بسم الله الرحمان الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای جلال اقبالی دانشآموختۀ دورۀ 6 علوی (5/8/98)
بنده متولد 1324 هستم. منزل ما خیابان صفاری نزدیک خیابان لرزاده بود. پیشنماز مسجد نزدیک منزل ما آقای جاپلقی بودند که آقای علامه از ایشان خیلی تعریف میکردند. پیشنماز مسجد لرزاده آشیخعلی آقای فلسفی بودند. شیخ حسین انصاریان هم در آن مسجد درس طلبگی میخواندند، من هم کم و بیش میخواندم. من در این مسجد رفت و آمد داشتم. دبستان، مدرسۀ آقای برهان رفتم که مدرسۀ خیلی خوبی بود. آقای برهان، مجتهد و آدم خیلی خوبی بود. همراه با برادر بزرگم به جلسات قرآن و دعا و مراسم ائمه میرفتیم. یک روز ماه محرم رفتیم هیئت در بازار، حاج شیخ عباسعلی اسلامی صحبت میکرد. در ضمن تعریف از مدارس اسلامی، اسم مدرسۀ علوی را آورد. تا این اسم را آورد، برادرم گفت: جلال فردا میبرمت مدرسۀ علوی ثبت نامت میکنم. تعجب بود از ایشان که این همۀ مدارس جامعۀ تعلیمات اسلامی را تأسیس کرده بود، چطور اسم مدرسۀ علوی را آورد و آنجا را معرفی کرد؟! قسمت بود ما بیاییم دبیرستان علوی. در دفتر مدرسه خدمت آقای علامه رسیدیم. برادرم گفت: میخواهم برادرم اینجا خدمت شما باشد. آقای علامه گفتند: شما تشریف ببرید. ایشان رفت و من با آقای علامه در حیاط قدم میزدیم و ایشان دربارۀ مدرسه و مقررات آن صحبت میکردند. هر چه ایشان گفتند، من قبول کردم. آمدیم دفتر، چند نفر با ایشان کار داشتند، آمدند و رفتند. ایشان دائم مراقب من بودند، بعد گفتند: شما بروید با برادر بزرگتان بیایید ثبت نام کنید. همۀ کارهای من با برادرم بود. با ایشان رفتیم و ثبت نام کردیم. ظاهرا وسط سال بود و کلاسها دایر شده بود. آقای علامه مرا بردند سر کلاس. پلهها را دو سه تا یکی میکردند.
وضع مالی خانوادۀ ما خوب بود، لذا هر چه مدرسه شهریه میخواست میدادیم. پدرم کارخانۀ قفل و لولا و یراقآلات داشتند ولی آقای علامه را نمیشناختند.
ما با آقای روزبه که دبیر فیزیک ما بودند، هر هفته خانۀ یکی از همکلاسیها، جلسات هفتگی صحیفۀ سجادیه داشتیم. ایشان انسان وارستهای بودند و بچهها ایشان را خیلی دوست داشتند.
من در طول دبیرستان، مرتب میرفتم مساجدی که فعالیتهای دینی میکردند، مثل مسجد جمعه یا مسجد چهلستون که در آنجا طلبهها درسهای حوزوی میخواندند و سخنرانیهای خوب هم برگزار میشد. من خیلی تشنۀ علوم دینی بودم و با طلبهها مباحثه میکردم ولی چیزی دستگیرم نمیشد، تا اینکه عزمم را جزم کردم که درس دبیرستان را رها کنم. جلسه رفتن و درس حوزه خواندن را به آقای علامه و آقای روزبه و معلمها و شاگردها نمیگفتم، چون میدانستم اگر بگویم، دیگر نمیگذارند بروم. پدر و مادرم هم میگفتند: درست را بخوان بعد برو هر کاری خواستی بکن. من پای منبر آقای کافی میرفتم. آقای مطهری و علامه جعفری هم در مسجد لرزاده منبر میرفتند. سخنرانهای ارزشمندی دعوت میشدند و برای رشد و ترقی جای مناسبی بود. دو سه سال که گذشت، دیدم نمیتوانم دروس طلبگی را رها کنم. آخر کلاس پنجم دبیرستان بودم که پیش آقای کافی رفتم. ایشان حاضر شد مرا با برادر خانمش به نجف بفرستد. به یکی از آشنایان خود در نجف نامهای نوشت و نامهای هم برای یک روحانی در خرمشهر نوشت که ما را از مرز رد کند.
این را فقط به پدر و مادرم گفتم، هر چند آنها مخالف بودند، حتی برادرم تا خرمشهر دنبالم آمد و گفت: نرو عراق، اذیتت میکنند، آنها با ما خوب نیستند. آن زمان حسنالبکر رئیس جمهور و صدام معاونش بود. در خرمشهر غروب که هوا تاریک شد، بَلَمها 10 نفر، 10 نفر میبردند آن طرف شط و از آنجا با اتوبوس رفتیم نجف. ماه رمضان بود. سحر رسیدیم. از دور گنبد و بارگاه علی علیهاسلام میدرخشید. عشق عالم را کردیم. فوری غسل زیارت کردیم و رفتیم زیارت. چه زیارتی! خیلی خوش گذشت. بعد رفتیم نامۀ آقای کافی را به آشنای ایشان دادیم. فورا حجرهای به ما دادند و مشغول درس شدیم. قبلا ادبیات عرب را خوانده بودم. پیش آقای شاهآبادی که خیلی آدم خوبی بود، لمعه را شروع کردم. هم درس میخواندم و هم درس میدادم و هر درسی که میگرفتم با برادرخانم آقای کافی مباحثه میکردیم.
آیتالله شاهرودی در نجف برای بچههای ایرانی مدرسهای تأسیس کرده بود که تدریس در آن را به من پیشنهاد دادند. در حوزۀ نجف به طلبههای تهرانی اهمیت میدادند. من در این مدرسه کل درس ریاضی کلاس اول تا ششم دبستان را درس میدادم. بچهها و پدر و مادرها خیلی از کلاس من راضی بودند چون درس ریاضی من خیلی خوب بود و بچهها پیشرفت خوبی کردند.
یکروز در نجف به من خبر دادند که آقایی به نام علامه در کربلا در مدرسۀ آقای بروجردی منتظر شماست. به کربلا رفتم و آقای علامه را پیدا کردم. خیلی خوشحال شدم چون ایشان را خیلی دوست داشتم. گفتند: کجایی و چیکار میکنی؟ گفتم: نجف درس میخوانم. گفتند: چی میخونی؟ گفتم: لمعه. گفتند: پیش کی؟ گفتم: پیش آقای شاهآبادی. گفتند: بسیار خب. بعد گفتند: اینجا طلبه، عالم، مجتهد، واعظ، همه چی هست، کمبودی ندارند که شما اینجا باشی، بیا بریم مدرسۀ علوی، ما به شما نیاز داریم. گفتم: من اینجا مدرسۀ ایرانیها درس میدهم! گفتند: حالا بریم زیارت کنیم، کارهاتو میکنی با هم برمیگردیم تهران. دو روز با هم رفتیم کاظمین. بعد از زیارت رفتیم اطراف کاظمین را گشتیم، خیلی خوشمنظره بود. غروب رفتیم نماز و زیارت. بعد سوار شدیم رفتیم کربلا یکبار دیگر زیارت کردیم. فردا با هم برگشتیم نجف، زیارت کردیم. بعد رفتیم دیدن مراجع. اول منزل آیتالله شاهرودی، بعد آیتالله خوئی، بعد آقای حکیم. با آقای مامقانی هم که دستاندرکار امورات یکی از مراجع بود، خیلی صحبت کردند. آقای حکیم که مرد شریفی بود، بازدید آقای علامه تشریف آوردند حجرۀ من. در این ملاقاتها من متوجه نمیشدم چه صحبتهایی بین آقای علامه و آن بزرگواران رد و بدل میشد. قاعدتا میگفتند: ما در تهران مدرسۀ دینی داریم که چنین و چنان است، آنها هم تأیید میکردند. آقایان مراجع همه آقای علامه را میشناختند و میدانستند که ایشان توضیحالمسائل آقای بروجردی را تنظیم و تألیف کردند و آوازۀ مدرسۀ علوی به آنها رسیده بود.
امام خمینی مدرسۀ آقای بروجردی نزدیک حرم، نماز جماعت میخواندند. یکبار با آقای علامه رفتیم در نماز جماعت ایشان شرکت کردیم. آقای علامه در این سفر همراهی نداشتند و با آقایان مراجع فارسی صحبت میکردند.
زیارت کردن آقای علامه خیلی مفصل نبود. آرام آرام که میرفتیم اذن دخول را از حفظ میخواندند و وارد میشدیم. ضریح را میبوسیدند و یک دور میزدیم، بعد سلام مختصری میدادند، میآمدیم بیرون. برای زیارت یکبار ساعت 9 و 10 صبح و یک دفعه هم غروب میرفتیم.
در این چند روز گاهی شعرهایی برایم میخواندند. بعضی وقتها میگفتند: آن کتاب را بیاور بخوان.
من مدیر آن مدرسۀ ایرانیها شده بودم. همه چیز دست من بود. به من اختیار تام داده بودند. معلمها همه ایرانی بودند. راضی کردن مسئولان مدرسه برای برگشتن من خیلی سخت بود. میدیدم با آقای علامه برگردم خوب است، آنجا هم باشم خوب است. بین دو تا خوب گیر کرده بودم، نمیتوانستم یکی را انتخاب کنم ولی زور آقای علامه چربید، چون ایشان استاد من بودند و استاد هر چه بگوید، انسان باید گوش کند. آقای علامه غیر از اینکه استاد من بودند، پدر روحانی من هم بودند و وجهۀ دینی داشتند و من صد در صد قبولشان داشتم. موقعی که خواستم به ایران برگردم، پسر آقای شاهرودی گفت: آقا اینجا باش، زن میخواهی، جور میکنیم، خانه میخواهی، فراهم میکنیم، حقوق هم هر چه بخواهی به تو میدهیم. گفتم: نمیشه، استادم گفتهاند، باید بروم.
بعد از زیارت و دیدار مراجع سوار ماشین شدیم و با اتوبوس برگشتیم تهران. وقتی رسیدیم تهران، گفتند: فردا صبح اول وقت برو دبستان. صبح اول وقت رفتم دبستان علوی پیش آقای حسینی و گفتم: آقای علامه گفتند که من خدمت شما برسم. ایشان گفتند: خوش آمدید. نشستیم با هم صحبت کردیم. بعد کارهای نظامت و روابط عمومی و کلاس قرآن را به بنده محول کردند. آقای علامه گاهی میآمدند دبستان و احوال مرا میپرسیدند.
من در دبستان با بچهها رفیق بودم و بداخلاقی در کار نبود. ما هر طور ساخته شدیم، نتیجۀ آموزههای آقای علامه است. مهمترین اصل در تربیت کودکان این است که با آنها مهربان باشیم. آقای علامه میگفتند: با بچهها باید رفیق باشید تا حرفتان را بپذیرند؛ اگر تنبیه و بداخلاقی کنید از شما دوری میکنند.
یک روز آقای علامه و آقای حسینی و بنده در دفتر دبستان علوی شمارۀ 2 نشسته بودیم. یک خانم چادری موقر و روگرفته آمد نزدیک دفتر. پس از سلام گفت: بچۀ مرا سرویس مدرسه با فاصلۀ زیادی از منزل سوار و پیاده میکند. من ناظم بودم، گفتم: چشم، همین امروز پیگیری میکنم. ایشان خداحافظی کرد و رفت. آقای علامه فوراً آمدند بیرون دفتر و گفتند: اگر شده مدرسه یک رانندۀ مخصوص برای این بچه بگیرد، این کار را بکنید، میارزد. حالا این دانشآموز جواد ظریف بود که الآن شده دکتر ظریف. آن موقع کلاس سوم و چهارم دبستان بود. واقعا ببینید آقای علامه چه دقتی داشت.
ساختمان جدید دبستان وقتی ساخته شد، آقای علامه تا وارد نمازخانۀ آن شدند، عصبانی شدند. گفتند: این ستونها چیه تو مسجد؟ خراب کنید آقا! بچهها میدوند سرشون میخوره به اینها میافتند میمیرند. معمار آوردیم مسجد را از نو بدون ستون ساختند. ایشان گفتند: حالا خوب شد.
آقای علامه بارها جلسه میگذاشتند و عدهای از خیرین را به مدرسه دعوت میکردند و از آنها برای ساختن مدرسه کمک میگرفتند. ایشان خیلی زحمت کشیدند تا دبستان علوی ساخته شد. شاید نقشۀ ساختمان را 20 بار عوض کردند چون هر نقشهای را قبول نداشتند. مهندسها نقشه میکشیدند میآوردند، آقای علامه اشکال میگرفتند، مثلا میگفتند: دفتر باید جایی باشد که هر کسی وارد میشود، دفتردار او را ببیند همین طور بچهها را هم در حیاط ببیند. آقای علامه و آقای حسینی و بنده مینشستیم، مثلا میگفتند: اینجوری باشه، بهتر نیست؟ ما میگفتیم: بله آقا، شما درست میگید. برای موتورخانه و شوفاژ و تهویه خیلیها آمدند ولی کارشان تأیید نشد. آخرسر مهندس بازرگان و تیم ایشان آمدند و تهویۀ مطبوع را درست کردند.
برادر آقای آلادپوش و یکی دو نفر از فارغالتحصیلها که مهندس بودند، میآمدند نظر میدادند که نقشه روی اسلوب باشد و کلاسها، سالنها، دفتر و پارکینگ، همه حساب شده باشد.
وقتی ساختمان جدید دبستان علوی ساخته شد، برای سالن اجتماعات، بلندگو و میکروفون میخواستند. گفته بودند باید بروید از نمایندگی فیلیپس میدان فردوسی بخرید. آقای علامه و آقای حسینی و بنده رفتیم. صورت اجناس مورد نیاز را دادیم حاضر کنند. آنها را آوردند گذاشتند روی میز. فروشنده گفت: این میکروفونها میشود هزار تومان. آقای علامه دستشان در جیبشان بود، هزار تومان درآوردند گذاشتند روی میز. گفت: این بلندگوها میشود دو هزار تومان. آقا دو هزارتومان درآوردند گذاشتند روی میز. ما نفهمیدیم ایشان از کجا میدانستند این جنس هزار تومان است و آن دو هزار تومان و شمرده شده در جیب آماده داشتند؟!
از نجف که میآمدیم، آقای علامه به من گفتند: هر وقت خواستی ازدواج کنی فقط به من بگو. بعد از این که در مدرسه مشغول کار شدم، یک روز به من گفتند: حاضری ازدواج کنی؟ گفتم: بله. گفتند: من دو تا خواهرزاده دارم، یکیش پدرش تاجر بازاره، یکیش پدرش فوت شده. گفتم: همان که پدرش فوت شده را میخواهم، گفتند: بارکالله احسنت. آقای علامه به خواهر و خواهرزادهشان گفته بودند: از اقبالی براتون بهتر پیدا نمیشه، هر چند معلمه و ماهی 500 تومن حقوق میگیره ولی مؤمنه. خلاصه ما رفتیم و پسندیدیم و عروسی سرگرفت و داماد خواهر آقای علامه شدم و افتخار میکردم که دایی خانمم ایشان است و خیلی خوشحال بودم که ایشان هفتهای یکی دو روز میآمدند ناهار پیش ما چون خانۀ ما به دبیرستان علوی نزدیک بود. هر غذایی به ایشان سازگار نبود. خانۀ ما که میآمدند، از منزل خودشان غذا میآوردند. ولی اگر غذای ما برایشان مناسب بود، از آن میخوردند. ایشان از آنچه برای معده و کبد خوب نیست پرهیز میکردند.
آقای علامه اخلاق خیلی خوبی داشتند. برخوردهای ایشان با شادی و خوشی بود. ممکن بود از دور خشک به نظر برسند ولی وقتی با ایشان قاطی میشدی، خیلی مهربان، خودمانی و خوشاخلاق بودند. یک بار تابستان خانهای در دربند اجاره کرده بودیم. یک روز آقای علامه آقای خندقآبادی را که ناراحتی اعصاب پیدا کرده بود آوردند آنجا و آنقدر سر به سر او گذاشتند که قَهقَههاش به هوا رفت. ایشان میخوابیدند و کف پاها را به هم میزدند و میگفتند: جوادجان نازنینی، گل روی زمینی!
آقای علامه عادت خوبی داشتند و آن این که با هر کس قرار میگذاشتند 10 دقیقه قبل از وقت حاضر بودند. همچنین، نمازهای خود را سر وقت نماز میخواندند.
خداوند ایشان را رحمت کند و با اولیای خود محشور گرداند. امیدوارم شاگردان ایشان بتوانند راه تعلیم و تربیت و انسانسازی ایشان را ادامه دهند.