بسم الله الرّحمان الرّحیم
خلاصۀ چهار مصاحبۀ آقای محمدمهدی کرباسچیان فارغالتحصیل دورۀ 16 علوی
ما باید ابعاد وجودی آقای علامه را به جامعه نشان بدهیم تا آیندگان از آن استفاده کنند. به این جهت بنده خاطراتی از زندگی ایشان را بیان میکنم. آقای علامه دو خواهر و یک برادر داشتند مادرشان در چهل سالگی فوت شدند. بعد از فوت مادر، ایشان متولی تربیت این برادر بودند.
میفرمودند: من از اول به کار تعلیم و تربیت علاقه داشتم. در مسجد کوچک سر کوچه به بچههای محل، قرآن و احکام آموزش میدادم. ایشان از سنین جوانی منبر میرفتند. میرزا ابوالقاسم عتیقهچی دایی ایشان جزو گردانندگان مسجد بزازها بود. آقای علامه چون نوجوان کوچکی بودند، گاهی به خاطر زیادی جمعیت میرزا ابوالقاسم ایشان را بغل میکرد و روی منبر میگذاشت لذا مردم به ایشان میگفتند: آقا کوچولو. عمۀ مادرم نقل میکرد که مردم روضۀ ایشان را خیلی دوست داشتند و میگفتند: یک نوجوان چقدر بلیغ صحبت میکند و قشنگ روضه میخواند.
آقای علامه در ضمن طلبگی از مادر پرستاری میکردند. بعد از فوت مادر، پدرشان ازدواج کردند. آقای علامه نسبت به همسر پدر خیلی برخورد خوب داشتند و حتی بعد از فوت پدر به او رسیدگی میکردند.
آقای علامه اول ازدواج، در خانه حاج دایی خود یک اتاق اجاره کردند که اولین فرزندشان آنجا به دنیا آمد.
مادر ما تا ششم دبستان درس خوانده بودند، پدرشان حاج اسماعیل در بازار حسابدار بود. آقای علامه به ایشان احترام میکردند؛ مثلا آن زمان اتوبوسهای شرکت واحد از پارک شهر میآمد تا میدان شیخ بهایی ، (میدان کارخانۀ ونک) که با منزل ما شاید 500 متر فاصله داشت و چون چراغ برق در کوچهها نبود، آقای علامه با فانوس میرفتند آنجا، وقتی ایشان از اتوبوس پیاده میشد، فانوس را جلوی پای ایشان میگرفتند و به خانه میآوردند یعنی خودشان را در مقابل پدرزن کوچک میکردند. میفرمودند: ما سه پدر داریم: أبٌ وَلَدَک، أبٌ عَلَّمَک، أبٌ زَوَّجَک پدری که از او به دنیا آمدی، پدری که به تو آموزش داده و پدر همسرت.
یک بار اواخر عمر پدر آقای علامه، زن پدرشان به ایشان میگوید: پدر شما یازده هزار تومن بدهکار است و از ناراحتی آن خوابش نمیبرد. ایشان فرش زیر پای خود را جمع میکنند میبرند بازار به فرشفروش میگویند: این را تا شب پول کن. میگوید: حاج آقا چند روز مهلت بدین مشتری با قیمت خوب پیدا کنم. میگویند: نه آقا، غروب میام پولشو میگیرم. خلاصه غروب پول را میگیرند و میآورند خدمت پدر و میگویند: این 11 هزار تومن خدمت شما باشد. زن پدرشان میگفت: پدر آقا شبها چند بار بیدار میشد و آقا را دعا میکرد و میگفت: آمیزعلیاصغر خدا بلندت کنه.
بعد از فوت آقای علامه به مادر عرض کردم: ما آقاجان را نشناختیم! ایشان فرمود: من که 60 سال زنش بودم، نمیدانستم چه کارهایی میکرد! این توفیقات به پشتوانۀ دعای مادر و دعای پدر بود. خودشان میگفتند: تابستانها هوا گرم بود، پنکه و امکانات نداشتیم، شبها مادر را کول میکردم میبردم پشتبام که خنک باشد، روز لگن میگذاشتم زیرش و او را تمیز میکردم.
قدیم رسالههای علمیه خیلی پیچیده بود حتی طلبههای با سواد، گاهی منظور آقای بروجردی در رسالۀ جامعالفروع را نمیفهمیدند حالا یک بازاری یا یک دانشجو چطور میتواند بفهمد؟ آقای علامه با خود گفتند ما باید کاری بکنیم که این رساله همه کس فهم بشود و مردم احکامشان را بتوانند به سادگی بفهمند و عمل کنند؛ لذا آمدند عبارتهای آن را ساده کردند بعد آن را به گروههای مختلف مثل مغازهدار، دانشجو، محصل ششم ابتدایی میدادند میگفتند: اینو بخون ببین کجاشو نمیفهمی؟ دوباره عبارت را عوض میکردند که ساده بشود و همۀ اینها را مادر پاکنویس میکردند، دوباره غلطگیری میشد، دوباره پاکنویس میکردند. بعد آن را در بهترین چاپخانه، چاپخانۀ مجلس شورای ملی در میدان بهارستان چاپ کردند. به مسئول چاپخانه گفته بودند: این کتاب باید بیغلط باشه. گفته بود: همۀ کتابها در انتها غلطنامه داره. گفته بودند: میشه یک صفحه بدون غلط باشه؟ گفته بود: بله. گفته بودند: پس 300 صفحه هم میشود بیغلط باشه، ما هر صفحه را چندبار غلطگیری میکنیم تا کل کتاب بیغلط بشه.
آقای علامه در قم با آقای حقشناس خیلی مرتبط بودند. به طوری که مادر با خانوادۀ آقای حقشناس رفت و آمد داشتند. آقای علامه به حد اجتهاد رسیده بودند و درس خارج داشتند. میفرمودند: 300 طلبه درس خارج من میآمدند. یکی از آقایان گفته بود: پرجمعیتترین درس خارج، درس آقای بروجردی و بعد درس آقای علامه. گفتند: یک روز با خودم گفتم: شیعه چندتا مرجع میخواد؟ جوونها که مسجد نمیان، پس ما بریم در مدارس مسائل دینی را به آنها یاد بدهیم. به این جهت درس و بحث را تعطیل کردند و آمدند تهران و روش تربیت نوین مذهبی را پایهگذاری کردند. گفتند: در خیابان شاپور برخورد کردم به آقای روزبه. به ایشان گفتم: آقا من چنین فکری دارم و میخواهم دبیرستان تأسیس کنم. ایشان مدیریت آن را قبول کرد.
آقای علامه فرمودند: روزی رفته بودم حرم، دیدم جوانی سر حوض وضو میگیرد که خیلی نورانی است، گفتم: شما کی هستی؟ گفت: سیدیوسف شالچیان. گفتم: از کجا آمدی؟ گفت: از رشت. با او رفیق شدم بعد برای او درس عربی گذاشتم بعد یکی را تعیین کردم عربی را با او ادامه دهد. این ارتباط به حدی تأثیر داشت که آقای شالچیان زمین مدرسۀ نیکان را خرید و ساختمان آن را ساخت و در برپایی مؤسسه فرهنگی نیکان خیلی کمک کرد. یکی از ویژگیهای مرحوم علامه این بود که افراد خوب را شکار میکردند.
مادر با زندگی خیلی زاهدانه و سادۀ آقای علامه در قم میساخت. بعضی طلبهها که شاگرد ایشان بودند، زندگیهای مرفهی داشتند. مادر از ته دل با رضایت و رغبت با همین زندگی ساده سر کردند. آقای علامه فکر ایشان را ساخته بودند. مادر دو بار معراج السعاده را پیش آقا خوانده بودند.
مادر میگفتند: من خیلی بچه بودم که ازدواج کردم. با همۀ محدودیتهایی که داشتیم هیچ احساس نارضایتی نداشتم و حرف آقا را گوش میکردم. اوایل عروسی چند تا النگو داشتم، آقا آنها را فروختند و به عنوان سرمایه گذاشتند نزد شخصی برای من کار کند. من ناراحت نشدم. بعدها با مجموع اصل و سود آن مرا به مکه فرستادند.
مادر به آقا عرض میکردند: من چقدر باید از پدر شما ممنون باشم که باعث ازدواج من با شما شد که این برکات را داشت و این مدرسهها به وجود آمد. آقا میفرمودند: کار پدر من نبود، همۀ کارها دست خداست، خدا به دل او انداخت. آقا هم همیشه از مادر تجلیل میکردند در زمانی که رسم نبود کسی از زنش تعریف کند. حاج ابوالفضل کرداحمدی به آقای علامه گفته بود: این مدرسهها را شما تأسیس نکردی! اینها همه از خانم شماست، اگر ایشان با شما همراهی نمیکرد، شما به این توفیقات نمیرسیدید.
آقای علامه همیشه به مادر میگفتند: توفیقاتی که نصیب من شده، به خاطر همراهی شماست. یک بار ندیدم بگویند خانم این چه کاری بود کردی. مادر را خانم خطاب میکردند. گاهی چای میخواستند میگفتند: اگر جا افتاده بودی، تلخ کمرنگی داده بودی!
احترام آقاجان به مادر کاملا محسوس بود، ولی اظهار محبت ظاهری را ما نمیدیدیم. بعد از ازدواج به ما توصیه میکردند باید بین شما و همسرتان روابط حسنه و اظهار محبت باشد. در مسائل زناشویی افراط و تفریط را منع میکردند.
من و اخوی دو سال و نیم اختلاف سنی داشتیم و با هم بازی و شیطنت میکردیم. آقا شیطنتهای ما را خیلی تحمل میکردند. ما باغچه را میکندیم با گِل جاده درست میکردیم. دستهای گلی را در حوض میکردیم، آب حوض گلی میشد. آقاجان میآمدند، نگاه میکردند میگفتند: اینا چیه ساختین؟ میگفتیم: این کوهه و این رودخونس بعد با آفتابه آب میریختیم. میگفتند: بَهبَهبَه، خیلی قشنگه، آفرین! بعد میرفتند توی اتاق و کاری به ما نداشتند.
آقای علامه حرفشان خیلی نفوذ داشت و نیازی به دعوا کردن نبود. آقاجان از تشویق زبانی خیلی استفاده میکردند. پاداش بعد از عمل کم بود، ما هم توقع نداشتیم. سبک تربیتی ایشان اقتدارگرایانه بود به علاوۀ شفقت و محبت یعنی این دو تا توأم بود. اگر سختگیریای بود ما کاملاً حس میکردیم که پشت آن استدلالی هست؛ مثلاً دربارۀ کوچه نرفتن، ما کاملا توجیه بودیم، یا در مورد زدن موی سر، متقاعد شده بودیم و هیچوقت آرزو نمیکردیم موهامان بلند باشد و شانه کنیم. اقتدار در تربیت فرزند جوری بود که ما با طیب خاطر پذیرفته بودیم و احساس اجبار نمیکردیم.
آقای علامه روی معاشرت ما خیلی دقت داشتند و اجازه نمیدادند برویم در کوچه بازی کنیم. با دوچرخه نوبتی سوار میشدیم و در حیاط بازی میکردیم. تابستان در حوض آبتنی میکردیم. گاهی با دوچرخه میرفتیم خرید و برمیگشتیم. یا تابستان که اردوی مدرسه در باغ نو ونک بود، گاهی با دوچرخه میرفتیم. ما در خانه رادیو و تلویزیون نداشتیم. الآن هم نداریم و کسر شأن خودمان میدانستیم که تلویزیون نگاه کنیم.
تربیت گلخانهای جای بررسی علمی دارد که منافع و مضراتش چگونه است. آن زمان آقای علامه معتقد بودند اگر بچهای در محیط فاسد اجتماع برود، ضررهایی که کسب میکند، بیشتر از ضرر اجتماعی نشدن است. ما این حس را نداشتیم که در ارتباط گرفتن با دیگران کمبودی داریم. آقای علامه ما را پرهیز میدادند از اینکه احساس کنیم که همه صاف و سالماند. از طرف دیگر این طور نبود که یک حالت غرور در ما القا کنند که ما گل سرسبد جهانیم یا نسبت به جوانی که در کوچه بازی میکند یا درس نمیخواند یا سینما میرود برتریم. رفتارش را بد میدانستیم ولی خودش را کوچک نمیدانستیم و تحقیر نمیکردیم. به خاطر داستانهایی که از آقای علامه شنیده بودیم که کسی مثلا مشروبخور بوده بعد توبه میکند و از دهها زاهد و عابد جلو میزند و عاقبت به خیر میشود. من پیش خودم میگفتم: جوانی که سر کوچه ایستاده است و سیگار میکشد و هزار فسق و فجور دارد، اگر در شرایط من بود، شاید خیلی بهتر از من بود و اگر من رفتارم بهتر از رفتار اوست، معلوم نیست از او بهتر باشم. فرق است که ما به شاگردانمان بگوئیم: خدا به شما خیلی نعمت داده و در شرایط تربیتی خیلی خوبی بودید و روی شما کار شده و رفتار شما بهتر از دیگران است یا بگوییم: شما تافتۀ جدابافتهای هستید! این باعث میشد که آن غرور اتفاق نیفتد. خلاصه آموزههای آقای علامه به گونهای نبود که در ما غرور ایجاد کند ولی مصونیتی ایجاد میکرد که روی شما خیلی سرمایهگذاری شده است و اگر روی فلان بچۀ روستایی هم سرمایهگذاری میشد، شاید از جهت علمی خیلی جلوتر از شما بود، یا اگر روی جوانی که سر کوچه ایستاده و زنجیر میچرخاند کار میشد، شاید از جهت اخلاقی خیلی بهتر از شما بود. پس شما باید خیلی قدر نعمتها را بدانید و از خودتان محافظت بیشتری کنید. به این صورت صیانتی از شخصیت و آرمان و فکر و مشی زندگی در فرد به وجود میآمد، بدون اینکه غرور ایجاد کند.
ما وقتی سال 56 وارد دانشگاه شدیم، هیچ حس نمیکردیم که بهتر از بقیه هستیم، ولی در اثر این مصونیت، خودمان را از زشتیها کنار نگه میداشتیم، میگفتیم: این هرزگی دخترها و پسرها در شأن ما نیست، ما مسئول هستیم و باید از دانشجوهای شهرستانی حمایت کنیم و آنها را که مسائل دینی را نشنیدهاند و مکتب علوی را ندیدهاند، ارشاد کنیم. آقای علامه سر کلاس اخلاق برای ما داستانهایی میگفتند که فلان فارغالتحصیل رفت آمریکا، چند نفر را مسلمان کرد یا در دانشگاه برای دانشجوها جلسۀ اعتقادی گذاشت. این نمونهها برای ما الگو میشد که در دانشگاه فعالیت نسبی داشته باشیم.
آقاجان گاهی در منزل داستان یا خاطره میگفتند و گاهی راجع به درس پرس و جو میکردند اما در کارنامه جز نمرۀ انضباط برایشان مهم نبود. اگر مثلاً 18 بود میگفتند: ببین چه اشکالی بوده ثلث بعد آن را برطرف کن.
من جزء نفرات برتر کلاس نبودم. ایشان تابستان کلاس هشتم به نهم برای درس انشای من معلم خصوصی گرفتند. دکتر مدرسی چند جلسه با من کار کردند و همین باعث شد که تنها نمرۀ بیست امتحان نهایی انشا در کلاس مربوط به من بود. این نشان میدهد توجۀ آقای علامه به انشا، کمتر از ریاضی نبود. از آقای هادی صادق هم خواستند چند جلسه با من جبر کار کند که بعد در درس ترسیمی رقومی و حسابِ استدلالی، نمرهام از نمرههای بالای کلاس شد. گاهی مدرسه معلمها یا فارغالتحصیلها یا بچههای خوب را میفرستاد با بچههای ضعیفتر در خانه کار میکردند. البته این موارد کنترلشده و با هماهنگی معلم راهنما انجام میشد.
محبت پدر در آغوش گرفتن نبود ولی معلوم بود کاملاً در مرکز دید هستیم. مثلاً میگفتند: رنگت پریده؛ سرفه میکنی؛ دندونت درد میکنه؟ پوست دستت ترک خورده. ایشان در عین منطقی بودن، خیلی عاطفی بودند منتها عقلشان بر عاطفه غلبه داشت. میفرمودند: عاطفه را باید از خریّت جدا کرد. مثلاً وقتی مادرت مریض شده، اگر بنشینی به سرت بزنی، این خریّت است؛ عاطفه این است که مادر را دکتر ببری. در تربیت فرزند باید حواست باشد چه ورزشی بکند؟ چی بخورد؟ چه دکتری ببریش؟ کدام مدرسه بذاریش؟ اینها میشه مهر و عاطفه و توجه. در صلۀرحم هم به جای این که هی بری خانۀ کسی که چه بسا مزاحمت باشد، به جای این، به دادش برسی، اگر چیزی میخواهد برایش بخری، اگر بدهکار است، بدهیاش را بپردازی، اگر با زنش دعواش شده، اختلافشان را حل کنی، خلاصه به او رسیدگی کنی.
آقای علامه واقعاً به بستگان و اطرافیان و شاگردان رسیدگی میکردند، حواسشان به همه بود. خیلی از اطرافیان از مدیر، معلم، فامیل، همسایه میگفتند: ما فکر میکنیم آقای علامه صبح تا شب نشسته و فقط راجع به منِ خاص فکر میکند.
کارهای ایشان روی منطق عقلانی و قانون و مصلحت بود. هیچ حرکتی از ایشان نمیدیدیم مگر اینکه دلیل داشت. آقای روزبه هم برای رفتارشان استدلال داشتند، مثلاً میگفتند: کلمات مترادف به کار نبرید، این اسراف است. زندگی این بزرگان خیلی شیرین ولی جهتدار بود.
ایشان همیشه منظم و مرتب بودند و ظاهری آراسته داشتند.
آقای علامه میگفتند: یکی از شوخیهای طلبهها این بود که وقتی یکی خواب بود، او را با تختی که روی آن خوابیده بود میآوردند میانداختند توی حوض حیاط مدرسه. یک شب وقتی آمدند سراغ من، سریع مچشان را گرفتم. دیدند با یک آدم فرز و تیز نمیشود این شوخیها را بکنند.
ما آرامش زیادی در وجود آقای علامه حس میکردیم، هر چند کارها را خیلی تند و تیز انجام میدادند ولی در باطن خیلی آرام بودند.
با وجود جلسات مکرر، ملاقاتها، فشارهای مالی و اجتماعی زیاد، وقتی به خانه میآمدند میگفتند و میخندیدند. گاهی عصرهای جمعه، برادر و خواهرزادۀ ایشان یا دامادها خانۀ ما بودند، خاطرات خندهدار میگفتند و میخندیدند تا برای یک هفته کار جدی پرتلاش انرژی ذخیره کنند.
اعتدال در زندگی آقای علامه کاملاً مشهود بود. چه در درس خواندن، چه در استراحت، چه در مسائل خانوادگی افراط و تفریط در ایشان دیده نمیشد.
ایشان میفرمودند: من در قم که تحصیل میکردم، به خودم فشار نمیآوردم، صبح یک درس میخواندم و عصر یک درس میدادم تا کیفیت کار و سلامتی صدمه نخورد. آقای خندقآبادی هممباحثۀ ایشان از صبح زود تا آخر شب سه چهار درس میگرفتند و سه چهار درس میدادند و به تغذیه، ورزش، خواب و استراحت خودشان نمیرسیدند. در نتیجه کار علمی زیاد و فشرده از نظر عصبی مریض شدند و نتوانستند فعالیتهای علمی را دنبال کنند. ایشان گاهی میآمدند دبیرستان علوی، انتهای کلاس اخلاق آقای علامه مینشستند. بعد به آقای علامه میگفتند: آرزو دارم یک ساعت مثل شما کار مفید داشته باشم.
آقای ضیاءآبادی میفرمودند: آن زمان که ما قم بودیم، معروف بود که آقای علامه طلبۀ خودساختهای است. ایشان در تغذیه خیلی مراعات میکردند و به سلامتی بدن خیلی توجه داشتند. دکتر داروئیان داروساز بود اما کتابهای تغذیه فرانسه را خوانده بود که برترین کتابهای تغذیۀ دنیا بود. آقای علامه توصیههای بهداشتی ایشان را عمل میکردند.
برنامۀ آقاجان در منزل خیلی منظم بود. ساعت خواب، بیداری و مطالعۀ ایشان مشخص بود. جمعه اگر هوا مناسب بود، در حیاط زیر آفتاب دراز میکشیدند. صبحانه خیلی زود میخوردند، معمولا شیر و عسل و گاهی کره و عسل یا کره و مربای هویج. قدیمها سر کوچۀ ما یک گاوداری بود که از آن جا شیر طبیعی میگرفتیم.
ایشان قبل از اذان ظهر ناهار و گاهی قبل از غروب شام میخوردند و بعد از نماز مغرب و عشا زود میخوابیدند و صبح زود بلند میشدند. با میانوعده خیلی مخالف بودند. عصر بعد از خواب یک استکان کوچک چایی کمرنگ میل میکردند. میوۀ خام خیلی به معدۀ ایشان نمیساخت. هندوانه، خربزه، گرمک میل میکردند. گاهی چند انجیر یا آلوی خیس کرده میخوردند. روی تغذیه و بهداشت خودشان حساس بودند. از سرخکرده پرهیز میکردند و میفرمودند: عوارض کبدی برایم دارد. سبزی بخارپز، کدوحلوایی، کدوسبز، هویج، سیب زمینی و لوبیا به صورت پخته با کمی گوشت مصرف میکردند. در منزل ما انجیر، کشمش، خرما، آلو، برگه، پسته و بادام بو نداده پیدا میشد ولی شیرینی مصنوعی خیلی کم میآمد.
در زندگی آقای علامه اسراف نبود، اما برنج، روغن و گوشتِ خوب مصرف میکردند و میوۀ رسیده میخریدند ولو این که پول بیشتری بدهند. ما هیچوقت احساس نمیکردیم فقیریم ولی زندگی مرفه و مبل و لوستر نداشتیم. در دوران طلبگی لباس ایشان وصلهدار بود. مادر هیچ طلا و جواهر حتی یک النگو نداشت. کیف و لوازم تحریر من متوسط بود. ایشان میگفتند: به خاطر اینکه در بچگی سختی زیاد کشیدیم، تحملمان بالا رفته است. پدر ما با اینکه داشت، بر ما سخت میگرفت که ساخته بشویم. مثلاً گیوۀ من سوراخ شده بود ولی پدرم کفش نو نمیخرید تا ما نازپرورده نباشیم.
آقای علامه در رابطه با بیماری معتقد به پیشگیری بودند. به این جهت در تغذیۀ مناسب دقت داشتند که مریض نشوند ولی اگر مریض میشدند، پیش دکترهای حاذق مثل دکتر کوثری میرفتند. در ضمن به طبّ سنتی اعتقاد داشتند. پیش علامه شعرانی کتاب قانون ابنسینا را خوانده بودند. این شعر را از طب بوعلی میخواندند که:
وَ لا تَتَعَرَّض لِلدَّواءِ وَ شُربِها
مَدَی الدَّهرِ اِلّا عِندَ اِحدَی العَظائِمِ
میگفتند: همین خاکشیر دواست و تا میشود سراغ دوا نباید رفت، مگر در یک مرض بزرگ و خطرناک. گاهی سنبلالطیب و گل گاوزبان و عرق نعنا مصرف میکردند. بدنشان به داروهای شیمیایی و سنتتیک عکسالعمل نشان میداد. در سرماخوردگی از شلغم و بخور و آب لیموشیرین استفاده میکردند.
آقای محمد دولتی گفت: به آقای علامه گفتم: چه کنم در نماز حالم بهتر باشد؟ ایشان فرمودند: غذاتو خوب بجو. بعد از مدتی دیدم در نماز حال بهتری دارم! ایشان به ارتباط سلامت جسم با مسائل روحی و اخلاقی خیلی تاکید داشتند.
اگر غذا شور بود، آقا هیچ نمیگفتند، فردا میگفتند: بهبه خانم، غذای امروزتون چقد خوبه! هیچ وقت نمیگفتند: غذا بدمزه یا خوشمزه است. کدو یا هویج یا سبزی بخارپز بیمزه را میگفتند: بهبه چه غذایی! دست شما درد نکنه! ایشان غذای سرخ کرده اصلاً نمیخوردند، گاهی که برای درمان روغن بادام تلخ را میخوردند، ته ظرف را با انگشت میلیسیدند اصلاً برای ایشان مزه معنی نداشت. میگفتند: معلمی که بگه این غذا خوشمزهس یا بدمزهس چطور میخواد بچهها رو تربیت کنه؟
آقای علامه یک روز درمیان صبحهای زود کوه میرفتند، یک مدت با محسن آقای زاهدی معلم دبستان علوی، یک مدت با آقای بهشتی مدیر دبستان نیکان، یک مدت با حسین آقای وارثیان خواهرزادهشان و یک مدت با آقای خرازی داماد دوم و در راه کوه برای آنها صحبت میکردند. نماز صبح را گاهی بالای کوه و گاهی برگشتن در مدرسه میخواندند. وقتی برف و باران بود، کفش کوه یخشکن میپوشیدند. ما هم گاهی همراه ایشان میرفتیم.
آقاجان میفرمودند: ما در قم یک اتاق اجاره میکردیم ماهی 8 تومن. تابستان که حوزه تعطیل بود و هوای قم خیلی گرم و خشک بود، میآمدیم تهران، ده ونک باغ نو که هوای خوب بخوریم وسایل مختصر منزل قم را میگذاشتیم منزل یکی از دوستان در قم. بین چند درخت چادرشب میکشیدیم که دید نداشته باشد. با یک چراغ خوراکپزی غذا میپختیم. یک سال آقای دربندی استادمان را که کسالتی پیدا کرده بودند آوردیم پیش خودمان و از او پذیرایی کردیم چون تنها بودند و زن و بچه نداشتند. پول اجارۀ آن سه ماه را یک پارچه میخریدیم میدادیم به آقای زاهدی متولی باغ نو آقای علامه هیچوقت خودشان را بدهکار کسی نمیکردند. مادر میگفتند: چند بار که آمدیم خانۀ پدرم برای وضع حمل، آقای علامه برنج و روغن به عنوان هدیه میآوردند.
آقای علامه بعد از سال 35 که در ونک ساکن شدند، تابستانها برای ییلاق سالها میرفتند دماوند، بعد از انقلاب میرفتند شهرستانک و بعد از سال 73 میرفتند فشم، جز سال آخر که مریض بودند. به دوستان هم توصیه میکردند که تابستان حتما ییلاق بروید، جایی که کوه و امکان تفریح و پیادهروی داشته باشد. ایشان در شهرستانک هر روز صبح بعد از صبحانه تا جایی که به قصر ناصرالدینشاه معروف است حدود یک ساعت تند میرفتند و تند برمیگشتند. بعد کمی استراحت میکردند، بعد مشغول خواندن و نوشتن یا آمادۀ ملاقات میشدند. عصر دوباره مقداری قدم میزدند.
ما با آقای حبیبی دامادِ اول که ماشین داشتند چند سال تعطیلات فروردین قم، اصفهان، شیراز، اهواز، یکی دو دفعه هم شمال، تبریز، ارومیه و چند بار هم مشهد زیارت امام رضا علیهالسلام رفتیم.
آقاجان نمازشان را اول وقت میخواندند ولی اگر حال نداشتند، دیرتر میخواندند. ایشان توصیه میکردند وقتی حال دارید نماز بخوانید.
ایشان توصیه میکردند شام سبک بخورید تا قبل از اذان صبح بیدار شوید و چند رکعت نماز بخوانید، بعد چند دقیقه فکر کنید. من ندیدم ایشان نصف شب نماز بخوانند. ولی گاهی بیدار میشدم، میدیدم ایشان نشستهاند و فکر میکنند. البته گاهی به دعای کمیل توصیه میکردند یا دعای اَللَّهُمَّ ارزُقنِي التَّجافِيَ عَن دارِ الغُرورِ وَ الإِنابَةَ إِلى دارِ الخُلود را در کلاس برای ما میخواندند و دربارهاش توضیح میدادند. ایشان اینقدر کار واجب داشتند که به مستحبات نمیرسیدند. آدم احساس میکرد هر کاری که ایشان میکنند، از کارهای مستحبی ما مهمتر است چون همۀ کارها را برای رضای خدا و معصومین انجام میدادند. وقتی میگفتند: امام زمان ما غریبه، اشک در چشمشان حلقه میزد. حس میکردیم همۀ زندگی ایشان در راستای هدف خاصی جهت یافته است.
خواهرم میگفت: ما یک بار در خانه دور هم نشسته بودیم و حرف میزدیم. ایشان رد شدند و گفتند: به جای این قرآن بردارید، چند آیه قرآن بخوانید و روی آن فکر کنید.
آقای علامه گاهی جمعهها سر خاک پدرشان در قبرستان ونک میرفتند و فاتحهای میخواندند بعد به متولی قبرستان پولی میدادند. گاهی با ایشان میرفتیم زیارت حضرت معصومه، بعد میرفتیم سر خاک مادرشان در قبرستان نو و فاتحهای میخواندند. یک دفعه رفتند حرم زیارت و سریع برگشتند، مادر پرسیدند: به این زودی چطور زیارت کردید؟ گفتند: رفتم در صحن روبروی حرم ایستادم، یک حمد و سه قلهوالله خواندم، بعد از حضرت معصومه خواستم شفاعت کنند که عاقبت من ختم به خیر بشود. گاهی برای رفتن زیارت در قم درشکه سوار میشدم، میفرمودند: حالا که عجله نداریم با درشکه برویم حرم، چون درشکه ارزانتر از تاکسی بود. وقتی در درشکه مینشستیم، اگر با مادر بودیم میگفتند: آقاجون این کروکی را بکش! (سقف درشکه را میگفتند کروکی.) محفوظتر میشد. ایشان نسبت به محرم و نامحرم و روی حجاب خیلی حساس بودند. ولی بچههای کوچک را برای پوشیدن چادر اجبار نمیکردند بلکه زمینه را فراهم میکردند تا وقتی به سن 9 سالگی برسند، خودشان چادر سر کنند. یک دفعه اوایل عروسی از ایشان سؤال کردم: خانم پوشیه بزند چطور است؟ فرمودند: نه آقاجون، کارهای غیرعادی نکنید، اینها بیشتر جلب توجه میکند، مثل همه چادر سر کنند.
آقای علامه نمازشان را سریع تمام میکردند و همیشه در قنوت نماز این دعای کوتاه را میخواندند که رَبِّ اِنّی مَغلوبٌ فَانتَصِر که از زبان حضرت نوح در قرآن آمده است.
یک سال تابستان به آقای علامه گفتم: میخواهم بروم مشهد. فرمودند: بیا برو دماوند یا شهرستانک تا انرژی بگیری و بتوانی اول مهر کار تدریس را بهتر انجام بدهی؛ اگر فکر کنی امام رضا علیهالسلام و بقیۀ معصومین روحشان ناظر بر اعمال تو نیست و خود را در محضر آنها نبینی، اصلا شیعه نیستی. واقعاً ایشان خودشان را در محضر حضرات معصومین میدیدند و دنبال کاری بودند که آنها دوست داشتند. البته زیارت را نفی نمیکردند، چندبار بچه بودیم با قطار رفتیم مشهد. ایشان تنها به حرم میرفتند و سریع برمیگشتند.
شخصی به آقای علامه گفت: من صبحهای جمعه دعای ندبه میخوانم که امام زمان علیهالسلام تشریف بیاورند، ایشان به او گفتند: به جای آن کاری که حضرت دوست دارند را انجام دهید. بعد شروع کردند از اول دعای ندبه از حفظ خواندن. معلوم شد ایشان این دعا را در جوانی زیاد میخواندند که از حفظ بودند.
آقا عبدالله برادر آقای علامه زیر نظر ایشان بزرگ شد و آقاجان در حق او پدری کردند. او با فدائیان اسلام بود. قبل از دستگیری در خانهای مخفی بودند. آقا فرمودند: برای اخوی لباس و غذا بردم، در زیرزمینی با نواب صفوی و چند نفر از فدائیان اسلام زیرکرسی نشسته بودند. در بین آنها یک کارآگاه بود. من به اخوی گفتم: داداش وارد این کارها نشو، زندگی خودتو بکن، این کارها چه فایده داره؟ بالاخره آنها دستگیر و عدهای از آنها اعدام شدند ولی برادر آقا حبس گرفت. در زندان به خاطر اعتصاب غذا خونریزی معده کرد. آقا تلاش کردند و حکم آزادیاش را گرفتند.
مادر میگفتند: آقا پولی از دوران جوانی جمع کرده بودند و پیش هر کسی میگذاشتند کار کند، سود میکرد. اخوی ایشان کارخانۀ واکسسازی داشتند. آقا پول خود را به عنوان سرمایه در اختیار اخوی خود گذاشتند، قرار شد دو سوم سود را ایشان بردارند و یک سوم را برادر ایشان. مدتی گذشت، گفتند: زندگی من طلبگی است، نصف من، نصف برادر. مدتی گذشت، گفتند: برادر دو سوم، من یک سوم.
آقای علامه خیلی به فکر درمان و مسائل معیشتی بستگان بودند. مثلا دخترخالهی مادر ما مریضی صعبالعلاجی گرفت، آقای علامه پول جور کردند و او را برای معالجه لندن فرستادند که خیلی مؤثر بود. این کمکها به فامیل محدود نمیشد. یک بار در ونک آقایی را با دختربچهاش دیدند. به او گفتند: آقاجون، این دختر شما دندوناش ارتودنسی میخواد، پس فردا عروسیش میشه، دندوناش نباید اینجوری باشه. زنگ زدند به دکتر ظفرمند که آقایی میاد پیش شما، دندونای دخترش رو درست کن و هزینهشو خودت حساب کن. بعدها فهمیدیم این شخص،کارمند آشپزخانۀ هتل هما بوده، یک آدم خیلی معمولی و غریبه!
مدتی صبحها از ونک با فولکس آقای سید محسن زاهدی معلم دبستان علوی که منزل ایشان هم ونک بود میآمدیم مدرسه. گاهی زمستان برف میآمد، آقای علامه میگفتند: این شخص را که زیر برف ایستاده، سوار کنید. چون ماشین خیلی کوچک بود، مجبور میشدیم فشرده بنشینیم. ایشان واقعاً خیر همه را میخواستند.
آقای علامه روزهای آخر عمرشان گفتند: 270 هزار تومان به فلانی بدهید. ایشان هر ماه 250 هزار تومان به او میدادند. پول را که به طرف رساندند، گریهاش گرفت گفت: این ماه من 20 هزار تومان بدهکار شدم، ایشان از کجا میدانستند که 20 هزار تومن اضافهتر دادند، من به کسی نگفته بودم؟!
من در دبستان آیتالکرسی را حفظ کرده بودم. آقای علامه گفتند: جایزه چی میخوای برات بگیرم؟ گفتم: ضبط صوت کاست. چند روز بعد فرمودند: من قیمت کردم ضبطصوت 500 تومنه، اونو برات بخرم یا پولش را بدیم به فقیر؟ گفتم: بدیم به فقیر. دست مرا گرفتند رفتیم زیر باغ نو در کوچه پس کوچهای با خانههای محقر و بافت قدیمی، در خانهای را زدند. پیرمردی آمد، پول را به او دادند. من خیلی خوشحال شدم. در راه هم مرا تشویق میکردند که اگر آن ضبط صوت را خریده بودی چی میشد؟ اما الآن این آدم گرفتار خوشحال شد.
قدیم در ونک برف سنگین میآمد. گاهی جلو در کوچه نمک میپاشیدیم تا برفها آب شود و مزاحمتی برای رفت و آمد همسایهها پیش نیاید. یک درخت بیدمجنون در حیاط کاشته بودیم که شاخههایش از بالای دیوار در کوچه آویزان بود. آقاجان هر چندوقت یک بار میفرمودند: با قیچی سر شاخهها را بزنید تا اگر کسی شب رد میشود و نمیبیند، سرش به شاخهها نخورد و ناراحت نشود، ما برای کسی نباید مزاحمت داشته باشیم. کوچۀ ما اوایل باریک بود، یک بار برای بنایی با الاغ ماسه آورده بودند در کوچه خالی کرده بودند. ماسهها از زیر در وارد خانۀ همسایۀ روبرو میشد. این همسایه بعد از فوت آقای علامه گفت: یک بار نیمههای شب از در خانه صدای خِشخِش شنیدیم. در را باز کردیم، دیدیم آقای علامه ماسههای جلو در خانۀ ما را جارو میزنند تا وارد خانۀ ما نشود. همچنین میگفت: وقتی ما بچه بودیم، جلوی در خانۀ آقای علامه در کوچه گلکوچیک بازی میکردیم. آقای علامه که از سرِ کوچه میآمدند و میدیدند ما بازی میکنیم، تند میآمدند، سلام میکردند و رد میشدند که ما بازی را به خاطر ایشان متوقف نکنیم. گاهی هم دو سه دقیقه میایستادند تا ما توپ را بزنیم بعد به بچهها سلام میکردند و رد میشدند. خیلی وقتها در خانه را باز میگذاشتند و میگفتند: اگر توپ افتاد، خودتون بیاین بردارین. در صورتی که یکی از همسایهها هر وقت توپ پلاستیکی ما در خانۀ او میافتاد، آن را پاره میکرد.
یک روز دیدیم عباسآقای ونکی همسایۀ خانۀ پشت ما چشمهایش از گریه مثل کاسۀ خون است. گفت: آقای علامه آمدند اینجا و گفتند: دو تا پسر ما بازی و سر صدا میکنند و حسین ما میخواهد درس بخواند کنکور بدهد، ما میخواهیم این بالا یک اتاق بسازیم حسین برود آنجا درس بخواند ولی جلوی نور حیاط شما را میگیرد. گفتم: حاجآقا عیب نداره، خونۀ خودتونه، چند طبقه بسازید. آقا گفتند: احساس میکنم تعارف میکنی، آقاجون ولش کن! نمیسازیم، خب دانشگاه قبول نشد که نشد. من به التماس افتادم که تو را به خدا بسازین. از برخورد ایشان گریهام گرفت. وقتی گریه کردم، ایشان یقین کرد که من واقعا از ته دل راضی هستم. آقای علامه قانون و شرع را گرچه به ضررشان بود، رعایت میکردند.
یک روز جمعه آقای علامه رفتند منزل آقای نیرزاده معلم اول دبستان در مهرشهر کرج و یک پاکت به ایشان دادند. آقای نیرزاده وقتی پول را شمرد، منقلب شد و گفت: 175 هزار تومن دست من امانت بود که گذاشته بودم به کسی بدهم؛ دیشب خانۀ ما دزد آمد و آن را برد و من خیلی نگران بودم. دقیقا همین مبلغ بود.
آقای مهندس مجتبی تنها مؤسس مدرسۀ احسان میگفتند: وقتی دبیرستان علوی میرفتم، یک روز پدرم پولی داده بود به کسی بدهم. در راه آن را گم کردم. خیلی ناراحت شدم. در مدرسه آقای علامه گفتند: چرا گرفتهای؟ جریان را گفتم. گفتند: چقد بود؟ گفتم: 200 تومن. ایشان 200 تومان به من قرض دادند تا به تدریج آن را از پول تو جیبیام به ایشان برگردانم. خیلی خوشحال شدم. چند هفته بعد پدرم فهمید و گفت: اِ اِ چرا به من نگفتی، بیا این 200 تومنو بگیر بده به آقای علامه.
یک بار با آقای محمودی خدمت ایشان رسیدیم. من جلوتر میرفتم. ایشان فرمودند: چرا جلوی آقای محمودی راه رفتی؟ عرض کردم: خودشان گفتند برو جلو. گفتند: هیچ وقت جلوتر از سید راه نروید. حاج مقدس میفرمود: من جلوتر از یک بچه سید دو سه ساله، به احترام حضرت زهرا سلاماللهعلیها راه نمیروم. احترام به سادات در ایشان خیلی مشهود بود.
گاهی آقای علامه در شورای دبستان شرکت میکردند، وقتی از حیاط رد میشدند، به بچهها سلام میکردند. ایشان همیشه سبقت در سلام داشتند حتی در ده ونک به کوچکترها سلام میکردند. بعضی جوانها میگفتند: ما قایم میشدیم که زودتر به ایشان سلام کنیم ولی باز آقای علامه زودتر و خیلی گرم و صمیمی سلام میکردند. بزرگترها هم فهمیدند که خوب است به کوچکترها سلام کنند و این عادت در ده ونک عوض شد. سلامِ آقای علامه، سلام خالی بود و احوالپرسی توش نبود، برای خداحافظی هم فقط کلمه مرحمت را میگفتند یعنی مرحمت شما زیاد.
یک روز در منزل وسط اتاق نماز میخواندند من به ایشان اقتدا کردم. نماز که تمام شد، گفتند: حالا گذشت ولی دیگه پشت سر من نماز نخون بعد رفتند ته اتاق چسبیدند به دیوار که من به ایشان اقتدا نکنم. در 6 سال که مدرسه بودیم، یکبار ندیدیم کسی به ایشان اقتدا کرده باشد.
مربی اگر غرور نداشته باشد، خودش بهترین الگو است و خمیرمایۀ متربی هم همینطور شکل میگیرد. الگو مهم است. فرد گوینده باید عمل بکند و این تذکر را هم باید شفاها بدهد. آقای علامه گاهی میگفت: آقا من اشتباه کردم، من که معصوم نیستم. همین که فردی در آن حد از فهم و کمال و فقاهت و خلوص میگوید من اشتباه کردم، معلوم میشود ما هم ممکن است اشتباه کنیم. جز 14 معصوم بقیه همه در مظان خطا و اشتباه هستند. چه مرجع تقلید و عالم، چه مدیر و معلم، چه پدر و مادر. پذیرش خطا و اشتباه دلیل بر این است که ما مطلق نیستیم.
آقای علامه در عین اقتدار، نقدپذیری هم داشتند. مثلاً در مسابقات قرآن دبستان شمارۀ2 یک دوچرخه به عنوان جایزه گذاشته بودند و بچهها با حسرت به آن نگاه میکردند، اسباب بازیهای علمی و ارزشمند هم بود. آقای علامه به این نکته رسیدند که چند نفر آن دوچرخه و جوایز جذاب را جایزه میگیرند ولی بقیه که محروم میمانند، از قرآن زده میشوند. به این جهت گفتند: اگر این وازدگی در بچهها به وجود بیاید، ما باختیم؛ یعنی میخواهیم بچهها را به قرآن علاقهمند کنیم ولی عملاً اکثر آنها را زده میکنیم، به این جهت دستور دادند مسابقۀ حفظ قرآن تعطیل شود یعنی اگر متوجه میشدند کاری اشتباه است، بلافاصله آن را متوقف میکردند.
آقای علامه هیچ وقت مرید برای خودشان جمع نمیکردند و میفرمودند: کسی نباید سرسپردۀ دیگری جز در ائمه علیهم السلام شود. این کشف و کرامتها فقط اثبات میکند که غیر از این ظاهر محسوس، عالم دیگری هم هست، تو بندۀ خدا باش، خدا زمین و زمان را به تسخیر تو در میآورد. استاد ما آقای دربندی در بازار تخمه میخورد که خودش را بشکند.
آقای علامه خیلی زیرک و باهوش بود و مخاطبش را خوب میشناخت، شاید حرکت سبکی را برای کسی انجام میداد که برای دیگری انجام نمیداد، یا با کسی شوخی میکرد، ولی با دیگری آن شوخی را نمیکرد.
احمد آقای زاهدی در ونک مغازۀ خواربار فروشی داشت. آقاجان پولی به عنوان تنخواه پیش او میگذاشتند و ما از آن حساب خرید میکردیم بعد که تمام میشد دوباره به او پول میدادند. سعی میکردند هیچوقت مدیون کسی نباشند. علینقی در ونک مقنی بود و چاه میزد میگفت: یک بار برای پدر آقای علامه چاه میزدم و هر روز دو ریال میگرفتم. دو روز آخر هفته پول نگرفته بودم. ایشان روز جمعه در خزینۀ حمام ونک سکته کرد، پیش خودم گفتم: دو ریال از دستم رفت. چند روز بعد آقای علامه مرا صدا زدند و گفتند: آقاجون، شما چهارشنبه و پنجشنبه اینجا کار کردی، این دو تا دو ریال. پدر ایشان این پول را گذاشته بود لای دفترچه. این دقت در حقالناس و حلالخوری در نسل قدیم را میرساند.
آقای علامه وقتی برای عمل جراحی به انگلستان رفتند، دکتر گفته بود: قلب و ریۀ ایشان از قلب و ریۀ من سالمتر است. سال 78 سرطان روده گرفتند. عمل جراحی کردند و 10 سانت از رودۀ بزرگ را برداشتند. سه سال بعد به کبد متاستاز داد. دوباره رفتند خارج، دکترها گفتند: دیگر نمیشود کاری کرد. تومور بزرگی در کبد ایجاد شده بود که کاملاً قابل لمس بود. دکتر میگفت: این مرض خیلی درد دارد، باید روزی چند کورتون تزریق کنند. ولی ایشان اصلاً اظهار درد نمیکردند. از فروردین 82 پای ایشان ورم کرد، خودشان میگفتند: این علامت مرگه. آقای دوایی و آقای اکرامی دیدن ایشان آمده بودند، ایشان فرمودند: روغن چراغ تموم شد، ما داریم میریم! گفتند: انشاءالله عمرتون هزارسال باشه، حالا فکر میکنید کی از دنیا بروید؟ گفتند: فاطمیه. همین طور هم شد! ایشان شب شهادت حضرت زهراسلاماللهعلیها دفن شدند. چهارشنبه 8 مرداد 82 ساعت ده و نیم شب فوت شدند. جنازه را جمعه صبح از خانه به طرف امامزاده قاضیالصابر ونک بردند و از آنجا به دبیرستان علوی و از آنجا به قم. ایشان میگفتند: اگر روزی من مُردم، جنازه را از جلوی مغازهها رد نکنید، از کوچه مدرسه ببرید که مغازهدارها کرکره مغازۀ خود را به خاطر ردشدن جنازۀ من پایین نکشند و همین چند دقیقه از کاسبی نیفتند. جالب این که تشییع جنازۀ ایشان روز جمعه برگزار شد که مغازهها تعطیل بود.
بنده پنجمین و کوچکترین فرزند مرحوم علامه، متولد 1337 هستم. سال 43 من شش سال و نیم داشتم که آقای نیرزاده مرا تست کردند و به آقای علامه گفتند: این هنوز کوچک است، بگذارید یک سال دیگر بازی کند، آمادهتر شود. آقاجان این مطلب را در منزل به مادر منتقل کردند. مادر گفته بودند: این تو خونه خیلی شیطونی میکنه زودتر بره مدرسه. آقای علامه بعدها گفتند که من به خانم گفتم: اون موقع که بله گفتی، اینم جزوش بود! یعنی تحمل سختیهای بچهداری، جزو رضایت به ازدواج است. لذا من یک سال ماندم تا مهر وارد کلاس اول شدم. آقای سید جعفر بهشتی مدیر دبستان بودند و آقای مهندس کَراچیان از فارغالتحصیلانِ علوی معلمِ اصلیِ ما بودند. کلاسِ خوبی داشتیم، بیشتر بچهها از کلاسِ اول تا کلاسِ دوازدهم باقی ماندند. دبستانِ علوی شماره1 در ساختمانِ قدیمی کوچه مستجاب در محل قبلی دبیرستان بود. حیاط آن پایینتر از سطح کوچه قرار داشت و کلاسها بالاتر از حیاط و ناهارخوری در زیرزمین بود.
آقای نیرزاده تدریس الفبا را با شیوۀ ابتکاری اجرا میکردند. این روش تدریس نمایشی شاد برای ما خیلی جالب بود. کلاسِ دوم آقای خواجهپیری معلم ما بودند. کلاس سوم آقای رفیعی معلم ما بودند که بعد از انقلاب امام جمعۀ طالقان شدند، خطِ خیلی خوبی داشتند و در نجاری مسلط بودند. از کلاس سوم به دبستان علوی شمارۀ 2 رفتیم. ابتدا در ساختمان قدیمی آن بودیم، بعداً آن را کوبیدند و ساختند و در کلاس ششم به ساختمان جدید منتقل شدیم. حاج جعفرآقای خرازی مدیر دبستان و آقای سیدعلیاکبر حسینی مدیر داخلی و آقای اقبالی و آقای احمد اشرفاسلامی ناظم بودند. آقای حسینی خیلی پراُبهت و پرجاذبه بودند و صدای پرطنین و رسایی داشتند و در برنامههای اعیاد و وفیات در سالن یا سر صف برای ما صحبت می کردند. برادر آقای حسینی همکلاس ما بود. ایشان مقید بودند بین بچهها و برادرشان تعبیض قائل نشوند. آقای مرتضی شجاعی مسئول آموزش مفاهیم قرآن در مسابقات به سوی قرآن بودند که جاذبههای خوبی داشتند. حسین آقای کرباسچیان معلم علمالاشیا یا علوم کلاس چهارم ما بودند. قاطعیت خوبی داشتند و مراقب بودند تبعیض قائل نشوند حتی گاهی بیشتر به من سختگیری میکردند.
در دبستان سُرسُره و اَلاکُلنگ و تاب و زمین بازی والیبال داشتیم، ولی فوتبال تا آخر دبیرستان ممنوع بود. میگفتند این توپها استاندارد نیست و بچههایی که فوتبال بازی میکنند، زانوهایشان بعداً آب میآورد. به این جهت فوتبال برای ما جاذبهای نداشت ولی پینگپنگ و بسکتبال و والیبال در دبیرستان داشتیم.
در دبستان معلمها عموماً با بچهها بازی میکردند و در ناهارخوری با بچهها غذا میخوردند. جوِ دبستان، جوِ خیلی شیرینی بود. چند روحانی در مدرسۀ ما بودند. آقای رفیعی موقع بازی با بچهها عبا و عمامه را بر می-داشتند.
بین مدیرهای علوی وحدت در عملکرد حس میکردیم، شاید آقای بهشتی کمی ملایمتر و آقای حسینی جدیتر بودند و آقای علامه در حین جدی بودن، شفقتشان بیشتر بود. یکی از همکلاسیهای من خودش میگفت: من چند دفعه مورد شماتت و ضرب آقای علامه قرار گرفتم ولی الآن میگویم کاش الآن ایشان بود و سرِ من داد میکشید و مرا دعوا میکرد چون میفهمم ایشان از پدر به من مهربانتر بودند. مادرم میگفتند: وقتی ما دبستان میرفتیم، اگر میخواستند دختری را تنبیه کنند، صورتش را با ذغال سیاه میکردند و دور حیاط میچرخاندند و بچههای دیگر به صورتش آب دهان میانداختند یا پایشان را فلک میکردند. حالا در شرایط آن زمان، یک پس گردنی تنبیه خیلی تندی حساب نمیشود.
وقتی از دبستان وارد دبیرستان شدیم، 4 تا کلاس هفتم داشتیم، فقط چند نفر از بیرون به ما اضافه شد. نظام معلمِ راهنما قبلاً وجود نداشت و این ابتکارِ آقای روزبه و آقای علامه بود. معلم راهنما اختیاراتِ مدیر را در پایۀ تحصیلی خودش داشت. الآن این سمت در خیلی از مدارس ایران رایج شده که مشاور اختیارات زیادی دارد و همۀ کارهای آموزشی و تربیتی بچههای آن دوره به عهدۀ اوست. در زمان ما معلم راهنمای هر پایه یک نفر بود. معلم راهنمای ما یک سال آقای موسویان و یک سال آقای موسوی و یک سال آقای توانا و یک سال آقای محدث و یک سال آقای روغنیزاد بودند. آقای خرازی مسئولیت فوقبرنامه را داشتند. معلمان ما همه در رشتۀ خودشان توانمند و از معلمهای درجه یکِ تهران بودند.
تا دو سال بچهها نمیدانستند من پسرِ آقای علامه هستم. چون من کرباسچیان بودم و ایشان علامه بود. وقتی امتحانِ ورودی کلاس هفتم را دادم، آقای علامه در منزل فرمودند: آقاجون، اگر قبول شدی آمدی دبیرستان، اونی که پشت میز دفتر نشسته، دیگه آقاجون نیستا! میخواستند بگویند حواست را جمع کن، تو با بقیه فرقی نداری. گفتم: آقاجان، قبول میشم یا نه؟ گفتند: جواب درمیاد ببینیم چی میشه. که بحمدالله قبول شدم. تبعیض و پارتیبازی در مدرسه نبود. یک روز جمعی از بچهها نشسته بودیم و هر کس میگفت پدرش چه کاره است. نوبت من شد، گفتم: پدرم معلمه. وقتی شب این را در خانه تعریف کردم که من نگفتم پدرم آقای علامه است یا پدرم مدیر است، آقاجان خیلی خوشحال شدند و پیشانیِ مرا بوسیدند و گفتند: آفرین! خانم ببینید نیومده پیش بچهها فخر بفروشه که پدرم مدیر یا حتی معلمِ این مدرسه است. یعنی برای ایشان مهم بود که کسی فخر نفروشد و دیگران احساس حقارت نکنند. بالاخره چند سال بعد بچهها متوجه شدند که من فرزند آقای علامه هستم. 92 مدرسه برای شهریۀ مدرسه و هزینۀ اردو با خانواده ها همراهی میکرد. بعضی بچهها میگفتند: من امسال مجانی ثبتنام شدم. همه فهمیده بودند که مدرسۀ علوی یک محیطِ فرهنگی است که عدهای دلسوز پیگیر کارهای آن هستند و کسی دنبالِ منافع شخصی نیست. بین بچهها خیلی حس نمیشد چه کسی پولدار است و چه کسی فقیر چون آقای علامه حساس بودند که همۀ بچهها کفش و کیف و لباس ساده داشته باشند.
زمان ما از اول دبستان ناهار مدرسه اجباری بود و کسی از خانه ناهار نمیآورد تا تفاوتی بین بچهها احساس نشود که یکی غذای بهتر بیاورد و یکی غذای سادهتر. همه تقریباً یک جور زندگی میکردند و تفاوت زیادی نمود پیدا نمیکرد. بعضی پدرها شغلِ خیلی ساده و درآمدِ خیلی کم داشتند.
جمع کردن بچههای بااستعداد در یک مدرسه، اگر ظرافتهای تربیتی رعایت شود و در آنها غرور ایجاد نشود که ما تافتۀ جدابافتهایم، برای مملکت لازم است. کشورهای پیشرفته مدارسی دارند برای دانشآموزان خاصی که در آینده میخواهند مدیران، مهندسان و پزشکان برجسته در ردههای بالا باشند. این بچههای بااستعداد، نباید در کنار بچههای خیلی ضعیف از نظر هوش و توانمندیهای ذهنی باشند. هوش با پیشرفت تحصیلی همبستگی دارد.
در زمان آقای علامه بندۀ 18 سال مسئولیت تست ورودی اول دبستان علوی را به عهده داشتم که از دکتر حیدرعلی هومن در طراحی و تحلیل تستها کمک میگرفتیم. ایشان از دید تخصصی میگفتند: بچههایی که از نظر هوشی حد مناسبی را دارا هستند، باید انتخاب بشوند. البته درمورد همکاران، چه معلم و چه مستخدم که عمرشان را در خدمت مدرسه گذاشتهاند، نمرۀ هوش پایینتر فرزندشان پذیرفته میشد. در شورای گزینش علاوه بر نمرۀ هوشی نوآموز، با خانوادۀ او هم مصاحبه میشد، چون سلامت و اصالت خانواده برای آقای علامه مهم بود. بنابراین باید مدرسههایی برای بچههای متوسط و حتی عقبافتاده در جامعه باشد، این را مدیریت کلان آموزش و پرورش باید نظارت کند. الآن بحث کنکور این نخبهپروری را ترویج میکند که یک امر نانوشته است. در شرایط جامعۀ ما، به هر حال باید کسانی را انتخاب کنیم که بتوانند به دانشگاهها و رشتههای خوب بروند و بعد به جامعه خدمت کنند.
در همۀ کشورهای پیشرفته، مدارس خصوصی وجود دارد. مشکل ما در خیلی از مسائل زندگی از جمله بحثهای اقتصادی افراط و تفریط است. چه مانعی دارد یک عده افراد خیّر بیایند دانشآموزانی را تربیت کنند که هم متدین باشند و هم باسواد و برای آیندۀ مملکت مفید باشند و یک کار کیفی خوب تحویل دهند اعم از سختافزار مثل آزمایشگاهها و فضاهای آموزشی و نرمافزار مثل معلم خوب. در کشورهای پیشرفته شاید بالاترین حقوقها را معلمها دارند و در پایههای تحصیلیِ پایینتر، حقوق بیشتری دریافت میکنند. مدرسۀ علوی برای تربیت افراد متدین و باسواد برای آیندۀ مملکت، هم گزینش علمی داشت که دانشآموز یک آمادگی نسبی برای رشد داشته باشد و هم گزینش خانوادگی ولی مسألۀ مالی مطرح نبود. بعضی از خانوادهها که توان مالی نداشتند، شهریه نمیدادند یا بخشی از آن را که میتوانستند پرداخت میکردند. آقای علامه این هزینهها را از افراد خیر تأمین میکرد. همچنین به زندگی معلمها میرسید مثلاً اگر خانه نداشتند، برای آنها خانه میخرید. اواخر عمر فرمودند: من دیشب با خانم صحبت میکردم، گفتم :الحمدلله خونۀ ما همین خونۀ قدیمی 200 متریه که از پدرم به ارث رسیده ولی حدود 100 خونه برای معلمها و سادات و فقرا خریدیم. ایشان وقتی به افراد خیّر زنگ میزدند، به خاطر احترام و اعتباری که داشتند، آنها بیچونوچرا کمک میکردند. خرید خانه و ماشین برای معلمان از شهریۀ مدرسۀ بچهها تأمین نمیشد، بلکه از کمکهای مردمی استفاده میشد. اعتبار آقای علامه به خاطر سادهزیستی و شفافیت مالی ایشان بود. زمانی میخواستند برای فارغالتحصیلهای علوی یک مجموعۀ ورزشی درست کنند، ملک آن را دیده و پسندیده بودند، بعد به دلایلی دیدند این کار صلاح نیست. همۀ پولهایی که از افراد گرفته بودند را برگرداندند. در حالی که نیازهای دیگری بود که میتوانستند برای آن مصرف کنند. این کار در افرادی که کمک کرده بودند، ذهنیت خیلی مثبتی ایجاد کرد.
ایشان از همۀ اولیا شهریه نمیگرفتند، بعدا متوجه شدیم که بعضی از دانشآموزان در مدرسه رایگان تحصیل میکردند. دکتر آزمندیان میگفتند: یک تابستان با پدرم رفتیم منزل آقای علامه برای دیدن ایشان، موقع بیرون آمدن پدرم گفت که ما تا الآن توانستیم شهریۀ علیرضا را بدهیم ولی امسال وضع مالی ما خوب نیست، میخواهم او را از مدرسه ببرم. آقای علامه دست انداختند روی دوش من و گفتند: ایشان پسر خود ماست، و سه سال آخر از ما شهریه نگرفتند. الآن بعضی مدرسههای شاگردان آقای علامه تا حدی که بتوانند از افراد بیبضاعت شهریه نمیگیرند و آن را از محل دیگری تأمین میکنند. البته همۀ مدارس خصوصی اینطور نیستند. یک فرد پولدار متدینی که کارآفرینی میکند و کارگرهای زیادی از کار او روزی میخورند و به نفع اقتصاد جامعه دهها کار خیر میکند، اگر بچهاش تربیت نشود و درست آموزش نبیند، در آینده از اموال پدر سوء استفاده میکند و صدمهاش برای جامعه بیشتر است. گاهی به اسم عدالتخواهی اقداماتی میشود، که مملکت در آینده صدمه میبیند. مدرسۀ علوی هیچوقت برای پولدارها نبود. در بین همکلاسیهای ما خانوادههایی بودند که زندگیشان از سطح کارمندی خیلی پایینتر بود. الآن بعضی مدرسههای غیرانتفاعی برای توانمندهاست یا بچههای با استعداد را بورسیه میکنند که در کنکور رتبههای تکرقمی و دورقمی بیاورند تا پولدارها را جذب کنند. مسألۀ علمی در زمان آقای علامه خیلی مهم و پررنگ نبود. دکتر سیدکاظم فروتن فارغالتحصیل دورۀ 16 که اورولوژیست هستند، میگفت: وقتی آزمون ورودی کلاس هفتم را دادم، آقای موسوی به مادرم گفتند که من نمرۀ قبولی را نیاوردهام. مادرم پیش آقای علامه رفت و گفت: من میخواهم بچهام دورهگرد بشه ولی متدین باشه! هرچند دانشگاه هم قبول نشه! درجا آقای علامه به آقای موسوی گفتند: اسم ایشونو بنویسید! بدون این که شورایی بگیرند. آقای علامه قیافهشناس هم بودند. خود ایشان حسینآقا پسر بزرگشان را دبستان نگذاشتند و گفتند: من میخواهم بچهام کارگر باشه ولی متدین باشه. برادر ششم دبستان را متفرقه امتحان داد بعد برای دبیرستان آمد علوی. یعنی ارزش دین برای آقای علامه مهمتر از علم بود.
معلمان علوی در حیطۀ تدریس یا بهترین یا جزء بهترینها بودند. آقای علامه سعی میکردند کسانی را پیدا کنند که در رشتۀ خود بسیار مسلط باشند و هم در روش آموزش و انتقال محتوا بهروز باشند. برای این انتخاب از مدیر مدرسۀ قبلی یا شاگردان قبلی او سؤال میکردند که آیا این معلم باسواد هست و روش تدریسش خوب است یا نه؟ بعد که معلمی را دعوت میکردند، پس از اولین جلسه از بچهها میپرسیدند: از این معلم راضی هستید؟ البته معلمانی انتخاب میشدند که زمینۀ مذهبیشان خوب باشد، مخصوصا در درسهایی مثل دینی، قرآن، عربی و ادبیات فارسی حساس بودند. یکی دو مورد اتفاق افتاد که معلمی اصول اخلاقی را رعایت نمیکرد یا اعتقادات را زیر سؤال میبرد، آقای علامه خیلی سریع و با احترام عذر او را خواستند و حقوق بقیۀ سالش را درجا پرداخت کردند. از آن طرف مقید نبودند معلمها ظاهر خیلی مذهبی داشته باشند. یعنی ممکن بود حجاب همسر بعضی از آنها مناسب نباشد ولی خیلی خوب درس بدهند و در درس خود مسلط باشند و تعاملشان با بچهها مؤدبانه باشد. اگر بچهها نسبت به تدریس معلمی انتقاد داشتند، آقای علامه و آقای روزبه بررسی میکردند. مثلا معلم زبانی بود که بچهها از تدریس او ناراضی بودند، با این که فرد متدین و مؤدبی بود ولی او را عوض کردند. آن موقع خیلی از معلمها ظاهر مذهبی نداشتند مثلاً با کروات میآمدند یا ریش صورتشان را میتراشیدند ولی معلمان راهنما و تأثیرگذار در حیطۀ دینی و اعتقادیِ بچهها خیلی حسابشده انتخاب شده بودند.
یک بار معلمی سر کلاس طعنهای به مسائل اعتقادی زد، آقای علامه فوری او راخواستند و پاکتی به او دادند که این حقوق شما تا آخر سال است یعنی شما دیگر تشریف نیاورید. مسائل اعتقادی خط قرمزِ آقای علامه بود. در مسائل اخلاقی عبارتهای توهینآمیز و فحش هم جزو خطوط قرمز بود. این اصول به شدت رعایت میشد.
معلمها روش تدریس واحد و منسجمی نداشتند ولی هر کدام در حیطۀ کاری خودشان موفق بودند و روشهای آموزشیشان خیلی تأثیرگذار بود. خیلی از آنها از نیازهای فکری دانشآموز شروع میکردند تا تعادل نیازهایش به هم بخورد و سؤالی برای او به وجود آید بعد وارد بحث جدید شوند. بحث یادگیری معکوس و روشهای نوین در کار معلمها دیده میشد. آخرین یافتههای روانشناسی تربیتی و یادگیری، براساس کنشهای مغز، بحثهای شناختی است که معلمها خیلی از آنها را رعایت میکردند. مثلا آقای نیرزاده که طرحی نو درانداختند، سابقۀ علمی این مطالب را نداشتند ولی الآن میتوانیم روش ایشان را براساس تئوریها و فرضیههایی که به صورت علم درآمده تبیین و تحلیل کنیم.
آقای روزبه یک جلسه به جای آقای شاهمرادی برای درس هندسه تشریف آوردند. بحث بدیهیات و قضایای هندسی را با تسلط خیلی عجیبی مطرح کردند. این که از کجا شروع و به کجا ختم کنند و چه سؤالاتی از بچهها بکنند، خیلی جالب بود! بچهها خیلی مشعوف شده بودند. بعضی اساتید هیچوقت نمیگفتند فرمول حفظ کنید ولی روش رسیدن به آن فرمول را یاد میدادند. ما گاهی در امتحانها فرمول را به دست میآوردیم بعد اعداد را در آن فرمول میگذاشتیم و جواب را به دست میآوردیم.
آزمایشگاههای فیزیک و شیمی و زیست با روشهای نوین و تأثیرگذار در مدرسه باعث علاقهمندی دانشآموزان به درس میشد. امروز لحظه به لحظه به علوم اضافه میشود؛ مهم این است که به دانشآموز یاد بدهیم چطور از داشتههای خودش به معلوماتی برسد و چیزهای جدید کشف کند. اگر بچهها به موضوعی علاقهمند شوند، خودشان مطالعه میکنند. مثلا ما علاقهمند بودیم کتابهای انگلیسی تخصصی مثلاً نجوم را بگیریم و لغتهایش را پیدا کنیم، با این که درس الزامی هم نبود.
آقای علامه معلمان با تجربه و تأثیرگذاری را انتخاب میکرد. چه در زمینۀ درس و چه در زمینۀ تدریس. بعد برای بعضی، کلاسهای خصوصی ترتیب میداد. مثلاً معلم ادبیات را پیش آقای دکتر مدرسی میفرستاد تا در ادبیات قویتر شود، یا معلم عربی را میفرستاد پیش آقای شوشتری عربی سطح بالاتری را بخواند، یا معلمی را میفرستاد پیش آقای تنها که خط کار کند و خطش بهتر شود. در زمینههای شخصیتی و اخلاقی خودشان برای معلمان جلسه داشتند که خیلی اثر داشت. برای بعضیها به طور خصوصی در مسائل بهداشتی تذکراتی میدادند یا او را پیش پزشک یا متخصص تغذیه میفرستادند.
آقای توانا معلم انشای ما بودند که ادب و مشی خاصی داشتند، خیلی ملایم بودند و بچهها ایشان را خیلی دوست داشتند، خیلی تمیز و منظم بودند. در اردوها عمامه و عبای خود را برمیداشتند. آقای غفوری در یکی دو مراسم برای ما سخنرانی کردند ولی کلاسهای بالاتر با ایشان درس داشتند. درس دینی را آقای موسویان، آقای موسوی و آقای توانا میگفتند. ما تفاوتی بین این آقایان نمیدیدیم، بعدها فهمیدیم تفاوتهایی دارند، یکی به تفکیک نزدیک است یکی به فلسفه ولی همه زیر چتر آقای علامه جمع بودند و خیلی صمیمی در کنار هم کار آموزشی و تربیتی میکردند. آقای علامه خطر قرمزهایی کشیده بودند که همه آنها رعایت می-کردند. اختلاف سلیقه وجود داشت ولی هیچ کس دیگری را تخطئه و تکفیر نمیکرد و مسائل اختلافی اصلاً مطرح نمیشد یعنی ما واقعاً فکر میکردیم این آقایان همه با هم یک فکر دارند. با اقتدار و فقاهت آقای علامه همه در مرزِ دین حرکت میکردند و ایشان برای مدرسه لنگری بودند.
تابستانها در باغِ نو ونک اردوی تابستانی داشتیم. در این باغ، مدرسه یک استخر قدیمی و بدون تصفیه ساخته بود. آقای علیرضایی، آقای شکوهییکتا، آقای دوایی و آقای اشرفاسلامی مسئول استخر بودند که بعد از بیرون آمدن بچهها از استخر، زیرآبی میرفتند و کف استخر را میگشتند تا نکند یک وقت بچهای غرق شده و زیر آب مانده باشد چون آب کدر بود و دیوارههای استخر رنگ نداشت. این اردو برای ما بچهها خیلی جذاب بود.
در اردو کارگاه نجاری، خطاطی، قلاببافی و کلاس پرورشِ جوجه داشتیم. آقای آلاسحاق مربی این کلاس، به جوجهها با آمپول واکسن میزد. آخرِ اردو هر بچه یک جوجه به خانه میبرد. مثل پیشآهنگی رسدبندی میشدیم و هر رسد یک مربی داشت. یک سال مربی ما آقای میرزایی بود. آقای خواجهپیری کارهای ضبط صوت و بلندگو را انجام میدادند. با آقای رفیعی کلاس نجاری داشتیم. یکی از برنامههای جذاب، پیدا کردن گنج بود، چیزی را لای درخت یا زیرِ علفها، گوشۀ باغ نو که خیلی بزرگ بود قایم میکردند، بعد علامتهایی میگذاشتند که هر رسد از یک طرف برود و گنج را پیدا کند. فضای گرم و شیرین و دوست-داشتنیای بود. بچهها آخرِ روز خسته و کوفته میآمدند درِ شمالیِ باغ، سوار اتوبوسها میشدند و به خانه میرفتند. این اردو 3 روز در هفته بود.
وقتی دولت باغ نو را از آقای زاهدی گرفت و مدرسه یکی دو سال اردو نداشت، در زمستان سرد ونک، من ساق پایم درد میگرفت، به طوری که شبها آن را میبستم. آقای علامه فرمودند: این دو سال که مهدی اردو نمیرود و تابستان شنا نمیکند، این عارضه پیدا میشود؛ حتماً بچههای دیگر هم روی سلامتیشان اثر دارد؛ پس لازم است اردوها را جدی بگیریم و مکانی برای اردو پیدا کنیم. به این جهت چند سال استخر رویال ونک را اجاره کردند که تصفیه و امکاناتِ بهتری داشت و خیلی شیک و نوساز بود.
در طول سال تحصیلی دردبیرستان صبحها ساعت هفت و نیم زنگِ مدرسه میخورد. از نیم ساعت قبل زمین والیبال و بسکتبال اختصاص به کلاسهای مختلف داشت که در طول هفته میچرخید. سر صف صبحگاهی قرآن با ترجمه خوانده میشد. آیات اخلاقی و کاربردی و ترجمۀ سلیس آن توسط آقای علامه و آقای عابدی در جزوهای جیبی تکثیر شده بود، این جزوه دست بچهها بود که از روی آن نگاه میکردند. آیات را آقای مرتضی شجاعی و ترجمه آن را آقای عدالتی خوانده بودند و ضبط شده بود و از بلندگو پخش میشد. هر آیه با ترجمهاش یک هفته تکرار میشد. یکی از سیاستهای آقای علامه این بود که بچهها در مسائل دینی خسته نشوند، دعاها و زیارتهای طولانی اصلاً در زمان ما نبود. بعد از قرآن نرمش میکردیم، بچهها از هم فاصله میگرفتند و حرکات نرمشی را هماهنگ با نواری که آقای علیرضایی خوانده بودند، انجام میدادند. بعد میرفتیم سر کلاس 20 دقیقه قرآن داشتیم بعد کلاسهای رسمی شروع میشد که 50 دقیقه بود و زنگهای تفریح 15 دقیقه بود.
در زنگ تفریح بوفهای داشتیم که خوراکیهای طبیعی میآورد مانند خشکبار بو نداده، آب برگه و آلو و انجیر، شیرِ ساده و شیرکاکائو. دکتر داروئیان از دوستانِ مرحوم آقای علامه در زمینۀ تغذیه به مدرسه مشورت میداد که مثلاً آجیل بوداده نباشد، غذا سرخکرده نباشد، ادویه و سس نداشته باشد، اینها برای نوجوان محرک است و مشکلاتی ایجاد میکند. غذاها کاملاً بهداشتی و کنترلشده بود. از نظر کیفیت آقای سیاهکلاه بهترین جنس از روغن و برنج و حبوبات و سبزیجات و گوشت را تهیه میکرد و از نظر طبخ هم دکتر داروئیان که داروسازی خوانده بود و در تغذیه کتابهای تغذیه فرانسه را مطالعه کرده بود و مقداری طب سنتی میدانست، نظارت داشت. آقای علامه میفرمودند: اگر آقای داروئیان نبود و دستوراتِ ایشان را ما عمل نمیکردیم، من الآن چند کفن پوسانده بودم. آن زمان بحث تغذیه مورد توجه نبود.
ظهر بعد از ناهار و نماز، برنامۀ خواب در سالن اختیاری بود. زمینهای بازی هم گروهبندی و مشخص شده بود که هر20 دقیقه در اختیار یک گروه بود. نماز سیکل اول با جماعت بود. پیشنماز آقای موسویان یا آقای موسوی یا آقای شوشتری یا آقای محدث یا آقای بیات بودند. آقای علامه هیچ وقت پیشنماز نمیشدند ولی در نماز جماعت شرکت میکردند و میان بچهها میایستادند.
یک سال علامه جعفری چند روز در ماه مبارک میآمدند نیم ساعت بعد از نماز برای ما صحبت میکردند. غیر از ماه مبارک، در نمازخانه برنامۀ دیگری نداشتیم جز یک دعای کوتاه. سیاست آقای علامه در مسائل تربیتی این بود که بچهها در مسائل دینی احساس فشار نکنند. وقتی بچه میخواهد برود بازی کند، اگر ما او را نگه داریم که دعا یا زیارت بخواند، از دین زده میشود. آقای روزبه میفرمودند: مراسم فوقبرنامه را باید خارج از وقت بگذاریم که لطمه به درس بچهها نخورد. ما از پدرها پول گرفتیم که فیزیک و شیمی و... به بچهها درس بدهیم، مجوز شرعی نداریم از ساعت درسی آنها کم کنیم. برای مراسم از وقتِ ظهر یا زنگ مطالعه عصرها استفاده میکردند و برنامه خیلی مختصر اجرا میشد. در بعضی مناسبتها آقای شریعتمدار یا آقای مطهری میآمدند برای ما صحبت میکردند.
عمق یادگیری بچهها در آن زمان خیلی بود. مثل الآن حساسیت به نمره وجود نداشت و بچهها با عشق درس میخواندند. رتبهبندی بچهها انجام نمیشد. ساعت مطالعه و مباحثۀ گروهی کار جدیدی بود. بعضی درسها گروهی نمره داده میشد. یک بچۀ قوی، یک بچۀ متوسط و یک بچۀ ضعیف در این گروه بودند. الآن به خاطر کنکور فشار زیادی بر روی دانشآموزان هست که به فلان رشته یا فلان دانشگاه بروند. این مسأله آن زمان خیلی رنگ نداشت.
بعدازظهر 2 زنگ داشتیم. عصرها مدرسه سرویس داشت. بچههایی که منزلشان اطراف مدرسه بود، پیاده یا با دوچرخه میرفتند.
در دبیرستان کارگاههای خیلی خوبی داشتیم، کارگاهِ نجاری آقای نیک پندار، کارگاه آهنگری آقای حقیقت، کارگاه برق آقای ملکعباسی، کارگاه مکانیک ماشین آقای روشن. یک سال با تخته سهلایی، لوستر شش-وجهی بزرگ یا آباژور درست کردیم. یک سال تختۀ برق درست کردیم. یک سال موتور ماشین را بُرش زده بودند و ما طرز کار سیلندر و پیستون و دفرنسیال و گیربکس را یاد گرفتیم. این آموزشها در مدرسه خیلی قوی کار میشد. مدرسه برای تجهیز آزمایشگاههای فیزیک و شیمی بهترین وسایلِ موجودِ آن زمان را هزینه -کرده بود. هم چنین چند دستگاه ماشین تحریر خریده بود که آن زمان چیز جدیدی بود تا بچهها درکلاسهای فوق برنامه تایپ یاد بگیرند.
علاوه بر درسها و کتابهای رسمی، درسهای دیگری داشتیم مانند زبان فنی که آقای عباسفر زبانِ انگلیسی را در رشتۀ نجوم به ما آموزش میدادند. دبیرستان فقط رشتۀ طبیعی و ریاضی داشت.
آقای توانا از مدرسانِ انجمن حجتیه بودند. سالِ یازدهم تشویق شدیم در این جلسات شرکت کنیم؛ چند نفر از همکلاسیها بودند و چند نفر از بیرون میآمدند. در کلاسِ دوازدهم پدر فرمودند: دیگه نرو، با یک دست چند تا هندونه نمیشه برداشت! استاد ما آقای میرباقری بودند. در این جلسات قرآن میخواندیم، هر کس بحثی از تفسیر قرآن آماده و ارائه میکرد، مقداری بحث امامت مطرح میشد، تاریخچۀ بهائیت و نحوۀ تبلیغ بهاییها و حمایت حکومت از آنها و حضور آنها در پستهای حساس مملکت گفته میشد. چون من مطیع اوامر پدر بودم، دیگر نرفتم. در آن زمان لازم بود بچهها در مقابل بهائیت مقداری اطلاعات مذهبی داشته باشند. در یک سالی که ما رفتیم، تبلیغ مکتب تفکیک را حس نمیکردیم و مباحث را در راستای آموزههای دینی میدیدیم. دوستانی که در انجمن حضور داشتند، در مسائل سیاسی وارد نمیشدند. سال 56 که دانشگاه رفتیم، کمونیستها خیلی فعال شده بودند. مسئولان انجمن گفتند: بهائیت دیگر مسأله نیست، الآن باید برویم روی نقد علمی مارکسیسم کار کنیم. لذا آموزشها عوض شد.
من رشتۀ علوم تربیتی رفتم. کلاس دوازدهم آقای حداد به ما کتاب فلسفه و منطق آموزش و پرورش را درس میدادند و ما را به رشتههای علوم انسانی تشویق کردند. آن زمان کمکم جوّ غالب رشتههای مهندسی شکسته شده بود، لذا چند نفری از دورۀ ما به رشتههای علومانسانی مثل علومتربیتی و جامعهشناسی رفتیم. ما رشتۀ ریاضی بودیم ولی میتوانستیم پزشکی و علومانسانی برویم. وقتی به آقای علامه گفتم، گفتند: رشتۀ معلمی خیلی خوبه.
آقای علامه اظهار نمیکردند که علومانسانی منشأ غربی دارد و با فرهنگ ما سازگار نیست. در این بحث افراط و تفریط اتفاق افتاده است. ایشان ترجمه خیلی از نوشتههای غربیها را خوانده بودند و آن را به دیگران معرفی یا قسمتهایی از آن را برای والدین یا معلمان میخواندند. بله اگر مطلبی با معارف دینی ما در تعارض و تضاد بود، ایشان رد میکردند. بحث تعبد در ایشان کاملا مشهود بود که آن هم دلیل عقلی و منطقی داشت اما این که هر چه از غرب آمده، ما باید از آن فاصله بگیریم را قبول نداشتند. میگفتند: غربیها تجربیاتی دارند و راههایی را رفتند که ما میتوانیم از آنها استفاده کنیم اما اینکه مطیع محض آنها بشویم هم غلط است. ایشان به عنوان یک فقیه و یک آدم خیلی زیرک میگفتند: تو اگر مسلمان درست و حسابی باشی، خودت میفهمی که چه چیزهایی با فرهنگ ما سازگار است، استفاده میکنی و چه چیز سازگار نیست، آن را کنار میگذاری. بالاخره آنها زحمت کشیدند، کار کردند، ما هم باید از آنها استفاده کنیم. هیچ وقت نمیگفتند: ما باید کلا از غربیها پرهیز کنیم. البته نسبت به غرب نقد هم داشتند. کتاب غربزدگی آلاحمد را خوانده بودند و از غربگرایی و خودباختگی در مقابل غربیها خیلی پرهیز میدادند. مثلا مدگرایی و تقلید از غربیها و استفاده از کلمات لاتینی و تلفظ به لهجۀ خارجیها را مسخره میکردند و از اینکه کسی شیفتۀ آنها بشود و فرهنگ و مذهب خودش را فراموش کند خیلی پرهیز میدادند. ایشان از اشعار حافظ و سعدی و مولوی و شعرهای مناسب دیگر استفاده میکردند ولی هیچ وقت آدم نمیتوانست بگوید: ایشان شیفتۀ فلان شاعر است. ایشان حتی از شعر نو استفاده میکردند. مثلا شعر «من نپرسیدم هیچ» خانم آقای دکتر بانکی را سر کلاس آوردند و برای ما خواندند و ما حفظ شدیم.
علامه جعفری یک بار به من فرمودند: جوانی آمده بود و میپرسید فلسفۀ زندگانی چیه؟ گفتم: برو علامه رو ببین، میفهمی زندگی و هدف اون چیه. یک بار به من گفتند: سلام مرا به آقای علامه برسان و بگو من درگیر این مسائل روزمره نشدم؛ اگر سخنرانی میکنم، به خاطر تربیت نسل جوان و اهداف فرهنگی است، حواسم هست و راه را گم نکردم. ایشان وقتی ترجمه و تفسیر و شرح مثنوی و بعد شرح نهجالبلاغه را مینوشتند یک نسخه برای آقای علامه میفرستادند ایشان آن را میخواندند و غلطگیری میکردند و برای آقای جعفری میفرستادند. آقای علامه به ما توصیه میکردند شبهای جمعه درس علامه جعفری برویم.
دکتر صفدری فارغالتحصیل دورۀ 4 علوی میگفت: پدر من خیلی مذهبی بود. پسر عموی من رفته بود خارج. من دانشآموز بودم. به پدرم گفتم: بابا میشه من هم برم خارج؟ چنان زد تو گوشم که دماغم خون افتاد. موقع انتخاب رشتۀ سال دوازدهم آقای علامه به من گفتند: پدرتون بیان کارشون دارم. وقتی آمد ایشان را پیش آقای روزبه فرستادند. آقای روزبه گفته بود: پسر شما باید بره خارج از کشور درس بخونه اینجا حیفه. این را آقای علامه به من گفتند که برای شما تبیین کنم، به شرط این که برگرده ایران خدمت کنه. بعد آقای علامه با من شرط کردند و گفتند: کولهبارتو میبندی، میری پُرش میکنی، برمیگردی ایران خدمت میکنی. از دبیرستان که آمدیم بیرون، پدرم گفت: حسین برو کار ویزا و پاسپورتتو دنبال کن، میخوام بفرستمت خارج. من همین طور موندم که این پدرم همونیه که چند ماه پیش زد تو گوش من خون از دماغ و دهنم راه افتاد؟! خلاصه من رفتم خارج و بعد از گرفتن دکترا برگشتم و اگر حرف آقای علامه نبود، من هیچ وقت ایران برنمیگشتم. دکتر صفدری الآن متخصص مغز و اعصاب برجستهای است.
رسانهها این را نمیگویند که میشود بچۀ پولداری در مدرسه درس بخواند بعد به پدرش حکم کنند او را خارج بفرستد، به خودش هم بگویند باید برگردی به مملکتت خدمت کنی. خلاصه آقای علامه دلمشغول بودند که بچههایی که برای ادامۀ تحصیل به خارج میروند، برگردند و به کشور خدمت کنند. بچههای ما در هر رشتهای که هستند باید بهترینها باشند. البته آقای علامه بعضی را از رفتن به خارج منع میکردند. شاید شرایطش به گونهای بود که اگر میرفت جذب آنجا میشد حتی ایشان برخی را از رفتن به حوزۀ علمیۀ قم منع میکردند در حالی که بعضی را تشویق میکردند دروس حوزوی بخواند. آقای علامه برای آنهایی که خارج میرفتند دو توصیه داشتند: یکی این که ورزش را کنار نگذار، یکی دیگر هم اُمل باش یعنی اگر در مجلسی مشروب آوردند، نخور.
تابستان 56 شرح ابن عقیل بر الفیۀ ابن مالک را خدمت آقای موسوی شوشتری میخواندیم. چون عشق عربی در دل ما بود، تابستان سال 57 در دماوند با آقای بهشتی نشستیم فکر کردیم که چه کنیم روش آموزش عربی نو و جذاب شود. بعد جزوههای کوچکی درست کردیم که همراه تصویر بود. اولی آن القرد و الموزه بود. بعد کلاس بچههای دورۀ هفت نیکان را چهار قسمت کردیم. بنده بودم و آقای جواد دولتی و آقای بنیهاشمی و آقای مجید سالم. آقای بهشتی برنامهریزی بیرون کلاس را به عهده داشتند. سال بعد رفتم اول راهنمایی علوی با آقای شریف تدریس عربی را این روش جدید را شروع کردیم. چند سال با هم بودیم، بعد نیروهای جدیدی را آوردیم. آقای بهشتی پشتیبان بودند و در منزل کار میکردند و ما در کلاس. تابستان سال بعد، شش نفر از فارغالتحصیلهای دورۀ بیست علوی یا دورۀ دو نیکان را فشرده آموزش دادیم. آقای ابراهیم وارثیان، آقای علیرضا حبیبیدوست، آقای جعفر برقلامع، آقای احمد اسماعیلی، آقای امیرحسین مناقبی، آقای محمد دولتی به علاوه حاجآقا مهدی کرباسچی که نظامت مدرسه را به عهده داشتند. یک دوره در شهرستانک بنده خدمتشان بودم، تمرین میکردیم. یک کار خیلی سنگینی انجام شد. این افراد به مکالمۀ عربی خیلی تسلط پیدا کردند و معلم عربی راهنمایی علوی شدند. از کار آموزش معلمهای عربی به کار آموزش معلمها علاقهمند شدم. با این که 38 سال معلم عربی بودم ولی در کنار آن از سال 72 دفتر تأمین نیروی انسانی را به طور رسمی راهاندازی کردیم. در عین حال یک روز در هفته معلمی میکردم و بقیۀ روزها آموزش معلمان را به عهده داشتم. آقای علامه این روش جدید آموزش عربی را بسیار حمایت میکردند و آقای بهشتی را تشویق میکردند که در آموزش عربی ممحض باشند. به این ترتیب گروه عربی هم راه افتاد و ما هر سال برای علوی و نیکان و مدارس دیگر معلم عربی تربیت میکردیم. در مدرسۀ نیکان با کمک آقای حیادار نمایشنامههای صوتی تولید میکردیم. بعد آقای جهرمیزاده از دبی برنامههای تلویزیونی افتح یا سمسم ابوابک؛ نحن الاطفال را برای ما فرستادند. ما قسمتهایی از آن را انتخاب کردیم، اینها خیلی به ما کمک کرد و سطح آموزش ما را بالا برد. ما خودمان امکان فیلمبرداری نداشتیم. برای ضبط نمایشهای رادیویی، استودیوی صوتی در گروه عربی فراهم شده بود، بعد دوستان دیگری مثل آقای محمدعلی ثباتی، آقای حمید جوهری، آقای محمود جوهرچی، آقای حسین طاهری به گروه عربی پیوستند که چند تابستان، آنها را برای آموزش خارج از شهر بردیم و کار فشردهای انجام دادیم. برای این روش، اسم عربی روش یا روش آموزش نوین عربی انتخاب شد. بعد کتابهای آموزشی تهیه شد که ابتدا به تعداد محدود تکثیر، بعد چاپ شد. با گسترش کار، تشکیلاتی فراهم شد که الآن مسئولیت پیگیری تربیت معلم آن بیشتر با آقای جوهری و طراحی محتوا و مدیریت آن با آقای بهشتی است.
هر سال ما هفتهای یک ساعت درس اخلاق با آقای علامه داشتیم. آقای اسلامی فارغالتحصیل دورۀ سوم گفت: وقتی دبیرستان علوی آمدم ، جلسۀ اول کلاس اخلاق دیدم آخوندی با چشمهای زاغ آمد، عمامهاش را گذاشت روی میز و عبایش را درآورد و شروع کرد به خواندن تصنیفهای آن زمان، گفتم: ای داد، بابای ما چه گولی خورد! این آخوند حتما انگلیسیه، چشمهاش هم که زاغه، من از این مدرسه میرم، اینا مذهبی نیستن. بعد از چند دقیقه عمامه را سرش گذاشت و گفت: خب آقاجون ما برای چی اومدیم مدرسه؟ که دکتر بشیم ماهی هزار تومن درآریم؟ (هزار تومان آن موقع خیلی پول بود) خب زن بدکاره بیشتر از این در میآره! درس بخونیم که مهندس بشیم؟ خب یه آدم بیسواد تو بازار، 10 تا دکتر و مهندس زیر دستشن، بیشتر از اونا درمیاره! گفت و گفت و ما را برد به عالم دیگری. با خواندن تصنیف در اول کلاس میخواست نظر ما رو جلب کنه.
یکی از شاگردهای آقای علامه که در آمریکا زندگی میکند، میگفت: من هنوز احساس میکنم آقای علامه با من زندگی میکنند، توصیههای ایشان که مثلا با زنت، با بچههایت این طور برخورد کن یا آجیل نخور، جلوی چشم من است و حس میکنم آقای علامه بالاسرم حاضرند.
آقای علامه خیلی وقتها میگفتند: این عمامه دو متر پارچه است، روحانی اگر مادی باشد، دیگر روحانی نیست. این را میگفتند که اگر یک فرد بیصلاحیت این لباس را تن کرده بود، ما گول لباس او را نخوریم.
آقای علامه در قم باعث آشنایی آقای مطهری با علامه طباطبایی شدند. ایشان به علامه طباطبایی خیلی نزدیک بودند و از ایشان به عنوان یک مرد الهی، باسواد، متقی و ساخته شده خیلی تعریف میکردند.
آقای علامه بیشتر اخلاقمحور بودند و اخلاقیات را خیلی مهم میدانستند، اخلاق مبتنی بر آموزههای دینی قرآن و سنت. آقای علامه خطوطِ فقهی و حرمتها را کاملاً رعایت میکردند. ایشان یک سخنرانی در مدرسۀ نیکان برای معلمها دربارۀ تعبد داشتند.
علامۀ جعفری یک بار به من فرمودند: آقامهدی، اگر من ساعتها در مسألهای فکر کنم و به نتیجهای برسم، بعد برخلاف آن روایتی را ببینم که سندش درست باشد، نظر خودم را کنار میگذارم و فرمایش معصوم را میپذیرم چون امام به وحی متصل است. آقای علامه هم این طور بودند. ایشان در قم اسفار درس میدادند و برای ما شعرهای مولوی را میخواندند، ولی هیچ کدام در تعارض با آموزههای قرآن و اهلبیت نبود. ایشان به آقای علی خواجهپیری که مسئول قرآن در وزارت ارشاد بود، زنگ زده و گفته بودند: آقاجون، تو که در قرآن کار میکنی، حواست باشه اِنی تارِکٌ فیکُمُ الثَّقَلَین کِتابَ اللهِ و عِترَتی، اهلبیت یادت نره. بعد به اکبر آقای خواجهپیری مدیر دبستان علوی گفته بودند: من به داداشت علی، اتمامحجت کردم. یعنی ایشان این دو بالِ قرآن و سنت را همیشه به عنوان میزانِ کارشان داشتند و امام معصوم را مبین قرآن و قرآنِ ناطق میدانستند ولی بیشتر، بحثهای کاربردی را دنبال میکردند که مثلاً با پدر و مادرت، با خانوادهات، با خودت، با طبیعت چگونه باید عمل کنی؟
صحبتهای آقای علامه تعادل بین عقل و نقل بود یک طرفه نبودکه یکی را نفی و طرد کنند.
اِنارَةُ العَقلِ مَکسوفٌ بِطَوعِ هَوی
وَ عَقلُ عاصِی الهَوی یَزدادُ تَنویرا
عقل کسی که با نفس مخالفت کند، روشنگریاش بیشتر میشود. ایشان خودشان شهودهایی داشتند ولی به این امور تشویق نمیکردند و از رفتن دنبال کسانی که قدرتهایی دارند و از غیب خبر میدهند پرهیز میدادند و پنبۀ کشف و کرامت را میزدند و بیشتر به آموزههای دینی که از کانالِ فقاهت رسیده ترغیب می-کردند. بله جایی که میخواستند اثبات کنند که فارغ از این دنیایی که چشم ما میبیند، خبرهای دیگری هم هست، از امور غیبی و کرامات به عنوان تک مضراب استفاده میکردند.
آقای علامه معتقد به کار فرهنگی بودند و به حرکتهای سیاسی اعتقاد نداشتند، میگفتند: اگر تکتک مردم درست شدند، جامعه درست میشود. راجع به مشروطه میفرمودند: دستهای مرموز مردم را حرکت میدادند. یک بار عدهای راه افتاده بودند و در طرفداری از مشروطه شعار میدادند و میگفتند: مَشتی روده را پِناهیم. گروه عقب میگفتند: ما هم چین، ما هم چین. ایشان معتقد بودند این جریان از جاهایی مثل سفارت انگیس حمایت میشد که مشروطهخواهان به آن پناهنده شدند و چند روز دیگهای غذا در سفارت برپا بود. بعد از غذا مردم به دستشویی احتیاج پیدا کردند، سفیر دستور داد تیغههایی را خراب کردند، مردم دیدند چند دستشویی آماده پیشبینی شده بود. مرحوم شیخفضلالله نوری طرفدار مشروطۀ مشروعه بود، او را در میدان توپخانه به دار زدند و پسرش هم جلوی دار دست زد.
آقای علامه اشاره به مستر همفر جاسوس انگلیس میکردند که 200 سال پیش محمدبنعبدالوهاب را تحریک کرد و نحلۀ وهابیت را راه انداخت. این بینش را از آیتالله بروجردی داشتند که فرموده بودند: کاری که جوانبش بر من روشن نیست، در آن دخالت نمیکنم.
در مورد مدرسۀ فیضیۀ قم همیشه با ناراحتی میفرمودند: اینجا سربازها طلبهها را میکشتند و از بالای ساختمان میانداختند پایین توی رودخانه.
محوریتِ آقای علامه گرایشهای مختلف را جذب میکرد. در مسائل سیاسی عدهای از معلمان با مبارزه موافق بودند و عدهای با کارِ فرهنگی ولی همه در کنار هم بودند. مثلاً آقای مدرسی نوۀ دختریِ مرحوم مدرس با حرکتهای انقلابی موافق بود و در کلاسِ انشا، بحثهای اجتماعی سیاسی را مطرح میکرد و آقای غفوری نگاهی جدید به مسائل دینی و آیات و روایات داشت. ولی آقای علامه به خاطر حفظ مدرسه جلوی بروزِ حرکتها و حرفهای تند را میگرفتند. در چهارم آبان، انقلاب شاه و ملت آقای باباهادی معلمِ تاریخ چند جمله از شاه و انقلاب سفید میگفت و دانشآموزها و معلمهایی که نظرِ مخالف داشتند، خودشان را کنترل میکردند چون خودی و غرور نداشتند که هرکس بخواهد دیدگاهِ خودش را علَم کند.
یک منبری در قم در نقد مسیحیت صحبت کرده بود و این خبر به گوش حاج شیخ عبدالکریم حائری رسیده بود. ایشان شدیدا منع کرده و گفته بودند: در روزگاری که ندای ضد خدا (منظور کمونیسم) بلند شده، ما باید به اهل کتاب بگوییم شما هم از مایید یعنی در برابر دشمن مشترک باید اختلافات کوچک را کنار بگذاریم و با هم برای هدف بلندتر اتحاد داشته باشیم. پشت منزل ما یک زمین خالی بود. نهم ربیع بچهها مجسمه درست میکردند و آتش میزدند و شعر میخواندند. ایشان میفرمودند: اینجا گوشۀ ده ونک چنین حرکتی میکنند، آن وقت بچههای شیعه را در بعضی مناطق سنینشین سر میبرند، این عمل آن عکسالعمل را در پی دارد. انسان باید در رفتار و حرکات خود دقت کند که عوارضی نداشته باشد. آقای علامه و آقای روزبه تفاوتهایی داشتند ولی صمیمیتر از دو برادر با هم کار میکردند. در مجموعههای ما وجود اختلافاتی که نتوانیم همدیگر را بپذیریم، با این که یک هدف مشترک داریم، گاهی صدمه میزند.
آقای علامه آخرین جلسات سال آخر دبیرستان تذکراتی راجع به ازدواج میدادند. ایشان تأکید زیادی بر مادر همسر داشتند چون بچهها از مادر یاد میگیرند و نمونههایی ذکر میکردند که مادر همسر، مزاحم فرد بوده است. در این زمینه خیلی حساس بودند. نکتۀ دیگری که میگفتند این بود که همسر باید به دلتان بنشیند. بسم الله الرّحمان الرّحیم
خلاصۀ چهار مصاحبۀ آقای محمدمهدی کرباسچیان فارغالتحصیل دورۀ 16 علوی
ما باید ابعاد وجودی آقای علامه را به جامعه نشان بدهیم تا آیندگان از آن استفاده کنند. به این جهت بنده خاطراتی از زندگی ایشان را بیان میکنم. آقای علامه دو خواهر و یک برادر داشتند مادرشان در چهل سالگی فوت شدند. بعد از فوت مادر، ایشان متولی تربیت این برادر بودند.
میفرمودند: من از اول به کار تعلیم و تربیت علاقه داشتم. در مسجد کوچک سر کوچه به بچههای محل، قرآن و احکام آموزش میدادم. ایشان از سنین جوانی منبر میرفتند. میرزا ابوالقاسم عتیقهچی دایی ایشان جزو گردانندگان مسجد بزازها بود. آقای علامه چون نوجوان کوچکی بودند، گاهی به خاطر زیادی جمعیت میرزا ابوالقاسم ایشان را بغل میکرد و روی منبر میگذاشت لذا مردم به ایشان میگفتند: آقا کوچولو. عمۀ مادرم نقل میکرد که مردم روضۀ ایشان را خیلی دوست داشتند و میگفتند: یک نوجوان چقدر بلیغ صحبت میکند و قشنگ روضه میخواند.
آقای علامه در ضمن طلبگی از مادر پرستاری میکردند. بعد از فوت مادر، پدرشان ازدواج کردند. آقای علامه نسبت به همسر پدر خیلی برخورد خوب داشتند و حتی بعد از فوت پدر به او رسیدگی میکردند.
آقای علامه اول ازدواج، در خانه حاج دایی خود یک اتاق اجاره کردند که اولین فرزندشان آنجا به دنیا آمد.
مادر ما تا ششم دبستان درس خوانده بودند، پدرشان حاج اسماعیل در بازار حسابدار بود. آقای علامه به ایشان احترام میکردند؛ مثلا آن زمان اتوبوسهای شرکت واحد از پارک شهر میآمد تا میدان شیخ بهایی ، (میدان کارخانۀ ونک) که با منزل ما شاید 500 متر فاصله داشت و چون چراغ برق در کوچهها نبود، آقای علامه با فانوس میرفتند آنجا، وقتی ایشان از اتوبوس پیاده میشد، فانوس را جلوی پای ایشان میگرفتند و به خانه میآوردند یعنی خودشان را در مقابل پدرزن کوچک میکردند. میفرمودند: ما سه پدر داریم: أبٌ وَلَدَک، أبٌ عَلَّمَک، أبٌ زَوَّجَک پدری که از او به دنیا آمدی، پدری که به تو آموزش داده و پدر همسرت.
یک بار اواخر عمر پدر آقای علامه، زن پدرشان به ایشان میگوید: پدر شما یازده هزار تومن بدهکار است و از ناراحتی آن خوابش نمیبرد. ایشان فرش زیر پای خود را جمع میکنند میبرند بازار به فرشفروش میگویند: این را تا شب پول کن. میگوید: حاج آقا چند روز مهلت بدین مشتری با قیمت خوب پیدا کنم. میگویند: نه آقا، غروب میام پولشو میگیرم. خلاصه غروب پول را میگیرند و میآورند خدمت پدر و میگویند: این 11 هزار تومن خدمت شما باشد. زن پدرشان میگفت: پدر آقا شبها چند بار بیدار میشد و آقا را دعا میکرد و میگفت: آمیزعلیاصغر خدا بلندت کنه.
بعد از فوت آقای علامه به مادر عرض کردم: ما آقاجان را نشناختیم! ایشان فرمود: من که 60 سال زنش بودم، نمیدانستم چه کارهایی میکرد! این توفیقات به پشتوانۀ دعای مادر و دعای پدر بود. خودشان میگفتند: تابستانها هوا گرم بود، پنکه و امکانات نداشتیم، شبها مادر را کول میکردم میبردم پشتبام که خنک باشد، روز لگن میگذاشتم زیرش و او را تمیز میکردم.
قدیم رسالههای علمیه خیلی پیچیده بود حتی طلبههای با سواد، گاهی منظور آقای بروجردی در رسالۀ جامعالفروع را نمیفهمیدند حالا یک بازاری یا یک دانشجو چطور میتواند بفهمد؟ آقای علامه با خود گفتند ما باید کاری بکنیم که این رساله همه کس فهم بشود و مردم احکامشان را بتوانند به سادگی بفهمند و عمل کنند؛ لذا آمدند عبارتهای آن را ساده کردند بعد آن را به گروههای مختلف مثل مغازهدار، دانشجو، محصل ششم ابتدایی میدادند میگفتند: اینو بخون ببین کجاشو نمیفهمی؟ دوباره عبارت را عوض میکردند که ساده بشود و همۀ اینها را مادر پاکنویس میکردند، دوباره غلطگیری میشد، دوباره پاکنویس میکردند. بعد آن را در بهترین چاپخانه، چاپخانۀ مجلس شورای ملی در میدان بهارستان چاپ کردند. به مسئول چاپخانه گفته بودند: این کتاب باید بیغلط باشه. گفته بود: همۀ کتابها در انتها غلطنامه داره. گفته بودند: میشه یک صفحه بدون غلط باشه؟ گفته بود: بله. گفته بودند: پس 300 صفحه هم میشود بیغلط باشه، ما هر صفحه را چندبار غلطگیری میکنیم تا کل کتاب بیغلط بشه.
آقای علامه در قم با آقای حقشناس خیلی مرتبط بودند. به طوری که مادر با خانوادۀ آقای حقشناس رفت و آمد داشتند. آقای علامه به حد اجتهاد رسیده بودند و درس خارج داشتند. میفرمودند: 300 طلبه درس خارج من میآمدند. یکی از آقایان گفته بود: پرجمعیتترین درس خارج، درس آقای بروجردی و بعد درس آقای علامه. گفتند: یک روز با خودم گفتم: شیعه چندتا مرجع میخواد؟ جوونها که مسجد نمیان، پس ما بریم در مدارس مسائل دینی را به آنها یاد بدهیم. به این جهت درس و بحث را تعطیل کردند و آمدند تهران و روش تربیت نوین مذهبی را پایهگذاری کردند. گفتند: در خیابان شاپور برخورد کردم به آقای روزبه. به ایشان گفتم: آقا من چنین فکری دارم و میخواهم دبیرستان تأسیس کنم. ایشان مدیریت آن را قبول کرد.
آقای علامه فرمودند: روزی رفته بودم حرم، دیدم جوانی سر حوض وضو میگیرد که خیلی نورانی است، گفتم: شما کی هستی؟ گفت: سیدیوسف شالچیان. گفتم: از کجا آمدی؟ گفت: از رشت. با او رفیق شدم بعد برای او درس عربی گذاشتم بعد یکی را تعیین کردم عربی را با او ادامه دهد. این ارتباط به حدی تأثیر داشت که آقای شالچیان زمین مدرسۀ نیکان را خرید و ساختمان آن را ساخت و در برپایی مؤسسه فرهنگی نیکان خیلی کمک کرد. یکی از ویژگیهای مرحوم علامه این بود که افراد خوب را شکار میکردند.
مادر با زندگی خیلی زاهدانه و سادۀ آقای علامه در قم میساخت. بعضی طلبهها که شاگرد ایشان بودند، زندگیهای مرفهی داشتند. مادر از ته دل با رضایت و رغبت با همین زندگی ساده سر کردند. آقای علامه فکر ایشان را ساخته بودند. مادر دو بار معراج السعاده را پیش آقا خوانده بودند.
مادر میگفتند: من خیلی بچه بودم که ازدواج کردم. با همۀ محدودیتهایی که داشتیم هیچ احساس نارضایتی نداشتم و حرف آقا را گوش میکردم. اوایل عروسی چند تا النگو داشتم، آقا آنها را فروختند و به عنوان سرمایه گذاشتند نزد شخصی برای من کار کند. من ناراحت نشدم. بعدها با مجموع اصل و سود آن مرا به مکه فرستادند.
مادر به آقا عرض میکردند: من چقدر باید از پدر شما ممنون باشم که باعث ازدواج من با شما شد که این برکات را داشت و این مدرسهها به وجود آمد. آقا میفرمودند: کار پدر من نبود، همۀ کارها دست خداست، خدا به دل او انداخت. آقا هم همیشه از مادر تجلیل میکردند در زمانی که رسم نبود کسی از زنش تعریف کند. حاج ابوالفضل کرداحمدی به آقای علامه گفته بود: این مدرسهها را شما تأسیس نکردی! اینها همه از خانم شماست، اگر ایشان با شما همراهی نمیکرد، شما به این توفیقات نمیرسیدید.
آقای علامه همیشه به مادر میگفتند: توفیقاتی که نصیب من شده، به خاطر همراهی شماست. یک بار ندیدم بگویند خانم این چه کاری بود کردی. مادر را خانم خطاب میکردند. گاهی چای میخواستند میگفتند: اگر جا افتاده بودی، تلخ کمرنگی داده بودی!
احترام آقاجان به مادر کاملا محسوس بود، ولی اظهار محبت ظاهری را ما نمیدیدیم. بعد از ازدواج به ما توصیه میکردند باید بین شما و همسرتان روابط حسنه و اظهار محبت باشد. در مسائل زناشویی افراط و تفریط را منع میکردند.
من و اخوی دو سال و نیم اختلاف سنی داشتیم و با هم بازی و شیطنت میکردیم. آقا شیطنتهای ما را خیلی تحمل میکردند. ما باغچه را میکندیم با گِل جاده درست میکردیم. دستهای گلی را در حوض میکردیم، آب حوض گلی میشد. آقاجان میآمدند، نگاه میکردند میگفتند: اینا چیه ساختین؟ میگفتیم: این کوهه و این رودخونس بعد با آفتابه آب میریختیم. میگفتند: بَهبَهبَه، خیلی قشنگه، آفرین! بعد میرفتند توی اتاق و کاری به ما نداشتند.
آقای علامه حرفشان خیلی نفوذ داشت و نیازی به دعوا کردن نبود. آقاجان از تشویق زبانی خیلی استفاده میکردند. پاداش بعد از عمل کم بود، ما هم توقع نداشتیم. سبک تربیتی ایشان اقتدارگرایانه بود به علاوۀ شفقت و محبت یعنی این دو تا توأم بود. اگر سختگیریای بود ما کاملاً حس میکردیم که پشت آن استدلالی هست؛ مثلاً دربارۀ کوچه نرفتن، ما کاملا توجیه بودیم، یا در مورد زدن موی سر، متقاعد شده بودیم و هیچوقت آرزو نمیکردیم موهامان بلند باشد و شانه کنیم. اقتدار در تربیت فرزند جوری بود که ما با طیب خاطر پذیرفته بودیم و احساس اجبار نمیکردیم.
آقای علامه روی معاشرت ما خیلی دقت داشتند و اجازه نمیدادند برویم در کوچه بازی کنیم. با دوچرخه نوبتی سوار میشدیم و در حیاط بازی میکردیم. تابستان در حوض آبتنی میکردیم. گاهی با دوچرخه میرفتیم خرید و برمیگشتیم. یا تابستان که اردوی مدرسه در باغ نو ونک بود، گاهی با دوچرخه میرفتیم. ما در خانه رادیو و تلویزیون نداشتیم. الآن هم نداریم و کسر شأن خودمان میدانستیم که تلویزیون نگاه کنیم.
تربیت گلخانهای جای بررسی علمی دارد که منافع و مضراتش چگونه است. آن زمان آقای علامه معتقد بودند اگر بچهای در محیط فاسد اجتماع برود، ضررهایی که کسب میکند، بیشتر از ضرر اجتماعی نشدن است. ما این حس را نداشتیم که در ارتباط گرفتن با دیگران کمبودی داریم. آقای علامه ما را پرهیز میدادند از اینکه احساس کنیم که همه صاف و سالماند. از طرف دیگر این طور نبود که یک حالت غرور در ما القا کنند که ما گل سرسبد جهانیم یا نسبت به جوانی که در کوچه بازی میکند یا درس نمیخواند یا سینما میرود برتریم. رفتارش را بد میدانستیم ولی خودش را کوچک نمیدانستیم و تحقیر نمیکردیم. به خاطر داستانهایی که از آقای علامه شنیده بودیم که کسی مثلا مشروبخور بوده بعد توبه میکند و از دهها زاهد و عابد جلو میزند و عاقبت به خیر میشود. من پیش خودم میگفتم: جوانی که سر کوچه ایستاده است و سیگار میکشد و هزار فسق و فجور دارد، اگر در شرایط من بود، شاید خیلی بهتر از من بود و اگر من رفتارم بهتر از رفتار اوست، معلوم نیست از او بهتر باشم. فرق است که ما به شاگردانمان بگوئیم: خدا به شما خیلی نعمت داده و در شرایط تربیتی خیلی خوبی بودید و روی شما کار شده و رفتار شما بهتر از دیگران است یا بگوییم: شما تافتۀ جدابافتهای هستید! این باعث میشد که آن غرور اتفاق نیفتد. خلاصه آموزههای آقای علامه به گونهای نبود که در ما غرور ایجاد کند ولی مصونیتی ایجاد میکرد که روی شما خیلی سرمایهگذاری شده است و اگر روی فلان بچۀ روستایی هم سرمایهگذاری میشد، شاید از جهت علمی خیلی جلوتر از شما بود، یا اگر روی جوانی که سر کوچه ایستاده و زنجیر میچرخاند کار میشد، شاید از جهت اخلاقی خیلی بهتر از شما بود. پس شما باید خیلی قدر نعمتها را بدانید و از خودتان محافظت بیشتری کنید. به این صورت صیانتی از شخصیت و آرمان و فکر و مشی زندگی در فرد به وجود میآمد، بدون اینکه غرور ایجاد کند.
ما وقتی سال 56 وارد دانشگاه شدیم، هیچ حس نمیکردیم که بهتر از بقیه هستیم، ولی در اثر این مصونیت، خودمان را از زشتیها کنار نگه میداشتیم، میگفتیم: این هرزگی دخترها و پسرها در شأن ما نیست، ما مسئول هستیم و باید از دانشجوهای شهرستانی حمایت کنیم و آنها را که مسائل دینی را نشنیدهاند و مکتب علوی را ندیدهاند، ارشاد کنیم. آقای علامه سر کلاس اخلاق برای ما داستانهایی میگفتند که فلان فارغالتحصیل رفت آمریکا، چند نفر را مسلمان کرد یا در دانشگاه برای دانشجوها جلسۀ اعتقادی گذاشت. این نمونهها برای ما الگو میشد که در دانشگاه فعالیت نسبی داشته باشیم.
آقاجان گاهی در منزل داستان یا خاطره میگفتند و گاهی راجع به درس پرس و جو میکردند اما در کارنامه جز نمرۀ انضباط برایشان مهم نبود. اگر مثلاً 18 بود میگفتند: ببین چه اشکالی بوده ثلث بعد آن را برطرف کن.
من جزء نفرات برتر کلاس نبودم. ایشان تابستان کلاس هشتم به نهم برای درس انشای من معلم خصوصی گرفتند. دکتر مدرسی چند جلسه با من کار کردند و همین باعث شد که تنها نمرۀ بیست امتحان نهایی انشا در کلاس مربوط به من بود. این نشان میدهد توجۀ آقای علامه به انشا، کمتر از ریاضی نبود. از آقای هادی صادق هم خواستند چند جلسه با من جبر کار کند که بعد در درس ترسیمی رقومی و حسابِ استدلالی، نمرهام از نمرههای بالای کلاس شد. گاهی مدرسه معلمها یا فارغالتحصیلها یا بچههای خوب را میفرستاد با بچههای ضعیفتر در خانه کار میکردند. البته این موارد کنترلشده و با هماهنگی معلم راهنما انجام میشد.
محبت پدر در آغوش گرفتن نبود ولی معلوم بود کاملاً در مرکز دید هستیم. مثلاً میگفتند: رنگت پریده؛ سرفه میکنی؛ دندونت درد میکنه؟ پوست دستت ترک خورده. ایشان در عین منطقی بودن، خیلی عاطفی بودند منتها عقلشان بر عاطفه غلبه داشت. میفرمودند: عاطفه را باید از خریّت جدا کرد. مثلاً وقتی مادرت مریض شده، اگر بنشینی به سرت بزنی، این خریّت است؛ عاطفه این است که مادر را دکتر ببری. در تربیت فرزند باید حواست باشد چه ورزشی بکند؟ چی بخورد؟ چه دکتری ببریش؟ کدام مدرسه بذاریش؟ اینها میشه مهر و عاطفه و توجه. در صلۀرحم هم به جای این که هی بری خانۀ کسی که چه بسا مزاحمت باشد، به جای این، به دادش برسی، اگر چیزی میخواهد برایش بخری، اگر بدهکار است، بدهیاش را بپردازی، اگر با زنش دعواش شده، اختلافشان را حل کنی، خلاصه به او رسیدگی کنی.
آقای علامه واقعاً به بستگان و اطرافیان و شاگردان رسیدگی میکردند، حواسشان به همه بود. خیلی از اطرافیان از مدیر، معلم، فامیل، همسایه میگفتند: ما فکر میکنیم آقای علامه صبح تا شب نشسته و فقط راجع به منِ خاص فکر میکند.
کارهای ایشان روی منطق عقلانی و قانون و مصلحت بود. هیچ حرکتی از ایشان نمیدیدیم مگر اینکه دلیل داشت. آقای روزبه هم برای رفتارشان استدلال داشتند، مثلاً میگفتند: کلمات مترادف به کار نبرید، این اسراف است. زندگی این بزرگان خیلی شیرین ولی جهتدار بود.
ایشان همیشه منظم و مرتب بودند و ظاهری آراسته داشتند.
آقای علامه میگفتند: یکی از شوخیهای طلبهها این بود که وقتی یکی خواب بود، او را با تختی که روی آن خوابیده بود میآوردند میانداختند توی حوض حیاط مدرسه. یک شب وقتی آمدند سراغ من، سریع مچشان را گرفتم. دیدند با یک آدم فرز و تیز نمیشود این شوخیها را بکنند.
ما آرامش زیادی در وجود آقای علامه حس میکردیم، هر چند کارها را خیلی تند و تیز انجام میدادند ولی در باطن خیلی آرام بودند.
با وجود جلسات مکرر، ملاقاتها، فشارهای مالی و اجتماعی زیاد، وقتی به خانه میآمدند میگفتند و میخندیدند. گاهی عصرهای جمعه، برادر و خواهرزادۀ ایشان یا دامادها خانۀ ما بودند، خاطرات خندهدار میگفتند و میخندیدند تا برای یک هفته کار جدی پرتلاش انرژی ذخیره کنند.
اعتدال در زندگی آقای علامه کاملاً مشهود بود. چه در درس خواندن، چه در استراحت، چه در مسائل خانوادگی افراط و تفریط در ایشان دیده نمیشد.
ایشان میفرمودند: من در قم که تحصیل میکردم، به خودم فشار نمیآوردم، صبح یک درس میخواندم و عصر یک درس میدادم تا کیفیت کار و سلامتی صدمه نخورد. آقای خندقآبادی هممباحثۀ ایشان از صبح زود تا آخر شب سه چهار درس میگرفتند و سه چهار درس میدادند و به تغذیه، ورزش، خواب و استراحت خودشان نمیرسیدند. در نتیجه کار علمی زیاد و فشرده از نظر عصبی مریض شدند و نتوانستند فعالیتهای علمی را دنبال کنند. ایشان گاهی میآمدند دبیرستان علوی، انتهای کلاس اخلاق آقای علامه مینشستند. بعد به آقای علامه میگفتند: آرزو دارم یک ساعت مثل شما کار مفید داشته باشم.
آقای ضیاءآبادی میفرمودند: آن زمان که ما قم بودیم، معروف بود که آقای علامه طلبۀ خودساختهای است. ایشان در تغذیه خیلی مراعات میکردند و به سلامتی بدن خیلی توجه داشتند. دکتر داروئیان داروساز بود اما کتابهای تغذیه فرانسه را خوانده بود که برترین کتابهای تغذیۀ دنیا بود. آقای علامه توصیههای بهداشتی ایشان را عمل میکردند.
برنامۀ آقاجان در منزل خیلی منظم بود. ساعت خواب، بیداری و مطالعۀ ایشان مشخص بود. جمعه اگر هوا مناسب بود، در حیاط زیر آفتاب دراز میکشیدند. صبحانه خیلی زود میخوردند، معمولا شیر و عسل و گاهی کره و عسل یا کره و مربای هویج. قدیمها سر کوچۀ ما یک گاوداری بود که از آن جا شیر طبیعی میگرفتیم.
ایشان قبل از اذان ظهر ناهار و گاهی قبل از غروب شام میخوردند و بعد از نماز مغرب و عشا زود میخوابیدند و صبح زود بلند میشدند. با میانوعده خیلی مخالف بودند. عصر بعد از خواب یک استکان کوچک چایی کمرنگ میل میکردند. میوۀ خام خیلی به معدۀ ایشان نمیساخت. هندوانه، خربزه، گرمک میل میکردند. گاهی چند انجیر یا آلوی خیس کرده میخوردند. روی تغذیه و بهداشت خودشان حساس بودند. از سرخکرده پرهیز میکردند و میفرمودند: عوارض کبدی برایم دارد. سبزی بخارپز، کدوحلوایی، کدوسبز، هویج، سیب زمینی و لوبیا به صورت پخته با کمی گوشت مصرف میکردند. در منزل ما انجیر، کشمش، خرما، آلو، برگه، پسته و بادام بو نداده پیدا میشد ولی شیرینی مصنوعی خیلی کم میآمد.
در زندگی آقای علامه اسراف نبود، اما برنج، روغن و گوشتِ خوب مصرف میکردند و میوۀ رسیده میخریدند ولو این که پول بیشتری بدهند. ما هیچوقت احساس نمیکردیم فقیریم ولی زندگی مرفه و مبل و لوستر نداشتیم. در دوران طلبگی لباس ایشان وصلهدار بود. مادر هیچ طلا و جواهر حتی یک النگو نداشت. کیف و لوازم تحریر من متوسط بود. ایشان میگفتند: به خاطر اینکه در بچگی سختی زیاد کشیدیم، تحملمان بالا رفته است. پدر ما با اینکه داشت، بر ما سخت میگرفت که ساخته بشویم. مثلاً گیوۀ من سوراخ شده بود ولی پدرم کفش نو نمیخرید تا ما نازپرورده نباشیم.
آقای علامه در رابطه با بیماری معتقد به پیشگیری بودند. به این جهت در تغذیۀ مناسب دقت داشتند که مریض نشوند ولی اگر مریض میشدند، پیش دکترهای حاذق مثل دکتر کوثری میرفتند. در ضمن به طبّ سنتی اعتقاد داشتند. پیش علامه شعرانی کتاب قانون ابنسینا را خوانده بودند. این شعر را از طب بوعلی میخواندند که:
وَ لا تَتَعَرَّض لِلدَّواءِ وَ شُربِها مَدَی الدَّهرِ اِلّا عِندَ اِحدَی العَظائِمِ
میگفتند: همین خاکشیر دواست و تا میشود سراغ دوا نباید رفت، مگر در یک مرض بزرگ و خطرناک. گاهی سنبلالطیب و گل گاوزبان و عرق نعنا مصرف میکردند. بدنشان به داروهای شیمیایی و سنتتیک عکسالعمل نشان میداد. در سرماخوردگی از شلغم و بخور و آب لیموشیرین استفاده میکردند.
آقای محمد دولتی گفت: به آقای علامه گفتم: چه کنم در نماز حالم بهتر باشد؟ ایشان فرمودند: غذاتو خوب بجو. بعد از مدتی دیدم در نماز حال بهتری دارم! ایشان به ارتباط سلامت جسم با مسائل روحی و اخلاقی خیلی تاکید داشتند.
اگر غذا شور بود، آقا هیچ نمیگفتند، فردا میگفتند: بهبه خانم، غذای امروزتون چقد خوبه! هیچ وقت نمیگفتند: غذا بدمزه یا خوشمزه است. کدو یا هویج یا سبزی بخارپز بیمزه را میگفتند: بهبه چه غذایی! دست شما درد نکنه! ایشان غذای سرخ کرده اصلاً نمیخوردند، گاهی که برای درمان روغن بادام تلخ را میخوردند، ته ظرف را با انگشت میلیسیدند اصلاً برای ایشان مزه معنی نداشت. میگفتند: معلمی که بگه این غذا خوشمزهس یا بدمزهس چطور میخواد بچهها رو تربیت کنه؟
آقای علامه یک روز درمیان صبحهای زود کوه میرفتند، یک مدت با محسن آقای زاهدی معلم دبستان علوی، یک مدت با آقای بهشتی مدیر دبستان نیکان، یک مدت با حسین آقای وارثیان خواهرزادهشان و یک مدت با آقای خرازی داماد دوم و در راه کوه برای آنها صحبت میکردند. نماز صبح را گاهی بالای کوه و گاهی برگشتن در مدرسه میخواندند. وقتی برف و باران بود، کفش کوه یخشکن میپوشیدند. ما هم گاهی همراه ایشان میرفتیم.
آقاجان میفرمودند: ما در قم یک اتاق اجاره میکردیم ماهی 8 تومن. تابستان که حوزه تعطیل بود و هوای قم خیلی گرم و خشک بود، میآمدیم تهران، ده ونک باغ نو که هوای خوب بخوریم وسایل مختصر منزل قم را میگذاشتیم منزل یکی از دوستان در قم. بین چند درخت چادرشب میکشیدیم که دید نداشته باشد. با یک چراغ خوراکپزی غذا میپختیم. یک سال آقای دربندی استادمان را که کسالتی پیدا کرده بودند آوردیم پیش خودمان و از او پذیرایی کردیم چون تنها بودند و زن و بچه نداشتند. پول اجارۀ آن سه ماه را یک پارچه میخریدیم میدادیم به آقای زاهدی متولی باغ نو آقای علامه هیچوقت خودشان را بدهکار کسی نمیکردند. مادر میگفتند: چند بار که آمدیم خانۀ پدرم برای وضع حمل، آقای علامه برنج و روغن به عنوان هدیه میآوردند.
آقای علامه بعد از سال 35 که در ونک ساکن شدند، تابستانها برای ییلاق سالها میرفتند دماوند، بعد از انقلاب میرفتند شهرستانک و بعد از سال 73 میرفتند فشم، جز سال آخر که مریض بودند. به دوستان هم توصیه میکردند که تابستان حتما ییلاق بروید، جایی که کوه و امکان تفریح و پیادهروی داشته باشد. ایشان در شهرستانک هر روز صبح بعد از صبحانه تا جایی که به قصر ناصرالدینشاه معروف است حدود یک ساعت تند میرفتند و تند برمیگشتند. بعد کمی استراحت میکردند، بعد مشغول خواندن و نوشتن یا آمادۀ ملاقات میشدند. عصر دوباره مقداری قدم میزدند.
ما با آقای حبیبی دامادِ اول که ماشین داشتند چند سال تعطیلات فروردین قم، اصفهان، شیراز، اهواز، یکی دو دفعه هم شمال، تبریز، ارومیه و چند بار هم مشهد زیارت امام رضا علیهالسلام رفتیم.
آقاجان نمازشان را اول وقت میخواندند ولی اگر حال نداشتند، دیرتر میخواندند. ایشان توصیه میکردند وقتی حال دارید نماز بخوانید.
ایشان توصیه میکردند شام سبک بخورید تا قبل از اذان صبح بیدار شوید و چند رکعت نماز بخوانید، بعد چند دقیقه فکر کنید. من ندیدم ایشان نصف شب نماز بخوانند. ولی گاهی بیدار میشدم، میدیدم ایشان نشستهاند و فکر میکنند. البته گاهی به دعای کمیل توصیه میکردند یا دعای اَللَّهُمَّ ارزُقنِي التَّجافِيَ عَن دارِ الغُرورِ وَ الإِنابَةَ إِلى دارِ الخُلود را در کلاس برای ما میخواندند و دربارهاش توضیح میدادند. ایشان اینقدر کار واجب داشتند که به مستحبات نمیرسیدند. آدم احساس میکرد هر کاری که ایشان میکنند، از کارهای مستحبی ما مهمتر است چون همۀ کارها را برای رضای خدا و معصومین انجام میدادند. وقتی میگفتند: امام زمان ما غریبه، اشک در چشمشان حلقه میزد. حس میکردیم همۀ زندگی ایشان در راستای هدف خاصی جهت یافته است.
خواهرم میگفت: ما یک بار در خانه دور هم نشسته بودیم و حرف میزدیم. ایشان رد شدند و گفتند: به جای این قرآن بردارید، چند آیه قرآن بخوانید و روی آن فکر کنید.
آقای علامه گاهی جمعهها سر خاک پدرشان در قبرستان ونک میرفتند و فاتحهای میخواندند بعد به متولی قبرستان پولی میدادند. گاهی با ایشان میرفتیم زیارت حضرت معصومه، بعد میرفتیم سر خاک مادرشان در قبرستان نو و فاتحهای میخواندند. یک دفعه رفتند حرم زیارت و سریع برگشتند، مادر پرسیدند: به این زودی چطور زیارت کردید؟ گفتند: رفتم در صحن روبروی حرم ایستادم، یک حمد و سه قلهوالله خواندم، بعد از حضرت معصومه خواستم شفاعت کنند که عاقبت من ختم به خیر بشود. گاهی برای رفتن زیارت در قم درشکه سوار میشدم، میفرمودند: حالا که عجله نداریم با درشکه برویم حرم، چون درشکه ارزانتر از تاکسی بود. وقتی در درشکه مینشستیم، اگر با مادر بودیم میگفتند: آقاجون این کروکی را بکش! (سقف درشکه را میگفتند کروکی.) محفوظتر میشد. ایشان نسبت به محرم و نامحرم و روی حجاب خیلی حساس بودند. ولی بچههای کوچک را برای پوشیدن چادر اجبار نمیکردند بلکه زمینه را فراهم میکردند تا وقتی به سن 9 سالگی برسند، خودشان چادر سر کنند. یک دفعه اوایل عروسی از ایشان سؤال کردم: خانم پوشیه بزند چطور است؟ فرمودند: نه آقاجون، کارهای غیرعادی نکنید، اینها بیشتر جلب توجه میکند، مثل همه چادر سر کنند.
آقای علامه نمازشان را سریع تمام میکردند و همیشه در قنوت نماز این دعای کوتاه را میخواندند که رَبِّ اِنّی مَغلوبٌ فَانتَصِر که از زبان حضرت نوح در قرآن آمده است.
یک سال تابستان به آقای علامه گفتم: میخواهم بروم مشهد. فرمودند: بیا برو دماوند یا شهرستانک تا انرژی بگیری و بتوانی اول مهر کار تدریس را بهتر انجام بدهی؛ اگر فکر کنی امام رضا علیهالسلام و بقیۀ معصومین روحشان ناظر بر اعمال تو نیست و خود را در محضر آنها نبینی، اصلا شیعه نیستی. واقعاً ایشان خودشان را در محضر حضرات معصومین میدیدند و دنبال کاری بودند که آنها دوست داشتند. البته زیارت را نفی نمیکردند، چندبار بچه بودیم با قطار رفتیم مشهد. ایشان تنها به حرم میرفتند و سریع برمیگشتند.
شخصی به آقای علامه گفت: من صبحهای جمعه دعای ندبه میخوانم که امام زمان علیهالسلام تشریف بیاورند، ایشان به او گفتند: به جای آن کاری که حضرت دوست دارند را انجام دهید. بعد شروع کردند از اول دعای ندبه از حفظ خواندن. معلوم شد ایشان این دعا را در جوانی زیاد میخواندند که از حفظ بودند.
آقا عبدالله برادر آقای علامه زیر نظر ایشان بزرگ شد و آقاجان در حق او پدری کردند. او با فدائیان اسلام بود. قبل از دستگیری در خانهای مخفی بودند. آقا فرمودند: برای اخوی لباس و غذا بردم، در زیرزمینی با نواب صفوی و چند نفر از فدائیان اسلام زیرکرسی نشسته بودند. در بین آنها یک کارآگاه بود. من به اخوی گفتم: داداش وارد این کارها نشو، زندگی خودتو بکن، این کارها چه فایده داره؟ بالاخره آنها دستگیر و عدهای از آنها اعدام شدند ولی برادر آقا حبس گرفت. در زندان به خاطر اعتصاب غذا خونریزی معده کرد. آقا تلاش کردند و حکم آزادیاش را گرفتند.
مادر میگفتند: آقا پولی از دوران جوانی جمع کرده بودند و پیش هر کسی میگذاشتند کار کند، سود میکرد. اخوی ایشان کارخانۀ واکسسازی داشتند. آقا پول خود را به عنوان سرمایه در اختیار اخوی خود گذاشتند، قرار شد دو سوم سود را ایشان بردارند و یک سوم را برادر ایشان. مدتی گذشت، گفتند: زندگی من طلبگی است، نصف من، نصف برادر. مدتی گذشت، گفتند: برادر دو سوم، من یک سوم.
آقای علامه خیلی به فکر درمان و مسائل معیشتی بستگان بودند. مثلا دخترخالهی مادر ما مریضی صعبالعلاجی گرفت، آقای علامه پول جور کردند و او را برای معالجه لندن فرستادند که خیلی مؤثر بود. این کمکها به فامیل محدود نمیشد. یک بار در ونک آقایی را با دختربچهاش دیدند. به او گفتند: آقاجون، این دختر شما دندوناش ارتودنسی میخواد، پس فردا عروسیش میشه، دندوناش نباید اینجوری باشه. زنگ زدند به دکتر ظفرمند که آقایی میاد پیش شما، دندونای دخترش رو درست کن و هزینهشو خودت حساب کن. بعدها فهمیدیم این شخص،کارمند آشپزخانۀ هتل هما بوده، یک آدم خیلی معمولی و غریبه!
مدتی صبحها از ونک با فولکس آقای سید محسن زاهدی معلم دبستان علوی که منزل ایشان هم ونک بود میآمدیم مدرسه. گاهی زمستان برف میآمد، آقای علامه میگفتند: این شخص را که زیر برف ایستاده، سوار کنید. چون ماشین خیلی کوچک بود، مجبور میشدیم فشرده بنشینیم. ایشان واقعاً خیر همه را میخواستند.
آقای علامه روزهای آخر عمرشان گفتند: 270 هزار تومان به فلانی بدهید. ایشان هر ماه 250 هزار تومان به او میدادند. پول را که به طرف رساندند، گریهاش گرفت گفت: این ماه من 20 هزار تومان بدهکار شدم، ایشان از کجا میدانستند که 20 هزار تومن اضافهتر دادند، من به کسی نگفته بودم؟!
من در دبستان آیتالکرسی را حفظ کرده بودم. آقای علامه گفتند: جایزه چی میخوای برات بگیرم؟ گفتم: ضبط صوت کاست. چند روز بعد فرمودند: من قیمت کردم ضبطصوت 500 تومنه، اونو برات بخرم یا پولش را بدیم به فقیر؟ گفتم: بدیم به فقیر. دست مرا گرفتند رفتیم زیر باغ نو در کوچه پس کوچهای با خانههای محقر و بافت قدیمی، در خانهای را زدند. پیرمردی آمد، پول را به او دادند. من خیلی خوشحال شدم. در راه هم مرا تشویق میکردند که اگر آن ضبط صوت را خریده بودی چی میشد؟ اما الآن این آدم گرفتار خوشحال شد.
قدیم در ونک برف سنگین میآمد. گاهی جلو در کوچه نمک میپاشیدیم تا برفها آب شود و مزاحمتی برای رفت و آمد همسایهها پیش نیاید. یک درخت بیدمجنون در حیاط کاشته بودیم که شاخههایش از بالای دیوار در کوچه آویزان بود. آقاجان هر چندوقت یک بار میفرمودند: با قیچی سر شاخهها را بزنید تا اگر کسی شب رد میشود و نمیبیند، سرش به شاخهها نخورد و ناراحت نشود، ما برای کسی نباید مزاحمت داشته باشیم. کوچۀ ما اوایل باریک بود، یک بار برای بنایی با الاغ ماسه آورده بودند در کوچه خالی کرده بودند. ماسهها از زیر در وارد خانۀ همسایۀ روبرو میشد. این همسایه بعد از فوت آقای علامه گفت: یک بار نیمههای شب از در خانه صدای خِشخِش شنیدیم. در را باز کردیم، دیدیم آقای علامه ماسههای جلو در خانۀ ما را جارو میزنند تا وارد خانۀ ما نشود. همچنین میگفت: وقتی ما بچه بودیم، جلوی در خانۀ آقای علامه در کوچه گلکوچیک بازی میکردیم. آقای علامه که از سرِ کوچه میآمدند و میدیدند ما بازی میکنیم، تند میآمدند، سلام میکردند و رد میشدند که ما بازی را به خاطر ایشان متوقف نکنیم. گاهی هم دو سه دقیقه میایستادند تا ما توپ را بزنیم بعد به بچهها سلام میکردند و رد میشدند. خیلی وقتها در خانه را باز میگذاشتند و میگفتند: اگر توپ افتاد، خودتون بیاین بردارین. در صورتی که یکی از همسایهها هر وقت توپ پلاستیکی ما در خانۀ او میافتاد، آن را پاره میکرد.
یک روز دیدیم عباسآقای ونکی همسایۀ خانۀ پشت ما چشمهایش از گریه مثل کاسۀ خون است. گفت: آقای علامه آمدند اینجا و گفتند: دو تا پسر ما بازی و سر صدا میکنند و حسین ما میخواهد درس بخواند کنکور بدهد، ما میخواهیم این بالا یک اتاق بسازیم حسین برود آنجا درس بخواند ولی جلوی نور حیاط شما را میگیرد. گفتم: حاجآقا عیب نداره، خونۀ خودتونه، چند طبقه بسازید. آقا گفتند: احساس میکنم تعارف میکنی، آقاجون ولش کن! نمیسازیم، خب دانشگاه قبول نشد که نشد. من به التماس افتادم که تو را به خدا بسازین. از برخورد ایشان گریهام گرفت. وقتی گریه کردم، ایشان یقین کرد که من واقعا از ته دل راضی هستم. آقای علامه قانون و شرع را گرچه به ضررشان بود، رعایت میکردند.
یک روز جمعه آقای علامه رفتند منزل آقای نیرزاده معلم اول دبستان در مهرشهر کرج و یک پاکت به ایشان دادند. آقای نیرزاده وقتی پول را شمرد، منقلب شد و گفت: 175 هزار تومن دست من امانت بود که گذاشته بودم به کسی بدهم؛ دیشب خانۀ ما دزد آمد و آن را برد و من خیلی نگران بودم. دقیقا همین مبلغ بود.
آقای مهندس مجتبی تنها مؤسس مدرسۀ احسان میگفتند: وقتی دبیرستان علوی میرفتم، یک روز پدرم پولی داده بود به کسی بدهم. در راه آن را گم کردم. خیلی ناراحت شدم. در مدرسه آقای علامه گفتند: چرا گرفتهای؟ جریان را گفتم. گفتند: چقد بود؟ گفتم: 200 تومن. ایشان 200 تومان به من قرض دادند تا به تدریج آن را از پول تو جیبیام به ایشان برگردانم. خیلی خوشحال شدم. چند هفته بعد پدرم فهمید و گفت: اِ اِ چرا به من نگفتی، بیا این 200 تومنو بگیر بده به آقای علامه.
یک بار با آقای محمودی خدمت ایشان رسیدیم. من جلوتر میرفتم. ایشان فرمودند: چرا جلوی آقای محمودی راه رفتی؟ عرض کردم: خودشان گفتند برو جلو. گفتند: هیچ وقت جلوتر از سید راه نروید. حاج مقدس میفرمود: من جلوتر از یک بچه سید دو سه ساله، به احترام حضرت زهرا سلاماللهعلیها راه نمیروم. احترام به سادات در ایشان خیلی مشهود بود.
گاهی آقای علامه در شورای دبستان شرکت میکردند، وقتی از حیاط رد میشدند، به بچهها سلام میکردند. ایشان همیشه سبقت در سلام داشتند حتی در ده ونک به کوچکترها سلام میکردند. بعضی جوانها میگفتند: ما قایم میشدیم که زودتر به ایشان سلام کنیم ولی باز آقای علامه زودتر و خیلی گرم و صمیمی سلام میکردند. بزرگترها هم فهمیدند که خوب است به کوچکترها سلام کنند و این عادت در ده ونک عوض شد. سلامِ آقای علامه، سلام خالی بود و احوالپرسی توش نبود، برای خداحافظی هم فقط کلمه مرحمت را میگفتند یعنی مرحمت شما زیاد.
یک روز در منزل وسط اتاق نماز میخواندند من به ایشان اقتدا کردم. نماز که تمام شد، گفتند: حالا گذشت ولی دیگه پشت سر من نماز نخون بعد رفتند ته اتاق چسبیدند به دیوار که من به ایشان اقتدا نکنم. در 6 سال که مدرسه بودیم، یکبار ندیدیم کسی به ایشان اقتدا کرده باشد.
مربی اگر غرور نداشته باشد، خودش بهترین الگو است و خمیرمایۀ متربی هم همینطور شکل میگیرد. الگو مهم است. فرد گوینده باید عمل بکند و این تذکر را هم باید شفاها بدهد. آقای علامه گاهی میگفت: آقا من اشتباه کردم، من که معصوم نیستم. همین که فردی در آن حد از فهم و کمال و فقاهت و خلوص میگوید من اشتباه کردم، معلوم میشود ما هم ممکن است اشتباه کنیم. جز 14 معصوم بقیه همه در مظان خطا و اشتباه هستند. چه مرجع تقلید و عالم، چه مدیر و معلم، چه پدر و مادر. پذیرش خطا و اشتباه دلیل بر این است که ما مطلق نیستیم.
آقای علامه در عین اقتدار، نقدپذیری هم داشتند. مثلاً در مسابقات قرآن دبستان شمارۀ2 یک دوچرخه به عنوان جایزه گذاشته بودند و بچهها با حسرت به آن نگاه میکردند، اسباب بازیهای علمی و ارزشمند هم بود. آقای علامه به این نکته رسیدند که چند نفر آن دوچرخه و جوایز جذاب را جایزه میگیرند ولی بقیه که محروم میمانند، از قرآن زده میشوند. به این جهت گفتند: اگر این وازدگی در بچهها به وجود بیاید، ما باختیم؛ یعنی میخواهیم بچهها را به قرآن علاقهمند کنیم ولی عملاً اکثر آنها را زده میکنیم، به این جهت دستور دادند مسابقۀ حفظ قرآن تعطیل شود یعنی اگر متوجه میشدند کاری اشتباه است، بلافاصله آن را متوقف میکردند.
آقای علامه هیچ وقت مرید برای خودشان جمع نمیکردند و میفرمودند: کسی نباید سرسپردۀ دیگری جز در ائمه علیهم السلام شود. این کشف و کرامتها فقط اثبات میکند که غیر از این ظاهر محسوس، عالم دیگری هم هست، تو بندۀ خدا باش، خدا زمین و زمان را به تسخیر تو در میآورد. استاد ما آقای دربندی در بازار تخمه میخورد که خودش را بشکند.
آقای علامه خیلی زیرک و باهوش بود و مخاطبش را خوب میشناخت، شاید حرکت سبکی را برای کسی انجام میداد که برای دیگری انجام نمیداد، یا با کسی شوخی میکرد، ولی با دیگری آن شوخی را نمیکرد.
احمد آقای زاهدی در ونک مغازۀ خواربار فروشی داشت. آقاجان پولی به عنوان تنخواه پیش او میگذاشتند و ما از آن حساب خرید میکردیم بعد که تمام میشد دوباره به او پول میدادند. سعی میکردند هیچوقت مدیون کسی نباشند. علینقی در ونک مقنی بود و چاه میزد میگفت: یک بار برای پدر آقای علامه چاه میزدم و هر روز دو ریال میگرفتم. دو روز آخر هفته پول نگرفته بودم. ایشان روز جمعه در خزینۀ حمام ونک سکته کرد، پیش خودم گفتم: دو ریال از دستم رفت. چند روز بعد آقای علامه مرا صدا زدند و گفتند: آقاجون، شما چهارشنبه و پنجشنبه اینجا کار کردی، این دو تا دو ریال. پدر ایشان این پول را گذاشته بود لای دفترچه. این دقت در حقالناس و حلالخوری در نسل قدیم را میرساند.
آقای علامه وقتی برای عمل جراحی به انگلستان رفتند، دکتر گفته بود: قلب و ریۀ ایشان از قلب و ریۀ من سالمتر است. سال 78 سرطان روده گرفتند. عمل جراحی کردند و 10 سانت از رودۀ بزرگ را برداشتند. سه سال بعد به کبد متاستاز داد. دوباره رفتند خارج، دکترها گفتند: دیگر نمیشود کاری کرد. تومور بزرگی در کبد ایجاد شده بود که کاملاً قابل لمس بود. دکتر میگفت: این مرض خیلی درد دارد، باید روزی چند کورتون تزریق کنند. ولی ایشان اصلاً اظهار درد نمیکردند. از فروردین 82 پای ایشان ورم کرد، خودشان میگفتند: این علامت مرگه. آقای دوایی و آقای اکرامی دیدن ایشان آمده بودند، ایشان فرمودند: روغن چراغ تموم شد، ما داریم میریم! گفتند: انشاءالله عمرتون هزارسال باشه، حالا فکر میکنید کی از دنیا بروید؟ گفتند: فاطمیه. همین طور هم شد! ایشان شب شهادت حضرت زهراسلاماللهعلیها دفن شدند. چهارشنبه 8 مرداد 82 ساعت ده و نیم شب فوت شدند. جنازه را جمعه صبح از خانه به طرف امامزاده قاضیالصابر ونک بردند و از آنجا به دبیرستان علوی و از آنجا به قم. ایشان میگفتند: اگر روزی من مُردم، جنازه را از جلوی مغازهها رد نکنید، از کوچه مدرسه ببرید که مغازهدارها کرکره مغازۀ خود را به خاطر ردشدن جنازۀ من پایین نکشند و همین چند دقیقه از کاسبی نیفتند. جالب این که تشییع جنازۀ ایشان روز جمعه برگزار شد که مغازهها تعطیل بود.
بنده پنجمین و کوچکترین فرزند مرحوم علامه، متولد 1337 هستم. سال 43 من شش سال و نیم داشتم که آقای نیرزاده مرا تست کردند و به آقای علامه گفتند: این هنوز کوچک است، بگذارید یک سال دیگر بازی کند، آمادهتر شود. آقاجان این مطلب را در منزل به مادر منتقل کردند. مادر گفته بودند: این تو خونه خیلی شیطونی میکنه زودتر بره مدرسه. آقای علامه بعدها گفتند که من به خانم گفتم: اون موقع که بله گفتی، اینم جزوش بود! یعنی تحمل سختیهای بچهداری، جزو رضایت به ازدواج است. لذا من یک سال ماندم تا مهر وارد کلاس اول شدم. آقای سید جعفر بهشتی مدیر دبستان بودند و آقای مهندس کَراچیان از فارغالتحصیلانِ علوی معلمِ اصلیِ ما بودند. کلاسِ خوبی داشتیم، بیشتر بچهها از کلاسِ اول تا کلاسِ دوازدهم باقی ماندند. دبستانِ علوی شماره1 در ساختمانِ قدیمی کوچه مستجاب در محل قبلی دبیرستان بود. حیاط آن پایینتر از سطح کوچه قرار داشت و کلاسها بالاتر از حیاط و ناهارخوری در زیرزمین بود.
آقای نیرزاده تدریس الفبا را با شیوۀ ابتکاری اجرا میکردند. این روش تدریس نمایشی شاد برای ما خیلی جالب بود. کلاسِ دوم آقای خواجهپیری معلم ما بودند. کلاس سوم آقای رفیعی معلم ما بودند که بعد از انقلاب امام جمعۀ طالقان شدند، خطِ خیلی خوبی داشتند و در نجاری مسلط بودند. از کلاس سوم به دبستان علوی شمارۀ 2 رفتیم. ابتدا در ساختمان قدیمی آن بودیم، بعداً آن را کوبیدند و ساختند و در کلاس ششم به ساختمان جدید منتقل شدیم. حاج جعفرآقای خرازی مدیر دبستان و آقای سیدعلیاکبر حسینی مدیر داخلی و آقای اقبالی و آقای احمد اشرفاسلامی ناظم بودند. آقای حسینی خیلی پراُبهت و پرجاذبه بودند و صدای پرطنین و رسایی داشتند و در برنامههای اعیاد و وفیات در سالن یا سر صف برای ما صحبت می کردند. برادر آقای حسینی همکلاس ما بود. ایشان مقید بودند بین بچهها و برادرشان تعبیض قائل نشوند. آقای مرتضی شجاعی مسئول آموزش مفاهیم قرآن در مسابقات به سوی قرآن بودند که جاذبههای خوبی داشتند. حسین آقای کرباسچیان معلم علمالاشیا یا علوم کلاس چهارم ما بودند. قاطعیت خوبی داشتند و مراقب بودند تبعیض قائل نشوند حتی گاهی بیشتر به من سختگیری میکردند.
در دبستان سُرسُره و اَلاکُلنگ و تاب و زمین بازی والیبال داشتیم، ولی فوتبال تا آخر دبیرستان ممنوع بود. میگفتند این توپها استاندارد نیست و بچههایی که فوتبال بازی میکنند، زانوهایشان بعداً آب میآورد. به این جهت فوتبال برای ما جاذبهای نداشت ولی پینگپنگ و بسکتبال و والیبال در دبیرستان داشتیم.
در دبستان معلمها عموماً با بچهها بازی میکردند و در ناهارخوری با بچهها غذا میخوردند. جوِ دبستان، جوِ خیلی شیرینی بود. چند روحانی در مدرسۀ ما بودند. آقای رفیعی موقع بازی با بچهها عبا و عمامه را بر می-داشتند.
بین مدیرهای علوی وحدت در عملکرد حس میکردیم، شاید آقای بهشتی کمی ملایمتر و آقای حسینی جدیتر بودند و آقای علامه در حین جدی بودن، شفقتشان بیشتر بود. یکی از همکلاسیهای من خودش میگفت: من چند دفعه مورد شماتت و ضرب آقای علامه قرار گرفتم ولی الآن میگویم کاش الآن ایشان بود و سرِ من داد میکشید و مرا دعوا میکرد چون میفهمم ایشان از پدر به من مهربانتر بودند. مادرم میگفتند: وقتی ما دبستان میرفتیم، اگر میخواستند دختری را تنبیه کنند، صورتش را با ذغال سیاه میکردند و دور حیاط میچرخاندند و بچههای دیگر به صورتش آب دهان میانداختند یا پایشان را فلک میکردند. حالا در شرایط آن زمان، یک پس گردنی تنبیه خیلی تندی حساب نمیشود.
وقتی از دبستان وارد دبیرستان شدیم، 4 تا کلاس هفتم داشتیم، فقط چند نفر از بیرون به ما اضافه شد. نظام معلمِ راهنما قبلاً وجود نداشت و این ابتکارِ آقای روزبه و آقای علامه بود. معلم راهنما اختیاراتِ مدیر را در پایۀ تحصیلی خودش داشت. الآن این سمت در خیلی از مدارس ایران رایج شده که مشاور اختیارات زیادی دارد و همۀ کارهای آموزشی و تربیتی بچههای آن دوره به عهدۀ اوست. در زمان ما معلم راهنمای هر پایه یک نفر بود. معلم راهنمای ما یک سال آقای موسویان و یک سال آقای موسوی و یک سال آقای توانا و یک سال آقای محدث و یک سال آقای روغنیزاد بودند. آقای خرازی مسئولیت فوقبرنامه را داشتند. معلمان ما همه در رشتۀ خودشان توانمند و از معلمهای درجه یکِ تهران بودند.
تا دو سال بچهها نمیدانستند من پسرِ آقای علامه هستم. چون من کرباسچیان بودم و ایشان علامه بود. وقتی امتحانِ ورودی کلاس هفتم را دادم، آقای علامه در منزل فرمودند: آقاجون، اگر قبول شدی آمدی دبیرستان، اونی که پشت میز دفتر نشسته، دیگه آقاجون نیستا! میخواستند بگویند حواست را جمع کن، تو با بقیه فرقی نداری. گفتم: آقاجان، قبول میشم یا نه؟ گفتند: جواب درمیاد ببینیم چی میشه. که بحمدالله قبول شدم. تبعیض و پارتیبازی در مدرسه نبود. یک روز جمعی از بچهها نشسته بودیم و هر کس میگفت پدرش چه کاره است. نوبت من شد، گفتم: پدرم معلمه. وقتی شب این را در خانه تعریف کردم که من نگفتم پدرم آقای علامه است یا پدرم مدیر است، آقاجان خیلی خوشحال شدند و پیشانیِ مرا بوسیدند و گفتند: آفرین! خانم ببینید نیومده پیش بچهها فخر بفروشه که پدرم مدیر یا حتی معلمِ این مدرسه است. یعنی برای ایشان مهم بود که کسی فخر نفروشد و دیگران احساس حقارت نکنند. بالاخره چند سال بعد بچهها متوجه شدند که من فرزند آقای علامه هستم. 92 مدرسه برای شهریۀ مدرسه و هزینۀ اردو با خانواده ها همراهی میکرد. بعضی بچهها میگفتند: من امسال مجانی ثبتنام شدم. همه فهمیده بودند که مدرسۀ علوی یک محیطِ فرهنگی است که عدهای دلسوز پیگیر کارهای آن هستند و کسی دنبالِ منافع شخصی نیست. بین بچهها خیلی حس نمیشد چه کسی پولدار است و چه کسی فقیر چون آقای علامه حساس بودند که همۀ بچهها کفش و کیف و لباس ساده داشته باشند.
زمان ما از اول دبستان ناهار مدرسه اجباری بود و کسی از خانه ناهار نمیآورد تا تفاوتی بین بچهها احساس نشود که یکی غذای بهتر بیاورد و یکی غذای سادهتر. همه تقریباً یک جور زندگی میکردند و تفاوت زیادی نمود پیدا نمیکرد. بعضی پدرها شغلِ خیلی ساده و درآمدِ خیلی کم داشتند.
جمع کردن بچههای بااستعداد در یک مدرسه، اگر ظرافتهای تربیتی رعایت شود و در آنها غرور ایجاد نشود که ما تافتۀ جدابافتهایم، برای مملکت لازم است. کشورهای پیشرفته مدارسی دارند برای دانشآموزان خاصی که در آینده میخواهند مدیران، مهندسان و پزشکان برجسته در ردههای بالا باشند. این بچههای بااستعداد، نباید در کنار بچههای خیلی ضعیف از نظر هوش و توانمندیهای ذهنی باشند. هوش با پیشرفت تحصیلی همبستگی دارد.
در زمان آقای علامه بندۀ 18 سال مسئولیت تست ورودی اول دبستان علوی را به عهده داشتم که از دکتر حیدرعلی هومن در طراحی و تحلیل تستها کمک میگرفتیم. ایشان از دید تخصصی میگفتند: بچههایی که از نظر هوشی حد مناسبی را دارا هستند، باید انتخاب بشوند. البته درمورد همکاران، چه معلم و چه مستخدم که عمرشان را در خدمت مدرسه گذاشتهاند، نمرۀ هوش پایینتر فرزندشان پذیرفته میشد. در شورای گزینش علاوه بر نمرۀ هوشی نوآموز، با خانوادۀ او هم مصاحبه میشد، چون سلامت و اصالت خانواده برای آقای علامه مهم بود. بنابراین باید مدرسههایی برای بچههای متوسط و حتی عقبافتاده در جامعه باشد، این را مدیریت کلان آموزش و پرورش باید نظارت کند. الآن بحث کنکور این نخبهپروری را ترویج میکند که یک امر نانوشته است. در شرایط جامعۀ ما، به هر حال باید کسانی را انتخاب کنیم که بتوانند به دانشگاهها و رشتههای خوب بروند و بعد به جامعه خدمت کنند.
در همۀ کشورهای پیشرفته، مدارس خصوصی وجود دارد. مشکل ما در خیلی از مسائل زندگی از جمله بحثهای اقتصادی افراط و تفریط است. چه مانعی دارد یک عده افراد خیّر بیایند دانشآموزانی را تربیت کنند که هم متدین باشند و هم باسواد و برای آیندۀ مملکت مفید باشند و یک کار کیفی خوب تحویل دهند اعم از سختافزار مثل آزمایشگاهها و فضاهای آموزشی و نرمافزار مثل معلم خوب. در کشورهای پیشرفته شاید بالاترین حقوقها را معلمها دارند و در پایههای تحصیلیِ پایینتر، حقوق بیشتری دریافت میکنند. مدرسۀ علوی برای تربیت افراد متدین و باسواد برای آیندۀ مملکت، هم گزینش علمی داشت که دانشآموز یک آمادگی نسبی برای رشد داشته باشد و هم گزینش خانوادگی ولی مسألۀ مالی مطرح نبود. بعضی از خانوادهها که توان مالی نداشتند، شهریه نمیدادند یا بخشی از آن را که میتوانستند پرداخت میکردند. آقای علامه این هزینهها را از افراد خیر تأمین میکرد. همچنین به زندگی معلمها میرسید مثلاً اگر خانه نداشتند، برای آنها خانه میخرید. اواخر عمر فرمودند: من دیشب با خانم صحبت میکردم، گفتم :الحمدلله خونۀ ما همین خونۀ قدیمی 200 متریه که از پدرم به ارث رسیده ولی حدود 100 خونه برای معلمها و سادات و فقرا خریدیم. ایشان وقتی به افراد خیّر زنگ میزدند، به خاطر احترام و اعتباری که داشتند، آنها بیچونوچرا کمک میکردند. خرید خانه و ماشین برای معلمان از شهریۀ مدرسۀ بچهها تأمین نمیشد، بلکه از کمکهای مردمی استفاده میشد. اعتبار آقای علامه به خاطر سادهزیستی و شفافیت مالی ایشان بود. زمانی میخواستند برای فارغالتحصیلهای علوی یک مجموعۀ ورزشی درست کنند، ملک آن را دیده و پسندیده بودند، بعد به دلایلی دیدند این کار صلاح نیست. همۀ پولهایی که از افراد گرفته بودند را برگرداندند. در حالی که نیازهای دیگری بود که میتوانستند برای آن مصرف کنند. این کار در افرادی که کمک کرده بودند، ذهنیت خیلی مثبتی ایجاد کرد.
ایشان از همۀ اولیا شهریه نمیگرفتند، بعدا متوجه شدیم که بعضی از دانشآموزان در مدرسه رایگان تحصیل میکردند. دکتر آزمندیان میگفتند: یک تابستان با پدرم رفتیم منزل آقای علامه برای دیدن ایشان، موقع بیرون آمدن پدرم گفت که ما تا الآن توانستیم شهریۀ علیرضا را بدهیم ولی امسال وضع مالی ما خوب نیست، میخواهم او را از مدرسه ببرم. آقای علامه دست انداختند روی دوش من و گفتند: ایشان پسر خود ماست، و سه سال آخر از ما شهریه نگرفتند. الآن بعضی مدرسههای شاگردان آقای علامه تا حدی که بتوانند از افراد بیبضاعت شهریه نمیگیرند و آن را از محل دیگری تأمین میکنند. البته همۀ مدارس خصوصی اینطور نیستند. یک فرد پولدار متدینی که کارآفرینی میکند و کارگرهای زیادی از کار او روزی میخورند و به نفع اقتصاد جامعه دهها کار خیر میکند، اگر بچهاش تربیت نشود و درست آموزش نبیند، در آینده از اموال پدر سوء استفاده میکند و صدمهاش برای جامعه بیشتر است. گاهی به اسم عدالتخواهی اقداماتی میشود، که مملکت در آینده صدمه میبیند. مدرسۀ علوی هیچوقت برای پولدارها نبود. در بین همکلاسیهای ما خانوادههایی بودند که زندگیشان از سطح کارمندی خیلی پایینتر بود. الآن بعضی مدرسههای غیرانتفاعی برای توانمندهاست یا بچههای با استعداد را بورسیه میکنند که در کنکور رتبههای تکرقمی و دورقمی بیاورند تا پولدارها را جذب کنند. مسألۀ علمی در زمان آقای علامه خیلی مهم و پررنگ نبود. دکتر سیدکاظم فروتن فارغالتحصیل دورۀ 16 که اورولوژیست هستند، میگفت: وقتی آزمون ورودی کلاس هفتم را دادم، آقای موسوی به مادرم گفتند که من نمرۀ قبولی را نیاوردهام. مادرم پیش آقای علامه رفت و گفت: من میخواهم بچهام دورهگرد بشه ولی متدین باشه! هرچند دانشگاه هم قبول نشه! درجا آقای علامه به آقای موسوی گفتند: اسم ایشونو بنویسید! بدون این که شورایی بگیرند. آقای علامه قیافهشناس هم بودند. خود ایشان حسینآقا پسر بزرگشان را دبستان نگذاشتند و گفتند: من میخواهم بچهام کارگر باشه ولی متدین باشه. برادر ششم دبستان را متفرقه امتحان داد بعد برای دبیرستان آمد علوی. یعنی ارزش دین برای آقای علامه مهمتر از علم بود.
معلمان علوی در حیطۀ تدریس یا بهترین یا جزء بهترینها بودند. آقای علامه سعی میکردند کسانی را پیدا کنند که در رشتۀ خود بسیار مسلط باشند و هم در روش آموزش و انتقال محتوا بهروز باشند. برای این انتخاب از مدیر مدرسۀ قبلی یا شاگردان قبلی او سؤال میکردند که آیا این معلم باسواد هست و روش تدریسش خوب است یا نه؟ بعد که معلمی را دعوت میکردند، پس از اولین جلسه از بچهها میپرسیدند: از این معلم راضی هستید؟ البته معلمانی انتخاب میشدند که زمینۀ مذهبیشان خوب باشد، مخصوصا در درسهایی مثل دینی، قرآن، عربی و ادبیات فارسی حساس بودند. یکی دو مورد اتفاق افتاد که معلمی اصول اخلاقی را رعایت نمیکرد یا اعتقادات را زیر سؤال میبرد، آقای علامه خیلی سریع و با احترام عذر او را خواستند و حقوق بقیۀ سالش را درجا پرداخت کردند. از آن طرف مقید نبودند معلمها ظاهر خیلی مذهبی داشته باشند. یعنی ممکن بود حجاب همسر بعضی از آنها مناسب نباشد ولی خیلی خوب درس بدهند و در درس خود مسلط باشند و تعاملشان با بچهها مؤدبانه باشد. اگر بچهها نسبت به تدریس معلمی انتقاد داشتند، آقای علامه و آقای روزبه بررسی میکردند. مثلا معلم زبانی بود که بچهها از تدریس او ناراضی بودند، با این که فرد متدین و مؤدبی بود ولی او را عوض کردند. آن موقع خیلی از معلمها ظاهر مذهبی نداشتند مثلاً با کروات میآمدند یا ریش صورتشان را میتراشیدند ولی معلمان راهنما و تأثیرگذار در حیطۀ دینی و اعتقادیِ بچهها خیلی حسابشده انتخاب شده بودند.
یک بار معلمی سر کلاس طعنهای به مسائل اعتقادی زد، آقای علامه فوری او راخواستند و پاکتی به او دادند که این حقوق شما تا آخر سال است یعنی شما دیگر تشریف نیاورید. مسائل اعتقادی خط قرمزِ آقای علامه بود. در مسائل اخلاقی عبارتهای توهینآمیز و فحش هم جزو خطوط قرمز بود. این اصول به شدت رعایت میشد.
معلمها روش تدریس واحد و منسجمی نداشتند ولی هر کدام در حیطۀ کاری خودشان موفق بودند و روشهای آموزشیشان خیلی تأثیرگذار بود. خیلی از آنها از نیازهای فکری دانشآموز شروع میکردند تا تعادل نیازهایش به هم بخورد و سؤالی برای او به وجود آید بعد وارد بحث جدید شوند. بحث یادگیری معکوس و روشهای نوین در کار معلمها دیده میشد. آخرین یافتههای روانشناسی تربیتی و یادگیری، براساس کنشهای مغز، بحثهای شناختی است که معلمها خیلی از آنها را رعایت میکردند. مثلا آقای نیرزاده که طرحی نو درانداختند، سابقۀ علمی این مطالب را نداشتند ولی الآن میتوانیم روش ایشان را براساس تئوریها و فرضیههایی که به صورت علم درآمده تبیین و تحلیل کنیم.
آقای روزبه یک جلسه به جای آقای شاهمرادی برای درس هندسه تشریف آوردند. بحث بدیهیات و قضایای هندسی را با تسلط خیلی عجیبی مطرح کردند. این که از کجا شروع و به کجا ختم کنند و چه سؤالاتی از بچهها بکنند، خیلی جالب بود! بچهها خیلی مشعوف شده بودند. بعضی اساتید هیچوقت نمیگفتند فرمول حفظ کنید ولی روش رسیدن به آن فرمول را یاد میدادند. ما گاهی در امتحانها فرمول را به دست میآوردیم بعد اعداد را در آن فرمول میگذاشتیم و جواب را به دست میآوردیم.
آزمایشگاههای فیزیک و شیمی و زیست با روشهای نوین و تأثیرگذار در مدرسه باعث علاقهمندی دانشآموزان به درس میشد. امروز لحظه به لحظه به علوم اضافه میشود؛ مهم این است که به دانشآموز یاد بدهیم چطور از داشتههای خودش به معلوماتی برسد و چیزهای جدید کشف کند. اگر بچهها به موضوعی علاقهمند شوند، خودشان مطالعه میکنند. مثلا ما علاقهمند بودیم کتابهای انگلیسی تخصصی مثلاً نجوم را بگیریم و لغتهایش را پیدا کنیم، با این که درس الزامی هم نبود.
آقای علامه معلمان با تجربه و تأثیرگذاری را انتخاب میکرد. چه در زمینۀ درس و چه در زمینۀ تدریس. بعد برای بعضی، کلاسهای خصوصی ترتیب میداد. مثلاً معلم ادبیات را پیش آقای دکتر مدرسی میفرستاد تا در ادبیات قویتر شود، یا معلم عربی را میفرستاد پیش آقای شوشتری عربی سطح بالاتری را بخواند، یا معلمی را میفرستاد پیش آقای تنها که خط کار کند و خطش بهتر شود. در زمینههای شخصیتی و اخلاقی خودشان برای معلمان جلسه داشتند که خیلی اثر داشت. برای بعضیها به طور خصوصی در مسائل بهداشتی تذکراتی میدادند یا او را پیش پزشک یا متخصص تغذیه میفرستادند.
آقای توانا معلم انشای ما بودند که ادب و مشی خاصی داشتند، خیلی ملایم بودند و بچهها ایشان را خیلی دوست داشتند، خیلی تمیز و منظم بودند. در اردوها عمامه و عبای خود را برمیداشتند. آقای غفوری در یکی دو مراسم برای ما سخنرانی کردند ولی کلاسهای بالاتر با ایشان درس داشتند. درس دینی را آقای موسویان، آقای موسوی و آقای توانا میگفتند. ما تفاوتی بین این آقایان نمیدیدیم، بعدها فهمیدیم تفاوتهایی دارند، یکی به تفکیک نزدیک است یکی به فلسفه ولی همه زیر چتر آقای علامه جمع بودند و خیلی صمیمی در کنار هم کار آموزشی و تربیتی میکردند. آقای علامه خطر قرمزهایی کشیده بودند که همه آنها رعایت می-کردند. اختلاف سلیقه وجود داشت ولی هیچ کس دیگری را تخطئه و تکفیر نمیکرد و مسائل اختلافی اصلاً مطرح نمیشد یعنی ما واقعاً فکر میکردیم این آقایان همه با هم یک فکر دارند. با اقتدار و فقاهت آقای علامه همه در مرزِ دین حرکت میکردند و ایشان برای مدرسه لنگری بودند.
تابستانها در باغِ نو ونک اردوی تابستانی داشتیم. در این باغ، مدرسه یک استخر قدیمی و بدون تصفیه ساخته بود. آقای علیرضایی، آقای شکوهییکتا، آقای دوایی و آقای اشرفاسلامی مسئول استخر بودند که بعد از بیرون آمدن بچهها از استخر، زیرآبی میرفتند و کف استخر را میگشتند تا نکند یک وقت بچهای غرق شده و زیر آب مانده باشد چون آب کدر بود و دیوارههای استخر رنگ نداشت. این اردو برای ما بچهها خیلی جذاب بود.
در اردو کارگاه نجاری، خطاطی، قلاببافی و کلاس پرورشِ جوجه داشتیم. آقای آلاسحاق مربی این کلاس، به جوجهها با آمپول واکسن میزد. آخرِ اردو هر بچه یک جوجه به خانه میبرد. مثل پیشآهنگی رسدبندی میشدیم و هر رسد یک مربی داشت. یک سال مربی ما آقای میرزایی بود. آقای خواجهپیری کارهای ضبط صوت و بلندگو را انجام میدادند. با آقای رفیعی کلاس نجاری داشتیم. یکی از برنامههای جذاب، پیدا کردن گنج بود، چیزی را لای درخت یا زیرِ علفها، گوشۀ باغ نو که خیلی بزرگ بود قایم میکردند، بعد علامتهایی میگذاشتند که هر رسد از یک طرف برود و گنج را پیدا کند. فضای گرم و شیرین و دوست-داشتنیای بود. بچهها آخرِ روز خسته و کوفته میآمدند درِ شمالیِ باغ، سوار اتوبوسها میشدند و به خانه میرفتند. این اردو 3 روز در هفته بود.
وقتی دولت باغ نو را از آقای زاهدی گرفت و مدرسه یکی دو سال اردو نداشت، در زمستان سرد ونک، من ساق پایم درد میگرفت، به طوری که شبها آن را میبستم. آقای علامه فرمودند: این دو سال که مهدی اردو نمیرود و تابستان شنا نمیکند، این عارضه پیدا میشود؛ حتماً بچههای دیگر هم روی سلامتیشان اثر دارد؛ پس لازم است اردوها را جدی بگیریم و مکانی برای اردو پیدا کنیم. به این جهت چند سال استخر رویال ونک را اجاره کردند که تصفیه و امکاناتِ بهتری داشت و خیلی شیک و نوساز بود.
در طول سال تحصیلی دردبیرستان صبحها ساعت هفت و نیم زنگِ مدرسه میخورد. از نیم ساعت قبل زمین والیبال و بسکتبال اختصاص به کلاسهای مختلف داشت که در طول هفته میچرخید. سر صف صبحگاهی قرآن با ترجمه خوانده میشد. آیات اخلاقی و کاربردی و ترجمۀ سلیس آن توسط آقای علامه و آقای عابدی در جزوهای جیبی تکثیر شده بود، این جزوه دست بچهها بود که از روی آن نگاه میکردند. آیات را آقای مرتضی شجاعی و ترجمه آن را آقای عدالتی خوانده بودند و ضبط شده بود و از بلندگو پخش میشد. هر آیه با ترجمهاش یک هفته تکرار میشد. یکی از سیاستهای آقای علامه این بود که بچهها در مسائل دینی خسته نشوند، دعاها و زیارتهای طولانی اصلاً در زمان ما نبود. بعد از قرآن نرمش میکردیم، بچهها از هم فاصله میگرفتند و حرکات نرمشی را هماهنگ با نواری که آقای علیرضایی خوانده بودند، انجام میدادند. بعد میرفتیم سر کلاس 20 دقیقه قرآن داشتیم بعد کلاسهای رسمی شروع میشد که 50 دقیقه بود و زنگهای تفریح 15 دقیقه بود.
در زنگ تفریح بوفهای داشتیم که خوراکیهای طبیعی میآورد مانند خشکبار بو نداده، آب برگه و آلو و انجیر، شیرِ ساده و شیرکاکائو. دکتر داروئیان از دوستانِ مرحوم آقای علامه در زمینۀ تغذیه به مدرسه مشورت میداد که مثلاً آجیل بوداده نباشد، غذا سرخکرده نباشد، ادویه و سس نداشته باشد، اینها برای نوجوان محرک است و مشکلاتی ایجاد میکند. غذاها کاملاً بهداشتی و کنترلشده بود. از نظر کیفیت آقای سیاهکلاه بهترین جنس از روغن و برنج و حبوبات و سبزیجات و گوشت را تهیه میکرد و از نظر طبخ هم دکتر داروئیان که داروسازی خوانده بود و در تغذیه کتابهای تغذیه فرانسه را مطالعه کرده بود و مقداری طب سنتی میدانست، نظارت داشت. آقای علامه میفرمودند: اگر آقای داروئیان نبود و دستوراتِ ایشان را ما عمل نمیکردیم، من الآن چند کفن پوسانده بودم. آن زمان بحث تغذیه مورد توجه نبود.
ظهر بعد از ناهار و نماز، برنامۀ خواب در سالن اختیاری بود. زمینهای بازی هم گروهبندی و مشخص شده بود که هر20 دقیقه در اختیار یک گروه بود. نماز سیکل اول با جماعت بود. پیشنماز آقای موسویان یا آقای موسوی یا آقای شوشتری یا آقای محدث یا آقای بیات بودند. آقای علامه هیچ وقت پیشنماز نمیشدند ولی در نماز جماعت شرکت میکردند و میان بچهها میایستادند.
یک سال علامه جعفری چند روز در ماه مبارک میآمدند نیم ساعت بعد از نماز برای ما صحبت میکردند. غیر از ماه مبارک، در نمازخانه برنامۀ دیگری نداشتیم جز یک دعای کوتاه. سیاست آقای علامه در مسائل تربیتی این بود که بچهها در مسائل دینی احساس فشار نکنند. وقتی بچه میخواهد برود بازی کند، اگر ما او را نگه داریم که دعا یا زیارت بخواند، از دین زده میشود. آقای روزبه میفرمودند: مراسم فوقبرنامه را باید خارج از وقت بگذاریم که لطمه به درس بچهها نخورد. ما از پدرها پول گرفتیم که فیزیک و شیمی و... به بچهها درس بدهیم، مجوز شرعی نداریم از ساعت درسی آنها کم کنیم. برای مراسم از وقتِ ظهر یا زنگ مطالعه عصرها استفاده میکردند و برنامه خیلی مختصر اجرا میشد. در بعضی مناسبتها آقای شریعتمدار یا آقای مطهری میآمدند برای ما صحبت میکردند.
عمق یادگیری بچهها در آن زمان خیلی بود. مثل الآن حساسیت به نمره وجود نداشت و بچهها با عشق درس میخواندند. رتبهبندی بچهها انجام نمیشد. ساعت مطالعه و مباحثۀ گروهی کار جدیدی بود. بعضی درسها گروهی نمره داده میشد. یک بچۀ قوی، یک بچۀ متوسط و یک بچۀ ضعیف در این گروه بودند. الآن به خاطر کنکور فشار زیادی بر روی دانشآموزان هست که به فلان رشته یا فلان دانشگاه بروند. این مسأله آن زمان خیلی رنگ نداشت.
بعدازظهر 2 زنگ داشتیم. عصرها مدرسه سرویس داشت. بچههایی که منزلشان اطراف مدرسه بود، پیاده یا با دوچرخه میرفتند.
در دبیرستان کارگاههای خیلی خوبی داشتیم، کارگاهِ نجاری آقای نیک پندار، کارگاه آهنگری آقای حقیقت، کارگاه برق آقای ملکعباسی، کارگاه مکانیک ماشین آقای روشن. یک سال با تخته سهلایی، لوستر شش-وجهی بزرگ یا آباژور درست کردیم. یک سال تختۀ برق درست کردیم. یک سال موتور ماشین را بُرش زده بودند و ما طرز کار سیلندر و پیستون و دفرنسیال و گیربکس را یاد گرفتیم. این آموزشها در مدرسه خیلی قوی کار میشد. مدرسه برای تجهیز آزمایشگاههای فیزیک و شیمی بهترین وسایلِ موجودِ آن زمان را هزینه -کرده بود. هم چنین چند دستگاه ماشین تحریر خریده بود که آن زمان چیز جدیدی بود تا بچهها درکلاسهای فوق برنامه تایپ یاد بگیرند.
علاوه بر درسها و کتابهای رسمی، درسهای دیگری داشتیم مانند زبان فنی که آقای عباسفر زبانِ انگلیسی را در رشتۀ نجوم به ما آموزش میدادند. دبیرستان فقط رشتۀ طبیعی و ریاضی داشت.
آقای توانا از مدرسانِ انجمن حجتیه بودند. سالِ یازدهم تشویق شدیم در این جلسات شرکت کنیم؛ چند نفر از همکلاسیها بودند و چند نفر از بیرون میآمدند. در کلاسِ دوازدهم پدر فرمودند: دیگه نرو، با یک دست چند تا هندونه نمیشه برداشت! استاد ما آقای میرباقری بودند. در این جلسات قرآن میخواندیم، هر کس بحثی از تفسیر قرآن آماده و ارائه میکرد، مقداری بحث امامت مطرح میشد، تاریخچۀ بهائیت و نحوۀ تبلیغ بهاییها و حمایت حکومت از آنها و حضور آنها در پستهای حساس مملکت گفته میشد. چون من مطیع اوامر پدر بودم، دیگر نرفتم. در آن زمان لازم بود بچهها در مقابل بهائیت مقداری اطلاعات مذهبی داشته باشند. در یک سالی که ما رفتیم، تبلیغ مکتب تفکیک را حس نمیکردیم و مباحث را در راستای آموزههای دینی میدیدیم. دوستانی که در انجمن حضور داشتند، در مسائل سیاسی وارد نمیشدند. سال 56 که دانشگاه رفتیم، کمونیستها خیلی فعال شده بودند. مسئولان انجمن گفتند: بهائیت دیگر مسأله نیست، الآن باید برویم روی نقد علمی مارکسیسم کار کنیم. لذا آموزشها عوض شد.
من رشتۀ علوم تربیتی رفتم. کلاس دوازدهم آقای حداد به ما کتاب فلسفه و منطق آموزش و پرورش را درس میدادند و ما را به رشتههای علوم انسانی تشویق کردند. آن زمان کمکم جوّ غالب رشتههای مهندسی شکسته شده بود، لذا چند نفری از دورۀ ما به رشتههای علومانسانی مثل علومتربیتی و جامعهشناسی رفتیم. ما رشتۀ ریاضی بودیم ولی میتوانستیم پزشکی و علومانسانی برویم. وقتی به آقای علامه گفتم، گفتند: رشتۀ معلمی خیلی خوبه.
آقای علامه اظهار نمیکردند که علومانسانی منشأ غربی دارد و با فرهنگ ما سازگار نیست. در این بحث افراط و تفریط اتفاق افتاده است. ایشان ترجمه خیلی از نوشتههای غربیها را خوانده بودند و آن را به دیگران معرفی یا قسمتهایی از آن را برای والدین یا معلمان میخواندند. بله اگر مطلبی با معارف دینی ما در تعارض و تضاد بود، ایشان رد میکردند. بحث تعبد در ایشان کاملا مشهود بود که آن هم دلیل عقلی و منطقی داشت اما این که هر چه از غرب آمده، ما باید از آن فاصله بگیریم را قبول نداشتند. میگفتند: غربیها تجربیاتی دارند و راههایی را رفتند که ما میتوانیم از آنها استفاده کنیم اما اینکه مطیع محض آنها بشویم هم غلط است. ایشان به عنوان یک فقیه و یک آدم خیلی زیرک میگفتند: تو اگر مسلمان درست و حسابی باشی، خودت میفهمی که چه چیزهایی با فرهنگ ما سازگار است، استفاده میکنی و چه چیز سازگار نیست، آن را کنار میگذاری. بالاخره آنها زحمت کشیدند، کار کردند، ما هم باید از آنها استفاده کنیم. هیچ وقت نمیگفتند: ما باید کلا از غربیها پرهیز کنیم. البته نسبت به غرب نقد هم داشتند. کتاب غربزدگی آلاحمد را خوانده بودند و از غربگرایی و خودباختگی در مقابل غربیها خیلی پرهیز میدادند. مثلا مدگرایی و تقلید از غربیها و استفاده از کلمات لاتینی و تلفظ به لهجۀ خارجیها را مسخره میکردند و از اینکه کسی شیفتۀ آنها بشود و فرهنگ و مذهب خودش را فراموش کند خیلی پرهیز میدادند. ایشان از اشعار حافظ و سعدی و مولوی و شعرهای مناسب دیگر استفاده میکردند ولی هیچ وقت آدم نمیتوانست بگوید: ایشان شیفتۀ فلان شاعر است. ایشان حتی از شعر نو استفاده میکردند. مثلا شعر «من نپرسیدم هیچ» خانم آقای دکتر بانکی را سر کلاس آوردند و برای ما خواندند و ما حفظ شدیم.
علامه جعفری یک بار به من فرمودند: جوانی آمده بود و میپرسید فلسفۀ زندگانی چیه؟ گفتم: برو علامه رو ببین، میفهمی زندگی و هدف اون چیه. یک بار به من گفتند: سلام مرا به آقای علامه برسان و بگو من درگیر این مسائل روزمره نشدم؛ اگر سخنرانی میکنم، به خاطر تربیت نسل جوان و اهداف فرهنگی است، حواسم هست و راه را گم نکردم. ایشان وقتی ترجمه و تفسیر و شرح مثنوی و بعد شرح نهجالبلاغه را مینوشتند یک نسخه برای آقای علامه میفرستادند ایشان آن را میخواندند و غلطگیری میکردند و برای آقای جعفری میفرستادند. آقای علامه به ما توصیه میکردند شبهای جمعه درس علامه جعفری برویم.
دکتر صفدری فارغالتحصیل دورۀ 4 علوی میگفت: پدر من خیلی مذهبی بود. پسر عموی من رفته بود خارج. من دانشآموز بودم. به پدرم گفتم: بابا میشه من هم برم خارج؟ چنان زد تو گوشم که دماغم خون افتاد. موقع انتخاب رشتۀ سال دوازدهم آقای علامه به من گفتند: پدرتون بیان کارشون دارم. وقتی آمد ایشان را پیش آقای روزبه فرستادند. آقای روزبه گفته بود: پسر شما باید بره خارج از کشور درس بخونه اینجا حیفه. این را آقای علامه به من گفتند که برای شما تبیین کنم، به شرط این که برگرده ایران خدمت کنه. بعد آقای علامه با من شرط کردند و گفتند: کولهبارتو میبندی، میری پُرش میکنی، برمیگردی ایران خدمت میکنی. از دبیرستان که آمدیم بیرون، پدرم گفت: حسین برو کار ویزا و پاسپورتتو دنبال کن، میخوام بفرستمت خارج. من همین طور موندم که این پدرم همونیه که چند ماه پیش زد تو گوش من خون از دماغ و دهنم راه افتاد؟! خلاصه من رفتم خارج و بعد از گرفتن دکترا برگشتم و اگر حرف آقای علامه نبود، من هیچ وقت ایران برنمیگشتم. دکتر صفدری الآن متخصص مغز و اعصاب برجستهای است.
رسانهها این را نمیگویند که میشود بچۀ پولداری در مدرسه درس بخواند بعد به پدرش حکم کنند او را خارج بفرستد، به خودش هم بگویند باید برگردی به مملکتت خدمت کنی. خلاصه آقای علامه دلمشغول بودند که بچههایی که برای ادامۀ تحصیل به خارج میروند، برگردند و به کشور خدمت کنند. بچههای ما در هر رشتهای که هستند باید بهترینها باشند. البته آقای علامه بعضی را از رفتن به خارج منع میکردند. شاید شرایطش به گونهای بود که اگر میرفت جذب آنجا میشد حتی ایشان برخی را از رفتن به حوزۀ علمیۀ قم منع میکردند در حالی که بعضی را تشویق میکردند دروس حوزوی بخواند. آقای علامه برای آنهایی که خارج میرفتند دو توصیه داشتند: یکی این که ورزش را کنار نگذار، یکی دیگر هم اُمل باش یعنی اگر در مجلسی مشروب آوردند، نخور.
تابستان 56 شرح ابن عقیل بر الفیۀ ابن مالک را خدمت آقای موسوی شوشتری میخواندیم. چون عشق عربی در دل ما بود، تابستان سال 57 در دماوند با آقای بهشتی نشستیم فکر کردیم که چه کنیم روش آموزش عربی نو و جذاب شود. بعد جزوههای کوچکی درست کردیم که همراه تصویر بود. اولی آن القرد و الموزه بود. بعد کلاس بچههای دورۀ هفت نیکان را چهار قسمت کردیم. بنده بودم و آقای جواد دولتی و آقای بنیهاشمی و آقای مجید سالم. آقای بهشتی برنامهریزی بیرون کلاس را به عهده داشتند. سال بعد رفتم اول راهنمایی علوی با آقای شریف تدریس عربی را این روش جدید را شروع کردیم. چند سال با هم بودیم، بعد نیروهای جدیدی را آوردیم. آقای بهشتی پشتیبان بودند و در منزل کار میکردند و ما در کلاس. تابستان سال بعد، شش نفر از فارغالتحصیلهای دورۀ بیست علوی یا دورۀ دو نیکان را فشرده آموزش دادیم. آقای ابراهیم وارثیان، آقای علیرضا حبیبیدوست، آقای جعفر برقلامع، آقای احمد اسماعیلی، آقای امیرحسین مناقبی، آقای محمد دولتی به علاوه حاجآقا مهدی کرباسچی که نظامت مدرسه را به عهده داشتند. یک دوره در شهرستانک بنده خدمتشان بودم، تمرین میکردیم. یک کار خیلی سنگینی انجام شد. این افراد به مکالمۀ عربی خیلی تسلط پیدا کردند و معلم عربی راهنمایی علوی شدند. از کار آموزش معلمهای عربی به کار آموزش معلمها علاقهمند شدم. با این که 38 سال معلم عربی بودم ولی در کنار آن از سال 72 دفتر تأمین نیروی انسانی را به طور رسمی راهاندازی کردیم. در عین حال یک روز در هفته معلمی میکردم و بقیۀ روزها آموزش معلمان را به عهده داشتم. آقای علامه این روش جدید آموزش عربی را بسیار حمایت میکردند و آقای بهشتی را تشویق میکردند که در آموزش عربی ممحض باشند. به این ترتیب گروه عربی هم راه افتاد و ما هر سال برای علوی و نیکان و مدارس دیگر معلم عربی تربیت میکردیم. در مدرسۀ نیکان با کمک آقای حیادار نمایشنامههای صوتی تولید میکردیم. بعد آقای جهرمیزاده از دبی برنامههای تلویزیونی افتح یا سمسم ابوابک؛ نحن الاطفال را برای ما فرستادند. ما قسمتهایی از آن را انتخاب کردیم، اینها خیلی به ما کمک کرد و سطح آموزش ما را بالا برد. ما خودمان امکان فیلمبرداری نداشتیم. برای ضبط نمایشهای رادیویی، استودیوی صوتی در گروه عربی فراهم شده بود، بعد دوستان دیگری مثل آقای محمدعلی ثباتی، آقای حمید جوهری، آقای محمود جوهرچی، آقای حسین طاهری به گروه عربی پیوستند که چند تابستان، آنها را برای آموزش خارج از شهر بردیم و کار فشردهای انجام دادیم. برای این روش، اسم عربی روش یا روش آموزش نوین عربی انتخاب شد. بعد کتابهای آموزشی تهیه شد که ابتدا به تعداد محدود تکثیر، بعد چاپ شد. با گسترش کار، تشکیلاتی فراهم شد که الآن مسئولیت پیگیری تربیت معلم آن بیشتر با آقای جوهری و طراحی محتوا و مدیریت آن با آقای بهشتی است.
هر سال ما هفتهای یک ساعت درس اخلاق با آقای علامه داشتیم. آقای اسلامی فارغالتحصیل دورۀ سوم گفت: وقتی دبیرستان علوی آمدم ، جلسۀ اول کلاس اخلاق دیدم آخوندی با چشمهای زاغ آمد، عمامهاش را گذاشت روی میز و عبایش را درآورد و شروع کرد به خواندن تصنیفهای آن زمان، گفتم: ای داد، بابای ما چه گولی خورد! این آخوند حتما انگلیسیه، چشمهاش هم که زاغه، من از این مدرسه میرم، اینا مذهبی نیستن. بعد از چند دقیقه عمامه را سرش گذاشت و گفت: خب آقاجون ما برای چی اومدیم مدرسه؟ که دکتر بشیم ماهی هزار تومن درآریم؟ (هزار تومان آن موقع خیلی پول بود) خب زن بدکاره بیشتر از این در میآره! درس بخونیم که مهندس بشیم؟ خب یه آدم بیسواد تو بازار، 10 تا دکتر و مهندس زیر دستشن، بیشتر از اونا درمیاره! گفت و گفت و ما را برد به عالم دیگری. با خواندن تصنیف در اول کلاس میخواست نظر ما رو جلب کنه.
یکی از شاگردهای آقای علامه که در آمریکا زندگی میکند، میگفت: من هنوز احساس میکنم آقای علامه با من زندگی میکنند، توصیههای ایشان که مثلا با زنت، با بچههایت این طور برخورد کن یا آجیل نخور، جلوی چشم من است و حس میکنم آقای علامه بالاسرم حاضرند.
آقای علامه خیلی وقتها میگفتند: این عمامه دو متر پارچه است، روحانی اگر مادی باشد، دیگر روحانی نیست. این را میگفتند که اگر یک فرد بیصلاحیت این لباس را تن کرده بود، ما گول لباس او را نخوریم.
آقای علامه در قم باعث آشنایی آقای مطهری با علامه طباطبایی شدند. ایشان به علامه طباطبایی خیلی نزدیک بودند و از ایشان به عنوان یک مرد الهی، باسواد، متقی و ساخته شده خیلی تعریف میکردند.
آقای علامه بیشتر اخلاقمحور بودند و اخلاقیات را خیلی مهم میدانستند، اخلاق مبتنی بر آموزههای دینی قرآن و سنت. آقای علامه خطوطِ فقهی و حرمتها را کاملاً رعایت میکردند. ایشان یک سخنرانی در مدرسۀ نیکان برای معلمها دربارۀ تعبد داشتند.
علامۀ جعفری یک بار به من فرمودند: آقامهدی، اگر من ساعتها در مسألهای فکر کنم و به نتیجهای برسم، بعد برخلاف آن روایتی را ببینم که سندش درست باشد، نظر خودم را کنار میگذارم و فرمایش معصوم را میپذیرم چون امام به وحی متصل است. آقای علامه هم این طور بودند. ایشان در قم اسفار درس میدادند و برای ما شعرهای مولوی را میخواندند، ولی هیچ کدام در تعارض با آموزههای قرآن و اهلبیت نبود. ایشان به آقای علی خواجهپیری که مسئول قرآن در وزارت ارشاد بود، زنگ زده و گفته بودند: آقاجون، تو که در قرآن کار میکنی، حواست باشه اِنی تارِکٌ فیکُمُ الثَّقَلَین کِتابَ اللهِ و عِترَتی، اهلبیت یادت نره. بعد به اکبر آقای خواجهپیری مدیر دبستان علوی گفته بودند: من به داداشت علی، اتمامحجت کردم. یعنی ایشان این دو بالِ قرآن و سنت را همیشه به عنوان میزانِ کارشان داشتند و امام معصوم را مبین قرآن و قرآنِ ناطق میدانستند ولی بیشتر، بحثهای کاربردی را دنبال میکردند که مثلاً با پدر و مادرت، با خانوادهات، با خودت، با طبیعت چگونه باید عمل کنی؟
صحبتهای آقای علامه تعادل بین عقل و نقل بود یک طرفه نبودکه یکی را نفی و طرد کنند.
اِنارَةُ العَقلِ مَکسوفٌ بِطَوعِ هَوی
وَ عَقلُ عاصِی الهَوی یَزدادُ تَنویرا
عقل کسی که با نفس مخالفت کند، روشنگریاش بیشتر میشود. ایشان خودشان شهودهایی داشتند ولی به این امور تشویق نمیکردند و از رفتن دنبال کسانی که قدرتهایی دارند و از غیب خبر میدهند پرهیز میدادند و پنبۀ کشف و کرامت را میزدند و بیشتر به آموزههای دینی که از کانالِ فقاهت رسیده ترغیب می-کردند. بله جایی که میخواستند اثبات کنند که فارغ از این دنیایی که چشم ما میبیند، خبرهای دیگری هم هست، از امور غیبی و کرامات به عنوان تک مضراب استفاده میکردند.
آقای علامه معتقد به کار فرهنگی بودند و به حرکتهای سیاسی اعتقاد نداشتند، میگفتند: اگر تکتک مردم درست شدند، جامعه درست میشود. راجع به مشروطه میفرمودند: دستهای مرموز مردم را حرکت میدادند. یک بار عدهای راه افتاده بودند و در طرفداری از مشروطه شعار میدادند و میگفتند: مَشتی روده را پِناهیم. گروه عقب میگفتند: ما هم چین، ما هم چین. ایشان معتقد بودند این جریان از جاهایی مثل سفارت انگیس حمایت میشد که مشروطهخواهان به آن پناهنده شدند و چند روز دیگهای غذا در سفارت برپا بود. بعد از غذا مردم به دستشویی احتیاج پیدا کردند، سفیر دستور داد تیغههایی را خراب کردند، مردم دیدند چند دستشویی آماده پیشبینی شده بود. مرحوم شیخفضلالله نوری طرفدار مشروطۀ مشروعه بود، او را در میدان توپخانه به دار زدند و پسرش هم جلوی دار دست زد.
آقای علامه اشاره به مستر همفر جاسوس انگلیس میکردند که 200 سال پیش محمدبنعبدالوهاب را تحریک کرد و نحلۀ وهابیت را راه انداخت. این بینش را از آیتالله بروجردی داشتند که فرموده بودند: کاری که جوانبش بر من روشن نیست، در آن دخالت نمیکنم.
در مورد مدرسۀ فیضیۀ قم همیشه با ناراحتی میفرمودند: اینجا سربازها طلبهها را میکشتند و از بالای ساختمان میانداختند پایین توی رودخانه.
محوریتِ آقای علامه گرایشهای مختلف را جذب میکرد. در مسائل سیاسی عدهای از معلمان با مبارزه موافق بودند و عدهای با کارِ فرهنگی ولی همه در کنار هم بودند. مثلاً آقای مدرسی نوۀ دختریِ مرحوم مدرس با حرکتهای انقلابی موافق بود و در کلاسِ انشا، بحثهای اجتماعی سیاسی را مطرح میکرد و آقای غفوری نگاهی جدید به مسائل دینی و آیات و روایات داشت. ولی آقای علامه به خاطر حفظ مدرسه جلوی بروزِ حرکتها و حرفهای تند را میگرفتند. در چهارم آبان، انقلاب شاه و ملت آقای باباهادی معلمِ تاریخ چند جمله از شاه و انقلاب سفید میگفت و دانشآموزها و معلمهایی که نظرِ مخالف داشتند، خودشان را کنترل میکردند چون خودی و غرور نداشتند که هرکس بخواهد دیدگاهِ خودش را علَم کند.
یک منبری در قم در نقد مسیحیت صحبت کرده بود و این خبر به گوش حاج شیخ عبدالکریم حائری رسیده بود. ایشان شدیدا منع کرده و گفته بودند: در روزگاری که ندای ضد خدا (منظور کمونیسم) بلند شده، ما باید به اهل کتاب بگوییم شما هم از مایید یعنی در برابر دشمن مشترک باید اختلافات کوچک را کنار بگذاریم و با هم برای هدف بلندتر اتحاد داشته باشیم. پشت منزل ما یک زمین خالی بود. نهم ربیع بچهها مجسمه درست میکردند و آتش میزدند و شعر میخواندند. ایشان میفرمودند: اینجا گوشۀ ده ونک چنین حرکتی میکنند، آن وقت بچههای شیعه را در بعضی مناطق سنینشین سر میبرند، این عمل آن عکسالعمل را در پی دارد. انسان باید در رفتار و حرکات خود دقت کند که عوارضی نداشته باشد. آقای علامه و آقای روزبه تفاوتهایی داشتند ولی صمیمیتر از دو برادر با هم کار میکردند. در مجموعههای ما وجود اختلافاتی که نتوانیم همدیگر را بپذیریم، با این که یک هدف مشترک داریم، گاهی صدمه میزند.
آقای علامه آخرین جلسات سال آخر دبیرستان تذکراتی راجع به ازدواج میدادند. ایشان تأکید زیادی بر مادر همسر داشتند چون بچهها از مادر یاد میگیرند و نمونههایی ذکر میکردند که مادر همسر، مزاحم فرد بوده است. در این زمینه خیلی حساس بودند. نکتۀ دیگری که میگفتند این بود که همسر باید به دلتان بنشیند.