مصاحبه با آقای عباس غنی

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۳/۳/۱۰

تعداد بازدید:۱

مصاحبه با آقای عباس غنی

خلاصۀ مصاحبۀ آقای عباس غنی همکار دبستان علوی دربارۀ علوی و استاد علامه (26/12/97)


بسم الله الرحمان الرحیم

خلاصۀ مصاحبۀ آقای عباس غنی همکار دبستان علوی دربارۀ علوی و استاد علامه (26/12/97)

من متولد 1316 هستم. از ابتدا روحیۀ مذهبی داشتم. هر وقت عالمی می‌آمد شهرستانک، بیشتر خانۀ ما وارد می‌َشد یا من می‌رفتم پیش او. من تا 42 سالگی شهرستانک بودم و به کشاورزی و باغداری مشغول بودم. آشنایی من با مدرسۀ علوی از این‌جا بود که یک شب حاج‌عباس‌آقای رحیمیان خانۀ ما در زد. گفت ما را دو سه شب اینجا راه می‌دهید؟ ما محیطی می‌خواهیم که ساکت باشد. گفتم به شرطی می‌دهم که صحبت پول نکنید، دیگر اینکه اگر نصف شب موسیقی گذاشتید، اثاثتان را بیرون بریزم. ایشان گفت: اتفاقا من دنبال چنین جایی هستم. بعد آقای سید محمد تقی حسینی معلم دبستان علوی شمارۀ 1 چند بار آمد شهرستانک خانۀ ما. ایشان سال 58 مرا برای همکاری دعوت کرد. گفتم: من یک سال می‌آیم ببینم چطور است. یک سال آمدم دیدم بچه‌هایم دارند در شهرستانک از تنهایی اذیت می‌شوند. سال بعد بچه‌ها را آوردم تهران.

آقای علامه در دبستان علوی شمارۀ دو برای اولیا صحبت می‌کردند. من از صحبت‌های ایشان خیلی خوشم آمد. من به خاطر مصطفی پسر بزرگم دعوت شده بودم. در آن جلسه دربارۀ تربیت بچه‌ها هم صحبت کردند. صحبتشان دربارۀ این روایت بود که إذا عَلِمتُم فَاعمَلوا به آنچه می‌دانید عمل کنید.

آقای علامه تابستان‌ها می‌آمدند شهرستانک خانۀ حاج‌آقا رضا نیکومنش. مدارس شهرستانک محیط مناسبی نداشت. به مدیرش چند بار التماس کردم آقای علامه شهرستاک است، بیا از ایشان استفاده کن؛ نیامد. در محیط مدرسه فحش مثل نقل و نبات بود. من وقتی برنامه‌های مدرسۀ علوی را دیدم، گفتم: باید بچه‌ها را مدارس خوب تهران بیاورم. پسرم مصطفی را آوردم دبستان علوی شمارۀ 2 کلاس سوم و دخترم را آوردم رفاه.

من در مدرسۀ علوی مسئول خرید شدم. 8 سال مسئول خرید بودم. از سرچشمه سبزی و میوه را روی دوش می‌گرفتم می‌آوردم. آقای حسینی می‌گفت: با ماشین بیار، اما من می‌گفتم: من اینطوری خوش دارم که کار کنم.

تابستان یک شب از صحرا آمدم، خانمم گفت: آقای علامه دو بار آمدند اینجا. رفتم پیش ایشان، گفتند: من در زندگی بدون شام خوابیده‌ام ولی با قرض نخوابیده‌ام، من یک مقدار از برادر شما عسل گرفتم، نمی‌دانم چقدر می‌شود، شما برو حساب کن ببین چقدر است. رفتم حساب کردم و پولش را گرفتم و به او دادم و تشکر کرد. یک دفعه هم با معلم‌ها رفتیم خدمت ایشان ده ونک برای ما صحبت کردند. خدا رحمتش کند. ایشان با همه روراست بود.

یک روز تابستان با حاج‌آقای رحیمیان سوار الاغ از صحرا آمدیم خانه. ایشان وقتی پیاده شد دست به گردن الاغ کشید گفت: بارک‌الله! تو بارت را به مقصد رساندی، وای بر رحیمیان! خدا رحمتش کند، خیلی مخلص بود. سال 58 کنار در نوشت اوصیکم بتقوی الله. برادران و دوستانم را به تقوای خداوند و پرهیز از گناه سفارش می‌کنم. این نوشته هنوز هم در منزل شهرستانک ما هست.

من یکی دو بار خانۀ آقای نیکومنش خدمت آقای علامه رفتم. چیزهایی که می‌گفت همه ناب و پرمغز بود.

مدیریت آقای رحیمیان حرف نداشت! همۀ همکاران علوی خوب بودند و کارها را به موقع و به جا تقسیم می‌کردند. من مسئول خریدم بودم. غروب‌ها می‌آمدم نظافت مدرسه را انجام می‌دادم و به خانه می‌رفتم.

در سرویس مدرسه کمک‌راننده بودم و برای بچه‌ها با قرائت قرآن می‌خواندم و به آن‌ها قرآن یاد می‌دادم. این کار را به پیشنهاد خودم انجام می‌دادم. بعد آقای رحیمیان فهمید و تشویقم کرد. قرآن را به عنوان تفریح یاد می‌دادم. هنوز بعضی بچه‌ها مرا می‌بینند، می‌گویند: هر چه از قرآن یادگرفتیم، از شما داریم. اکثر بچه‌های علوی از من قرآن یادگرفتند. معلم قرآن علوی شمارۀ دو یک روز با من در سرویس آمد تا ببیند چطوری من رفتار می‌کنم که بچه‌ها زود یاد می‌گیرند. سوره‌های کوچک را با بچه‌ها می‌خواندیم، من یک کلمه می‌گفتم بچه‌ها تکرار می‌کردند و یاد می‌گرفتند و حفظ می‌کردند. آن‌ها با ذوق و شوق برای خواندن قرآن از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. بعضی وقت‌ها مداحی می‌کردم و بچه‌ها سینه می‌زدند.

آقای علامه توصیه می‌کردند که با بچه‌ها باید با زبان خودشان صحبت کرد. از قدیم می‌گفتند:

چون که با کودک سر و کارت فتاد

پس زبان کودکی باید گشاد

بچه‌ای را می‌بردم دم درب خانه‌شان تحویل می‌دادم، این بچه چنان با من عیاق شده بود که می‌گفت: اگه آقای غنی نیاد من مدرسه نمی‌رم! چون من با بچه‌ها رفیق بودم.

آقای نیرزاده برای بچه‌ها نقش بازی می‌کرد، قرآن می‌خواند، شعر می‌خواند، بچه‌ها دست می‌زدند، می‌رقصیدند بعد یک سوت می‌زد همه ساکت می‌شدند انگار کسی نفس نمی‌کشد! معلم‌ها ته کلاس می‌نشستند، من هم گاهی می‌نشستم و تماشا می‌کردم. خیلی قشنگ با بچه‌ها کار می‌کرد و ضمن داستان اکبر و کدخدا از زبان بچه‌ها حرف می‌زد و بچه‌ها یاد می‌گرفتند.

ویژگی خاص مدرسۀ علوی این بود که با بچه‌ها رفیق می‌شدند. آقای شکوهی معلم کلاس اول، یک تابستان آمده بود شهرستانک. یکی از شاگردها به پدرش گفته بود: باید منو ببری شهرستانک آقای شکوهی رو ببینم، دلم براش تنگ شده! پدرش او را آورد شهرستانک تا معلمش را دید، خیالش راحت شد.

آقای سیاه‌کلاه به مدرسه خیلی کمک می‌کرد. ایشان مواد اولیۀ خوراکی مثل برنج، روغن، نخود و لوبیا را برای آشپزخانۀ مدرسه تهیه می‌کرد. برای معلم‌ها هم از این ارزاق می‌گرفت. من در طول یک هفته آن‌ها را تقسیم می‌کردم و به خانۀ معلم‌ها می‌بردم. بعد مدرسه هزینۀ آن را به مرور از حقوق آن ها کم می‌کرد. کادر و معلمین مدرسه اگر بچه‌هاشان اینجا درس می‌خواندند، آن‌هایی که داشتند بخشی از شهریه را می‌دادند و آن‌هایی که نداشتند اصلا نمی‌دادند. در مورد شهریه، حاج‌آقای رحیمیان می‌گفت: هر کس هر چقدر می‌تواند بدهد، اگر مردم با رضا و رغبت پول بدهند، کار روی بچه‌ها اثر دارد.

یک نفر بچۀ اولش در دبستان علوی درس خوانده بود ولی بچۀ دومش قبول نشده بود. گفت: من با بچه‌ام یک هفته هم شده اینجا می‌خوابم تا ثبت‌نامش کنید، چون نه فقط بچه‌ام آدم شد، بلکه خودم و خانواده‌ام هم آدم شدیم. این‌قدر این مدرسه اثر داشت.

دبستان شمارۀ یک در قدیم سالن اجتماعات نداشت و جلسات والدین آن در دبستان شمارۀ دو تشکیل می‌شد. در این جلسات روش کار مدرسه را به اولیا می‌گفتند که شما هم در خانه با بچه این‌طور برخورد کنید. یا راجع به بهداشت و تغذیه صحبت می‌کردند. پدر و مادر هر دو بودند. اگر چند نفر نمی‌آمدند دوباره دعوت می‌شدند و در مدرسه نوار جلسه را گوش می‌دادند. در این جلسات آقای سعیدیان، آقای شکوهی، آقای حسینی و آقای موسوی هر دفعه یکی صحبت می‌کرد.

من 31 سال در مدرسه بودم. کارمندان مدرسه همه با هم خوب بودند. ما خدمتکارها هفته‌ای یک بار جمع می‌شدیم و آقای موسوی برای ما صحبت می‌کرد.

نسبت به فضای جبهه و جنگ مدرسۀ علوی شمارۀ یک مشکلی نداشت. آقای احمدی فارغ‌التحصیل علوی و معلم کلاس اول بود. رفت جبهه و حدود سال 61 شهید شد. آقای محمود طباطبایی هم معلم کلاس دوم بود که جبهه رفت و شهید شد. شهید طباطبایی گفته بود: اگر من جبهه نروم، دیگری هم نرود، پس کی برود؟ باید برویم جلوی دشمن را بگیریم. آقای حسینی خدمت امام در جماران رسید و گفت: ما معلم‌ها که به بچه‌ها درس می‌دهیم آیا جبهه برویم یا نه؟ امام گفتند: شما نروید و به بچه‌ها درس بدهید، همه نباید بروند.

در شهرستانک ما صبح سحر می‌‌رفتیم صحرا، می‌دیدیم آقای علامه در حال برگشتن از پیاده‌روی است. هر روز تا قصر ناصرالدین شاه می‌رفت و برمی‌گشت.




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute