مصاحبه با آقای محمد‌علی ورشوچیان

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۳/۳/۱۱

تعداد بازدید:۱

مصاحبه با آقای محمد‌علی ورشوچیان

خلاصۀ مصاحبۀ آقای محمد‌علی ورشوچیان فارغ التحصیل دورۀ ۱۷ علوی (1401/4/6)


بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصۀ مصاحبۀ آقای محمد‌علی ورشوچیان فارغ التحصیل دورۀ۱۷علوی (6/4/۱۴۰۱)

من سال ۱۳۴۵ وارد کلاس اول دبستان علوی شدم و سال ۱۳۵۷ از دبیرستان علوی فارغ التحصیل شدم و به دانشگاه رفتم. آقای علامه با پدرم حاج‌ علی آقای ورشوچیان از همان سال ۱۳۴۵ خیلی صمیمی بودند به طوری که به پدرم حاجی داداش می‌گفتند. پدرم حافظۀ خیلی خوبی داشت و خاطراتی را از آقای علامه نقل می‌کرد. اولین مورد این بود که پدرم گفتند: سال ۴۵ در حجرۀ تیمچۀ حاجب­الدوله نشسته بودم که آقای علامه وارد شده و در گوشم گفتند: این شاگرد حجره را بیرون بفرست. من به بهانه‌ای شاگرد را بیرون فرستاده و در را بستم. آقای علامه بدون مقدمه گفتند: حاجی داداش، ما باید تلویزیون راه بیندازیم! من گفتم: آقای علامه تا آنجا که من خبر دارم فقط آمریکایی‌ها در ایران شبکۀتلويزیونی دارند. آقای علامه گفتند: نه حاجی داداش، ثابت‌پاسال بهایی شبکۀ‌تلویزیون راه انداخته که به شبکۀ ایران معروف است و می‌خواهد مردم را منحرف کند، ما هم باید تلویزیون راه بیندازیم و مردم و جوانان را حفظ کنیم. من گفتم: این کار متخصصین مختلف می‌خواهد. آقای علامه گفتند: شما پولش را جور کن، ما دنبال مجوز و متخصص آن می‌رویم. من گفتم: شما می‌فرمایید چشم. بعد وقتی آقای علامه می‌خواستند از حجره بیرون بروند گفتند: حاجی داداش، می‌دانی برای چه گفتم این شاگردت بیرون برود؟ گفتم بفرمایید، ایشان گفتند: چون اگر حرف های من را می‌شنید، می‌گفت این شیخ یا بی‌دین شده یا دیوانه است.

پدر من با روحانیون و مراجع زیادی سروکار داشت، می‌گفت: آقای علامه طرز فکر و نگرشش به حوادث جدید دنیا با روحانیون دیگر کاملا فرق داشت. پدرم دنبال پول رفته بود و از چند نفر تعهداتی هم گرفته بود، ولی چون برای راه انداختن تلویزیون مجوز ندادند این کار انجام نشد. سال۴۸ آقای علامه پدرم را مدرسه خواستند و گفتند: حالا که نشد تلویزیون راه بیندازیم، بیاییم سینما راه بیندازیم! هر چند برای بچه‌ها در سالن مدرسه فیلم پخش می­کنیم، منتهی امکانات ما خیلی ضعیف است، بچه‌ها می‌روند در سینما‌ها چیزهایی می‌بینند و فیلم مدرسه به چشمشان نمی‌آید؛ ما باید یک سینما داشته باشیم که هفتگی بچه‌ها با خانواده­­شان بیایند فیلم‌هایی را که ما انتخاب می‌کنیم، با کیفیت بالا ببینند.

آن موقع در سینما‌ها فیلم‌های ناجور نشان ‌داده‌ می‌شد و خانواده‌های متدین سینما نمی‌رفتند ولی بچه‌هایشان دل‌شان می‌خواست بروند. به هر حال آقای علامه موفق به کسب جواز خصوصی برای سینما هم نشدند. چند سال بعد آقای علامه به فکر افتاده بودند یک مجتمع ورزشی و استخر سرپوشیده راه بیندازند. در جلسه‌ای برای پدران صحبت کرده بودند و مسئول مالی این کار را پدر من قرار داده بودند. باز مجوز مجتمع ورزشی به مدرسه نداده بودند. آقای علامه به پدرم زنگ زدند که حاجی داداش، این‌پول­هایی که از مردم جمع کرده‌اید، به آن‌ها برگردانید. پدرم عرض کرده بود: آقای علامه، از مردم پول گرفتن سخت است، شما به پدران بگویید: برای مجتمع ورزشی نشد، برای کار دیگری استفاده کنیم. آقای علامه فرموده بودند: ما برای مجتمع ورزشی و استخر پول جمع کرده‌ایم، امانتداری حکم می‌کند که ما این پول را برگردانیم، بعد اگر نیاز شد دوباره از آن­ها می‌گیریم.

آقای علامه یک گوهر‌شناس بودند و وقتی ‌کسی را در هر صنفی تشخیص می‌دادند که به درد می‌خورد، او را به کار می‌گرفتند. افرادی که ایشان برای کار‌های تربیتی به علوی می‌آوردند و حامیان بازاری و روحانیونی که با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کردند، همه‌ خاص بودند. آقای علامه تشخیص داده‌بودند که پدر من هم به درد این کار می‌خورد. پدرم با خنده می‌گفت: آقای علامه چند بار به من گفت: حاجی داداش، تو گدای خوبی هستی! برای مدرسه خوب پول جمع می‌کنی!

پدرم می­گفت: بهار سال ۴۸ یک روز شنبه صبح آقای علامه زنگ زدند که حاجی داداش، خودت را برسان دبستان شمارۀ ۲. آن موقع من سوم دبستان و بچۀ شیطانی بودم، پدرم فکر کرده بود من شیطانی کردم، گفته ‌بود: اگر می‌شود یک ساعت بعد بیایم. ایشان گفته‌بودند: نه نه، همین الان. پدرم خودش را به مدرسه رسانده بود. آقای علامه او را برده بودند ساختمان قدیمی را نشان داده بودند و گفته ‌بودند: این سر‌در دیروز جمعه فرو ریخته و ما شانس آوردیم که بچه­ها مدرسه نبودند وگرنه چند تا از آنها تلف می‌شدند، من سال تحصیلی تمام بشود، مدرسه را می‌بندم، اگر شما پدر‌ها می‌خواهید مدرسه باز باشد، باید اینجا را درست کنید. پدرم گفته‌بود: آقای علامه، این ساختمان‌ها قدیمی است و ارزش درست کردن ندارد. آقای علامه گفته ‌بودند: خودتان می‌دانید! پدرم گفته بود: شما لیست بچه‌ها را بدهید، چند نفر از اولیای آنها را انتخاب کنیم. ۱۲نفر از جمله: آقای موحدی، آقای معینی، مهندس حریری و آقای کرد احمدی انتخاب شدند. آقای علامه فردا آن‌ها را قبل از ظهر به مدرسه دعوت کردند. همه آمدند و صحبت های مقدماتی انجام شد و این ۱۲ نفر هر‌کدام، صدهزار تومن تعهد کردند. بعد از امتحانات خرداد که مدرسه تعطیل شد، آن ساختمان قدیمی را خراب کردند و از ‌همان روز مهندسین شروع کردند نقشه کشیدن. کار تأسیسات را به شرکت مهندس بازرگان دادند و اجرای ساختمان با مهندس حریری بود. مهرماه که من کلاس چهارم می‌رفتم، ما را هدایت کردند به ساختمان جنوبی. آن سال جایمان خیلی کم بود. ساختمان شمالی تخریب شد. سال بعد که کلاس پنجم می‌رفتیم، اصل ساختمان آماده شده ‌بود و ما وارد ساختمان جدید شدیم و ساختمان جنوبی را خراب کرده بودند که حیاط مدرسه شود. ما که سرکلاس می‌رفتیم، دیوارهای حیاط را می‌چیدند و ما زنگ‌‌های تفریح می‌آمدیم تماشا می‌کردیم.

پدرم می‌گفت: آقای علامه همۀ موارد را با دقت پیگیری می‌کردند، مثلا نمازخانۀ مدرسه قبله‌اش کج بود، ایشان حاج حسین آقای لرزاده، معمار قدیمی معروف را آوردند که نمازخانه را طوری در آورد که رو به قبله باشد.

ما کلاس اول راهنمایی را در دبستان گذراندیم و کلاس دوم و سوم راهنمایی را در دبیرستان. آقای علامه تصمیم گرفته ‌بودند راهنمایی را از دبیرستان جدا کنند. پدرم می‌گفتند: سال۵۶ یک روز آقای علامه من را احضار فرمودند و گفتند: حاجی داداش، ما می‌خواهیم منزل و باغ خانم فخرالدوله را بخریم. پدرم گفته‌بود: آقای علامه پولش را دارید؟ آقای علامه گفته‌ بودند: یک نفر ۱۰تا چک پانصد تومانی داده است. پدرم گفته ‌بود: باغ را چند می‌فروشند؟ گفته بودند: 18میلیون. پدرم تعجب کرده‌ بود و گفته ‌بود: بقیه‌اش را چه‌کار می‌کنید؟ گفته بودند: من که تاجر نیستم، شما تاجری، برو ببین چه‌کار می‌کنی؟ پدرم رفته بود سراغ مالک باغ، شخصی به نام شمس آذر که کارخانۀ آرد داشت با ریش تراشیده و کراوات. پدرم گفت: با او گرم گرفتم و شروع کردم آذری صحبت کردن، خیلی خوشش آمد. گفتم: ملک شما را برای مدرسۀ علوی می‌خواهیم که شاگردان را برای پیروی مولا علی‌علیه‌السلام تربیت می‌کنند. با حالت داش مشتی گفت: قربان امام علی بشوم. گفتم: این مدرسه مورد تأیید امام زمان است،گفت: قربان آقا امام زمان هم بشوم.گفتم: شما که این‌قدر به ائمه علاقه داری، این‌جا را باید برای علوی تخفیف بدهی! گفت: به خاطر آقا امام زمان ۱۸را شانزده‌و‌نیم می‌دهم.۵/۱پایین آمد. گفتم: شما اهل خمس هستی؟ گفت: بله، مال من حلال است. گفتم: خمس بدهکار نیستی؟ گفت: مرد باید بدهکار باشد. خیلی آدم داش مشتی و صاف و ساده‌ای بود. گفتم: از کی تقلید می‌کنی؟ ایشان گفت: از آقای شریعتمداری. گفتم: چقدر بدهکاری؟ گفت: حدود ۶ میلیون! دفعۀ بعد که قم زیارت حضرت معصومه مشرف شدم، خدمت آقای شریعتمداری رفتم و جریان را گفتم: ایشان یک قبض نوشتند که ۶ میلیون سهم امام از آقای شمس آذر دریافت شد. آن را گرفتم و به او دادم. قبض را بوسید و در جیبش گذاشت. گفت: بقیه‌اش را چک بدهید. گفتم: ۵ میلیون آماده است بقیه را هم به تدریج جور می‌کنیم. خلاصه محل مدرسۀ راهنمایی با همان ۱۰ تا چک پانصد هزار تومان و۶ میلیون تومان سهم امام، بدون هیچ پول دیگری در دفترخانه در سال ۵۶ به نام مدرسه شد. بعد از انقلاب کارخانۀ آقای شمس آذر را مصادره کردند و ایشان با چهار دخترش به آلمان رفت و بعد از مدت کوتاهی از دنیا رفت. پدرم گفت: یک روز با حاج جعفر آقای خرازی مسئول امور مالی مدرسه اظهار ناراحتی و نگرانی کردم که مدرسه به این بندۀ خدا بدهکار است و این هم رفته خارج از کشور. رفتیم خدمت آقای علامه که چه‌کار کنیم؟ آقای علامه گفتند: خب پول را جور‌ می‌کنیم می‌دهیم. گفتیم: ارزش پول الان با ۷-۸ سال پیش خیلی فرق دارد، نمی‌شود الان همان ۵/۵ میلیون را بدهیم ایشان گفتند: از ‌آقاشیخ محمد‌تقی شریعتمداری بپرسید. رفتم مسجد دباغ‌خانه از ایشان پرسیدم: ما چه کار باید کنیم؟ ایشان گفتند: اگر آن موقع پول داشتید و او نیامد بگیرد، همان پول را باید بدهید. ولی اگر آن پول را نداشتید و او مهلت داد و حالا شرایط عوض شده، باید به قیمت آن موقع سکۀ طلا را حساب کنید و به قیمت امروز بدهید. حساب کردیم به قیمت سکه ۷۰-۸۰ میلیون تومان شد. به آقای علامه گفتیم ایشان گفتند: ما که نداریم، شما می‌توانید جور کنید؟ پدرم گفته بود: نه. پدرم آدرس دخترهای آن مرحوم در آلمان را پیدا کرد. قرار شد با دختر‌های آن مرحوم صحبت کنند. آقای اویسی از طرف مدرسه رفت با‌ آن‌ها صحبت کرد که پدر شما با چنین نیت خیری به مدرسه کمک کرده و حالا این بدهی مانده و ما الان نداریم. دختر‌هایش گفته بودند: پدر ما نیت خیری برای امام زمان کرده، بگذارید نیتش برقرار باشد، ما چیزی نمی‌خواهیم. وقتی به پدرم این خبر را دادند، گفت: بار بزرگی از دوش من برداشته‌ شد، این بدهی خیلی برای من سنگین بود.

یکی از چیز‌هایی که آقای علامه مستقیم روی من اثر گذاشت، این بود که ایشان در کلاس سوم راهنمایی جملات مولا علی‌‌علیه‌السلام خطاب به کمیل‌ را هر جلسه می‌خواندند و توضیح می‌دادند و ما آن را حفظ شده بودیم. این فراز در اوایل آن است که ‌إنَّ هذِهِ القُلوبَ أَوعِيَةٌ فَخَيرُها أوعاها. من آن زمان خیلی زود از چیزهای مختلف ناراحت می‌شدم و به‌من برمی‌خورد. آقای علامه چنان برایم جا انداخت که گویا امیرالمؤمنین از عالم بالا مستقیم به خود من دارند می‌گویند که نباید ناراحت شوی. قبلا وقتی بچه‌ها به من می‌گفتند: ترک...، به من بر‌می‌خورد و مشتی به آن‌ها حواله می‌کردم. از آن به بعد چنان پوست‌کلفت و بی‌خیال شدم که هر‌چه می‌گفتند، فقط می‌خندیدم و آن‌ها هم دیگر کمتر می‌گفتند.

یکی دیگر از مسائل هم این بود که من به‌طور ژنتیک چاق بودم و زیاد می‌خوردم. یک روز در حیاط مدرسه می‌دویدم و به خاطر چاقی‌ام نفس‌نفس شدید می‌زدم. آقای علامه مرا صدا کردند و گفتند: پدر جون، شما اگر این طوری ادامه بدهید، به قلب و کمرتان فشار می‌آید. باید ورزش کنی و کوه بروی! گفتم: آقای علامه، منزل ما امیریه است و پدرم اجازه نمی‌دهد من صبح تنها کوه بروم. ایشان پدرم را دعوت کردند و گفتند: شما باید محمدعلی را هر هفته کوه ببرید یا با شخص قابل اطمینانی بفرستید. پدرم دو سه هفته من را برد، منتهی چون مشغلۀ ایشان زیاد بود و شب‌های جمعه به خاطر تعهدی که داشت قم می‌رفت و تا ظهر جمعه قم بود، نتوانست به قولی که به آقای علامه داده بود عمل کند و اطمینان هم نمی‌کرد که من را دست کسی بسپارد ولی شرایط شنا را برای من آماده کرد.

یک روز آقای دکتر داروییان مدرسه آمده بود، آقای علامه من را صدا کردند و به دکتر گفتند: به این بگویید چه بخورد و چه نخورد و چه کار بکند. دکتر داروییان هم مفصل برای من صحبت کرد. هر چند من نتوانستم به طور منظم ورزش کنم. البته همۀ چیزهایی که آقای علامه پیش‌بینی کردند، بعداً برایم اتفاق افتاد!

آقای علامه روی تک‌تک بچه‌ها این دقت را داشتند که نقاط ضعف آن‌ها چیست و چگونه باید بر طرف شود؟ یک بار برادرم از علوی تازه فارغ‌التحصیل شده بود و مو گذاشته بود و خیلی هم به زلفش اهمیت می‌داد. پدرم پاکتی به او داد که ببرد منزل آقای علامه تحویل بدهد. موقع برگشتن هنوز به خانه نرسیده بود که آقای علامه زنگ زدند به پدرم که حاجی داداش، این خوش تیپ است، فاسدش می‌کنند، زنش بده.

آقای‌علامه دقت داشت با هر‌کسی چطور باید برخورد کرد. یکی از دوستان هم دوره‌ای ما زرنگ و خوش‌تیپ بود. اواخر سوم نظری گفت: یک روز در کوچۀ باغ فخرالدوله نزدیک دبیرستان داشتم با دختری می‌گشتم. آقای علامه از روبرو رسید و به من گفت: بیا دفتر. باخودم گفتم: کارم تمام شد. رفتم پیش آقای علامه گفتم: اشتباه کردم. آقای علامه گفت: نه پدر‌جون، تو امسال امتحانت را دادی، دیگر این مدرسه نیا. گفتم: آقای علامه، فقط یک خواهش دارم پدرم نفهمد، یعنی آبروی من را جلوی پدرم نبرید. گفت: باشد. آقای علامه مرد بود و پای حرفش ایستاد و یک کلام به پدرم و هیچ کس دیگر چیزی نگفت. این دانش‌آموز هم به دبیرستان دیگر رفت و فارغ‌التحصیل شد و بعد به دانشگاه رفت الان هم با بچه‌های هم‌دوره‌ای ما ارتباط نزدیکی دارد.

 یک بار با آقای اختیاری و دو پسرشان رفتیم شهرستانک دیدن آقای علامه. بچه­­های آقای اختیاری بازی‌ می‌کردند. آقای علامه روایت یا عَلیّ إذا رَأیتَ النّاسَ یَتَقَرَّبونَ إلی خالِقِهِم بِأنواعِ البِرّ تَقَرَّب إلَیهِ بِأنواعِ العَقلِ تَسبِقهُم  را برای ما گفتند و توضیح دادند. بعد میوه‌ای آوردند و ما مشغول خوردن شدیم. بعد ایشان به آقای اختیاری گفتند: این پسر بزرگت مثل دیگری نیست، باهوش است و تربیت کردن بچه‌های باهوش کار سختی است، باید خیلی مواظبش باشی ولی پسر کوچکت مشکلی ندارد و پسر خوبی است. آقای علامه در حالی که برای ما صحبت می‌کرد، حواسش به بازی آنها هم بود. آقای اختیاری ابتدا در مدرسۀ کمال و مدرسۀ امام صادقعلیه­السلام درس می‌داد و استعداد خوبی داشت. آقای علامه او را کشف کرد و آورد دبستان علوی شمارۀ۲ و معاون آقای خواجه‌پیری شد. علامه در کشف کردن افراد فوق‌العاده بود و گوهر‌های وجودی آدم را چه روحانی، چه تاجر، چه فرهنگی، در زمینه‌های مختلف تشخیص می‌داد که چه کسی به درد چه کاری می‌خورد.

ما در مدرسه با آقای روزبه درس نداشتیم ولی آقای روزبه سر کلاس ما می‌آمد، می‌نشست و بعضی وقت‌ها به معلم‌ می‌گفت: اگر این طوری درس بدهید بهتر است و معلم‌ها هم ایشان را به استادی قبول داشتند و می‌پذیرفتند. آقای علامه همیشه از آقای روزبه تعریف می‌کرد؛ گویا احساس وظیفه می‌کرد که آقای روزبه را بزرگ کند. مردان خدا منیّت در کارشان نیست و خیلی راحت می‌توانند از چیزهایی که نفس می‌گوید دست بردارند.

آقای علامه استعدادها را پیدا می‌کرد و آنها را پرورش می داد. در دبیرستان وقتی کتاب عربی آسان تمام شد، برای یک عده از بچه‌‌هایی که استعداد خوبی داشتند و درس‌خوان بودند مانند: مجید سالم، جواد ظریف ، فائق، بنی هاشمی و مجتبی حسینی کلاس عربی گذاشتند. سال بعد از دورۀ ۱۸ جواد دولتی، مخملیان و تهرانی‌دوست به ‌آن‌ها اضافه شدند. من یکی دوسال بعد با مجتبی حسینی قرار گذاشتیم با هم شرح ابن­عقیل بخوانیم و صبح‌ها پیش شیخ محمد‌تقی داودی فقه و اصول می‌خواندیم. جواد ظریف دوم نظری دو سه ماه آخر به خاطر چشم درد شدید سرکلاس نمی‌آمد و سال بعد رفت خوارزمی و سال بعد رفت خارج ولی بقیه ادامه دادند. چهارم نظری آقای فقیهی فارسی به ما درس می‌داد. ایشان اقیانوس علم بود و در کنار ادبیات، مسائل دینی را هم مطرح می‌کرد. آقای حداد‌عادل در آن سال به ما بینش دینی درس می‌داد. ایشان یک عده از بچه‌های با استعداد ما را جمع کرد و گفت: شماها به علوم انسانی بروید. به طوری‌که ۴نفر از ما درحالی که ریاضی بودند، کنکور علوم انسانی و اقتصادی دادند. مجید سالم نفر اول کنکور آن سال شد، در حالی که ۴سال انسانی را در ۳ماه خوانده بود. یکی از دوستان ما هم در کنکور اقتصاد و علوم اجتماعی نفر سوم در کشور شد.

 مرحوم پدرم به آقای علامه خیلی علاقه داشت. به طوری که با مادرم تصمیم گرفتند خانۀ قدیم هزار متری خود را به‌عنوان باقیات‌الصالحات به مدرسۀ علوی منتقل کردند که مدرسۀ آن‌ را فروخت و در خیابان فخرآباد برای معلم‌ها آپارتمان ساخت. این از اثرات تربیتی آقای علامه است.

آقا‌سید‌حسین موحدی تعریف می‌کرد که یک روز آقای علامه آمد بازار به من گفت: مرا ببر حجرۀ فلان کس، با‌هم رفتیم. آقای علامه رفت داخل حجره چند دقیقه‌ای با او صحبت کرد بعد آمد بیرون به من گفت: موحدی، فلانی را دریاب! رفتم داخل، دیدم دارد گریه می‌کند، گفت: آقا‌سید‌حسین، مگر این مال‌ها را می‌خواهیم با خودمان ببریم؟ بیا کاری کنیم به درد بنده‌های خدا بخورد. بعد مقداری چک داد که به آقای علامه بدهم.

ما آقای علامه و بزرگان دیگری را دیدیم که اهل معنا بودند و هر‌کدام اثرات تربیتی، اخلاقی، معنوی روی ما داشتند. ولی متأسفانه نتوانستیم آن‌را به نسل جوان منتقل کنیم. مقداری از این عیب به ما بر‌می‌گردد. آقای علامه تربیت تشعشعی داشت. در روایات داریم نگاه کردن به صورت اولیای خدا عبادت است، چون انسان از آن‌ها تأثیر می‌گیرد.




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute