مصاحبه با جناب آقای امیر شکوهی‌یکتا

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۳/۳/۱۰

تعداد بازدید:۱

مصاحبه با جناب آقای امیر شکوهی‌یکتا

آقای شکوهی یکتا، برادر همسر علامه کرباسچیان، به خاطرات شیرین خود از دوران کودکی و جوانی و ارتباط نزدیک با علامه می‌پردازد. او از سادگی زندگی و اخلاق نیکو علامه و تأثیر عمیق آموزه‌های ایشان بر زندگی خود و خانواده‌اش می‌گوید. شکوهی همچنین به نقش مهم علامه در شکل‌گیری شخصیت او و بسیاری از فارغ‌التحصیلان علوی اشاره می‌کند. در ادامه، شکوهی به ویژگی‌های منحصر به فرد علامه کرباسچیان از جمله ساده‌زیستی، دوری از دنیا و تعهد به تربیت دینی اشاره می‌کند. او همچنین به نقش مهم علامه در تأسیس و اداره مدرسه علوی و تربیت نسل‌های متدین و باسواد می‌پردازد. شکوهی معتقد است که آموزه‌های علامه کرباسچیان همچنان می‌تواند الگوی مناسبی برای تربیت نسل جوان باشد.


بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصۀ مصاحبۀ آقای امیر شکوهی‌یکتا برادر همسر استاد علامه(24/7/99)

بنده در سال 1319 روز عید غدیر به دنیا آمدم و اسم من را گذاشتند امیر، ولی چون آن موقع شناسنامه با نام امیر صادر نمی‌کردند، در شناسنامه محمدعلی نوشتند ولی در خانه امیر صدایم می‌کردند و همین نام هم ماندگار شد. ما دو خواهر و دو برادر بودیم و دو برادر دیگر داشتیم که فوت کردند. بچه اول عباس بود که در یک سالگی فوت ‌کرد و دیگری مهدی که ذات الریه گرفت و در 5 سالگی از دنیا رفت.

من قبل از مدرسه یک سال مکتب رفتم نبش کوچه آقای بهبهانی آقا سیدی به ما ابجد و قرآن یاد می‌داد. اگر هم شیطانی می‌کردیم، چوبی داشت که آن را بلند می‌کرد و تکان می‌داد یعنی ساکت شوید. بعد تا کلاس چهارم، دبستان خیام در چهارراه سیروس بودم. بعد رفتم جامعۀ تعلیمات اسلامی در کوچۀ ارامنه پشت خیابان مولوی.

کلاس نهم دبیرستان آشتیانی سر چهارراه گلوبندک رفتم و تا کلاس یازدهم خواندم بعد شروع کردم به کار برق کشی. سر چهارراه سیروس الکتریکی نوۀ خالۀ پدرم بود که پیش او یک سال و نیم کار کردم، بعد از مدتی رفتم سربازی در چاپخانۀ ارتش مسئول قسمت برق بودم.  بعد از سربازی رفتم هواپیمایی ایران‌ایر، یک سال و خورده‌ای طول کشید که استخدام شدم. ابتدا در قسمت نگهبانی مهرآباد جنوبی بودم. یک هفته صبح، یک هفته شب و یک هفته بعداز ظهر شیفت داشتیم. یکی از شب‌ها یکی از آمریکایی‌هایی که آن‌جا کار می‌کرد، دستگاهی را برد داخل ماشین گذاشت. من به سر شیفت گزارش دادم. گفت: هر ماشینی که از درب پارکینگ بیرون می‌رود، بازدید کنید. خلاصه آن را در ماشین او پیدا کردند. دستگاه رادار کشتی بود. رئیس حراست ما را تشویق کرد و پولی هم اضافه بر حقوق به ما داد. بعد ما را برای گارد پرواز انتخاب کردند و به دانشکدۀ پلیس فرستادند که حدود 6 ماه آنجا دوره دیدیم. بعد از انقلاب قسمت تدارکات و انبارهای فنی رفتم و سال 76 هم بازنشست شدم.

من سال 48 ازدواج کردم. ازدواج خواهرم با آقای علامه را یادم نمی‌آید. برخورد آقای علامه با من خیلی عالی بود و هر وقت خانۀ آقا می‌رفتیم، به خواهرم می‌گفت: خانم، از امیر آقا پذیرایی کنید. پذیرایی بیشتر کشمش و مویز بود.

پدرم 6 کلاس سواد داشت. خواهر کوچکم مدرسه می‌رفت. یک چراغ گرد سوز می‌گذاشتند که ما دوتا بنشینیم درس بخوانیم. من این چراغ را طرف خودم می‌کشیدم که نورش بیشتر برای من باشد و او هم همین‌طور و سر همین بین ما دعوا می‌شد. خواهرهای من تا کلاس ششم درس خواندند. خانۀ ما بازار آهنگرها و نزدیک نوروزخان بود. مدرسۀ آن‌ها اول پامنار بود. خیلی زود می‌رفتند و خیلی زود هم به خانه برمی‌گشتند.

پدر آقای علامه آقا میرزا محمد باقر را موقعی که آقا از قم برگشتند در ونک دیده بودم. من با خواهرم خانم آقای علامه رابطۀ خیلی خوبی داشتم. هر موقع که خانۀ آقا می‌رفتم، جیب ما از کشمش و انجیر و بادام پر می‌شد. ما به ایشان می‌گفتیم آبجی که شاد و اهل بگو و بخند بود. از قم که به ونک آمدند، خانۀ آقا میرزا محمد باقر بودند که دو اتاق کاهگلی بیشتر نداشت و در حیاط خلوت پشتش دستشویی و آشپزخانه بود. بعدها بنایی کردند و یک هال کوچک  و آشپزخانه و حمام ساختند. مدتی بعد آقا میرزا محمد باقر در حمام ونک سکته کرد و در همان ونک دفن شد.

خواهرم از ازدواجش خیلی راضی بود. هیچ موقع ندیدم که خواهرم به مادر یا عمه‌ام گله بکند. خیلی راحت زندگی می‌کرد به آن چه داشت قانع بود و بسنده می‌کرد چون پدر ما طوری مارا تربیت کرد که دنبال دنیا نبودیم. پدرم روی مال و ثروت فکر نمی‌کرد. حتی وقتی می‌خواستند برای داداشم زن بگیرند، اصلا صحبت پول نمی‌کرد که مثلا فلان جهاز را بیاورید. می‌گفت: نه تخت می‌خواهد، نه کمد، زودتر برود سر زندگی. برای دخترش هم همین‌طور بود. در خانۀ پدرم، دو عمۀ ما هم بودند و داداشم که زن گرفت هم آمد پیش ما در یک اتاق، تا قبل از او عموی من با زنش و سه بچه آن‌جا زندگی می‌کرد بعد در خیابان صفاری با 7 هزار تومان یک خانه خریدند و به آنجا رفتند. داداش خودش اتاق را نقاشی کرد و زنش را آورد. بعد از مدتی چون بدهکاری برای پدرم پیش آمده بود، آن خانه را فروختیم و آمدیم زیر گذر لوطی صالح نزدیک هفت‌تن کوچۀ وزیری.

پدرم به آقای علامه گفت: اگر می‌شود امیر مدرسۀ علوی بیاید. من رفتم محل قدیم دبیرستان در کوچۀ مستجاب، یک خانۀ قدیمی بود. آقای علامه من را به آقای روزبه نشان داد و گفت: ایشان امیرآقا برادر خانم بنده است. آقای روزبه یکی دو سؤال ریاضی از من پرسید و من جواب دادم، بعد مرا فرستادند رفتم سر یک کلاس نشستم. بچه‌ها با اخلاق بودند و خیلی مؤدبانه با هم صحبت می‌کردند. منزل ما محلۀ باغ فردوس مولوی بود. درب خانه را که باز می‌کردیم، یکی چاقو به دست بود و عربده می‌کشید و دیگری فحش می‌داد و... ما چیزی غیر از این‌ها ندیده بودیم. با خودم گفتم: خدایا بچه‌های این مدرسه چرا این طوری هستند! ظهر شد، رفتیم ناهار خوردیم و بعد از ظهر دومرتبه رفتیم سر کلاس نشستیم. من کتاب نداشتم و از کتاب بغل دستی نگاه می‌کردم. بعد از زنگ آخر آمدم دفتر، آقای روزبه سؤال کرد: بچه‌های اینجا را چطور دیدی؟ گفتم: خیلی مؤدب. گفت: می‌توانی با این‌ها هماهنگ بشوی؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت: کدام مدرسه می‌رفتی؟ گفتم: جامعۀ تعلیمات اسلامی. گفت: پیش آقای حاج‌سیدجوادی؟ گفتم: بله. گفت: خوب است، همان جا ادامه بده. آقای علامه آدم خیلی محکمی بود و از هیچ کس رو در بایستی نداشت. همین که اسم من را در مدرسه ننوشت، نشان از محکم بودن ایشان می‌دهد. احتیاج نداشت مطلبی را از کسی پنهان بکند یا برای کسی چاپلوسی بکند. همیشه رک و راست بود.

آقای علامه معمولا ظهرها می‌آمد بازار دنبال کارهایی که داشت بعد می‌آمد منزل ما. از درب که وارد می‌شد، عمه‌ام که زن پدرش بود را صدا می‌کرد که ناهار چه دارید؟ اگر آماده بود می‌خورد، اگر نه، در یک لیوان آب، یک قاشق شکر می‌ریخت، هم می‌زد و با نان می‌خورد. بعد می‌گفت: من می‌روم آن اتاق می‌خوابم، یک ساعت دیگر من را صدا کنید. ما سر ساعت می‌آمدیم درب را باز کنیم، می‌دیدیم خودش از اتاق بیرون آمد. بعد هم می‌رفت مدرسه. ایشان حالت درویش مسلکی داشت و کارهایش برای ما خیلی عجیب بود ولی ما به ایشان احترام می‌گذاشتیم.

آقا چند دفعه از من پرسید: کدام هیئت می‌روی؟ من آن موقع در کوچۀ خودمان، هیئت بزازها می‌رفتم. مسئول آن آقای فرجی بود. می‌گفت: در هیأت چه کار می‌کنی؟ می‌گفتم: درس قرآن می‌دهند. دایی ایشان مسئول مسجد بزازها بود. آقای علامه اهل هیئت و مسجد نبود ولی جمعه‌ها چند دفعه دیدم که در خانه‌ روضه داشتند. خواهرم و اگر مادر و عمه‌ام هم بودند، در اتاق دیگر می‌نشستند گوش می‌دادند و من و داداشم اگر بود، در این اتاق پیش آقا می‌نشستیم و روضۀ کوتاهی گوش می‌کردیم. ایشان گاهی ما را نصیحت می‌کرد، مثلاً می‌گفت: ‌چیزی را که می‌خوانید، درست بخوانید و کاری که می‌کنید، درست انجام بدهید.

خواهرم در منزل جلسۀ هفتگی قرآن داشت؛ خانم‌ها و دخترهای ونک شرکت می‌کردند. زن داداش ما را از آن جلسه انتخاب و به ما معرفی کرد.

 زمانی که ما عقد کردیم و می‌خواستیم جشن بگیریم، یکی از بستگان آقا فوت شده بود ولی ایشان نگفت عروسی را عقب بیندازید، خودش هم با همان لباس همیشگی آمد نشست و شربتی خورد و رفت. این طور نبود که لباس و کفش نو بپوشد. عقد ما را ایشان با آقای حسام که خانه‌اش در ونک بود و دفترخانه‌اش در خیابان ولی‌عصر بود خواندند. آقا به خانم من محرم بود و او را در مسائل زندگی و  تربیت بچه خیلی راهنمایی می‌کرد و خانم من اگر سؤالی داشت از آقا می‌پرسید.

وقتی می‌رفتیم خانۀ آقا سلام می‌کردیم، اگر کسی پیش ایشان بود، می‌رفتیم پیش خواهر، اگر نه چند دقیقه‌ای می‌نشستیم و حال و احوال می‌کردیم. می‌گفت: چه طوری آقاجان؟ خوب هستی؟ می‌گفتیم: الحمدلله شکر. می‌گفت: با کی آمدی؟ می‌گفتم: با خانم. می‌گفت: خانم کجاست؟ صدایش می‌کردم و می‌آمد. آقاجان از داخل اتاق صدا می‌زد: خانم، بیا از این مهمان‌ها پذیرایی کن. آبجی من هم بلند می‌شد میوه‌ یا آجیلی که بادام و پسته و کشمش بود می‌آورد.

کسی جرأت نمی‌کرد با آقای علامه شوخی کند. دختر‌های من خانۀ آبجی بیشتر به خاطر تاب می‌آمدند، چون آن‌ها تاب داشتند و ما تاب نداشتیم. وقتی هم تکلیف می‌شدند، با چادر روی تاب می‌نشستند و من آن‌ها را تاب می‌دادم.

وقتی دختر بزرگ من خواست مدرسه برود، با آقای علامه مشورت کردم. ایشان گفت: ببرید پیش آقای حاج سیدجوادی، مدرسۀ علوی اسلامی. گفتم: آن‌ها زیر نظر شما هستند؟ گفت: نه، ولی کادرشان خوب است. خود آقای حاج‌سیدجوادی من را می‌شناخت چون وقتی من شاگرد مدرسه بودم، ایشان ناظم مدرسۀ ما بود.

دختر بعدی را بردم مدرسۀ رفاه. ابتدا نپذیرفتند. به آقا گفتم: این‌ها قبول نمی‌کنند. گفت: پیگیر باش و هر روز برو. خلاصه یک روز من می‌رفتم و یک روز خانم، این‌قدر رفتیم تا اسم او را نوشتند. بعدها که اسم آقای علامه به میان آمد، گفتند: ایشان را از کجا می‌شناسی؟ گفتم: شوهر همشیرۀ من است. گفتند: پس چرا همان اول نگفتی؟ گفتم: ایشان گفته بود بیایم این‌جا برای نام نویسی، نگفته بود خودت را معرفی کن. این برخورد برای آن‌ها حس خوب و مثبتی داشت. وقتی دختر بعدی را ‌خواستیم ثبت نام کنیم، سریع اسمش را نوشتند.

عید نوروز آقا برای دیدن پدر و مادر ما منزل ما می‌آمدند. تابستان‌ها هم می‌رفتند شهرستانک و بعدها فشم. ما یکی دو دفعه رفتیم فشم دیدن ایشان.

یک روز یکی از کارگرهای باغبانی اداره به من گفت: دختر من می‌خواهد ازدواج کند، هیچی ندارم. گفتم: کی؟ گفت: 5،6 ماه بعد. رفتم پیش رفیق‌هایم در بازار، جمعاً 4، 5 هزار تومان جور شد با آن اجناسی خریدیم و مقداری کم آمد. شب به خانمم گفتم: از حقوق ماه چیزی داریم؟ گفت: نه، برای چه می‌گویی؟ گفتم: برای یک بنده خدا می‌خواهیم جهیزیه جور کنیم این‌قدر جمع شده. زنگ زد خانۀ دایی‌اش، آقای پورمجیدی، ایشان یک قلم جنس را قبول ‌کرد. حساب کردم دیدم 62 تومان و 15 ریال کم داریم. خانم گفت: یک زنگ به آقای علامه بزن. ما دو دل بودیم که زنگ بزنیم یا نزنیم. خلاصه شماره را گرفت. آقاجان برداشت و سلام و علیک کرد و گوشی را داد به من، سلام کردم و گفتم: حاج آقا من برای یک بنده خدا پول جهیزیه جمع کرده‌ام و مبلغی کم دارم. باخنده گفت: فردا صبح بیا منزل ما. چه ساعتی می‌آیی؟ گفتم: هر موقع شما بگویی.گفت مثلاً 8 بیا. صبح زود رفتم. تا درب زدم، گفت: درب باز است. سلام و علیک کرد و گفت: آقاجان بیا از زیر تشک، این پاکت را بردار. برداشتم، بعد گفت: این بندۀ خدا چه کاره هست؟ گفتم: باغبان ادارۀ ما است. بعد بلند شدم رفتم آن اتاق پیش خواهر، سلام و علیکی کردم و چیزی خوردم و آمدم بیرون. دم میدان بازارچه پاکت را در آوردم ببینم چقدر است. دیدم پول خرد هم در آن هست. شمردم دیدم درست به مقداری است که کم داشتیم و آن 15 ریال هم هست. نمی‌دانم ایشان از کجا فهمیده بود. من نگفته بودم. به خانمم هم که گفتم آقا این قدر داده، خیلی تعجب کرد. به این ترتیب کل چیزی که می‌خواستیم برای آن بنده خدا بخریم جور شد. یک قالیچه و سماور و نعلبکی و چیزهای پلاستیکی.

در اول انقلاب، من مدت کوتاهی در اقامتگاه امام در مدرسۀ علوی به عنوان پاسدار بودم. یک روز من در راهرو بودم. دیدم در یک اتاق عده‌ای مثل آقای بهشتی و آقای مطهری صحبت می‌کنند، صدای آقای علامه هم می‌آمد. بحث می‌کردند که کار فرهنگی را از دانشگاه شروع کنند. آقای علامه می‌گفت: بیایید از دبستان شروع کنید. درختی که کج بالا بیاید، دیگر نمی‌توانید آن را صاف کنید. آقای علامه زودتر بیرون آمد و رفت و بقیه بعد از 5دقیقه تک‌تک بیرون آمدند. آقای رجایی و آقای عسگراولادی و چند نفر آن‌ها را می‌شناختم.

حاج محمود ونکی باجناق داداشم با برادرش حاج محمد ونکی از ملاک‌های بزرگ ونک، یک دفعه پیش آقای علامه آمده بودند و گفته بودند: می‌خواهیم مسجد ونک را بسازیم. آقاجان گفته بود: این مسجد چه کسی داخلش می‌آید؟ گفته بودند: اهل ده می‌آیند نماز می‌خوانند. گفته بود: جایشان تنگ است؟ گفته بودند: نه. آقاجان گفته بود: به جای مسجد بروید یک مدرسه بسازید و نمازخوان مسجدی تربیت کنید، این مسجد الان هست و احتیاج نیست آن را نوسازی کنید. تربیت بچه برای آقا خیلی مهم بود و به من دربارۀ بچه‌ها خیلی توصیه می‌کرد. شکر خدا بچه‌های ما هم خوب تربیت شدند.

وقتی خبر فوت آقاجان را شنیدیم، راه افتادیم و باگریه و زاری به ونک آمدیم. حالت خوبی نداشتیم و فکر می‌کردیم ای داد بیداد، کسی رفت که می‌توانست راهنمای ما باشد و کلامی بگوید که برای ما بیشتر از پول ارزش دارد.

 




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute