانشگاه امیرکبیر. آنجا هم مرا بیرون کردند. خوشبختانه انقلاب شد. آقای محمد عابد، اولین نفری از بچههای علوی بود که بعد از دیپلم خارج رفت، بعد از 4 سال آقای قندی رفت. من نفر سوم بودم که خارج رفتم، بعد آقای دکتر سپهری آمد پیش ما، ولی دو سه روز بیشتر نماند و برگشت و بعد ازدواج رفت انگلستان.
ما با نظر موافق آقای روزبه خارج رفتیم چون ایران امکان دکترا گرفتن نبود و احتمال نمیدادند در آیندة نزدیک هم در ایران دکتری برگزار شود. آقای غفوری یک نامه برای من نوشت که شما باید تا قلههای دانش بروید و مرا تشویق کرد. نظر آقای علامه نسبت به بعضی فارغ التحصیلان این بود که آنها خارج نروند، چون ممکن است تحت تأثیر قرار بگیرند.
من در ژاپن گرسنگی زیاد کشیدم ولی فشار جنسی از گرسنگی بدتر بود. در دو هفتة اول فقط پسته خوردم، به حدی که بدنم جوش زد و حتی نان هم نمیخوردم چون روغن حیوانی داشت بعد که نان تست پیدا کردیم که خوردنش حلال بود، چون تستر در داخل اتاق نداشتیم، نان خمیر میخوردیم. برای مزاحمت دخترها به خدا پناه میبردیم. یک بار به آقای علامه نوشتم: آیا میشود اینها را صیغه کرد؟ ایشان نوشتند: نه، اهل کتاب نیستند نمیشود، توکل بر خدا کن و غذای ساده بخور وگرسنگی بکش و ورزش کن. ما عمل کردیم و با کار و مطالعه وقت زیادی هم برای ما نمیماند که به این فکرها باشیم.
در دانشگاه جندی شاپور، 4 نفر از استادهای همکار که از من بزرگتر بودند، یک شب من را دعوت کردند دست و پای مرا گرفتند و مشروب را به دست من دادند که باید این را بخوری! هیچ راه دیگری نداشتم ولی بدون این که متوجه بشوند، طوری بطری را خالی کردم که خوشبختانه هیچ کدام نفهمیدند و مرا رها کردند. این واقعا شبیه به معجزه بود و من بحمدالله تا الان هرگز لب به مشروب نزدهام.
وقتی دبیرستان بودیم، جلال آل احمد کتاب غربزدگی را تازه نوشته بود. آقای علامه خیلی راجع به بحث غربزدگی برای ما صحبت میکرد، که انسان نباید هویت خودش را فراموش کند. ایشان این اصطلاح را خیلی تکرار میکرد و ما کلمۀ غرب زدگی را اولین بار از ایشان شنیدیم. بعدها که من آمریکا رفتم، کتاب غرب زدگی را پیدا کردم و آن را تکثیر و بین بچههای انجمن اسلامی تقسیم کردم. بعداً شریعتی بحث الیناسیون یا از خود بیگانگی را مطرح کرد.
من سال اول دانشگاه به آقای علامه عرض کردم دختر و پسرها با هم مختلط هستند و ما در آزمایشگاه باید با هم کار بکنیم، چه کنیم؟ ایشان گفتند: بهترین کار این است که ازدواج بکنید. موارد مختلفی پیشنهاد شد ولی به نتیجه نرسید. آقای علامه یکی از بستگان خود را معرفی کردند؛ پدر دختر گفت: شما میخواهی بروی خارج، من میترسم دخترم را بفرستم خارج. سال 50 آمدیم مورد دیگری را دیدیم ولی آن هم به دلیل دیگری به هم خورد. باز سال 52 دوباره آمدیم یک ماه تهران بودم، خانواده ای را دیدیم که آقای علامه در معرفی آن نقش داشتند، به اشکالی برخوردیم، که با راهنمایی آقای علامه حل شد و ازدواج خیلی ساده انجام گرفت. عاقد گفت: مهر چقدر؟ گفتم: 100 هزار تومان، بعد فکر کردم من شاید هیچ وقت در عمرم 100 هزار تومان پول نداشته باشم؛ شک کردم که عقد باطل میشود یانه؟ آقای علامه سر عقد حضور داشتند. از ایشان پرسیدم و ایشان گفتند: نه آقا، یک موقع یک معامله میکنی 200 هزار تومان در میاری! عقد انجام شد. من هنوز گاهی با خانواده و دختر و پسرها و دامادم میروم ونک منزل آقای علامه را از بیرون نگاه میکنم و برمیگردم.
من هیچ وقت ارتباطم با آقای علامه قطع نشد. بعد از انقلاب هم حتی چند بار با خانمم رفتیم منزلشان و صحبت کردیم. هنوز حلاوت صحبتهای ایشان و خطبههای نهجالبلاغه که در کلاس برای ما میخواندند و ما از آن زمان حفظ هستیم در ذائقة من هست. آشنایی من با نهجالبلاغه از طریق ایشان انجام شد، بعد به نهج البلاغه علاقمند شدم و آن را یاد گرفتم. بعد از انقلاب میرفتم در ستاد نیروی زمینی زمان سرهنگ صیاد شیرازی به افسران آنجا نهج البلاغه درس میدادم. این جمله إنَّ هذِهِ القُلوبَ أَوعيَةٌ فَخَيرُها أَوعاها را بارها و بارها از قول ایشان نقل کردم.
روزهای عاشورا از هیأتهای مختلف جمع میشدند در مسجد حاجابوالفتح برای عزاداری. سال 42 از مسجد آقای مجتهدی با یک دسته راه افتادیم رفتیم آنجا برای عزاداری و سینهزنی. من جوان بودم، اشعار مدح و مرثیه میخواندم و علاقه داشتم مداح بشوم. یکی از آقایان آمد به من گفت: ما امروز برنامة دیگری داریم، شما این شعارهایی که ما میدهیم تکرار کن «قم دشت کربلاست/ فیضیه قتلگاست/ هر روزش عاشوراست/ خونجگر علماست/ شد موسم یاری مولایم خمینی یا صاحبالامر» با این شعارها از خیابان ری آمدیم سه راه امینحضور و جلوی مجلس، برادر آقای جلالیتهرانی سخنرانی کرد، گفت: یا باید این تانکهای پوسیدۀ اسرائیل از روی بدنهای ما رد شود یا ما اسلام را پایدار میکنیم. از آنجا برگشتیم فردا جمعه 11محرم و 14خرداد، دوباره همین مسیر را طی کردیم، پس فردا، شنبه 12 محرم و 15 خرداد، ما دانشگاه امتحان داشتیم. با آقای سپهری صبح زود رفتیم دانشگاه، امتحان که تمام شد، آمدیم دیدیم خیابانها پر از تانک است.
خلاصه از طریق مذهب ما به سیاست کشیده شدیم، چون دستورات اسلام به سیاست مربوط است. دستور کونا لِلظّالِمِ خَصماً وَ لِلمَظلومِ عَوناً و وَالَّذينَ جاهَدوا فينا لَنَهديَنَّهُم سُبُلَنا سیاست است منتها کسانی که میخواستند مثل آقای علامه کار تربیتی بکنند، مجبور بودند کار خودرا در لفافه انجام دهند و ظاهر را حفظ کنند، تا افرادی متدین و متعهد مثل آقای کمال خرازی تربیت شوند. اغلب مسئولین متدین در چند سال اول انقلاب از مدرسة علوی بودند حتی مجاهدین که منحرف شدند، اول مذهبی بودند. من به حیاتی از کادر رهبری مجاهدین خلق گفتم: اشکال شما این بود که احساس مذهبی قوی داشتید، ولی بینش مذهبی قوی نداشتید. اینها کتابهای مائو را میگرفتند، چند تا آیه و حدیث با آن مونتاژ میکردند، میشد شناخت اسلام! من با حسن آلادپوش و دوتا از برادرهایش یک بار رفتیم کوه، بالای کوه بحث شد اینجا نماز شکسته است یا کامل؟ من و حسن آقا نماز جمع خواندیم یعنی هم دو رکعتی، هم 4 رکعتی، اینها بچههای متدینی بودند. من اولین بار جشن تولد حضرت علیعلیهالسلام در خانه ابریشمچی رفتم. آنها خانوادة متدینی بودند که به مبارزه با رژیم کشیده شدند، ولی اشتباه کردند.
بعد از انقلاب متأسفانه جو مخالفی علیه آقای علامه و انجمن حجتیه به وجود آمد. گفتند: اینها میگویند باید این قدر گناه بکنید تا امام زمان بیاید که این تهمت بسیار بزرگی بود. سرلشکر سلیمی، آقای مهدی چمران و آقای پرورش، از بزرگان انجمن بودند. من وقتی استاندار خراسان شدم، انجمنیها را جمع کردم و گفتم: الان بهائیت دیگر مطرح نیست، بحث مارکسیسم مطرح است، شما بیایید روی آن کار کنید، آقای روزبه هم به ما میگفتند: مارکسیستها اگر بیایند در اقتصاد شما را گیر بیندازند، خیلی مشکل خواهد شد، باید آماده باشیم. انجمنی ها هم قبول کردند، آمدند با ما همکاری کردند، منتها توطئهای بود که آقای علامه و خیلی از بزرگان را خانهنشین کردند، در حالی که آقای علامه شاگردانی تربیت کرد که خیلی از مسئولین اول انقلاب از آنها بودند. اگر در مدرسۀ علوی حرکتهای سیاسی صورت میگرفت، ساواک مدرسه را میبست. حتی در سال 57 در راهپیمایی تاسوعا و عاشورا، شهید مطهری مخالف بود که مرگ بر شاه گفته شود. اگر یک نفر بخواهد کار بنیادین بکند، نمیتواند علناً بگوید شاه باید برود. به نظر من به آقای علامه و این طرز تفکر تربیتی ظلم شد و خانهنشین شدن ایشان برای کشور خسارت بود. من فکر نمیکنم قرائت دینی آقای علامه با فعالیتهای اجتماعی مخالف باشد. چون حدیثهایی که به ما یاد داد، مسئولیت آفرین بود. ایشان میخواست یک کار پرورشی و آموزشی بلندمدت بکند.
در اول انقلاب مخالفت شدیدی با مدارس خصوصی میشد، میگفتند: اینها بچه پولدارها را میگیرند. من میگفتم: خیلی خوب، یک آدم پولدار، مشروعترین کاری که میکند این است که پولش را در جهت آموزش فرزندش خرج کند. آقای مهدوی کنی در هیئت دولت گفت: من نخستوزیر هستم، میترسم بچهام مدرسهای برود که مورد تجاوز قرار بگیرد، میخواهم مدرسهای بفرستم که به آن اعتماد داشته باشم.
من با آقای موسوی نخستوزیر از همان موقع اختلاف داشتم. تا موقعی که شهید بهشتی بود، یک مقدار روی دولت کنترل داشت.
چپ اسلامی به نظرم هنوز هم خطرناک است. برای مجلس هشتم ما میخواستیم لیست مشترک بدهیم. یکی از آنها گفت: ما با شما اختلافات اساسی داریم، دیگری گفت: اختلاف ما و شما اختلاف هابیل و قابیل است. اینها 53 صنعت را دولتی کردند و در آن ماندند و تندرویهایی کردند که خسارتهای اقتصادی فراوانی داشت. مثلاً گفتند: هرکس بیش از 5 هکتار زمین داشته باشد، طاغوتی است و باید طناب به گردنش بیندازید و روی زمین بکشید! به این ترتیب خیلی از کشاورزیها را نابود کردند و مالکها به خارج فرار کردند!
بعد از انقلاب من از آقای علامه دفاع کردهام و گفتهام: دو کس در زندگی خیلی به من کرامت نفس دادند، یکی از آنها آقای علامه بود. ایشان با این که ما مسئولیتهای مملکتی داشتیم، مخالف نبودند. من در زمان مسئولیتم بارها خدمت ایشان رسیدم، اگر مخالف بودند حتماً به من میگفتند، چون ایشان آدم صریحی بودند.
من معتقدم باید از جمع فارغ التحصیلان علوی استفاده کرد. در آمریکا دانشگاهی که ما بودیم، تمام هزینة ادارهاش به عهدة فارغ التحصیلان بود. فارغ التحصیلان سرمایة بزرگی هستند. من 55 سال قبل در ژاپن درس خواندم، هنوز آنها با من ارتباط دارند و وقتی نشریه سالیانه چاپ میکند، عکس من داخل آن است و هر هفته برای من ایمیل میفرستند. همین هفتة پیش خبر دادند که ما کنفرانسی داریم شما شرکت کنید! بالاخره کار بزرگ بدون خطر نیست، شما آن چه به دست میآورید، هزینهای است که برای آن میکنید.
برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی
که در نظام طبیعت ضعیف، پامال است
فکر میکنم که از تجربة امثال ما تا هستیم، میشود استفاده کرد. اینها الان در سینه ما است باید جمع آوری شود. آقای علامه وقتی من فارغ التحصیل شدم، از من سؤال کرد که ما در مدرسة علوی چه عیبی داریم؟ گفتم: من عیبی نمیبینم. گفت: تو آن قدر عاشقی که عیب نمیبینی. واقعیتاش این است که من در علوی عیبی ندیدم، هرچند گل بیعیب خداست! باید تجارب فارغ التحصیلها را جمع کنید تا از آن استفاده شود. بالاخره مدرسهای از صفر شروع شده و تا امروز50 ،60 سال تجربه جمع شده است.