بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای سید احمد موسویراد، همکار دبستان علوی شمارۀ1 (4/6/1400)
من متولد سال 26 هستم. دورۀ تحصیل دبستان و دبیرستان تا کلاس هشتم را در شهر مرند گذراندم. سال 42 علاقمند شدم بروم دروس طلبگی. کلاس هشتم را نیمه کاره گذاشتم و در همان شهر مشغول تحصیلات طلبگی شدم. بعد آمدم تبریز تا شرح لمعه را خواندم و بعد آمدم قم و به دلایلی نتوانستم در قم بمانم. بعد از 3، 4 ماه آمدم تهران مدرسۀ شیخ عبدالحسین در بازار و مشغول تحصیل شدم. در ضمن تحصیل، کتابهای دبیرستانی را خواندم و متفرقه امتحان دادم و سال 47 دیپلم ادبی گرفتم. اکثر طلبههایی که با هم بودیم، دانشگاه رفتند و دکتری گرفتند و در دانشگاه تدریس کردند و بازنشسته شدند.
در ضمن تحصیل بعد از ظهرها در مدرسۀ نجفی قدسی علوم اجتماعی کلاس پنجم درس میدادم. سال 50 در مدرسۀ سادات، معلم کلاس چهارم شدم. همزمان در بعضی از مساجد و منازل کلاس قرآن برای بچهها داشتم. در یکی از این منازل که درس قرآن میدادم، آقای سید عطاءالله حسینی که در دبستان علوی شمارۀ 2 بود و به ایشان حسینیان میگفتند برنامۀ مرا دید و گفت: شما معلماید؟ گفتم: بله! گفت: بیایید علوی درس بدهید. من آمدم دبستان علوی خدمت حجت الاسلام سید علیاکبر حسینی، ایشان من را فرستاد خدمت آقای علامه در دبیرستان علوی. آقای علامه یکی از مجلدات المیزان عربی را به من داد و گفت: این را بخوان و برای من توضیح بده. خواندم و توضیح دادم. ایشان فرمودند بروم دبستان علوی شمارۀ 1 خدمت حاج آقای رحیمیان. شهریور 51 بود که رفتم و معلم کلاس اول شدم.
رفتار آقای علامه برایم تازگی داشت. ایشان با سرعت رفت و آمد میکردند و نوع نگاهشان به من و با دقت گوش کردنشان به حرفهای من برایم جالب بود. توضیح من که تمام شد بلافاصله کتاب را بستند و با سرعت بلند شدند و تلفن زدند به آقای رحیمیان و گفتند: یک دانشمند برایتان میفرستم و بعد با من سریع خداحافظی کردند. اینها برایم جالب و عجیب بود ولی دافعه نداشت.
مدرسۀ سادات ملی و مذهبی بود ولی رعایتهایی که در علوی میشد آنجا نمیشد مثلا تنبیه بدنی آنجا بود و بچهها را کتک میزدند که در علوی نبود. حاج آقای رحیمیان به عنوان مدیر مدرسه خیلی تأکید داشتند که تنبیه بدنی نباید باشد. وقتی وارد دبستان علوی شدم، آقای محمدیدوست دم در ایستاده بود. ایشان سنش از من بیشتر بود. سلام بلند بالایی داد و گفت: آقای دانشمند! من سرخ شدم و خجالت کشیدم. وقتی وارد اتاق دفتر شدم، حاج آقای رحیمیان بلند شدند و از بنده پذیرایی کردند. آرام شدم. وقتی صحبتمان با آقای رحیمیان تمام شد، به اتاق استراحت معلمین رفتیم، ایشان شروع کردند به شوخی کردن و فهمیدم که آدم خیلی مهربان و دوستداشتنی هستند. حاج آقای رحیمیان سؤالاتی از سابقه معلمیام کردند بعد گفتند: میخواهیم شما معلم کلاس اول شوید و تا سال تحصیلی شروع نشده دورۀ آموزشی مرحوم نیرزاده را بگذرانید. ایشان آن موقع تابستانها یک دوره روش تدریس کلاس اول را به معلمهای مدارس علوی، نیکان، علویاسلامی و زمان آموزش میدادند.
نوع همکاری در علوی خیلی برایم جالب بود. در مدرسۀ قبلی معلمها در زنگهای تفریح بحثهای مالی میکردند، حتی دو سه نفر بودند که برخوردهای تندی با هم داشتند ولی در علوی رابطهها بسیار دوستانه و مهربانانه بود و به شدت یار و همکار یکدیگر بودند. اگر معلمی نمیآمد، معلمهای دیگر با جان و دل کلاس او را اداره میکردند. حاج آقای شکوهی، آقای محمدی، آقای دلیریان و من، معلم کلاس اول بودیم. آقای فرهمند معاون و ناظم مدرسه بودند. بعد از حدود 18 سال که آقای رحیمیان فوت کردهاند، من هنوز احساس فرزندی نسبت به ایشان میکنم. ایشان از دیپلمههای قدیمی بودند ولی مسألهدان و روایتدان بودند.
سال سوم به من اجازه دادند در جلسۀ اولیا برای پدرها صحبت کنم ولی حاج آقای رحیمیان در تهیۀ متن صحبت به من کمک میکردند. جو مدرسه جو دوستانه ولی جدی بود. هم مقررات مراعات میشد و هم محبت و مهربانی در آن حکمفرما بود. سال 53 که من به علوی برگشتم، ناظم شدم و سال 57 که آقای فرهمند رئیس ناحیۀ 17 آموزش و پرورش شدند، من معاون دبستان شدم.
ما با آقای نیرزاده در آن تابستان 7-8 جلسه داشتیم که 4-5 درس اول کتاب فارسی بررسی شد. اصل آموزش الفبا با آقای نیرزاده بود. بعد به ما میگفتند: در عرض یک هفته این کارها را بکنید تا من بیایم درس بعدی را بگویم. یعنی تمرینها را به ما واگذار میکردند. بعد از فوت ایشان 3-4 سالی من طرح درس کدخدا و شعبان را اجرا میکردم. ایشان به ما خیلی محبت داشت و خیلی آدم دوستداشتنیای بود. وقتی ایشان درس میداد، معلمها ته کلاس مینشستند. من گاهی با عبا و عمامه کلاس میرفتم ولی بیشتر آن را در میآوردم و با پیراهن و شلوار بودم . بیشتر زنگهای تفریح در حیاط با بچهها بودم. بچهها خیلی زود به معلمها علاقمند میشدند و خواستههای معلمها را به راحتی و با علاقه انجام میدادند. آن موقع خیلی تأکید داشتیم خانوادهها تلویزیون نبینند. پدر یکی از بچهها گفت: آقا شما با این بچهها چه کار کردید؟ ما به اشتباه تلویزیون را روشن کردیم، این بچه سرش را زیر لحاف کرد و گفت: نباید تلویزیون را روشن کنید! تمام خاطرات تدریس من در کلاس اول شیرین است و من هیچ احساس خستگی در ذهنم از آن سالها سراغ ندارم.
آموزش دینی در دبستان علوی خیلی غیرمستقیم بود. حاج آقای رحیمیان نظرشان این بود که مسائل دینی با بچهها مستقیم مطرح نشود. قرآن سر صف خیلی کوتاه خوانده میشد. آقای علامه نظرشان این بود که تربیت دینی با حرف زدن نیست بلکه رفتار ما است که باعث تغییر رفتار و تثبیت عقاید دینی بچهها میشود. آقای رحیمیان میگفتند: رفته بودم خدمت آقای شیخ محمدتقی شریعتمداری، پرسیدم برای دیندار شدن بچهها چه کار کنیم؟ ایشان فرمودند: هیچ کاری نکنید، فقط معلم دیندار خوشاخلاق داشته باشید! آقای رحیمیان هم در شوراها تأکید داشتند که بچهها شما را خوب و دیندار ببینند.
من به قصهگویی خیلی علاقمند بودم، قصه میساختم و قصههای قرآنی مثل داستان حضرت موسی و حضرت ابراهیم را خیلی ساده به زبان بچهها برای آنها میگفتم. الان شورای برنامهریزی مدرسه تأکید دارد بچهها را در مقابل دین قرار ندهید که احساس کنند دین به آن ها فشار میآورد. اصرار به آنچه بچهها توان انجام آن را ندارند یا قبلا آموزش ندیدهاند و از بین بردن آرامشی که در بچهها است، باعث میشود تقابل به وجود آید.
الان برنامۀحفظ قرآن نداریم ولی سالهای 61-62 حفظ قرآن خیلی جدی بود. مسابقات قرآن در دبستان علوی شمارۀ 2 خیلی داغتر و جدیتر بود و جوایز خیلی عالی میدادند. یک سال جایزۀ مسابقه یک دوچرخه بود که به نفر اول میرسید. در آن سال نفر دوم که جایزه را نگرفته بود، ناراحت شده و قرآن را پاره کرده بود. آقای علامه مطلع شده بودند، در جلسۀ شورا فرمودند: ما موظف نیستیم بچهها را حافظ قرآن بار بیاوریم ولی نباید از قرآن زده کنیم، اینکه چند نفر جایزه بگیرند ولی چند نفر دشمن قرآن بشوند، درست نیست. قرار شد جوایز سنگین حذف شود و در عوض جشن قرآن برگزار شود که همه هدیهای بگیرند. در نتیجۀ این تصمیم رقابت کمتر شد اما آقای علامه معتقد بودند که عیبی ندارد، همین قدر که بچهها نسبت به قرآن بدبین نشوند خوب است.
در ابتدای معلمیام یکی از دانشآموزان خیلی شیطنت میکرد و حرفهای نامناسب میگفت. من فقه و ادبیات عرب خوانده بودم ولی کتابهای تربیتی مطالعه نکرده بودم، برای اینکه این بچه را بترسانم به او گفتم: اگر حرف بد بزنی، به زبانت سوزن میزنم! آقای رحیمیان این را شنیده بود، من را صدا کرد و گفت: شما واقعا این کار را میکنی؟ گفتم: نه! گفت: لِمَ تَقولونَ ما لا تَفعَلون، ما باید در تربیت همان کاری را که میتوانیم بکنیم بگوییم. تهدید، تربیت محسوب نمیشود بلکه ضد تربیت است. بعد به من توصیه کردند که شما کتابهای تربیتی مطالعه کنید. من همان سال 11 جلد کتاب مطالعه کردم. اولین آنها، کتاب کودک آقای فلسفی بود.
سالهای اول هفتهای یک بار شورا داشتیم. آقای علامه ماهی یک بار در این شورا شرکت میکردند. ایشان تأکید داشتند اگر چیزی در شورا تصویب شد، همه ملزم به اجرای آن هستند؛ اگر موافق نبودند باید میگفتند و اگر حرفی دارند، باید در شورای بعدی بیان کنند تا شورا نظرش عوض بشود. کارهای مدرسه در شورا تصمیم گرفته و بعد اجرا میشد. اعضای شورا کادر اصلی مدرسه بودند. الآن شوراهای بیشتری در مدرسه داریم: شورای برنامهریزی، دپارتمانهای آموزشی، شورای نظامت و شورای عمومی.
من یاد ندارم آقای علامه نظر خود را تحمیل کرده باشند. در ابتدای انقلاب من منزل ایشان رفته بودم. در موضوعی نظرم کاملا مخالف نظر ایشان بود و خیلی پافشاری کردم. ایشان گفتند: خب باشد، عیبی ندارد. من هم خداحافظی کردم و به خانه رفتم. فردای آن روز ایشان زنگ زدند که میتوانید بیایید؟ من هم که عاشق رفتن به منزل ایشان بودم و از نوع پذیرایی و برخورد ایشان چیز یاد میگرفتم، پذیرفته و رفتم. هنوز دستم به زنگ نرسیده بود که ایشان در را باز کردند و داخل شدم. ایشان جزوهای به من دادند و گفتند: عزیزجان، شما این را بخوانید تا من یک چای بیاورم. کمی دیر آمدند. به نظرم فرصت دادند که من آن جزوه را بخوانم. ایشان در آن جزوه تعدادی روایت و نظر بزرگان را آورده بودند که دلیل بر صحت فرمایش ایشان بود. بعد کتابی را برداشتند ورق زدند و گفتند: فلان صفحه را بخوانید، گفتم: نیازی نیست، من قبول کردم. ایشان در آن جزوه تعدادی روایت و نظر بزرگان را آورده بودند که دلیل بر صحت فرمایش ایشان بود. با گرمی خاصی گفتند: حقا که فرزند سیدالشهدایی! خیلی تشویق کردند و با چهرۀ شاد از من پذیرایی کردند. وقتی چایی را خوردیم، فرمودند: خب عزیزجان، دیرتان نشود! من هم خداحافظی کردم و برگشتم.
آقای علامه گاهی میآمدند در مدرسه میچرخیدند. گاهی میگفتند: آن چوب چرا روی آن پشت بام است؟ یا در مورد اصلاح موی معلمها تذکراتی میدادند. گاهی جلساتی داشتیم که خاص صحبت ایشان بود و گاهی ایشان در شورای ما شرکت میکردند.
آقای علامه از همکاران مدرسه حمایت میکردند. خود من طلبهای بودم که از شهرستان آمده بودم و خانۀ اجارهای کوچکی داشتم که با خانمم و یک بچه زندگی را شروع کردیم. وقتی مدرسۀ علوی آمدم، با حمایت آقای علامه توانستم خانهای در دولتآباد بخرم. بعدا آمدیم طرف میدان امام حسین خانهای خریدیم، باز ایشان کسری پول ما را کمک کردند. الان مدرسه خانههایی دارد که به معلمها میدهد، تا وقتی که در مدرسه کار میکنند، در آنجا سکونت داشته باشند. اگر معلمی بچهدار یا مریض میشد، آقای علامه غیرمستقیم به او کمک میرساندند. بعد از فوت ایشان این نوع کمکها کم شد.
من سال 52 وارد دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران، بالاتر از میدان بهارستان شدم. البته حضور من در غیر از زمان کلاسهای دانشکده نزدیک به صفر بود، چون از دبستان علوی میآمدم و سریع برمیگشتم. از ترم سوم با توافق استاد در کلاسهای شبانهاش شرکت میکردم. من با چند نفر از فارغالتحصیلهای علوی مثل آقای حاجیپور و آقای عبدالله اسفندیاری همدوره بودم و ارتباط داشتم. اینها با بقیۀ دانشجویان کاملا متفاوت بودند. با لباس مناسب و موقر میآمدند و میرفتند.
من به تحصیل علاقمند بودم. وقتی دانشگاه رفتم و نظرهای مختلف را در زمینههای مختلف دیدم، احساس کردم راحتتر میتوانم فکر بکنم و نظر مخالف را بپذیرم. دیگر به عنوان معلم، آموزههای حوزه را کافی نمیدانستم. وقتی لیسانس گرفتم، با انقلاب فرهنگی دانشگاهها تعطیل شد و دو سالی فاصله افتاد. کار من هم در مدرسه زیاد و جدی شده بود و دیگر ادامۀ دانشگاه برایم امکانپذیر نبود.
من همیشه زیر قبایم شلواری از همان رنگ و جنس میپوشیدم و همیشه اتوکرده و مرتب و منظم بودم. آقای علامه از پوشش من خوششان میآمد و چند بار هم این را به زبان آوردند. خود ایشان همیشه لباسشان تمیز و منظم ولی ساده بود. آقای علامه به تمیز و منظم بودن و نظم در کار خیلی تأکید داشتند. بارها در جلسات راجع به نظم در وقت صحبت میکردند و اینکه شما باید سرحال و با نشاط باشید و مقدمات این را در خانه فراهم کنید مثلا به موقع بخوابید، کیفیت غذا خوب باشد. ایشان در تغییر ساختارهای فکری ما تأکید داشتند و در سخنرانیهایشان اعتقاد ما را نسبت به کار تقویت میکردند. ایشان کار تربیت را واجب میدانستند و میگفتند: هر کاری که منتهی به تربیت نشود ابتر است. خیلی وقتها در جلسات نسبت به بیارزشی دنیا، تأکید میکردند. بیشتر صحبت های ایشان جنبههای انگیزشی و بینشی داشت. تشویقهای ایشان خیلی قشنگ بود، به گونهای که آدم احساس پرواز میکرد.
آقای علامه وقتی مدرسه میآمدند، به مفهوم واقعی نظارت داشتند و همه چیز را میدیدند. یکی دوبار دیدند من در حیاط عبا و قبا را درآوردم و با بچهها بازی میکنم، وقتی آمدم دفتر، ایشان جلوی پایم طوری بلند میشدند و احسنت و آفرین میگفتند که احساس میکردم خیلی کار خوبی کردم! برایم خیلی مهم بود که کارم مورد قبول ایشان باشد و اگر نیست بدانم و آن را اصلاح کنم.
مهارت بسیار مهم آقای علامه ایجاد خلاقیت در افراد بود. اگر نظر تازهای از فردی میشنیدند، آن را میپذیرفتند و پرورش میدادند. کارهای مرحوم روزبه را به گونهای تعریف میکردند که مشوق بسیار قوی بود که افراد خلاق بشوند. ایشان مهارتی داشتند که افراد را جذب کنند و با رفتارشان آنها را به خودشان علاقمند سازند. مثلا به نیازهای افراد توجه داشتند. ایشان از جهت دانش و تجربه مورد قبول ما بودند؛ میدانستیم حرفی بیجا نمیزنند. اگر حرف حقی در شورا مطرح میشد، ایشان خیلی راحت میپذیرفتند و میگفتند: حق با شماست، بارکالله! حتی این جمله را من بارها از ایشان شنیدم که من اشتباه کردم، حرف شما درست است! مثلا ایشان قبلا موافق تأسیس پیشدبستانی نبودند ولی بعدا که تغییراتی در وضعیت خانوادهها به وجود آمد که بچهها قبل از آمدن به مدرسه معلومات زیادی از این طرف و آن طرف کسب میکنند، موافقت کردند که پیشدبستانی داشته باشیم. در اختلاف نظر بین همکاران وقتی صحت یک نظر مشخص میشد، ایشان به شدت از آن حمایت میکردند و افراد را موظف میکردند که آن را عمل کنند. اول میگفتند مخالف و موافق حرفهایشان را تا آخر بزنند و حرفی باقی نماند حتی تأکید میکردند حرفی غیر از این نداری؟ آیا این استدلال را میپذیری؟ نهایتا وقتی نظر قطعی داده میشد، میگفتند: حالا دیگر باید اجرا شود و کسی نباید مخالفت کند.
من سال 51 وارد علوی شدم و مرحوم روزبه سال 52 فوت کرد لذا خاطرۀ خاصی از ایشان ندارم. اطلاعاتم در مورد ایشان از زبان آقای علامه است. ایشان خیلی آدم با تقوا، مؤمن، دانشمند، زیرک و خوشفهم بودند.
در زمان پیروزی انقلاب کادر علوی علاقمند حضور امام در مدرسۀ علوی بودند و همکاری میکردند. بین مدرسۀ علوی شمارۀ 1 و مدرسۀ رفاه دیوار را شکافته بودیم و دوتا در باز کرده بودیم، یک در طرف حیاط و یک در هم داخل یکی از کلاسها برای رفت و آمد کادر اجرایی و هر کس مسئولیتی را به عهده داشت، مسئولیت انتظامات داخلی با من بود. ابتدا قرار بود امام مدرسۀ رفاه مستقر شوند و مردم در دبستان علوی شمارۀ 1 با امام دیدار کنند. صبح روز سیزدهم تصمیم گرفته شد امام دبستان علوی شمارۀ ۲ بروند چون آنجا برای ملاقاتهای امام مناسبتر بود. من بدون عبا، سریع رفتم آنجا و در اتاق مقابل دفتر نظامت که امام بودند مستقر شدم و صبح تا ظهر از آنجا با بیرون ارتباط داشتم. من در جلسۀ انتصاب مهندس بازرگان به عنوان نخستوزیر در آمفیتئاتر حضور داشتم. آقای علامه مخالفتی با حضور امام در علوی نکردند و مخالف انقلاب نبودند، بلکه مخالف نوع عملکرد بعضی روحانیون بودند. میگفتند: عملکرد غلط روحانیت ممکن است باعث شود دین در نظر مردم تضعیف شود. چون اینها توان ادارۀ کشور را آنطور که باید و شاید ندارند و دورۀ علوم سیاسی را ندیدهاند. حکومت بسیار سخت است و هیچ حکومتی نمیتواند مطابق نظر همۀ مردم عمل کند و خواهناخواه مردم با آن مخالفتهایی پیدا میکنند. به خاطر مخالفت با حکومت، مردم مخالف دین میشوند و این به صلاح نیست.
در مدرسهداری، در یک محدودۀ کوچک، انسان میتواند شاگردهای توانمندی را تربیت کند. به این جهت آقای علامه خیلی محدود عمل میکردند و این جمله را از مرحوم روزبه نقل میکردند که در تربیت یا اصلا وارد نشوید و یا اگر وارد شدید باید کامل باشد. مدرسۀ علوی قابل گسترش است همینطور که گسترش پیدا کرده و الآن در خیلی از شهرهای ایران از آن الگو برداری شده است ولی نمیتواند در همۀ مدارس کشور پیاده شود. چون نیروهایی مانند معلمین علوی معتقد و توانمند کمتر پیدا میشوند. آقای علامه تأکید داشتند معلم باید آدم معتقد و سالمی باشد چون تربیت از راه گفتار معلم صورت نمیپذیرد، او با تشعشع روحی در شاگرد مؤثر واقع میشود. بنابراین بهترین افراد باید برای معلمی انتخاب شوند تا بتوانند تربیت را در مدارس گسترش دهند. بعضی از کشورها معلم را یک عضو برتر جامعه معرفی میکنند. پسر مرحوم پروفسور حسابی میگفت: آلمان بعد از جنگ جهانی دوم خیلی به هم ریخت و رشوهخواری رواج پیدا کرد. رئیسجمهور گفت: حقوق کارمندان را ده برابر کنید، اوضاع تغییرآنچنانی نکرد. گفت: حقوق معلمها را باز دو برابر کنید یعنی ۲۰ برابر قبلش، این هم موثر نبود. گفت: معلم باید عضو برتر جامعۀ آلمان باشد و همه باید به معلمها احترام بگذارند. آنها باید نشانه داشته باشند و در صفها نباید بایستند و زندگیشان باید تأمین بشود. به این ترتیب در عرض چند سال دوباره آلمان رشد کرد. اگر در ایران معلمها از بین افراد معتقد، متخصص و توانمند انتخاب میشدند، قطعا وضعیت اینطور نبود.
زمانی که آقای محمودی در دبستان علوی بودند، مدیر و معلمهای مدرسۀ ژاپنیها در ایران بازدید مدرسۀ ما آمدند. وقتی آزمایشگاه ما را دیدند، خیلی تعجب کردند که در ایران در کلاس دوم دبستان چنین آزمایشگاهی وجود دارد. نوع تدریس آقای عمرانی برایشان خیلی جالب بود که بچهها خودشان با آزمایش به مطالب علمی میرسند و معلم مستقیم چیزی را یاد نمیدهد. این یادگیری فعال است. ما به جای نمره، کارنامۀ توصیفی میدهیم که آقای عمرانی از بازدید مدارس ژاپن، چین و آلمان الگو گرفتند و ما در دبستان علوی شروع کردیم و سالها بعد آموزش پرورش آن را انجام داد. البته برای ادارۀ تا چند سال مجبور بودیم نمره بدهیم ولی برای خانوادهها کارنامۀ توصیفی میدادیم.
رابطۀ مدرسه با خانوادهها بسیار ارزشمند است. مدرسۀ علوی خانوادهها را در متن آموزش و پرورش وارد میکند و کلاسهای تربیتی برای آنها میگذارد. مدارس باید احساس مسئولیت خانواده نسبت به تربیت فرزند را تحریک کنند تا احساس خانوادهها این نباشد که وقتی فرزند را به مدرسه گذاشتند، مسئولیتشان تمام میشود. آقای محمودی مسافرتی به کانادا کرده بود. میگفت: آنجا حداکثر دانشآموزان یک کلاس ۱۱ نفر بود و هرکلاس یک معلم ثابت داشت که در زنگهای تفریح هم با بچهها بود و هر روز یکی از مادران به نوبت میآمد تا خانوادهها از این طریق در جریان تعلیم و تربیت بچهها قرار گیرند. در مدارس ما این امکانپذیر نیست ولی معلمین در ماه حداقل یکبار با پدر و مادرها در مورد فرزندشان ملاقات دارند و خانوادههایی که نیاز بیشتری دارند، گاهی هرهفته جلسه دارند.
من مسئولیت گروه نظامت را دارم که هر هفته با سه ناظم و معلم جلسه داریم. مسئول پرورشی مدرسه هم در این جلسات شرکت میکند در این جلسه مسائل دانشآموزانی که نیاز به رسیدگی دارند مطرح و راهکارهایی برای تغییر رفتار آنها گفته میشود. حدود ۱۰ سال است این جلسات را گذاشتهایم که خیلی مفید و مؤثر واقعشده است. تکتک بچهها پرونده دارند.
آخرین باری که آقای علامه را دیدم زمانی بود که ایشان مریض بودند و ما با جمع معلمین دبستان علوی شمارۀ1 منزلشان رفتیم. ایشان خیلی ضعف داشتند و به سختی توانستند دربارۀ خودسازی و بیاعتنایی به دنیا صحبت بکنند. یکبار هم اواخر با دوستان رفتیم. باز با سختی بلند شدند و نشستند و فرمودند: من خودم بلدم تنهایی بمیرم، شما کارتان را رها نکنید! ما متأثر شدیم. خدا رحمتشان کند. ایشان در واقع نمرده است. آن بدن خاکی رفته ولی آن هدفی که داشتند، الحمدلله جریان دارد و زنده است و انشاءالله همیشه زنده خواهد بود. در این 50 سالی که از آشنایی من با ایشان میگذرد، نگاه من به ایشان کاملتر شده، یعنی هر چه آثار کار ایشان و نوع اندیشۀ ایشان را در تربیت دیدم، نظرم نسبت به ایشان مثبتتر شده است.
من در این نیم قرن از کار تعلیم و تربیت هیچ خسته نشدم. چون اعتقادم این است که کاری که انجام میدهم، خود زندگی است و کار تربیت یک کار همیشگی و مفید است. هر جا میرویم برخوردهای مثبتی با ما میشود و میبینیم شاگردانی که ما در خدمتشان بودیم، با اکثریت جامعه متفاوتند و در ادب و انسانیت طوری تربیت شدهاند که هدف مرحوم علامه بود.
آقای علامه معصوم نبودند ولی کارهایی کردند که خیلیها نمیتوانند بکنند. ایشان کل ظرفیتی که داشتند، در زمینۀ تعلیم و تربیت به کار انداختند و چیزی فروگذار نکردند. تأثیر عمیقی که مدرسۀ علوی در چند هزار نفر فارغالتحصیل خود گذاشته، شاید در جاهای دیگر وجود نداشته باشد.
دکتر شکوهییکتا دورهای برای معلمهای مدرسۀ ما گذاشتند که در نوع تفکر همکاران خیلی مؤثر بود. این 7 نفر فوق لیسانس روانشناسی مدرسه گرفتند. به نظرم دوباره چنین موقعیتی مورد نیاز است. اگر امروز آقای علامه بود، همین کار تربیت را دنبال میکرد.