مصاحبه با جناب آقای اکبر خواجه‌پیری

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۱/۴/۷

تعداد بازدید:۱

مصاحبه با جناب آقای اکبر خواجه‌پیری

این مصاحبه، روایت اکبر خواجه‌پیری، فارغ‌التحصیل دوره 4 علوی و مدیر دبستان علوی شماره 2، از نقش علامه کرباسچیان در تأسیس و توسعه مدرسه علوی است. او به ابعاد اخلاقی، تربیتی و مدیریتی علامه می‌پردازد و تأثیرات عمیق این شخصیت را در تربیت نسلی از نخبگان علمی و اخلاقی شرح می‌دهد. علامه با تأکید بر آموزش انسان‌ساز، تلاش‌های گسترده‌ای برای ارتقای علمی و تربیتی داشت و با جذب و هدایت نیروهای متخصص، الگویی نوین در آموزش مذهبی ارائه کرد. مصاحبه همچنین به خاطرات ارزشمند از همفکری‌های ایشان با چهره‌های علمی و اجتماعی می‌پردازد.


مشخصات راوی

این مصاحبه، روایت اکبر خواجه‌پیری، فارغ‌التحصیل دوره 4 علوی و مدیر دبستان علوی شماره 2، از نقش علامه کرباسچیان در تأسیس و توسعه مدرسه علوی است. او به ابعاد اخلاقی، تربیتی و مدیریتی علامه می‌پردازد و تأثیرات عمیق این شخصیت را در تربیت نسلی از نخبگان علمی و اخلاقی شرح می‌دهد. علامه با تأکید بر آموزش انسان‌ساز، تلاش‌های گسترده‌ای برای ارتقای علمی و تربیتی داشت و با جذب و هدایت نیروهای متخصص، الگویی نوین در آموزش مذهبی ارائه کرد. مصاحبه همچنین به خاطرات ارزشمند از همفکری‌های ایشان با چهره‌های علمی و اجتماعی می‌پردازد.

مشخصات مصاحبه

زندگی و زمانه علامه کرباسچیان فصل دوم | قسمت ششم

narrator


تیزر گفت‌وگو با جناب آقای اکبر خواجه‌پیری


زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت ششم: اکبر خواجه‌پیری

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصۀ سه مصاحبۀ آقای اکبر خواجه‌پیری فارغ‌التحصیل دورۀ 4 علوی و مدیر دبستان علوی شمارۀ 2

من در سال 1324 در یک خانوادۀ پرجمعیت در محلۀ امامزاده یحیی در منزل نسبتاً بزرگی به دنیا آمدم. پدر ما از متدینین بازار تهران در کار پوشاک بود. ما در خانه تقیدات مذهبی زیادی داشتیم. در 6 سالگی یادم هست یک ساعت به اذان صبح با پدر می‌رفتیم مسجد بزازها. رسم بازاری‌ها این بود که معمولاً شلوار رو را در می‌آوردند و با زیرشلواری و کت می‌نشستند. پدرم شلوارش را تا می‌کرد می‌گذاشت زیر سر من و می‌گفت: بابا بخواب. می‌خواست پای منبر امام حسینعلیه‌السلام بخوابم. بعد از منبر وقتی صبحانه می‌آوردند، ایشان من را صدا می‌کرد که بابا بلند شو صبحانه بخور. بعد تا 8 صبح پای منبر بعدی می‌نشستیم. بعد می‌آمدیم دالان امین‌الملک هیئت خرازی‌فروش‌ها که ابوی ما جزو رؤسای هیئت بود. در دهۀ اول محرم این مراسم عزاداری بود.

جو خانواده یعنی عامل بودن پدر و مادر به آدم اجازۀ بعضی انحرافات را نمی‌داد. خیلی از خانواده‌ها روضه‌های هفتگی یا ماهانه داشتند و سعی می‌کردند نوجوان‌ها را به بازی بگیرند. در جلسۀ قرآن اول از بچه‌ها می‌پرسیدند و آن‌ها را تشویق و ترغیب می‌کردند. پدر مقید بود نماز اول وقتش را هم شب و هم ظهر در مسجد بخواند و ما را هم با خودش مسجد می‌برد. ما صبح روزهای اول ماه روضه داشتیم. روضۀ خانۀ ما سابقۀ 150 ساله داشت. افراد می‌آمدند نان و پنیر و چای می‌خوردند، چند منبری و مداح هم می‌خواندند. پدرم می‌گفت: زمانی قند و شکر کوپنی بود، بزرگترهای ما یک ماه قند و شکر نمی‌خوردیم و آن را جمع می‌کردیم که بتوانیم روضۀ اول ماه را برگزار کنیم.

در آن زمان جامعه دو طیف جدا بود: مذهبی‌ها و غیرمذهبی‌ها. کاباره، سینما و تماشاخانه مشتری خودش را داشت و مسجد و روضه و مجالس مذهبی هم مشتری خودش را. پست‌های حساس اجتماعی دست غیرمذهبی‌ها بود. فضای سنگین سیاسی از لحاظ روحی در بزرگترها خیلی مؤثر بود. در زمان رضاخان مشکلات و بگیر و ببندهای زیادی بود. زمان محمدرضا آن مشکلات کمتر شد. در مقابل، حساسیت‌های مردم هم نسبت به مسائل سیاسی جامعه کمتر شد و افراد سر در لاک خودشان کردند واغلب کاری به مسائل سیاسی نداشتند.

در آن زمان مدارس دولتی از جهت امکانات و مسائل مالی و هم از جهت مدیریت و نیروی انسانی مشکل داشتند و از جهت اخلاقی و مذهبی مناسب نبودند. به این جهت خانواده‌های مذهبی فرزندان خود را به مدرسه نمی‌فرستادند و می‌گفتند: بچه‌های ما می‌روند بی‌دین می‌شوند. مرحوم حاج شیخ عباسعلی اسلامی در مسجد شاه سابق (مسجد امام) منبر می‌رفت. آدم خوش‌بیانی هم بود. در منبرش احساسات مردم را تحریک می‌کرد که مدرسه تأسیس کنند. یکی از متمکنین یک خانه در اختیار ایشان قرار می‌داد که مدرسه بشود. بعد ایشان آدم‌های خوبی که کارهای مختلفی داشتند ولی خیلی درس نخوانده بودند را به عنوان معلم و یک فرد روحانی هم که آدم خیلی خوبی بود ولی سواد تعلیم و تربیت نداشت را به عنوان مدیر مدرسه می‌گذاشت. بعد مدرسه را به معتمدین محل می‌سپرد. مرکز جامعۀ تعلیمات اسلامی هماهنگ کنندۀ این مدارس به سرپرستی حاج شیخ عباسعلی اسلامی در منیریه تأسیس شد که افراد سرشناسی مثل حاج‌آقای لولاچیان، حاج جعفر آقای خرازی و حاج عباس آقای رحیمیان در هیأت مدیرۀ آن بودند.

در این مدارس ظواهر دینی مورد توجه قرار داشت ولی روش‌های تربیتی خیلی خشک و سخت بود. مثلاً در مدرسۀ محمدی، شاگرد خلافکار را وسط حیاط می‌خواباندند و فلک را می‌آوردند. یک چوب بود که یک طناب به دو سر آن گره زده بودند. دو پا را می‌گذاشتند بین چوب و طناب، و آن را می‌پیچاندند، پا محکم گیر می‌کرد. مستخدم یک طرف چوب را می‌گرفت و پایش را روی یک دست شاگرد می‌گذاشت و مستخدم دیگر طرف دیگر چوب را می‌گرفت و پایش را روی دست دیگر او می‌گذاشت. آن وقت ناظم شروع می‌کرد با شلاق یا کابل یا شلنگ به کف پا زدن. طوری که کف پا ورم می‌کرد و دیگر نمی‌توانست راه برود. این را ما مکرر دیدیم. گاهی ناظم به کف دست شاگرد می‌زد که دست کاملاً بی‌حس می‌شد. معلم قرآن ما آخوندی بود که اگر شاگردی قرآن بلد نبود یا غلط می‌خواند او را می‌آورد جلوی کلاس، یکی دیگر را هم که بلد نبود می‌آورد، سرهای این دو را می‌گرفت و به هم می‌کوبید، به طوری که سر این‌ها باد می‌کرد. همچنین گوشۀ حیاط محلی بود که داخل آن برای باغچه‌ها پِهِن می‌ریختند. دانش‌آموز خلافکار را در آنجا می‌گذاشتند و درب آن را می‌بستند، چند ساعت باید بماند. هم چنین اگر شاگردی نماز نمی‌خواند، او را کتک می‌زدند. یک دفعه سر اشتباهی که بچه‌ای در مسئلۀ ریاضی کرده بود، معلم گوش او را گرفت و کند به طوری که دو سوم گوش او کنده شد و 13 بخیه خورد. این روش‌ها با روش‌های تربیتی که بعداً ما در مدرسۀ علوی دیدیم کاملاً متفاوت بود.

تا قبل از انقلاب حدود 186 مدرسۀ جامعۀ تعلیمات اسلامی وجود داشت. این‌ها امکانات مالی و نیروی انسانی و مدیریت کافی نداشتند؛ به همین جهت بعد از انقلاب با دولتی شدن مدارس ملی، همۀ این مدارس به دولت واگذار شد. الآن تعدادی از این مدارس به غیردولتی تبدیل شدند که قطعاً وضع آن‌ها از سابق بهتر است.

آقای علامه در جوانی منبر می‌رفت و در حوزۀ تهران مشغول تحصیل علوم دینی بود. با آمدن آقای بروجردی به قم برای استفاده از درس ایشان به قم رفت. ایشان فرمود: وقتی در قم درس می‌خواندم، آقای بروجردی حدیثی را در مجلس درس خواندند که باعث تغییر مسیر زندگی من شد. زمانی که پیامبرصلی‌الله‌علیه‌وآله حضرت امیر علیه‌السلام را روانۀ یمن می‌کردند، به ایشان فرمودند: علی‌جان، لَاَن یَهدیَ اللهُ بِکَ رَجُلاً واحِداً خَیرٌ لَکَ مِمّا طَلَعَت عَلَیهِ الشَّمس. اگر خدا به دست تو یک نفر را هدایت کند، برای تو از آنچه خورشید بر آن می‌تابد بهتر است. این باعث شد که ایشان به فکر تربیت جوان‌ها و تأسیس مدرسه بیفتند و به تهران بیایند. ایشان اگر در قم مانده بود، حتما یکی از مراجع می‌شد ولی برای تعلیم و تربیت نسل جوان، به تهران آمد و همه چیزش را وقف این کار کرد. او دست خالی از قم آمد و تنها چیزی که داشت، خلوص نیت، امید به هدف و همت و پشتکار بود. وقتی عزمش را برای کاری جزم می‌کرد، باید انجام می‌شد. علامه ذهن خودش را متفرق نمی‌کرد. قله‌ای را در نظر گرفته بود و سعی می‌کرد همۀ کارها را به سوی آن پیش ببرد. او با همفکری حاج‌مقدس سال 35 دبیرستان علوی را با یک کلاس تأسیس کرد.

نقش حاج مقدس در آغاز تأسیس علوی یکی همفکری با آقای علامه بود، یکی هم شناساندن مدرسۀ علوی به آشنایان؛ چون حاج مقدس در تهران وزنه‌ای بود و مردم به حاج مقدس اعتماد داشتند. ایشان یک سال بعد از تأسیس علوی به مکه رفت و در برگشت در کربلا فوت کرد و در وادی السلام نجف دفن شد.

در ابتدا مدرسۀ علوی شناخته شده نبود، لذا افراد حاضر نبودند بچه‌های خودشان را به علوی بسپارند. ولی آقای علامه پیش افراد آشنا می‌رفت و می‌گفت: بچۀ خود را به مدرسۀ ما بیاور. مردم وقتی نتیجۀ کار را دیدند، کم‌کم مراجعه به مدرسه زیاد شد و مردم فشار می‌آوردند که بتوانند بچه‌های خود را در علوی ثبت نام بکنند. در اینجا مسئلۀ امتحان ورودی و انتخاب شاگرد مطرح شد.

آقای علامه قبل از این که به قم بروند با مرحوم ابوی ما آشنا بودند و هر وقت بازار می‌آمدند، مغازۀ ابوی می‌آمدند و با هم گفت‌وگو داشتند. ایشان به ابوی گفته بودند پسرت را مدرسۀ ما بیاور. من سال چهارم تأسیس علوی وارد کلاس اول دبیرستان شدم و به خاطر اعتمادی که آقای علامه به خانوادۀ ما داشتند، از من مصاحبه نگرفتند. برای ایشان در درجۀ اول اصالت و تدین و همراهی خانواده مهم بود.

در تابستان سال 37 که اسم من را در مدرسۀ علوی نوشتند، برای ما کلاس‌ ادبیات و ریاضی گذاشتند. این کلاس‌های تقویتی بیشتر برای آشنا شدن و هماهنگ کردن بچه‌ها با جو مدرسه بود. آقای علامه هم هر روز برای ما صحبت‌هایی داشتند.

آقای روزبه معتقد بودند هماهنگ کردن شاگردهایی که از مدارس مختلف به دبیرستان ما می‌آیند مشکل است، پس بهتر است خودمان دبستان داشته باشیم تا از پایه بچه‌ها را بسازیم و بالا بیاییم. به همین جهت محل قدیم دبیرستان در کوچه مستجاب (گل‌محمدی فعلی) را به دبستان اختصاص دادند و سال 40 زمینی در خیابان فخر‌آباد خریدند و برای دبیرستان ساختند و ما سال 40 به ساختمان جدید در خیابان فخرآباد آمدیم. سال 43 خانه‌ای در خیابان ایران برای دبستان علوی شمارۀ 2 خریداری شد که 1800 متر بود. بعد چند خانۀ مجاور جمعاً به مساحت 5200 متر به آن اضافه گردید و از سال 47 تا 50 تجدید بنا شد.

من از سال 44 تا 48 که در مدرسۀ عالی ادبیات و زبان‌های خارجی دانشجو بودم و در دبستان علوی شمارۀ یک فعالیت می‌کردم. معمولاً عصرها و شب‌ها دانشگاه می‌رفتم تا به وقت مدرسه لطمه نخورد. سال 51 که نظام راهنمایی راه افتاد، من مسئولیت راهنمایی را به عهده گرفتم.

هدف علوی شاگرد اول درست کردن برای کنکور نبود بلکه مسائل تربیتی، اخلاقی و اعتقادی بود. یعنی تربیت جوانانی متدین و عالم که از جهت علمی برجسته باشند و در رشته‌های خوب دانشگاه قبول شوند و در مسائل مذهبی هم در سطح بالا باشند. خیلی از شاگردان علامه همین‌طور شدند.

یک روز رفته بودم منزل آقای علامه، ایشان فرمودند: قبل از تو دکتر محمود قندی اینجا بود (وزیر مخابرات که شهید شد). گفتم از آن قفسه تفسیر عربی المیزان را بیاور. یک قسمت سنگین تفسیر را به او گفتم بخوان و توضیح بده. قندی خواند و شروع کرد به توضیح دادن. طوری بود که گویا 7 سال در حوزۀ علمیۀ نجف درس خوانده نه در آمریکا. قندی سه سال از ما بزرگتر بود ولی واقعاً آدم متدین و متخلقی بود. از جهت علمی در سطح بالایی بود. از جهت اجتماعی هم مسئولیت وزارت مخابرات را بر عهده گرفته بود. هدف آقای علامه از آدم‌سازی، ساختن کسانی بود که ابعاد علم، مذهب و مسئولیت‌پذیری اجتماعی را داشته باشند.

مدرسۀ هدف، البرز و خوارزمی از جهت درسی بالا بودند و با علوی رقابت شدید داشتند. آن‌ها فقط می‌خواستند قبولی‌شان در کنکور بالا برود ولی علوی چیزهای دیگری هم می‌خواست.

در آن زمان مردم برای درس خواندن بچه‌شان پول نمی‌دادند. آقای علامه برای تأمین نیاز‌های مالی مدرسه خیلی تلاش می‌کرد. ایشان اگر به کاری ایمان پیدا می‌کرد، تا آخر پای آن می‌ایستاد.

سه چهار سال بعد از تأسیس دبیرستان، من یک روز صبح مغازۀ ابوی بودم، آقای علامه آمدند گفتند: این ورقه اسامی وسائل آزمایشگاهی است که آقای روزبه داده‌اند تهیه کنیم تا بچه‌ها باسواد بار بیایند، می‌شود 80 هزار تومان. (که آن زمان خیلی می‌شد.) من دیدم همۀ این برای شما زیاد است، آن را 40 قسمت کردم، نفری دو هزار تومان. الان مرحمت می‌کنید یا بروم و برگردم؟ مرحوم ابوی خواست چک بدهد. آقای علامه فرمودند: نه، من می‌روم و برمی‌گردم، چک را نقد کنید، می‌گیرم. ظهر ایشان برگشتند و گفتند: آقا مرحمت کنید. ابوی دو هزار تومان را تقدیم کرد.

شرکتی بود به نام شهلا که لوازم آزمایشگاهی از آلمان وارد می‌کرد. آقای علامه لوازم را طبق صورت مرحوم روزبه سفارش دادند. وسایل آمد و آزمایشگاه مدرسه کامل شد. به طوری که در سال‌های بعد، فارغ التحصیل‌هایی که در دانشگاه فیزیک می‌خواندند، می‌آمدند دبیرستان خدمت مرحوم روزبه و خیلی از آزمایش‌های دانشگاهی را در آزمایشگاه فیزیک مدرسه انجام می‌دادند.

یکی از عوامل ارتباط فارغ التحصیل‌ها با مدرسه، همین آزمایشگاه‌های فیزیک، شیمی و زیست‌شناسی بود که مانند آن شاید در دانشگاه نبود یا اگر بود، قابل دسترسی دانشجویان نبود و حداکثر استاد آن‌ها را می‌آورد نشان می‌داد و دانشجو‌ها با آن‌ها کار نمی‌کردند. ارتباط بچه‌ها با مدرسه و آقای علامه و روزبه باعث می‌شد آن‌ها از جو نا‌مناسب دانشگاه فاصله گرفته و مقدار زیادی حفظ شوند.

آقایان دوایی، کاشانی، نیکخواه و جلایی‌فر تا سال 47 در دبستان علوی شمارۀ یک معلم و آقای بهشتی مدیر داخلی بودند. آقای علامه مدرسۀ نیکان را تأسیس کرد و این‌ها را به نیکان فرستاد. ایشان فارغ‌التحصیل‌ها را تشویق می‌کرد مدرسه تأسیس کنند و تا جایی که می‌توانست آن‌ها را پشتیبانی و حتی کمک مالی می‌کرد و ارتباط علمی و تربیتی آن‌ها را با علوی برقرار می‌ساخت. معتقد بود مدرسۀ علوی باید به عنوان الگو حفظ شود بعد مدارس دیگر بیایند و از تجربیات آن استفاده کنند. از مدارس شهرستان‌ها هم خدمت آقای علامه می‌آمدند و از تجربیات و نصایح ایشان استفاده می‌کردند.

علامه و روزبه لازم و ملزوم یکدیگر بودند. آن‌ها پای مدرسۀ علوی ایستادند. مرحوم روزبه تمام وقتش برای مدرسه بود. حتی وقتی به ایشان پیشنهاد بورس تحصیلی خارج شد، نرفت و گفت: من مسئولیت یک مشت بچه شیعه را به عهده گرفته‌ام، نمی‌توانم بروم. در حالی که عدۀ دیگری برای رفتن به خارج سر و دست می‌شکستند. با این گذشت‌ها و بزرگواری‌ها معلم‌ها به آقای روزبه گرایش داشتند و به عنوان مجسمۀ علم و اخلاق و تقوا او را پذیرفته بودند. علامه را هم به عنوان یک مدیر قاطع و با تدبیر پذیرفته بودند.

آقای روزبه خیلی دقیق بود. کاغذ کوچکی در جیبش داشت و زمان‌هایی که به خاطر بازرس یا ملاقات خصوصی دیر به کلاس می‌رسید، آن را می‌نوشت. ما روزی که از امتحان نهایی فیزیک برگشتیم، ایشان همه را جمع کرد و گفت: من به شما یک ساعت و 25 دقیقه تدریس بدهکار هستم و باید یک مبحث جدید فیزیک برای شما بگویم. گفتیم: آقا، ما امتحان آن را هم دادیم و تمام شد. گفت: من به شما بدهکار هستم و باید بدهی خودم را بدهم. همه را نشاند، یک مبحث جدید بسیار شیرینی را به ما درس داد. این که مسئله حق‌الناس در خیلی از شاگرد‌های علوی نهادینه شده، به خاطر این است که از علامه و روزبه رعایت حق‌الناس را دیدند.

روزی از امتحان‌ نهایی به مدرسه برگشتیم. مرحوم روزبه زیر سرپوشیده دم حوض قدم می‌زد، فرمود: خواجه‌پیری چند می‌شوی؟ گفتم: 19 و نیم یا 20. گفت: بیا امتحان شفاهی بده. گفتم: آقا نمرۀ ما را خراب نکنید. گفت: من به کتاب کاری ندارم، من آنچه را درس داده‌ام می‌پرسم. ایشان من را به کلاس برد و از من چند سؤال کرد و 16 و نیم شدم. همان روز آقای حسین اویسی از فارغ التحصیل‌های دورۀ اول ناظم دبستان علوی شمارة یک بود، از دبیرستان به دبستان می‌رفت. گفت: می‌آیی برویم دبستان؟ گفتم: برویم. سوار شدیم و آمدیم دبستان. مرحوم نیر‌زاده و مرحوم بهشتی بودند. همان‌جا ما گیر افتادیم و معلم علوی شدیم.

زمانی در شورای مدرسه اختلاف نظر‌هایی پیدا شد. آقای علامه وقتی دیدند این اختلاف‌ها باعث کشمکش بین معلمان شده و به دانش‌آموزان و خانواده‌ها کشیده می‌شود، یک سال مدرسه نیامدند ولی با بزرگواری تمام هم مشورت می‌دادند، هم نیازهای مالی مدرسه را از بیرون تأمین می‌کردند. وقتی هم معلم‌ها و فارغ‌التحصیل‌ها و اولیا به خانۀ ایشان می‌رفتند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. تا زمانی که آقای روزبه مبتلا به سرطان شدند و حال‌شان سنگین شد. آقای علامه عیادت ایشان رفتند و چون دیدند مدرسه در حال پاشیده شدن است، بنا بر خواهش مرحوم روزبه گفتند: من از فردا می‌آیم و از فردا صبح آمدند و تا زمان انقلاب سایه‌شان بر سر مدرسه بود و بعد از انقلاب هم از بیرون مدرسه را هدایت می‌کردند. آقای علامه این‌قدر بزرگواری داشت که حاضر نبود دربارة مسائل اختلافی حرف بزند و اصلا اجازه نمی‌داد ما بپرسیم که چرا مدرسه نمی‌آیید.

آقای علامه یک ساعت در هفته برای ما کلاس اخلاق داشتند که ما را از جهت اخلاقی، تربیتی و روحی برای یک هفته شارژ می‌کرد. ایشان حافظۀ بسیار خوب و نفوذ بسیار عالی داشت.

ایشان از قول استاد اخلاق خود مرحوم دربندی می‌فرمود: از توفیقات انسان این است که در طول زندگی خود یک آدم ببیند. آقای علامه آدم دیده بود و خدا هم به ما این توفیق را داد که امثال آقای علامه و روزبه را دیدیم.

آقای علامه برای معلم‌ها و اولیا سخنرانی داشت. همه برای ایشان احترام قائل بودند. ایشان شخصیت خیلی خوبی داشت. الان قسمت‌هایی از آن سخنرانی‌ها را گاهی در کانال‌ها می‌گذارند، انسان می‌بیند آقای علامه واقعاً زنده است.

سخنرانی‌ها و درس‌های اخلاق ایشان برای همه قابل استفاده است. شخصی می‌گفت: من آقای علامه را ندیده بودم ولی وقتی کلیپی از ایشان دیدم، به فکر افتادم که چرا ما نمی‌رویم سخنان ایشان را گوش بدهیم و آدم بشویم. چیزی که آقای علامه می‌گفت، جز قرآن و روایات نبود. فقط انتخاب شدۀ آن‌ها را با چاشنی‌هایی می‌گفت که افراد را تربیت می‌کرد. الآن جامعه تشنۀ این حرف‌هاست.

ما صبح‌ها در دبیرستان هر روز 20 دقیقه قرآن داشتیم. در کلاس یازدهم آقای علامه می‌آمدند و در دوازدهم آقای روزبه. مباحث تفسیری ایشان در سازندگی و تثبیت روحیة بچه‌ها خیلی مؤثر بود، به طوری که بچه‌ها خجالت می‌کشیدند به دختر بی‌حجاب نگاه کنند. آقای علامه، آقای روزبه، دکتر توانا و دکتر خسروی نمونۀ اخلاق بودند. دیدن این افراد برای حفظ ما در دانشگاه خیلی مؤثر بود.

آقای علامه در عمرش مرید هیچ کس نشده بود ولی عده‌ای را قبول داشت. از آیت‌الله بروجردی با تجلیل یاد می‌کرد و نسبت به علامۀ طباطبایی خیلی ارادت داشت چون شاگرد ایشان بود و با ایشان رفت و آمد داشت. ایشان برای استاد مطهری، علامه جعفری و آشیخ محمد‌تقی شریعتمدار احترام قائل بود و از آن‌ها دعوت می‌کرد برای ما سخنرانی کنند. بعضی‌ها را می‌فرستاد خدمت علامه جعفری درس بخوانند. به آقای ضیاءآبادی خیلی ارجاع می‌داد و می‌گفت: جلسۀ ایشان را بروید یا کتاب‌های ایشان را بخوانید. اصل برای آقای علامه، تدین و مفید بودن این افراد بود. آقای علامه ممکن بود با بعضی از این آقایان اختلاف سلیقه هم داشته باشد اما می‌گفت این‌ها هم متدین هستند و هم برای جامعه و اسلام مفید هستند و فعالیت‌های علمی دارند. به خاطر این چیزهای کوچک نباید چیزهای بزرگ را از دست داد. در مشرب‌های مختلف مغایرت‌هایی هست ولی باید نقاط مثبت را دید. آقای علامه یک نقطه را رصد کرده بود و تمام زندگی خودش را در مسیر آن گذاشته بود.

موقعی که ما کلاس ششم دبیرستان بودیم، آقای علامه دکتر حاج سید‌جوادی از دبیر‌های سطح بالای شیمی و از شرکای مدرسۀ هدف را دعوت کرد. در کنار ایشان از آقای کمال خرازی فارغ‌التحصیل مدرسه هم استفاده می‌کرد. بعضی معلمین صبغۀ دینی نداشتند مثل آقای ... که نقاش برجسته‌ای بود و در دربار معلم ولیعهد بود یا آقای ... که از مؤلفین کتاب‌های تاریخ و جغرافی و مدیر دبیرستان دخترانۀ سخن بود. آقای علامه از تخصص این‌ها استفاده می‌کرد و از آن طرف مراقب بود تأثیرات منفی و غیر‌مذهبی نداشته باشند.

آقای علامه تیزبینی‌های عجیبی داشت. ما معمولا وقتی می‌خواستیم معلم جدید بیاوریم، بعد از بررسی و تحقیق، آن‌ها را می‌بردیم خانۀ آقای علامه. ایشان با یکی دو سؤال که از او می‌کرد، او را می‌شناخت. گاهی سر معلم پایین بود و آقای علامه با چشم و ابرو اشاره می‌کرد نه. در این صورت احتیاجی نداشتیم دوباره بررسی کنیم. یک‌بار دست ما تنگ بود، چنین فردی را گرفتیم ولی بعد چوب آن را سخت خوردیم. آدم‌‌شناسی آقای علامه حکایت عجیبی بود. ایشان دید نافذی داشتند.

یکی از کار‌های آقای علامه برای جذب این افراد، عزت و احترام بیش از حد بود. دبیر نجوم ما در کلاس ششم تیمسار هیوی بود. او آدم لاغر و کوتاه قدی بود. با لباس نظامی هم می‌آمد. وقتی به آقای علامه خبر می‌دادند تیمسار هیوی آمده، تا دم درب مدرسه می‌دوید، یک دست می‌گذاشت پشت او و یک دست به سینه‌اش و با احترام او را وارد مدرسه می‌کرد. خیلی مرد محترمی بود. این‌ها جو علوی را درک می‌کردند و همراه می‌شدند و می‌فهمیدند لااقل در این چهار دیواری باید احتیاط کنند. جذبۀ آقای علامه آن‌ها را می‌گرفت. یک روز بچه‌ها سر کلاس آقای ساعد شلوغ کردند. آقای ساعد عصبانی شد و دفتر بچه‌ها را که جمع کرده بود ببیند، از طبقۀ سوم در حیاط ریخت. یک‌دفعه دیدیم آقای علامه دفتر‌ها را بغل کرده، آوردند دم کلاس تحویل دادند و رفتند. بعد در ساعت اخلاق به ما سفارش کردند ما این معلم‌ها را با زحمت می‌آوریم، این‌ها به سادگی نمی‌آیند، رعایت آن‌ها را بکنید و مواظب باشید ناراحت نشوند.

از معلمین دیگر، دکتر محمد پارسا از مترجمین بزرگ زبان بود که در بین درس از زندگی در آمریکا می‌گفت ولی اصول ظاهری را رعایت می‌کرد. این معلم‌ها رابطه‌شان با آقای علامه خوب بود. این‌ها را آقای علامه می‌آورد و آقای روزبه در اولین جلسه، سر کلاس آن‌ها می‌رفت و از جهت علمی آن‌ها را ارزیابی می‌کرد.

آقای علامه روی کارها خیلی حساس بود. آقای آلادپوش عضو هیئت مدیرة مدرسة روزبه می‌گفت: آقای علامه یک روز تلفن کرد به مدرسۀ روزبه که اگر آب دستت هست بگذار زمین و بلند شو بیا. من وسط کاری بودم، آن را گذاشتم زمین و رفتم منزل آقای علامه. ایشان با عصبانیت گفت: آقا اگر نمی‌توانید درست کار کنید، درب مدرسه را ببندید. گفتم: آقا چه شده؟ فرمود: امروز از درب مدرسه رد می‌شدم، این دستگیره‌های درب کثیف بود. یک دفعۀ دیگر ایشان تلفن کرد و داد و فریاد که پردۀ دم در مدرسۀ شما گوشه‌اش آویزان است. یعنی می‌خواست ما را با دقت بار آورد. علامه سعی داشت در همه چیز برتر و پیشرو باشد.

ارتباط کاری مدیران و مسئولان مدارس با ایشان مانند ارتباط پدر و فرزندی خیلی عاطفی بود. ایشان گاهی به مدارس سر می‌زدند، گوشه و کنار مدرسه را می‌دیدند، رفتار افراد را زیر نظر می‌گرفتند، با افراد صحبت می‌کردند. اگر بعضی از معلمین با ایشان کاری داشتند، به ایشان مراجعه می‌کردند.

یک‌بار نشسته بودند داخل دفتر دبستان علوی شمارة2 و به حیاط نگاه می‌کردند. زنگ تفریح خورد، ناظم داخل دفتر بود، بعد به حیاط رفت. آقای علامه بعد از زنگ تفریح به او تذکر دادند که ناظم باید اولین فردی باشد که به حیاط می‌آید تا وقتی  بچه‌ها از کلاس بیرون آمدند، اولین فردی که می‌بینند ناظم باشد. این جلوی بسیاری از شلوغ‌بازی‌ها را می‌گیرد. این توصیۀ ایشان در سال 47، 48 را ما هنوز در مدرسه اجرا می‌کنیم که ناظم هر جا باشد، قبل از زنگ اگر وسط شورا هم باشد، رها می‌کند و به حیاط می‌رود. به این ترتیب بچه‌ها وقتی وارد حیاط می‌شوند، با آرامش می‌آیند.

یک‌بار ایشان دیده بودند یکی از بچه‌ها کج راه می‌رود. از آقای حسینی خواستند آن بچه را صدا کند. بچه آمد. گفتند: جانم کفشت را در بیاور. کفش را به آقای حسینی نشان دادند و گفتند: این طرف پاشنۀ کفش رفته است. معلوم می‌شود این بچه پایش را کج می‌گذارد، باید رسیدگی کرد، احتمالاً مشکلی در زانو، پا، کمر یا استخوان‌بندی دارد. با ولی او تماس گرفتیم. او را پیش دکتر بردند، معلوم شد از جهت زانو‌ها مشکل دارد. دکتر تعجب کرده بود که مگر چنین مدرسه‌ای هم هست که به راه رفتن بچه‌ها توجه کند؟

آقای علامه هر سال پزشکی را دعوت می‌کردند تا بچه‌ها را از جهت استخوان‌بندی، صافی کف پا، چشم، گوش، حلق، بینی، قلب، ریه، دندان و از جهات مختلف معاینه کند. بعد به خانواده نامه می‌دادند که مثلا فرزند شما از جهت ستون فقرات مشکل دارد. یک‌بار دانش‌آموزی را پزشک معاینه کرد، فهمید یک چشمش نمی‌بیند که نه پدر می‌دانست، نه مادر، نه معلم و نه خود بچه. وقتی او را پیش چشم‌پزشک برده بودند، گفته بود: این چشم که از بین رفته و اگر اقدام نکنید، چشم دیگر هم به زودی از دست می‌رود. این‌ها شاهکار‌هایی بود در زندگی آقای علامه که از طریق ایشان به مدیران مدارس منتقل شد و جزو برنامۀ کار قرار گرفت.

آقای گل‌زادۀ غفوری از طرف آقای بروجردی در کیلاوند دماوند مشغول خدمت تبلیغی بود. بعد به توصیۀ آقای علامه به مدرسۀ علوی آمد. ایشان به ما زبان انگلیسی و عربی درس می‌داد. یک روز سر کلاس نهم نشسته بودیم، درب کلاس را زدند. آقای غفوری از پشت میز آمد دم درب. آقای علامه گفتند: آقا، دنبال شما آمده‌اند. ایشان هم عبایش را برداشت و رفت. از ساواک آمده بودند ایشان را بردند. 6 ماه زندان بود. آن‌قدر راحت و آرام بود که حد نداشت. حدود سال 50 رفت فرانسه دکترای حقوق از سوربن گرفت و برگشت. بعد از انقلاب، نمایندۀ تهران در مجلس شورای اسلامی شد ولی بعد از مدتی کناره‌گیری کرد و خانه‌نشین شد و به تألیفات خود ادامه داد. آقای علامه گاهی تلفن می‌کرد، می‌گفت: خواجه سریع بیا اینجا. می‌رفتم ونک خدمت ایشان. می‌گفت: این را بگذار داخل ماشین. یک ران گوسفند، یک ظرف بزرگ شیر، یک سطل ماست و یک بقچه نان. می‌رفتیم خانۀ آقای غفوری، این‌ها را می‌گذاشت پشت درب طبقۀ همکف. بعد می‌رفتیم اتاق بالا پیش آقای غفوری که اتاق محقری بود. مقداری شوخی می‌کرد و چیزهایی می‌گفت که هر دو غش‌غش می‌خندیدند. بعد یک پاکت می‌گذاشت زیر پتوی ایشان و می‌گفت: این را از نوکرتان بپذیرید. بعد می‌آمدیم بیرون. با این که آقای غفوری در آن زمان همکاری با مدرسه نداشت. این رفتار قشنگ را اجرا می‌کرد تا به ما یاد بدهد که ایشان معلم شما بوده و برای شما زحمت کشیده، شما ایشان را فراموش نکنید. این یک نمونه از رفتار برجسته و جالب آقای علامه بود.

در خدمت آقای علامه در شورای مدیران بحث شد که مدرسه احتیاج به نیروی انسانی دارد و نیرویی که از بیرون می‌آید تجربه ندارد، پس دفتری برای تأمین و ساختن نیرو لازم است تا آنان را مطابق فرهنگ علوی تربیت کند. معلمین جدید از فارغ‌التحصیلان خودمان الفبای اولیۀ کار را می‌دانند و با دیگران خیلی فرق دارند و کار با آن‌ها خیلی راحت‌تر است. به این ترتیب دفتر تأمین نیروی‌انسانی تأسیس شد. این دفتر دوره‌هایی می‌گذاشت که مربی‌های ما در آن شرکت می‌کردند.

آقای علامه تا زنده بودند، پشتوانۀ کار بودند و حرف نهایی را ایشان می‌گفتند. یک شب آقای علامه را می‌رساندم منزلشان ونک. در راه به ایشان عرض کردم خدا به شما 200 سال عمر بدهد؛ اگر خدای ناکرده شما یک وقت نبودید، جای شما چه کسی خواهد بود؟ ایشان به فکر فرو رفت و گفت: من روی این مسئله فکر می‌کنم. می‌دانستم آقای علامه اهل مشورت است و با افراد فهیم مشورت می‌کند. چند روز بعد ایشان تلفن کردند که بیا اینجا. رفتم ونک، بعد از سلام و علیک فرمودند: من فکر کردم. حالا از کجا شروع کنیم؟ گفتم: شما جامعیتی دارید که فرد دیگری نمی‌تواند جای شما باشد. باید جمعی کار شما را انجام دهند و بهترین افراد مدیر‌های مدارس شما هستند که قابل اعتماد شما هستند و شما آن‌ها را در رأس مدرسه قرار داده‌اید. ایشان فرمودند: من روی این مسئله باز فکر می‌کنم. دوباره ایشان مشورت کردند. بعد تلفن کردند خدمت ایشان رسیدم. خلاصه پس از چندین جلسه بحث و گفتگو سال 68 شورای مدیران پایه‌گذاری شد. روز‌های آخر عمر آقای علامه به عیادت ایشان رفته بودیم. ایشان چشم خود را باز کردند و گفتند: خواجه پیری، 14 سال پیش تو شورای مدیران را راه انداختی و مدارس را از تلاشی نجات دادی؛ من تو را خیلی دعا می‌کنم و دوباره بیهوش شدند.

آقای علامه تا انقلاب در مدرسه حضور دائم داشتند. این دورۀ نو‌جوانی و جوانی مدرسه بود. بعد باید ایشان کم‌کم فاصله می‌گرفتند که این جوان روی پای خودش بایستد و مستقل شود. بعد از انقلاب ایشان مدرسه نیامدند ولی ارتباط دائمی با مدیر‌ها داشتند و فصل‌الخطاب کار‌ها بودند. هر وقت مشکلی پیش می‌آمد که در آن می‌ماندیم، خدمت ایشان می‌رفتیم و با آرامشی بر‌می‌گشتیم.

حدود 10 سال شورای مدیران علوی روزهای چهار‌شنبه صبح ساعت 7 در خانۀ آقای علامه تشکیل می‌شد. مدیران مدرسۀ نیکان و احسان هم می‌آمدند. آقای علامه نیم‌ساعت در مباحث اخلاقی و مدیریتی برای ما صحبت می‌کردند. بعد مدیران گزارش می‌دادند، راهنمایی می‌گرفتند و از تجربیات همدیگر استفاده می‌کردند. در کار‌ها هماهنگی کلی داشتیم. این شورا بسیار خوب و پر‌برکت بود. ایشان اجازۀ ضبط نمی‌دادند ولی آقای محمودی خلاصه‌ای از مباحث مطرح شده را می‌نوشتند که بعد از فوت آقای علامه صحبت‌های ایشان به صورت کتاب توصیه‌های استاد چاپ شد. آقای علامه بیش از پدر جسمانی بر ما حق داشت. گاهی ما از کار خسته شده و بریده بودیم، خدمت ایشان می‌رسیدیم، می‌گفت: بلند شو آن کتاب را بردار و صفحۀ فلان را بخوان. می‌خواندیم، یک مقدار با شوخی و خنده صحبت می‌کرد. خیلی سرحال و شاد از منزل ایشان بیرون می‌آمدیم. خلاصه، صحبت‌ها و راهنمایی‌های ایشان وسیلۀ آرامشی برای ما بود. پذیرایی ایشان هم فقط یک استکان کوچک چای کم‌رنگ سر خالی بود. ایشان یک حالت پدر و فرزندی با همۀ ما داشت. سه سال پایان عمر، شورای مدیران در منزل ایشان تشکیل نشد. ایشان می‌خواست کم‌کم بند‌های وابستگی را قطع کند. برگه یا حدیثی را می‌داد آقای تاجری برای مدیران بازگو کند. در عین حال از دور حضور و غیاب می‌کرد. خودش در جلسه نبود ولی پیگیری می‌کرد.

صحبت‌های آقای علامه در شاگردان ایجاد حالت فرهیختگی می‌کرد. این احساس کرامت باعث می‌شد بچه‌ها بسیاری از گناهان را مرتکب نشوند و وقتی دانشگاه می‌رفتند، این آموزه‌ها آن‌ها را نگه می‌داشت و سپری بود برای آن‌ها. آقای علامه تلقین کرده بود که تو برتر از این پستی‌ها هستی و اگر خدا را حاضر و ناظر ببینی، آن وقت خلاف نمی‌کنی. روحیه‌ای که ایشان در بچه‌ها می‌دمید، موجب می‌شد وقتی بچه‌ها از جلوی عکس‌های نامناسب سردر سینما عبور می‌کردند، سرشان را پایین می‌انداختند و می‌رفتند.

15 خرداد سال 42 در کشتار میدان ارک، آقای روزبه دستور دادند درب دبیرستان را ببندند و بچه‌ها بیرون نروند چون شرایط خطرناک بود. بعد دستور دادند نان و پنیر و خیار گرفتند و به ما ناهار دادند. آقای علامه هم مثل شیر بالای سر بچه‌ها ایستاده بودند که کسی بیرون نرود. تا یکی‌یکی تلفن بزنند و اولیای آن‌ها بیایند آن‌ها را ببرند. این کار تا غروب طول کشید. کم‌کم درگیری‌ها خوابید و ما هم از کوچه پس کوچه‌ها رفتیم منزل.

آقای علامه با آقای روزبه از نظر سیاسی اختلاف نظر داشتند. اما این اختلاف هیچ بُروزی نداشت. آقای علامه معتقد بود مدرسه را باید از سیاست دور نگه داشت. چون بچه‌ها از روی احساسات و عواطف کار می‌کنند نه از روی عقل. آن زمان جو جامعه آشفته بود و مجاهدین فعالیت‌های سیاسی داشتند و تعدادی از بچه‌ها به آن‌ها گرایش پیدا کرده بودند. اما آقای علامه اجازه نمی‌داد اطلاعیه‌ها و اعلامیه‌های سیاسی به مدرسه آورده شود و اگر آن را می‌دید، جمع می‌کرد. آقای علامه مخالف فعالیت‌های اجتماعی نبود، به این دلیل که به فارغ‌التحصیلان توصیه می‌کرد مدرسه تأسیس کنند و خودش تلاش‌های اجتماعی زیادی داشت. در ارتباط با خدمت اجتماعی، ایشان وجه آدم‌سازی را گرفته بود که مهم‌ترین وجه است. بعد از انقلاب مسئولین مملکتی از شاگردان ایشان می‌آمدند خدمت ایشان رهنمود می‌گرفتند. اگر یک آدم گوشه‌گیر و کناره‌گیری بود، نباید چنین ارتباطاتی داشته باشد. آقای علامه حاضر بود برای این‌ها وقت بگذارد و راهنمایی کند. در کلاس به ما می‌گفت: شما باید طوری باشید که بتوانید در آینده به جامعه خدمت کنید و عضو مفیدی باشید. با پدر دکتر صفدری هم دورۀ ما صحبت کرد و او را راضی کرد که بچه‌اش را خارج بفرستد تا برود درس بخواند و برگردد و او رفت و برگشت و الان یکی از بزرگترین جراحان مغز و اعصاب است.

آن زمان از جهت سخت‌گیری ساواک روی آموزش و پرورش و یه خصوص مدارس اسلامی، دوران بسیار سختی بود. افرادی را به عنوان معلم به مدارس ملی می‌فرستادند که مراقب وضع داخل مدرسه باشند. ما کار‌های فوق برنامه مثل مجالس عزا و جشن‌ها را بعد‌از‌ظهرها اجرا می‌کردیم، چون این افراد اداری بودند و معمولا ساعت دو می‌رفتند. این‌ها معلم‌های سابقه‌دار بودند ولی ما کار اصلی تدریس را به آن‌ها نمی‌دادیم، بلکه صحیح کردن مشق‌ها و نشستن در دفتر و مراقبت را می‌دادیم. ما با آن‌ها کاملا تقابل داشتیم ولی روابط ما محترمانه بود.

سال اول انقلاب خیلی از معلم‌ها از دبیرستان رفتند. لذا دو پایه از دبیرستان منحل شد. شاگردان سوم راهنمایی نیک‌پرور آمدند اول دبیرستان و سال چهارم دبیرستان رفتند مدرسۀ نیکان که با اولین دورۀ فارغ‌التحصیل‌های نیکان، فارغ‌التحصیل شدند. سال‌های بعد پایه پایه بالا آمدند تا دبیرستان تکمیل شد.

آقای علامه درس مدیریت و علوم تربیتی نخوانده بود ولی مقید بود کار‌ها در حد تخصص انجام بشود. ایشان از متخصصین نظر می‌خواست و از افراد صاحب نظر استفاده می‌کرد. در ساختمان مدرسه از مهندس متعهدی مثل مهندس حریری استفاده می‌کرد. ایشان در کار‌های آموزشی دخالت نمی‌کرد و آن را به آقای روزبه که در مسائل آموزشی و علمی وارد‌ بود، سپرده بود. پایه‌گذار معلم راهنمایی مرحوم روزبه بود که در آن زمان در ایران وجود نداشت.

بعد از فوت آقای روزبه این خلأ توسط دکتر خسروی پر شد. چون ایشان هم پزشک بود و هم فوق لیسانس علوم تربیتی و هم لیسانس ادبیات داشت. انصافا آدم ارزنده و جانشین بسیار خوبی برای آقای روزبه بود.

آقای علامه اهل مشورت بود و حرف منطقی را اگرچه مخالف با نظر خودش بود، قبول می‌کرد. ایشان از تجربۀ دیگران استفاده می‌کرد. اگر با کاری مخالف بودیم، ایشان دلیل می‌خواست و وقتی برای ایشان دلیل می‌آوردیم قانع می‌شد و وقتی قانع می‌شد، از نظر ما پشتیبانی هم می‌کرد.

گاهی مسئله‌ای شرعی از آقای علامه می‌پرسیدیم، می‌گفت: جانم، سن بالا رفته، ممکن است اشتباه بگویم. تلفن کن به آشیخ محمد‌تقی شریعتمدار و از قول من سلام برسان و مسئله را از ایشان بپرس.

آقای علامه سعی داشت سطح علمی معلم‌ها را بالا ببرد. مثلا بعضی را که در کار ادبیات بودند، خدمت آقای دکتر مدرسی می‌فرستاد که ادبیات آن‌ها تقویت شود. بعد پول در پاکت می‌گذاشت به او می‌داد و می‌گفت: این را خدمت آقای مدرسی تقدیم کن. همچنین از آقای دکتر قریب یا آقای دکتر رضوی یا آقای احسانی برای ادبیات استفاده می‌کرد. ایشان چندین بار مدیران و افراد مؤثر در مدرسه را به کشور‌های مختلف مثل ژاپن و چین و انگلستان برای دیدن مدارس فرستاد. مثلا در انگلیس از آقای دکتر سپهری و آقای عبدالصمدی خواست قبلا از مدارس آنجا وقت بگیرند و هماهنگ کنند و ما را برای بازدید ببرند و خودشان هم به عنوان مترجم ما باشند. آقای علامه تشویق می‌کرد ما از مدرسۀ آمریکایی‌ها، مدرسۀ آلمانی‌ها و مدرسۀ فرانسوی‌ها در تهران بازدید کنیم. همکاران ما وقتی به مدرسه‌ای می‌رفتند، تجارب مدرسۀ علوی را به آن‌ها منتقل می‌کردند و تجارب آن‌ها را می‌گرفتند. خانم خمارلو مؤسس مدرسۀ فرهاد گاهی می‌آمد علوی با آقای حسینی تبادل تجربیات داشت. کار‌های خودش را ارائه می‌داد و ما کار‌هایی که داشتیم ارائه می‌دادیم.

آقای علامه خیلی باهوش بود، اصرار داشت روش‌های نو در تربیت اقتباس شود. به این جهت آقای محمودی را به کانادا و آقای عمرانی را به ژاپن و من را به انگلستان فرستاد تا چند مدرسه و کالج را بازدید و یادداشت‌برداری کنم و در شورا برای معلمین بگویم. بالاخره بیان این تجارب در رشد مدرسه اثر دارد. ما هم چون زیر دست آقای علامه بار آمده بودیم، اگر نقطه مثبتی در جایی می‌دیدیم، از آن استفاده می‌کردیم.

البته اصل برای آقای علامه اصول دینی بود و گاهی اوقات که بعضی از روش‌های جدید با این اصول تضاد داشت، در مقابل آن‌ها می‌ایستاد. ایشان در عین حال که خیلی خوش‌برخورد و دوست‌داشتنی بود ولی در حفظ اصول خیلی جدی بود.

زمان آقای علامه ما فارغ‌التحصیلان دورۀ چهارم، جلسۀ ماهانه داشتیم که هر دفعه خانۀ یکی از ما بود. گاهی خود ایشان در جلسات ما شرکت می‌کردند. الان هم چند ماه یک‌بار دور هم جمع می‌شویم و حدود 70 درصد دوستان می‌آیند. جالب این است که روحیۀ 50 سال پیش هنوز در بین ما وجود دارد. فارغ‌التحصیلان دوره‌های دیگر علوی هم با هم جلسه دارند و گاهی این جلسات را در مدرسه می‌اندازند.

آقای علامه و روزبه چراغ‌های روشنی بودند که رفتند و جایشان پر نشد. خدا روح این بزرگواران  و همۀ کسانی که پایه‌گذار این بنا بودند را رحمت کند.

ما تمام زندگی‌مان را مدیون آقای علامه و روزبه هستیم. خداوند درجاتشان را عالی کند و ما و همۀ شاگردانشان را قدردان زحمات و محبت‌های ایشان قرار بدهد.




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute