بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ هفت مصاحبۀ آقای سیدعلی محمودی فارغالتحصیل دورۀ 3 علوی
زندگینامه
من سیدعلی محمودی متولد 1324 در خانوادۀ روحانی و ذاکر و روضهخوان اهلبیت علیهمالسلام به دنیا آمدم. پدرم حاجسیدصادق محمودی در عین حال کاسب بود و مغازۀ بلور و چینیفروشی داشت و از آخوندهای تأثیرگذار فرهنگی در جنوب شهر تهران بود.
پدرم مدرسهای به نام مدرسۀ حجتیۀ اسلامی تأسیس کرده بود که 6 کلاس ابتدایی داشت. من در آن جا درس میخواندم. این مدرسه جزو مدارس جامعۀ تعلیمات اسلامی بود ولی از جهت آموزشی و تربیتی قابل قیاس حتی با مدارس دولتی امروز نبود. معلمین در عین دلسوزی و علاقه، تخصص تربیتی نداشتند و کار تربیتی نکرده بودند. ما از ناظم مدرسه میترسیدیم. کلاس دوم دبستان بودم که ناظم با دست سنگینش چنان به صورتم سیلی زد که پردۀ گوش راستم پاره و این گوشم برای همیشه کر شد. در مدرسه انواع تنبیهات بود و تنها ابزار ایجاد انضباط ضرب و شتم با دست یا با چوب یا با شلاق یا فلک بود! سبک تعلیم و تربیت دینی براساس تنبیه بود نه تشویق. مدیر ما، ما را به خاطر قرآن میزد، مثلا میگفت: باید تا ظهر سورۀ ناس را حفظ کنید؛ اگر حفظ نمیکردیم، ما را در دستشویی ترسناک مدرسه در زیرزمین حبس میکرد و در را میبست، میگفت: هر وقت حفظ شدید، در را باز میکنم.
آن زمان مدرسه رفتن برای دختران و رفتن دبیرستان برای پسران تحریم بود. مادر پدرم به او میگفت: سیدصادق، نذار سیدعلی بره مدرسه، میره بابی و بهایی میشه! و راست میگفت، یعنی بچههایی که آن روزگار مدرسه میرفتند، عموماً دین خود را از دست میدادند ولی پدرم به لطف خداوند مرا در سال 37 در دبیرستان علوی که علامه کرباسچیان سال 35 آن را تأسیس کرده بود، ثبت نام کرد. شهریه سال اول 500 تومان بود که پدرم آن را تقسیط کرد.
شرایط فرهنگی دهۀ 40
آقای علامه کار تبلیغی خود را از منبر شروع کرد. در سخنرانی خیلی قوی بود و مسجد بزازها منبر میرفت. بعد برای استفاده از درس آقای بروجردی به قم رفت. پس از 10 سال رسالۀ عملیه آقای بروجردی را به صورت روان و سلیس بازنویسی و تألیف و با نام توضیح المسائل چاپ کرد. اما به این سطح از خدمت قانع نمیشد. در متن جامعه بود و میدید ارزشهای دینی و ملی و منابع مالی جامعه به اسم مدرنیزم از دست میرود.
در تهران سفارتخانههای آمریکا، روس، انگلیس و آلمان بخش فرهنگی داشتند، که با تجهیزات عالی برای جوانها فیلم و سخنرانی میگذاشتند و مغز آنها را شستوشو میدادند و آنها را نسبت به مبانی اعتقادی و دینی سست میکردند و ریشۀ هویتهای دینی و ملی آنها را میزدند و به جای آن هویت غربی میدادند. در نتیجه جوانان ما در رفتن به مدارس جدید و دانشگاهها و استفاده از لباس و زبان غربی مسابقه میگذاشتند. کروات نشانۀ روشنفکری بود. مهندس بازرگان و دکتر سحابی و نهضت آزادی در دانشگاهها فعالیتهایی داشتند ولی نمیتوانست ما را در برابر غربزدهها و چپیها واکسینه بکند. آنها تئاتر و سینما داشتند. فیلمهای روشنفکری دست چپیها بود. به گفتۀ شریعتی، روشنفکر ایرانی بوقی بود که غربیها در آن میدمیدند و صدایش از او در میآمد. شریعتی در کتاب فاطمه فاطمه است نوشت: در عرض پنج سال، مصرف مواد آرایش خانمها 500 برابر شد. استعمار به وسیلۀ مدرسهها و دانشگاهها خواست دو کار بکند: یکی این که زن را از اسارت قدیم در بیاورد و اسارت جدید به او بدهد. زنهای امروز، اسیر نامرئی هستند. دوم این که توسط زنان بازار مصرف برای کارخانههای تولیدیاش درست کند. روز به روز جامعه به سمت کمرنگ شدن دین و هویتهای ملی و پررنگ شدن ارزشهای غربی میرفت.
آقای علامه میگفت: موسیو جردن 70 سال قبل در تهران کالج را تأسیس کرد و مدت چهل سال مدیر آنجا بود. چندین کشیش آورده بود که با همان لباس روحانی خیلی خوشتیپ، معلم و مشاور بچهها بودند. او با تربیتِ صدها نفر، روح مسیحیت را در ایران رواج داد. مدرسۀ اندیشه را هم مسیحیها تأسیس کردند که چند کشیش در آن درس میدادند. آنها با زندگی محقر و حقوق پایین ساختند و عقاید خود را در این مملکت تبلیغ کردند. یهودیها هم مدرسۀ اتحاد و هنرستان اُرت را داشتند. آری دشمن فهمید از کجا شروع کند و ما در خواب بودیم. در نتیجه جوانهای ما دین و آیین را کم کم از دست دادند و برخی از آنها با ادامه تحصیلات در خارج از کشور و داشتن مدارک علمی، مقامات و پستهای حساس مملکت را به دست گرفتند و آنچه را نباید میکردند، کردند. علامه برای این میسوخت که میدید روز به روز دین و ملیت ضعیفتر و مملکت غارت میشود. برای همین حوزه را رها کرد و به تأسیس مدرسه همت گماشت. میگفت: باید از مدرسه شروع کنیم، چون مملکت بیشتر به دست تکنوکراتها و بوروکراتهای تحصیلکردهای میچرخد که فرهنگ غرب را گرفتهاند و مردم را بیدین میکنند. ما باید مدرسه درست کنیم و هویتهای ملی و دینی را در بچهها تقویت کنیم. علامه درد دین و درد مملکت داشت. میخواست مملکت را از غارت غربیها به دست غربزدهها نجات بدهد. او فهمید که ما به افراد متخصص متدین خدوم نیاز داریم و این را بر خود واجب عینی میدانست. لذا حوزه و مرجعیت را رها کرد و به این واجب عینی پرداخت.
علامه در وصیتنامه فرهنگی خود نوشت: آیا ساختن مدرسه واجب نیست؟ پیامبرصلیاللهعلیهوآله فرمودند: مَن اَصبَحَ لا یَهتَمُّ بِاُمورِ المُسلِمینَ فَلَیسَ بِمُسلِم هر کس به امور مسلمین همت نگمارد، مسلمان نیست. آیا تربیت کودکان و نوجوانان از امور مسلمین نیست؟ آیا عزت و سربلندی فردای مسلمین به دست کودکان و نوجوانان امروز نیست؟ همۀ ائمه تا آنجا که میتوانستند، با ظلم و جهل، مبارزۀ مستمر فرهنگی کردند. الآن هم افراد خودساخته و معتقد مثل آقای علامه باید بیایند و این نوع مدارس را گسترش بدهند تا انشاءالله عزت و شرف و سربلندی جامعۀ ایران تأمین بشود.
ویژگیهای آقای علامه
علامه مجتهد بود و از لحاظ دینی مقام رفیعی داشت. میگفت سعی کنید در دین فقیه باشید و دین شما عالمانه باشد نه عامیانه و کارهایتان ریشهای باشد نه سطحی. او به زمان اشراف داشت، میفرمود: العالِمُ بِزَمانِهِ لا تَهجُمُ عَلَیهِ اللَّوابِس علامه قلبش با خدا بود.
علامه دغدغهاش این بود که مدرسه باید چه به لحاظ دینی، چه به لحاظ علمی و چه به لحاظ اجتماعی بهروز باشد. ما در احکام دین از مجتهد زنده تقلید کنیم تا بهروز باشد و بتواند مسائل جدید را پاسخ بدهد. بچهها هم در علم و صنعت باید بهروز باشند و آخرین رشتهها و پیشرفتهای علمی را دنبال کنند. در خدمترسانی هم باید مطابق نیاز روز عمل کنند.
یک بار در حضور علامه آماری راجع به فرار مغزها خواندیم. ایشان خیلی ناراحت شد و گفت: لا اله الا الله، اگر از مدرسۀ ما این مغزها به خارج مهاجرت کردهاند، ما ورشکستهایم! مگر ما دکتر و مهندس برای خارجیها میخواهیم درست کنیم؟! ما مدرسۀ علوی را تأسیس کردیم که متخصص متدین خدوم یعنی دکتر و مهندس برای مملکت خودمان درست کنیم. در اساسنامۀ اولیۀ مدرسۀ علوی نوشته بود: هدف تأسیس مدرسه، تربیت رجال دینی و علمی است. ما برای مملکت خودمان میخواهیم دکتر و مهندس داشته باشیم نه برای خارجیها.
خلاصه علامه با این اهداف بلند فرهنگی سال 35 مدرسۀ علوی را تأسیس کرد. او همهکارۀ مدرسه بود، یعنی هم مدیر بود هم معلم بود، هم ناظم بود. اوائل مهر و آخر اسفند و آخر خرداد موقع کارنامه دادن برای اولیا جلسه میگذاشت و خودش صحبت میکرد. ایشان تصمیمگیر نهایی و فصل الخطاب بود و حق هم همین بود. علامه مسئول مالی مدرسه هم بود و مدرسه را تأمین مالی میکرد و حقوق معلمها را میداد. همچنین خریدهای مدرسه با ایشان بود. در سالهای اول مستخدم دائمی نداشتیم خودم میدیدم که آقای علامه و آقای علیرضایی ناظم مدرسه، بعدازظهرها که بچهها میرفتند، مدرسه را جارو میکردند ولی علامه خودش به تنهایی دستشوییها را میشست و به همه چیز نظارت داشت.
دانشگاه
من سال 43 دیپلم گرفتم و دانشکدۀ علوم دانشگاه تهران رشتۀ ریاضی قبول شدم. در زمان ما فقط دانشگاه تهران رشتۀ ریاضی داشت. وقتی من فارغالتحصیل شدم، شاید 25 نفر لیسانس ریاضی در همۀ تهران فارغالتحصیل شده بود.
کارمعلمی
من به خاطر عشق و علاقهای که به مدرسه داشتم، گاهی به مدرسه سر میزدم. یک روز آقای علامه مرا دید و گفت: چه کار میکنی؟ گفتم: دانشگاه هستم. گفت: بهبه عالیه، فردا بیا کارت دارم. فردا رفتم. ایشان گفت: شما رشتۀ ریاضی میخوانی، باید یک معلم خوب بشی؛ این کار از مرجعیت بهتره چون میتونی دکتر، مهندس و حتی مرجع خوب تربیت کنی. بیا برای بچهها ریاضی بگو. منتها اول باید بری خدمت آقای نیرزاده دبستان علوی شمارۀ 1 دوره ببینی. رفتم، دیدم آقای دوایی که دو دورۀ از ما بالاتر بود، معلم کلاس اول است. آقای نیرزاده هفتهای یکی دو روز میآمد درس میگفت و آقای دوایی آن را مینوشت میداد به ما سر کلاس پیاده کنیم. من چون دانشگاه هم درس داشتم، هفتهای دو سه روز میرفتم مدرسه کمک معلم بودم. آقای علامه میخواست مرا با کار معلمی آشنا بکند تا علاقمند شوم و برای این که ما را از فساد اخلاقی و اعتقادی محیط دانشگاه نجات بدهد، گفت: بیا مدرسه. حقوق هم به من میداد و این برای من خیلی خوب بود چون جایی کار نداشتم و از پدرم هم نمیخواستم پول بگیرم. یک سال شاگردی آقای نیرزاده و آقای دوایی را کردم. سال بعد آقای علامه گفت: بیا دبیرستان. ولی کلاس به من نداد چون ازدواج نکرده بودم. بعد از ظهرها میرفتم با دانشآموزهای ضعیف زیر نظر آقای روزبه، جبر و هندسه کار میکردم. دو سال این طور بودم تا دبستان علوی نیاز به یک معاون و ناظم پیدا کرد. سال 46 آمدم معاون آقای رحیمیان شدم. ایشان دیپلم داشت و وارد کسب و کار در ابزار و یراق شده بود. وقتی مجوز دبستان علوی را میگیرند، آقای رحیمیان را به عنوان مدیر انتخاب میکنند. این مرد بزرگوار، دکان و کسب و تجارت و پول و درآمد را رها میکند و به خاطر خدا و به امر آقای علامه میآید مدرسۀ علوی شماره 1. این خیلی از خودگذشتگی میخواهد. در این سال مدرسۀ دخترانۀ رفاه در کنار دبستان علوی تازه تأسیس شده بود و من برای معلمهای ریاضی آنها روش تدریس ریاضی آموزش میدادم.
آقای علامه سال 47 دبستان نیکان را تأسیس کرد. من با آقای دوایی آمدم نیکان. آقای بهشتی مدیر مدرسه، آقای دوایی معلم و من هم ناظم بودم. فقط یک کلاس اول بود. ظهر برنامۀ ناهار و خواب بچهها با من بود. بعد از خواب برای آنها قصه میگفتم. بعد یک دستگاه درست کردم و قصههای مصور را با آن دستگاه به دیوار میانداختم؛ بچهها خیلی کیف میکردند.
ازدواج
آقای علامه مرا به ازدواج تشویق کرد تا ازدواج کردم. دو سال عقد کرده بودم. آقای علامه گفت: تا کی میخوای زنت رو نگه داری؟ عزیزجون، فکر عروسیت رو نکن، خرجش با من. عروسی را در خانه گرفتیم. معلمهای علوی و نیکان را هم دعوت کردم. 4 هزار تومان پول شیرینی و شام شد که آقای علامه تقدیم کرد. آن زمان حقوق من ماهی 800 تومان بود.
تدریس
آقای علامه در قم روی بعضی طلبههای با استعداد کار فکری میکرد و آنها را برای آینده میساخت. شیخ مهدی قاضی، شیخ حمید عیدی و شیخ عابدین صدیق از لرستان از این طلبهها بودند. ایشان آقای قاضی را تشویق کرد که یک دبیرستان در خرمآباد تأسیس کند. سال 49 دبیرستان علوی خرمآباد تأسیس شد. آقای علامه مرا خواست و گفت: عزیزجون، این آقایان یک مدرسه خیلی عالی در خرمآباد ساختند و دنبال یک مدیر هستند، شما برو آن جا. من اصلاً آمادگی نداشتم. گفتم: من تازه ازدواج کردم و خانمم حامله است. گفت: این حرفها چیه، بهایی بلند میشه میره آفریقا کار میکنه، تودهای برای مکتبش هر کاری میکنه، تو برای دین خودت نمیخوای کار کنی؟ گفتم: پس اجازه بدید با خانمم صحبت کنم. گفت: نه آقا، صحبت نداره، شما باید حتماً بری، قضیه تمام شده است. گفتم: آقا دانشگاه و درسم چی؟ گفت: این حرفها چیه، جعفربنابیطالب دستش را برای دین داد. گفتم: چشم. گفت: کی آقاجون حرکت میکنی؟ گفتم: هر موقع مسئولین مدرسه بخواهند. اواخر شهریور رفتم خرمآباد. مدرسه 12000 متر بود: 4000 متر قسمت بالا، زمین فوتبال چمن، 4000 متر قسمت پایین، زمین والیبال و بسکتبال و تنیس، 4000 متر هم فضای آموزشی با فضای سبز و گلکاری خیلی زیبا. آقای قاضی، آقای صدیق و آقای عیدی از استادشان آقای علامه بلندنظری را یاد گرفته و کلاسها، آزمایشگاهها و کارگاههای خوب آماده کرده بودند. آقای قاضی مخارج مدرسه را خودش میداد. من برنامههای علوی را آن جا اجرا میکردم.
آن سال مدرسه خیلی عالی جواب داد، به طوری که سال بعد داوطلب ثبتنام زیاد شد. ما سعی میکردیم تا جایی که بتوانیم به اصول و روشهای مدرسۀ علوی عمل کنیم. ظهر با بچهها نماز میخواندیم، عصر با آنها والیبال و فوتبال بازی میکردیم. امکانات ورزشی هم عالی بود. عصرانه را با هم میخوردیم. نماز مغرب و عشا را هم با هم میخواندیم. بچهها جذب ما میشدند، بدون این که ما بگوئیم این حلال است، آن حرام است خودشان میفهمیدند.
شیخ عابدین صدیق و شیخ عیدی درس ادبیات و دینی میگفتند. سال اول فقط 30 تا شاگرد اول دبیرستان داشتیم، سال بعد دو کلاس 24 نفر گرفتیم، سال بعد هم همینطور. سال 50 که بچهها زیاد شدند آقای قاضی از من خواستند که از تهران نیرو بیاورم، من هم آقای حسین رثایی و آقای احمد فقیهی را به خرمآباد دعوت کردم. آقای رثایی فارغالتحصیل علوی بود که در مدرسه رفاه کمک میکرد و آقای فقیهی شوهر خواهر ایشان معلم نیکان بود و قبلاً در مؤسسۀ صادقیه، خیابان آبمَنگل فعالیتهای فرهنگی داشت. مدیر رسمی آقای محسنی جوان بسیار فعال، علاقمند و متدین بود. کار خیلی مؤثر و موفق پیش میرفت.
به خاطر استقبال زیاد مردم، سال سوم برای ثبتنام ناچار شدیم گزینش کنیم. در گزینش استعداد دانشآموز و صلاحیت خانوادگی را در نظر میگرفتیم. در امتحان علمی من خودم سؤالات ریاضی و علوم و زبان را طرح میکردم.
در سال 50 آقای خمینی دستور داده بودند که با جشنهای دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی هیچ همکاری نکنید. ادارات دولتی و مدارس برای این جشن خیلی چراغانی و آزینبندی کرده بودند. آقای قاضی روحانی سرشناس شهر بود، میگفت: من مقلد آقای خمینی هستم و هیچ همکاری نمیکنم. آقای یگانه مدیر رسمی مدرسه به ایشان میگفت: مدرسه را میبندند. ایشان میگفت: نه نمیتوانند ببندند. اوایل اردیبهشت از ساواک نامه آمد که دبیرستان علوی، از ثبتنام خودداری کنید. رئیس فرهنگ آن جا آقای ستوده عمهزاده پدر من بود. به من گفت: دایی علی، دست رفقات رو بگیر و شهر رو ترک کنید، این تصمیم ساواکه و هیچ کاری هم نمیتوانید بکنید و من نگران جان شما سه نفرم.
آمدیم تهران خدمت آقای علامه گفتیم: میگویند دستور از بالاست، شما باید جمع کنید و بروید. آقای قاضی هم نتوانست کاری کند و مدرسۀ علوی خرم آباد مدرسهای که میرفت کل منطقۀ غرب ایران را زیر پوشش بگیرد را بستند که بستند. آقای قاضی میخواست از کردستان، کرمانشاه، ایلام و همدان دانشآموز شبانهروزی بگیرد، از لحاظ ساختمان فضایش را داشتیم، به لحاظ مالی هم ایشان قدرتمند بود و نیروی انسانی را هم میتوانستیم جور کنیم. طوری شده بود که سال آخر عالیترین دبیرها خودشان میآمدند با افتخار به ما پیشنهاد میکردند که ما دوست داریم بیاییم این جا خدمت کنیم. متأسفانه این چراغ خاموش شد. شاگردهایی که سه سال با ما بودند، الآن از فرهیختگان استان لرستان و منشأ خیراند؛ یکی از آنها دکتر علی صدیق است که دورهای میخواست وزیر آموزش عالی بشود و بعد ریاست دانشگاه خواجه نصیر شد و در حال حاضر معاون وزیر علوم است و تحصیلات عالیاش را از انگلستان گرفت و آمد ایران خدمت میکند. یکی دیگر آقای ایازی است که تئوریهای جالبی برای توسعۀ ملی دارد، خارج رفت و برگشت و الآن در لرستان خدمت میکند.
وقتی سال 51 ساواک مدرسۀ علوی خرم آباد را تعطیل کرد، آقای رثایی برگشت رفاه، آقای فقیهی رفت نیکان و من آمدم خدمت آقای علامه و مجدداً در دبیرستان علوی تمام وقت مشغول شدم.
حسن آلادپوش هنرستان کارآموز درس میداد و چون همکلاس من بود، مرا به آن جا دعوت کرد. از آقای علامه اجازه خواستم، ایشان گفتند: عیب نداره، اگر نیاز دارن برو. با اجازۀ ایشان هفتهای دو روز بعد از ظهر میرفتم هنرستان ریاضی درس میدادم. وقتی هنرستان کارآموز هم توسط ساواک تعطیل شد، با اجازۀ آقا یک سال هفتهای یک روز دبیرستان احمدیه میرفتم و به دانشآموزان راهنمایی مشاوره میدادم.
آقای لولاچیان به تشویق آقای علامه مدرسۀ دخترانۀ دوشیزگان و نرگس را تأسیس کرده بودند. آقای علامه مرا فرستادند هفتهای یک بعد از ظهر هم در دوشیزگان و هفتهای یک بعد از ظهر در نرگس با خانم معلمها روش آموزش ریاضی کار میکردم و هیچ گونه حقالزحمه نمیگرفتم.
در دبیرستان علوی 3 سال مشاور دورۀ 20 بودم و بعد مشاورۀ دورۀ 21 شدم. خیلی از این شاگردان بعدها معلم شدند.
بعد از انقلاب سال تحصیلی 58 – 59 مدیریت مدرسۀ آمریکایی کامیونیتی را به من واگذار کردند. اسم آن را مدرس گذاشتیم و چیزهایی که از علوی یاد گرفته بودم را در آنجا اجرا کردم. آقای هادی صبوحی و آقای صدرالحفاظی که فارغالتحصیل علوی بودند را زیر نظر آقای آدرانی معلم دبستان علوی شمارۀ 2 در راهنمایی گذاشتم و خودم در مقطع دبیرستان بودم. سال بعد مدرس به لحاظ تربیتی و آموزشی، خیلی رشد کرد.
در دبیرستان مدرس از پدر و مادرها موقع ثبتنام تعهد میگرفتیم که با ما همکاری کنند تا همراه هم بتوانیم بچهها را تربیت کنیم. فرم ثبتنام را براساس تجربۀ علوی تنظیم کردم. یک قرارداد قانونی بین مدرسه و خانواده بسته میشد و پدر، مادر، دانشآموز و مشاور آن را امضا میکردند و این کار در مدرسۀ دولتی خیلی مؤثر و مفید بود.
من در سفرهای خارج از کشور بهخصوص کانادا دیدم موقع ثبتنام، چنین قرارداد طرفینی بین مدرسه و پدر و مادر بسته میشود. آنجا کتاب درسی نیست، سرفصلهای درسی در جزوهای نوشته شده که یک نسخه آن را به خانواده میدهند و یک نسخه هم به معلم، یکی هم داخل خود مدرسه هست. این سرفصلها را آموزش و پرورش معین کرده، خانواده میداند امسال بچهاش مثلاً در کلاس دوم دبستان، ریاضی را از کجا شروع میکند و به کجا میرسد. یعنی حق خانواده است که بداند در مدرسه چه کار میکنند. به این ترتیب خانواده و مدرسه با هم ارتباط آگاهانه دارند. خانواده از مدرسه مطالبه میکند و مدرسه هم میداند پدر و مادر چه چیزهایی را تعهد کردهاند، از آنها مطالبه میکند. این ارتباط تنگاتنگ سبب میشود که دانشآموز رشد کند ولی متأسفانه در مدارس دولتی ما هیچگونه تعهدی بین خانواده و مدرسه نیست.
سال 61 که آقای پرورش، وزیر و آقای مظفرنژاد، معاون نیروانسانی و آقای نجفیعلمی، مدیرکل تربیت معلم شد، چون دانشگاهها به جهت انقلاب فرهنگی تعطیل شده بود، تنها مراکز آموزش عالی دایر، مراکز تربیت معلم بود. من مسئول تربیت معلم دینی و عربی شدم که 850 دانشجو از سراسر ایران در آن پذیرفته شده بودند. سال بعد آقای سید علیاکبر حسینی مدیرکل آموزش و پرورش استان تهران شد و بنده را به عنوان رئیس منطقه 12 انتخاب کرد. نزدیک سه سال در این سمت خدمت کردم. بعد از آن هفتهای سه روز در دبیرستان میرداماد میدان قیام دبیر ریاضی شدم.
آقای علامه سال 66 مرا برای کمک به حاج آقای رحیمیان مدیر دبستان علوی شمارۀ 1 به آن جا فرستاد، چون ایشان بیماری سرطان داشت و روز به روز حال ایشان سختتر میشد. به این ترتیب هر روز صبح میرفتم مدرسۀ علوی و سه روز بعدازظهر در مدارس دولتی ریاضیات میگفتم.
آقای علامه میفرمود: کار با بچهها تخصصیتر است، غربیها معلم متخصص را میگذارند برای اطفال کوچک. حاجعباس رحیمیان یک مرد فهمیده، باشخصیت، ارزشی و عاشق کار بود. ایشان کارهایی که میخواست به معلمین بگوید، هیچ وقت مستقیم نمیگفت و به زور کار را به آنها تحمیل نمیکرد ایشان در مدرسۀ به نکات ریز توجه داشت مثلاً به من گفت: معلمها با خانوادهها در ارتباطاند، بیشتر مادرها میآیند، مراقب باش شیطان قوی است. معلم که با مادر مینشیند حتماً درب اتاق باز باشد یا اتاق شیشهای باشد، آن دو تنها نباشند، این خلاف شرع است. بعد به معلمین بگو روزی که ملاقات با مادرها دارند، عطر نزنند، چون مادر از این بو خوشش میآید، آن وقت ما آمدیم ابرویش را درست کنیم، چشمش را کور کردیم، آمدیم به بچه کمک کنیم، خانواده را خراب کردیم. یاران علامه همه به ارزشهای دینی معتقد و عامل بودند. در علوی در کنار آقای رحیمیان خیلی چیزها یاد میگرفتیم.
در این زمان دانشگاه تربیت معلم آموزش و پرورش، دورههای شبانۀ ضمن خدمت گذاشته بود و لیسانس میداد. من چندتا از معلمها مانند آقای هادی عمرانی و آقای شهرابی را فرستادم رفتند لیسانس علوم تربیتی گرفتند. همچنین آقای هادی عمرانی را فرستادم ژاپن دوره دید. ایشان از مدارس ژاپن 12 ساعت فیلمبرداری کرد و آورد به معلمین مدارس ما نشان میداد و این باعث تحولاتی شد.
چون تخصص اولیۀ من آموزش ریاضی بود، سه چهار سال است ریاضیات ابتدایی قسمت هندسه را به سبک مدرسۀ مونتهسوری ابزاری کردم، تا لازم نباشد بچهها هندسه را حفظ کنند، ابزار در اختیار معلم است. کتاب آموزش ریاضیات ابتدایی، پایاننامۀ دکتر شکوهی است که از 63 سال پیش تا حالا حرف اول را میزند. براساس فرمایش ایشان، بازیهایی برای یادگیری مفهوم ریاضی درست کردم. خوشبختانه یکی دو سالی که با مدارس عراق و افغانستان از طریق مؤسسۀ علوی همکاری داشتم، من این بازیهای ریاضی ابتدایی را ترجمه کردم و در اختیارشان گذاشتم و یکسری از آموزشهای تجربی مفهومی هندسی را درست کردم. الان میخواهم آموزش حساب را ابزاری کنم که بچهها با نرمی یاد بگیرند نه با سختی. در آموزش حساب و هندسه، بچههای سن پایین نیاز دارند تا آموزش آنها عینی باشد. امیدواریم بچهها ریاضیات را به صورت عینی در کلاسهای پایین و به صورت انضمامی در دورۀ اول دبیرستان و به صورت ذهنی در دورۀ دبیرستان یاد بگیرند.
گزینش دانشآموز
استعداد
دکتر شکوهی میگفت: شما باید هر کسی را به اندازۀ استعداد و تواناییاش رشد بدهید. از گل محمدی توقع گل محمدی داریم و از گل یاس، گل یاس. یک کسی باید بقال خوب بشود، یک کسی باید معلم خوب بشود، یک کسی باید مهندس خوب بشود. همه باید باشند تا چرخ جامعه بچرخد. این رحمت خداست که استعدادها متفاوت است و برحسب این استعدادها، مشاغل متفاوت در جامعه اداره میشود.
آقای علامه میگفت: بچههایی که از جهت ذهنی نمیکشند و اگر معلم خودش را سر کلاس بکشد، درس را نمیفهمند، نباید روی اینها نیرو بگذاریم و وقت معلم و امکانات مدرسه را صرف کنیم. امکانات مالی و انسانی ما محدود است؛ این امکانات و زمان محدود را عقلا و شرعا باید جایی صرف کنیم که بیشتر نتیجه بدهد چون هدف ما پرورش و تربیت انسانهای متدینِ متخصص خدوم است. یعنی باید روی افرادی کار کنیم که استعداد متدین شدن، متخصص شدن و دانشگاه رفتن و خدوم شدن را داشته باشند چون تا دانشگاه نروند دکتر و مهندس باسواد و متخصص نمیشوند. ما افراد مستعد را میگیریم و برای خدمت آماده میکنیم و راه را برایش باز میکنیم، چون استعداد دارد خودش جلو میرود و استعدادهای الهیاش را رشد میدهد. آقای علامه فرزند یکی از نزدیکان خودش را اخراج کرد، من در آن شورا بودم. اگر بچه از جهت درسی نمیکشید، محترمانه به پدر او حالی میکرد که بچۀ شما ترمز کلاس است و اینجا خودش اذیت میشود. اخراج درسی وسط سال خیلی کم داشتیم. در این موارد مدرسه برای ثبت نام او در مدرسۀ دیگر کمک میکرد.
خانواده
آقای علامه معتقد بود: ما در محیطِ مناسب مدرسه، تربیت خانواده را تکمیل میکنیم، لذا ایشان در جلسات پدرها میگفت: اگر میخواهید فرزندانتان متدینِ متخصصِ خدوم تربیت شوند، با ما همجهت باشید.
عقل و شرع میگوید ما باید دانشآموز مستعد را بگیریم که مغزش کشش داشته باشد و خانوادهاش هم سالم و مناسب باشد و او را رشد بدهیم. این به این معنا نیست که حتماً هوش خیلی بالا داشته باشد. بچههایی بودند که نمرۀ هوش آنها بالاترین نمره مثلاً 140 بود اما چون خانواده مناسب نبود، علوی آنها را نپذیرفت ولی بچهای که نمرۀ تست هوشش 95 بود ولی خانوادۀ خیلی عالی داشت، پذیرفته میشد. آقای علامه میفرمود: فارغ التحصیلهایی که به کار تعلیم و تربیت برگشتند و منشأ خدمات عالی شدند، عموماً هوش خیلی بالا نداشتند ولی خانوادههای خیلی خوب، هم جهت و همفکر داشتند، اینها به درد جامعه میخورند.
علوی نخبهپروری نمیکرد؛ بچهای را میگرفت که حداقل بهرۀ هوشی را داشته باشد، از لحاظ جسمانی سالم باشد و به لحاظ خانوادگی خوب باشد. منظور ایشان از خانوادۀ خوب، خانوادۀ هماهنگ بود که حرف مدرسه را قبول داشته باشد لذا در خانوادههای بچههای علوی دکتر، مهندس، کارمند، راننده، روزنامهفروش و کارگر داشتیم.
تست و مصاحبه
50 سال پیش، شاگردهای کلاس اول دبستان علوی و نیکان را استاد نیرزاده تست میکرد بعد آقای هادی صادق کمک ایشان آمد. آقای علامه با ناراحتی میگفت: نکند تست ما ملاک علمی نداشته باشد و ما پیش خدا مسئول باشیم که یکی را رد کردیم و یکی را پذیرفتیم. بعد دکتر حیدرعلی هومن به ایشان معرفی شد که یکی از 5 تستساز دنیاست و کتابش چندین بار برنده شده. آقای علامه گفت: خیلی خوبه آقاجون، ایشونو دعوت کنین. دور اول برنامۀ تست ورودی 500 هزار تومن به ایشان دادند! عدهای این مبلغ را زیاد میدانستند. آقا گفت: به خدا میگوئیم ما گشتیم، بهترین و علمیترین میزان را برای سنجش گیر آوردیم. دکتر هومن یک روش علمی دقیق برای تست گذاشت. دانشآموزی که تست میشد، تستکننده نمیدانست این بچه کی هست، فقط یک شماره داشت تا اثری در نتیجۀ آزمون نداشته باشد. بعد از بالاترین نمرات دو برابر موردنیاز را برای مصاحبه و تحقیق خانواده اعلام میکردیم.
به این ترتیب گرایشات شخصی، احساسی، عاطفی، سیاسی و صنفی در گزینش دخالت نداشت. جالب بود در همان زمان فرزند یکی از نزدیکان من در امتحان دبستان علوی شرکت کرد و قبول نشد یا نوۀ یکی از مدیران دبستان در تست رد شد! یا یکی از نزدیکان آقای رفسنجانی نمره نیاورد. دکتر هومن تست هوش میگرفت، معلمین کلاس اول برحسب تجربهشان تست استعداد میگرفتند، یک نمره هم از مصاحبه در میآمد، یک نمره هم مربوط به تحقیق بود، اینها جمع میشد و نمرۀ نهایی را برای پذیرش و یا ردکردن تشکیل میداد.
توانایی مالی
حدود سال 66 که زمان جنگ بود و سطح مالی مردم پایین بود، به آقای علامه گفتیم: آقا، در شرایط مساوی اجازه میدهید از خانوادۀ پولدارتر انتخاب کنیم؟ ایشان با عصبانیت گفت: به هیچ وجه ملاحظۀ مسائل پولی را نکنید؛ علوی روی پول بنا نشده، ما هیچ وقت سراغ پولدارتر نرفتیم! امام زمان تا حالا تأمین کردند، بعد هم تأمین خواهند کرد.
گزینش معلم
آقای علامه از تأسیس مدرسۀ علوی اهداف بلندی داشت. همه چیز مدرسه در ید با کفایت آقای علامه بود. ایشان با نگاه اول طرف را میشناخت. آقای روزبه را برای مدیریت دبیرستان انتخاب کرد که در مدرسۀ تخت جمشید تهران که الآن امور تربیتی تهران شده، معلم فیزیک بود. آقای روزبه بعد علمی و روش تدریس معلمها را بررسی میکرد. آقای علامه هم از طریق مشاهدۀ کلاس و نظرات بچهها، معلم جدید را از جهت رفتاری بررسی میکرد و اگر معلمی به کار نمیآمد، او را محترمانه رد میکرد و حقوق تا آخر سال او را میداد. لذا معلمی که اخراج میشد، شاید علاقهاش بیشتر میشد، چون این یک کار عجیب و غریبی بود و هیچ مدرسهای این کار را نمیکرد. در دورۀ خود ما شاید 7، 8 معلم عوض شدند. علامه میفرمود: هر نیرویی که استخدام میکنید، باید با او قرارداد ببندید و حق و حقوقش را بدهید. استناد میکرد به فرمایش امام رضا علیهالسلام که فرمودند: حق و حقوق کارگر را بدهید، در آخر هم مقداری اضافه به او بدهید.
آقای علامه معلم مجرد را به هیچ وجه اجازه نمیداد سر کلاس برود. من تا زمانی که مجرد بودم، در کنار معلم برای حل مسألۀ ریاضی با بچهها کار میکردم. زمانی من دبستان علوی شمارۀ 1 به جای آقای رحیمیان مدیر بودم، آشپزمان مریض شد، او جوان 17، 18 سالهای از بستگانش را به جای خودش معرفی کرد. این خبر به گوش آقای علامه رسید. ایشان مرا خواست و گفت: چرا کارگر مجرد آوردی؟ گفتم: کسی را نداشتیم و تازه ما بالای سرش هستیم. گفت: نه، ردش کنید. رفتیم یک آدم زن و بچهدار آوردیم.
جذب معلم
آقای علامه حقوق معلمها را مانند مدارس دیگر حساب میکرد بعد به آنها بیشتر میداد تا آنها را نگه دارد. وقتی من آمدم علوی، ماهی 300 تومن میگرفتم. آقای علامه حقوق تابستان ما را هم میداد. یکی از دوستانم معلم یکی از مدارس اسلامی شده بود، میگفت: به من 180 تومن میدهند، 20 تومن هم بابت بیمه کم میکنند، برای تابستان هم حقوق نمیدهند. آقای علامه با ناراحتی میگفت: پس این معلم تابستان چیکار کنه؟ خرج داره، زن و بچه داره، بره عملگی کنه؟!
آقای علامه علاوه بر مسائل مالی، معلم را تکریم میکرد. جلوی معلم تواضع میکرد، میایستاد تا او وارد میشد، بعد مینشست با او خوش و بش میکرد. هر زنگ تفریح میگفت برای او چایی بیاورند. معلم وقتی این برخورد را میدید، عاشق مدرسه میشد و کیفیت کارش را بالا میآورد و ماندگار میشد. آقای علامه میگفت معلم را باید تأمین کرد تا سر کلاس نیاز علمی دانشآموز را تأمین کند. وقتی ما در علوی تأمین بودیم، جای دیگر نمیرفتیم. یک روز گفت: عزیزجون، تو بعد از ظهرها تدریس خصوصی داری، فردا سر کلاس خستهای، آیا مشکل مالی داری؟ گفتم: نه، به بچههای فامیل و دوستها درس میدهم. گفت: به آنها بگو من در اختیار مدرسۀ علوی هستم، صاحبکارم گفته که حق نداری جایی درس بدی. گفتم: راحتم کردی آقا، توقعات مردم زیاده. گفت: بعد از ظهر مطالعه کن، برای فردا طرح درس داشته باش. دراز بکش رفع خستگی کن و فکر کن که فردا با دانشآموزی که دیروز درس را نفهمیده و سؤال کرده، چطوری برخورد کنم؟ تو مسئولی و مدیون بچهها هستی، اینها دست ما امانت هستند. من هم در خانه همین کار را میکردم.
آقای علامه وقتی تشخیص میداد که یک معلم عضو مجموعه شده، میگفت: این جزو عائلۀ ماست؛ همچنان که پدر برای رفاه عائلۀاش باید سنگ تمام بذاره، ما هم وظیفه داریم برای معلم خونه بخریم، ماشین بخریم، خدمات پزشکی و درمانی به او بدهیم. خود بنده 4، 5 سال که در علوی کار کردم، آقای علامه برای من خانه خرید. ایشان خیلی از معلمها و مستخدمها را خانهدار و ماشیندار کرد بدون اینکه از حقوقشان کم بکند. ایشان اول سال به معلمها ارزاق میداد که معلم با خیال راحت سر کلاس برود. میگفت: اگر معلم نگران زندگیاش باشد، این نگرانی در کلامش منعکس میشود و نمیتواند کارش را خوب انجام بدهد. قیمت ارزاق از حقوق ماه ما کم میشد ولی پول خانه و ماشین را خودش میداد. ما در علوی یک پدر عطوف داشتیم به نام علامه که دست شفقتش بالای سر همۀ ما بود. این بود که ما عاشق مدرسه میشدیم و خودمان را مدیون آن میدانستیم.
رشد معلم
از طرف دیگر، آقای علامه به فکر مسائل پرورشی ما بود، میگفت: این کتاب رو خوندی عزیزجون؟ میگفتیم: نه. میگفت: اینو بگیر بخون. خانم توحیدی مدیر مدرسۀ دخترانۀ راه شایستگان بعد از بازدید مدارس انگلستان جزوهای نوشته بود به نام سفرنامۀ تربیتی. آقای علامه به من گفت: ایشون نوشته که در مدارس آنجا مدیریت حضور نداره، یعنی چی؟ گفتم: نمیدونم. گفت: اینو بخون، من ازت سؤال میکنم. خواندم ولی نتوانستم جواب بدهم! گفت: برو یک بار دیگر بخون. دو سه روز بعد زنگ زد گفت: فرق مدارس ما با مدارس آنها چیه؟ گفتم: آنها مدیران آیندۀ را تربیت میکنند و ما مریدان آیندۀ را. گفت: آقا این حرفو باید با آب طلا نوشت. اونها مدیرپرورند و ما مریدپرور، تفاوت از زمین تا آسمان است. آقای علامه هم به فکر تأمین نیازهای مادی معلمها بود و هم آنها را رشد میداد. از سالی که من رسما معلم شدم، صبحها ما را میفرستاد دبستان علوی شمارۀ 2، آقای حسینی تفسیر میگفت و آقای آدرانی نهجالبلاغه، ما رشد پیدا میکردیم. هر چند بعضی معلمها نمکناشناسی کردند، خانهدار شدند بعد از مدرسه رفتند ولی علامه ناراحت نشد! گفت: اینها به خودشان جفا و بیوفایی کردند. آنهایی که باوفا و با صفا و قدرشناس بودند، روز به روز کیفیت خدمتشان افزوده میشد.
ایشان چند نوبت در شورای مدیران فرمودند: خجالت نکشید، بروید خدمت آقای ضیاآبادی زانو بزنید و در محضر ایشان شاگردی کنید و اگر فرصت ندارید، کتابها و جزوات ایشان را بخوانید. به بنده امر کرده بودند جمعهها بروم 200 عدد جزوۀ صفیر هدایت ایشان را بگیرم، به مدیران مدارس بدهم تا بین معلمان خودشان پخش کنند.
من سال 48 از دانشگاه تهران لیسانس ریاضی گرفتم. سال 50 نظام آموزش و پرورش و کتابهای درسی عوض شد. بخشنامه آمد که معلمین باید برای آموزش کتابهای جدید دوره ببینند. آقای علامه گفت: برو این دورۀ ریاضی را ببین، گفتم: آقا من لیسانس ریاضیام! گفت: نه، برو شاید یک کلمۀ به دردبخور داشته باشد. بنده را فرستاد این دورۀ 90 واحدی را دیدم که انصافا هم خیلی به دردم خورد. ایشان همیشه این دغدغه را داشت که معلمها از جهت روش و محتوا بهروز باشند.
آقای علامه سال 56 به من گفت: برو علوم تربیتی بخون. ایشان در کتاب وصایای تربیتی نوشتهاند معلمی که علوم تربیتی نداند، حق ندارد سر کلاس برود. من رفتم دانشکدۀ علوم تربیتی شرکت کردم، فوق لیسانس بگیرم. انقلاب که شد من مدیر مدرسۀ مدرس و بعد پستهای مختلف دیگر شدم و درس را تعطیل کردم. با انقلاب فرهنگی دانشگاه تعطیل شد. سال 65 برای ادامه به دانشگاه برگشتم. در دانشگاه با دکتر غلامحسین شکوهی چند درس برداشتم که این فرصت مطالعاتی در تحولات فکری و روشی من بسیار اثرگذار بود.
آقای علامه این آیه را برای من خواند که فَبَشِّر عِبادِ الَّذينَ يَستَمِعونَ القَولَ فَيَتَّبِعونَ أحسَنَه و گفت: برو ببین این مدرسۀ آمریکاییها چیکار میکنن، نکتههای خوبشونو بگیر، بیار، ما یاد بگیریم، مدرسۀ خودمونو اعتلا ببخشیم. سه روز رفتم آنجا، 28 هزار متر مربع بود، زمین فوتبال، سالن ورزش و سالن کشتی داشت. سران مملکت مثل هویدا نخست وزیر و فرح همسر شاه فارغالتحصیل آنجا بودند. 350 دانشآموز داشت. بعد از انقلاب من مدیر آنجا شدم، اسمش را مدرس گذاشتیم. یک روز هم رفتم مدرسۀ رازی مال فرانسویها بود که بعد از انقلاب چند تکه شد. (یک دبیرستان، یک آمفیتئاتر، یک رستوران، یک خانۀ معلم، یک تعاونی معلمین، یک هنرستان فنی و ادارۀ آموزش و پرورش منطقۀ 3) این مدرسه به این بزرگی فقط 300 دانشآموز داشت. خانۀ مدیر و چند تا از معلمهایشان هم آنجا بود. تمام لوازم حتی میز و نیمکتها را از فرانسه آورده بودند. آقای علامه میگفت: مدارس ما هم باید هکتاری باشد، باید برویم از اینها یاد بگیریم. من میرفتم گزارش این مدارس خارجی را مینوشتم به ایشان میدادم. ایشان در شورا برای معلمها میخواند. بعد میگفت: مدرسۀ علوی در مقابل اینها مثل قوطی کبریته! به این اکتفا نکنید. محل مدرسۀ نیکپرور –راهنمایی علوی- 6 هزار متر باغ بود، آقای علامه آنجا را خرید که اردوگاه تابستانی بچهها بشود. چون باغنو ونک را گرفته بودند و علوی اردوگاه نداشت و هر سال استخری را اجاره میکرد. علامه معتقد بود که وسعت فضا، در وسعت دید بچهها خیلی مؤثر است. مدرسۀ دارالفنون امیرکبیر مال 140 سال پیش است، کلاسها، آزمایشگاهها و سالن ورزشی خیلی بزرگی دارد. آقای علامه میگفت: مدرسه باید بزرگ و وسیع باشد و امکانات فیزیکی و آزمایشگاهیاش مثل مدارس خارجی در سطح عالی باشد.
دکتر شکوهی در یکی از کلاسهایش، به مرحوم نیرزاده خیلی احترام گذاشت و روش ایشان را عالمانه نقد کرد و گفت: روش تفکیک که معلم بگوید: آب، اول «آ» دوم «ب» آب، علمی نیست. بچه در سن 6، 7 سالگی تفکر انتزاعی ندارد، بلکه تفکر کلی دارد، آب را با لیوان میبیند. یکی از دلایلی که در مملکت ما میزان مطالعه پایین است، این است که بچه در روزگاری که میخواسته با خواندن و نوشتن آشنا بشود، اذیت شده و خاطرۀ خوبی از کتاب و کتابخواندن ندارد. الآن در اروپا سالیان درازی است که روش گشتالتی و کلنگری whole language پیاده میشود. آنها حتی از جمله شروع میکنند، نه از کلمه. من به این روش خیلی مشتاق شدم و این مشکل آموزش روش الفبا را به آقای علامه گفتم. ایشان گفت: لا اله الا الله، یعنی ما غیر علمی کار میکنیم؟ گفتم: بله، دکتر شکوهی میگوید این غیر علمی است و در کشورهای خارج 50 سال است که روش جدید اجرا میشود. ایشان گفت: پس ما به بچهها خیانت کردیم، باید این روش را یادبگیریم. تو میری خارج این را یاد بگیری؟ گفتم: بله آقا. قرار شد برویم خارج، راه و چاه آن را پیدا کنیم. دنبال ویزا رفتیم. چند ماه طول کشید، انگلیس ویزا نداد. آقای علامه هی میگفت: چی شد؟ آقا، ول نکنید، این خیلی مهمه، ما باید جلوی روش غلط را بگیریم، روش آموزش باید علمی باشد، نه دیمی. سوئیس جور شد. آقا گفت: برو ببین چیکار میکنن. 4 ماه رفتیم سوئیس، مدارس آنجا آلمانی زبان بود، نتوانستیم خوب ورود پیدا کنیم ولی از مدارس بینالمللی آنجا بازدید کردم، چون زبانشان انگلیسی بود. دفترچۀ دانشآموزهای آن مدارس را گرفتم و با خودم به ایران آوردم. روز اول بچۀ پایه اول نوشته: من دیشب یک لیلیپوت خوردم. دیگری نوشته: من به سینما رفتم. هر کس از چیزی که دوست داشته شروع کرده.
سفر دوم کانادا رفتم، آنها انگلیسی زبان بودند، در آنجا هم دیدم اول «آ» دوم «ب» در کار نیست و آنها هم از جمله شروع میکنند. آخر سال بچه هم خواندن یاد گرفته بود هم نوشتن. آن وقت این بچه که با عشق و علاقه یاد گرفته، به مطالعه رغبت پیدا میکند. متأسفانه ما ذوق مطالعه را در کلاس اول میکشیم.
سفر سوم رفتم مدارس فرانسه را دیدم. آقای علامه مرا شارژ میکرد. میگفت: برو ببین آنجا چیکار میکنن؟ بعد میگفت: آقا یه کاری بکنین که ما هم بتونیم اون روشها رو تو مدرسههامون بیاریم. در این سفرها تا به ایران میبرگشتم، آقای علامه فوری مرا احضار میکرد، میرفتم گزارش سفر را میدادم. ایشان مواردی را یادداشت میکرد، بعد چند جلسه به بنده امر میکرد این تجارب را برای مدیران مدارس بگویم. ایشان دنبال این بود که نکند ما نسبت به بچههای مردم به خاطر اِعمال روشهای سنتی غلط (روش تفکیک)، مدیون باشیم. ایشان معتقد بود ما باید با روشهای نو به بچهها آموزش بدهیم، تا پولی که میگیریم حلال باشد.
خوشبختانه در آموزش و پرورش ایران در سالهای اخیر، دکتر قاسمپور آموزش فارسی را از حالت تفکیک درآورد و بچهها از آموزش کلمه شروع میکنند. باز یک پله بهتر شد ولی مثل خارج نشد. در مدارس خود ما هم مقداری جبههگیری میشد. معلمی که 30 سال به روش قدیم کار کرده، نمیتواند روش جدید را بپذیرد. آقای علامه یک سال تابستان، آقای دوایی، آقای خواجهپیری و حسینآقا کرباسچیان را فرستادند انگلستان تا از مدارس آنجا بازدید کنند. آقای علامه میگفت: معلمین ما، مدارس خارج را باید ببینند تا دیدشان باز بشود. دیدن فیلم مدارس خارج، ارزشش از ده ساعت سخنرانی برای معلمها بیشتر است.
من مدارس سوئیس، فرانسه، آلمان و اتریش در اروپا و مدارس کانادا را دیدم. میرفتم و فیلم میگرفتم. وقتی از سوئیس آمدم دریافتهایم را به صورت 6 جزوۀ 30، 40 صفحهای به نام اکسیر تربیت نوشتم.
در این سفرها از جهت سکونت، مهمان سفارت بودم. آنجا روزها با معرفی سفارت از مدارس مختلف بازدید میکردم و عصرها به بچههای کارمندان سفارت درس میدادم. بعضی سفرا مرا نمیشناختند ولی وقتی میفهمیدند من فارغالتحصیل علوی هستم، خیلی احترام میگذاشتند. تا میگفتم علوی، درها باز میشد. وزیر خارجه زمانی آقای ولایتی و زمانی آقای خرازی بود. مدرسۀ علوی به لحاظ علمی و دینی آوازۀ جهانی پیدا کرده بود چون فارغالتحصیلهای آن هر جا بودند، آنجا را آباد کرده بودند. آقای رفسنجانی گفته بود: بچههای علوی را هر جا فرستادیم، خیال ما راحت بود، چون به ناموس مردم و اموال بیتالمال خیانت نمیکردند. وقتی آقای علامه را معرفی میکردیم، شیفتۀ ایشان میشدند و به ایشان و ما احترام میگذاشتند.
مسائل تربیتی
در مدرسۀ علوی یک مدل تربیت عملی و عینی جلوی چشم ما بود. وقتی ما میدیدیم آقای علامه آشغال روی زمین را برمیدارد، ما هم یاد میگرفتیم. وقتی میدیدیم مدرسه منظم و مرتب است و همه چیز سر وقت و بدون تأخیر انجام میشود، نظم و انضباط را یاد میگرفتیم. ما از شخصیت دینی و علمی معلمها درس میگرفتیم. فضا، فضای تربیتی بود. حتی دستشوییهای حیاط همیشه تمیز بود. الآن در دبیرستان علوی صندلیهایی که ما روی آن درس میخواندیم یا میزی که در دفتر مدرسه آقای علامه پشت آن مینشست، هنوز سالم مانده و از آنها استفاده میشود. چون ایشان بحث حقالناس را با ما کار کرده بود و ما معتقد بودیم این صندلی امانت است و باید آن را تا آخر سال تمیز نگه داریم. در این فضای تربیتی، هر کس به اندازۀ استعداد خودش بهره میبرد. آقای علامه نقش اول را در تربیت داشت.
ما وقتی آمدیم مدرسۀ علوی، دیدیم مدیر ما آخوندی است که اصلا اهل زدن نیست، آخوند دیگری به ما زبان درس میدهد. کمکم انجماد فکری ما با دیدن علامه، روزبه و گلزادۀ غفوری باز شد. سن بلوغ سن بازنگری افکار و اعتقادات است. اگر کسی اشتباه رفته، اگر مربیان خوبی داشته باشد، در جوانی میتواند اصلاح شود و صدهزار مرتبه شکر که ما با مکتب تربیتی علامه آشنا شدیم.
اوایل در مدرسه آشپزخانه نداشتیم. ساعت 12:30 تا 14:30 وقت ناهار بود. بعضی که خانههایشان نزدیک مدرسه بود، میرفتند ناهار میخوردند و برمیگشتند. خانۀ ما خیابان مولوی، محلۀ بازارچۀ سعادت بود. نمیرسیدم بروم خانه ناهار بخورم و برگردم. ناهار میآوردم در مدرسه میخوردم. یک روز کلاس دهم، ظهر با حسن آلادپوش رفتیم چلوکبابی لُقانته در بهارستان، بعد چند تا هویج ایرانی خریدیم و شستیم، خوشمزه و شیرین بود. همینطور گاز میزدیم و میآمدیم به طرف مدرسه. در کوچۀ نظمالدوله یک دفعه یکی از پشت سر ما گفت: سلامٌ علیکم و تیز رفت. دیدیم آقای علامه است. گفتیم: کار ما ساخته است! رسیدیم مدرسه، انتظار داشتیم آقای علامه ما را بخواهد و دعوا کند. دو سه روز گذشت و خبری نشد. گفتیم: حتما ایشان یادش رفته است. روز چهارم آقای علامه ظهر من را صدا کرد دفتر، گفت: دوست داری بزرگ شدی، چیکاره بشی عزیز جون؟ من هم چون پدرم و هم آقای علامه خیلی از آقای بروجردی تعریف میکردند، گفتم: میخواهم مثل آقای بروجردی بشوم. ایشان دست روی زانوی من گذاشت و گفت: بَه بَه! خیلی عالی! وقتی شما مرجع تقلید شدین، کسانی که شما را میبینن، میگن این آسد علی حضرت آیتالله محمودی، یه روزی تو کوچه هویج میخورد! غذا خوردن در حال راه رفتن مکروهه، شما تو راه دیگه چیز نخورین. من حاضر بودم زمین دهن باز کند، بروم زیرِ زمین. این حرف ایشان در من اثر گذاشت و من دیگر تا الآن در حین راه رفتن، چیزی نخوردم. تربیت یعنی مربی باید مراقب باشد، تا در موقع مناسب اقدام تربیتی کند و حرفش جا بیفتد و اثربخش باشد.
داستان دیگر اینکه در کوچۀ نزدیک منزل ما زورخانۀ شیرخدا بود و من علاقهمند بودم و عصرها هفتهای سه روز آنجا میرفتم. یک روز ظهر زمان ناهار و بازی من و حسن آلادپوش و توکلی در کلاس صندلیها را کنار زده بودیم و من رفته بودم پشت میز معلم مثل مرشد زورخانه روی میز میزدم و حسن آلادپوش هم آن وسط میچرخید. یک مرتبه در کلاس باز شد و آقای علامه وارد شد. ما خشکمان زد و همینطور ماندیم. ایشان در را بست و رفت و ما گفتیم کارمان در آمد و از مدرسه اخراج شدیم! چند روز بعد آقای علیرضایی ناظم و معلم ورزش مرا خواست و گفت: تو زورخانه میری؟ گفتم: بله. گفت: کجا؟ گفتم: در محلمان باشگاه شیرخدا. گفت: برای چه میری؟ گفتم: میروم میل میگیرم بازو بیارم و سینهام جلو بیاد. گفت: میل تو رو میسوزونه ، بازو نمیآری، سینهات هم نمیاد بالا. میری مسجد شاه، دو تا دمبل یک کیلویی میخری، میاری مدرسه بهت میگم چی کار کن. من رفتم و خریدم و آوردم و ایشان روش کار را یاد داد و من دیگر زورخانه نرفتم. بعد از فارغالتحصیلی از آقای علیرضایی پرسیدم: آقا قصه چی بود؟ گفت: آقای علامه به من گفت: این بچه زورخونه میره، محیط زورخونه فاسده، این رو یک جوری نجاتش بده. آن زمان محیطهای عمومی از جهت فسادهای اخلاقی و همجنسگرایی خیلی خراب بود. خلاصه این تدبیر، خیلی به جا بود. بعد آقای علیرضایی مرا آورد در رشتۀ والیبال به طوری که وقتی دانشگاه رفتم، جزو تیم والیبال دانشکدۀ علوم شدم. دکتر شکوهی میگوید: تربیت یعنی نظارت بصیرانۀ مداوم مربی در حرکات متربّی. خداوند به علامه بصیرت و حواس خیلی جمعی داده بود، خیلی چیزها را متوجه میشد و خوب تدبیر تربیتی میکرد.
آقای علامه برای گزینش بچهها را مصاحبه میکرد بعد در مدرسه مشاور بچهها بود و به همه توجه داشت و کارهای تربیتی بچهها عمدتا با ایشان بود. یک بار مرا در کوچه دید، گفت: علیجان، نماز شبت چه جوریه؟ گفتم: آقا، من اصلا برای نماز شب بیدار نمیشم. گفت: خب نمازای روزت چطوریه؟ خلاصه ایشان غیرمستقیم بچهها را هدایت میکرد.
من اهل کوهنوردی بودم. در سالهای 53 تا 55 که معلم راهنما بودم، آقای علامه پنجشنبهها به من میگفت: علیجون، فردا که میخوای بری کوه (روی کاغذ اسم سه دانشآموز را نوشته بود) این سه نفر را با خودت ببر کوه، یه ساعت میری، یه ساعت برمیگردی، نیم ساعت هم میشینی فلانجا، (یک حدیث هم نوشته بود) این حدیث را میخونی، خفشون نکنی! الآن نون و پنیر فردا رو بگیر، صبح خیلی زود نونواییها بستن. من به این سه نفر که میگفتم، کیف میکردند. هفتۀ بعد میگفت: این دو تا رو ببر و این حدیثو بخون. کانت میگفت: خدا را برای بچهها استدلال نکنید، کاری کنید که خدا را احساس کنند. علامه هم میگفت: وقت برگشتن، دم اون چشمه این حدیث را برای اینها بگو. یعنی حرف خوب را در جای خوب و با روش خوب بگوئید تا جا بیفتد. اینطوری روی بچهها تکتک کار میکرد.
آقای علامه به مسائل جامعه خیلی آگاه بود. یکی از مقرراتی که ایشان در مدرسۀ علوی گذاشته بود، کوتاه بودن موی سر بچهها بود. چون در جامعۀ آن روز، آلودگی و فساد جنسی خصوصاً عمل کثیف بچهبازی زیاد بود. ایشان میفرمود: موی سر در زیبا شدن جوان خیلی مؤثر است. ایشان اجازه نمیداد ما صورتمان را تیغ بزنیم و لباسهای خوشگل تن کنیم. باید پیراهن ساده میپوشیدیم. کاملا مراقب ارتباط بچهها با هم بود. فلسفۀ صندلیهای جداجدا در مدرسۀ علوی همین بود. میگفت: اَلدَّفعُ اَهوَنُ مِنَ الرَّفع پیشگیری سادهتر و عقلانیتر از درمان است. حتی ایشان مراقب رفتار معلم ورزش با بچهها در حیاط بود و بچهها را به هر کسی نمیسپرد. به پدرها میگفت: نگذارید بچهها تنها خانۀ خاله و دایی و عمو و عمه بروند یا آنجا شب بخوابند. مواظب بود ما با بچههای محل ارتباط نداشته باشیم، چون محیط اخلاقی محلهها خراب بود. به خانوادهها در این راستا دستورات غذایی میداد. وقتی من خواستم برای همکاری به دبیرستان علوی خرمآباد بروم، گفت: مراقب برنامه غذایی دانشآموزان نوجوان نسبت به مصرف پیاز، زعفران، تخم مرغ و غذاها و سبزیهای محرک جنسی باشید. جوان خودش انرژی دارد، دیگر از بیرون نباید تحریکش کرد. ایشان میگفت: بچه جایی خطا میکند که چشم ناظر نباشد، لذا در زنگهای تفریح و ساعتهای ورزش و ظهرها زمان نماز و ناهار افرادی را مراقب میگذاشت که غیر مستقیم بچهها را زیر نظر داشته باشند. اگر میفهمید بعضی بچهها میلجنسیشان زیاد است، اسم آنها را به مشاور میداد و میگفت: اینها را بیشتر مواظب باش! گاهی ایشان زنگ تفریح شاگردی را صدا میزد و میگفت: فلانی را پیدا کن من با او کار دارم، او باید میگشت دنبال فلانی. بعدها فلسفۀ این کار را برای من گفت که من میدیدم دست این شاگرد روی شانۀ دیگری است، میخواستم از او جدا شود. ایشان اجازه نمیداد بچهها با هم معانقه و روبوسی کنند. این کار برای بزرگسالان است نه برای بچههای 14، 15 ساله که از درون یک پارچه آتش شهوت جنسیاند.
آقای علامه در مسائل اخلاقی خصوصا گرایشهای جنسی اول معتقد به پیشگیری بود ولی اگر بچهای آلودگی جنسی حاد پیدا میکرد، ایشان سریع او را اخراج میکرد. میگفت: اگر اخراج نکنیم، اپیدمی میشود و یک بز گر گله را گر میکند.
آموزههای تربیتی
آقای علامه زمانی که ما محصل بودیم، برای ما درس فقه میگفت، یک ساعت هم درس اخلاق میگفت و از نهجالبلاغه، خطبۀ متقین و خطبۀ کمیل را توضیح میداد. من خیلی از آنها را حفظ هستم. در ضمن قواعد دستور زبان عربی این خطبهها را با ما کار میکرد. ایشان در روش تدریس، استاد بود. ایشان با عالیترین و علمیترین روش مطالب را در ما درونی کرده بود که من هنوز مزۀ آن کلاسها در جانم هست. ایشان یک هفته دربارۀ این فراز زیارت اربعین وَ بَذَلَ مُهجَتَهُ فيكَ لِيَستَنقِذَ عِبادَك َمِنَ الجَهالَةِ وَ حَيرَةِ الضَّلالَة در کلاس کار میکرد، هم روی تجزیه و ترکیب عبارتش و هم روی معانی بلندش که درونی ما بشود.
آقای علامه در مدرسۀ علوی یک فضای صددرصد تربیتی درست کرده بود و معلمین معتقدی آورده بود که با ایشان هماهنگ بودند. در این فضا فکر گناه و مسائل ضداخلاقی وجود نداشت. در و دیوار مدرسه، تربیت بود. در هر کلاس یک تابلوی تربیتی قشنگ 20 در 80 سانت زده بودند. یک سال این شعر عربی بود:
لَیسَ الیَتیمُ الَّذی قَد ماتَ والِدُهُ
بَلِ الیَتیمُ یَتیمُ العِلمِ وَ الأدَبِ
یک سال این شعر خواجه نصیر طوسی بود:
لذات دنیوی همه هیچ است نزد من
بر خاطر از تغیر آن هیچ ترس نیست
روز تنعم و شب عیش و طرب مرا
غیر از شب مطالعه و روز درس نیست
یک سال این شعر عربی بود:
بِقَدرِ الکَدِّ تُکتَسَبُ المَعالی
وَ مَن طَلَبَ العُلی سَهَرَ اللَّیالی
تَرومُ العِـزَّ كَيفَ تَنامُ لَيـلاً
يَغوصُ البَحرَ مَن طَلَبَ اللَّـآلي
آقای علامه در کلاس اخلاق یک ماه روی این اشعار کار میکرد به طوری که در ذهن ما حک میشد و ما هنوز آنها را حفظ هستیم. گاهی وسط درس که ما خسته میشدیم، آقای علامه تصنیفهای رادیوی زمان شاه را عین همان خواننده، برای ما میخواند و ما روی میز میزدیم. چند لحظه بعد وارد بحث میشد. مثلا میگفت: اَلعِلمُ یَحرُسُکَ وَ اَنتَ تَحرُسُ المال، محمودی معنی کنه.
آقای علامه قبل از تأسیس مدرسۀ علوی چون منبری قویای بود، دعا میخواند و توسل پیدا میکرد. یک روز من منزل ایشان بودم، گفت: من خودم دعای ندبه میخواندم و خیلیها پای منبرم گریه میکردند. بعد دو سه فراز از دعای ندبه را خیلی قشنگ خواند و من احساس کردم ایشان همۀ دعای ندبه را حفظ است. شاید 30، 40 جمعه با آقا کار داشتم، میرفتم منزل ایشان ونک، میدیدم یک صندلی چوبی گذاشتهاند و یک پارچۀ سفید روی آن انداختهاند. وقتی آقای موسوینسب روضهخوان میآمد، آقا به احترام او بلند میشد و ایشان را از در خانه تحویل میگرفت. ایشان روی صندلی مینشست و روضه میخواند. آقا هم گوش میکرد و بیصدا گریه میکرد. گاهی خودش تنها بود، من بارها این صحنه را دیده بودم. آقای علامه میگفت: امام زمان مظلوم و غریب است. ما دلمان را به چراغانی و شربت و شیرینی خوش کردهایم که در تولدش جشن بگیریم. همینطور که میگفت: امام زمان غریب است، اشکش جاری می شد. میگفت: امام زمان مظلوم است، باید کاری کنیم که امام زمان شاد بشود. توسل یعنی امام را وسیله کنیم که معرفتمان، محبتمان و بعد تبعیتمان از امام بیشتر شود. عبادتی عبادت است که عادت نباشد و انسان را یک درجه بالا بیاورد. آقای علامه به شدت به آستان مقدس معصومین معتقد بود. ولی میگفت: در محرم و صفر با این همه خرج و اطعام، آیا در معرفت و شعور جامعه تغییری ایجاد میشود و مردم در تبعیت از امام یک پله بالاتر میآیند؟ یا بعد از رفتن به کربلا آدمتر میشوند؟ ایشان این حدیث شریف را میخواند که ما اَکثَرَ الضَّجیجَ وَ اَقَلَّ الحَجیج. بعضی که نمیتوانند بروند اروپا، برای دل خودشان میروند مکه، باید پرسید: بعد از این زیارت چقدر تغییر میکنند؟
پنجشنبهها در حیاط دبیرستان قدیم در خیابان ایران صندلی میچیدیم، یک سخنران خوب مثل آقای مطهری، آقای جعفری، آقای شریعتمداری و آقای مزینی میآمدند برای ما سخنرانی میکردند. یا وقتی کلاس یازدهم بودم، ماه رمضان ظهرها یک دهه آقای مطهری، یک دهه آقای جعفری و یک دهه آقای شریعتمدار میآمدند برای ما صحبت میکردند.
یکی از کارهای بزرگ و ریشهای علامه این بود که بچهها فرق آخوند و روحانی را بفهمند. علامه با روحانینماها به شدت مخالف بود و بین آخوند خوب و آخوند بد فرق میگذاشت. میگفت: ما نمیخواهیم مریدپروری کنیم، میخواهیم آدمپروری کنیم. آخوندهای خوب را احترام میکرد. مثلا دکتر بهشتی با دو پسرش از آلمان آمده بود، آقای علامه تحویلش گرفت و اسم پسرهایش را نوشت که یکی از علوی و یکی از نیکان فارغالتحصیل شدند. خیلی از آخوندهایی که ظاهر و باطنشان فرق میکرد، بچههاشان خراب شدند. چون میدیدند پدر در اندرونی یک جور است و در بیرونی یک جور دیگر، در نتیجه دچار تضاد میشدند.
آقای علامه مقید بود در ذهن بچهها عمامه به سر را از روحانی تفکیک کند. ایشان با روحانیهای واقعی، روشن و فعال امثال آقای مطهری، آقای جعفری، آقای بهشتی ارتباط داشت و از آنها استفاده میکرد. ما را میفرستاد منزل آقای جعفری خیابان زیبا، میگفت: از ایشان استفاده کنید. من دانشجو بودم و جلسۀ ایشان میرفتم. ایشان مباحث فلسفی میگفت. آقای علامه معتقد بود ملاک روحانی خوب و بد را باید برای بچهها بیان کرد تا آنها بعدها مرید و شیفتۀ روحانی بد نشوند و به هر کسی که این لباس را دارد، سرسپرده نگردند.
من از سال 37 که دبیرستان علوی رفتم تا سال 57 حتی یکبار هم آقای حلبی را در مدرسۀ علوی ندیدم. ایشان با علوی هیچ ارتباطی نداشت. فقط آقای علامه ما را کلاس دهم هدایت کرد به جلسات انجمن ضد بهائیت. ما عصرهای جمعه میرفتیم آموزشهایی میدیدیم که برای مبارزه با بهائیت مجهز شویم. چون بهائیت آن زمان با حمایت مستقیم دربار و اسرائیل، در کشور ما حاکم شده بود و حتی بعضی از آخوندها بهایی شده بودند. این کارِ بسیار به جایی بود، یعنی عالیترین نوع مبارزه که قرآن میگوید وَ جادِلهُم بِالَّتی هِیَ اَحسَن وگرنه فحش و بیداد و آتش زدن فایده نداشت. آنها تبلیغ میکردند، ما هم باید از همان راه وارد میشدیم. آقای علامه با کارهای ظاهری مخالف بود، میگفت: کار باید ریشهای باشد. میخواست ما به سلاحی مجهز بشویم که بتوانیم با بهاییها مقابله کنیم. بهائیتی که اقتصاد، هنر و تعلیم و تربیت مملکت را گرفته بود.
مسائل آموزشی
مدیریت آموزشی مدرسه با آقای روزبه بود که مدیر رسمی دبیرستان بود. آقای روزبه لیسانس فیزیک بود و بعد فوق لیسانس تعلیم و تربیت گرفت. اولین استاد در این رشته دکتر محمدباقر هوشیار بود. دکتر شکوهی میگفت: آقای روزبه برترین شاگرد کلاس دکتر هوشیار بود و هوشیار به روزبه گفته بود: شما باسوادی و نیازی نداری سر کلاس من بیایی. آقای علامه در مسائل آموزشی مدرسه، تابع نظر آقای روزبه بود.
آقای علامه میگفت: ورود به معارف دینی با زبان عربی و ورود به دانش غربی با زبان انگلیسی است. لذا مرا تشویق کرد و گفت: برو زبان هم یادبگیر. من از سال 54 رفتم British Council زبان یاد گرفتم. این مرکز زیر نظر سفارت انگلیس بود و کتابخانۀ مجهزی داشت. من زبانم خوب بود، میرفتم مجلۀ child education تعلیم و تربیت بچهها را با عشق و علاقه مطالعه میکردم و چیزهایی از آن استخراج میکردم. سرودهای قشنگی داشت، بعضی از آنها را معادلسازی میکردم و در دبستان علوی شمارۀ 2 سر صف برای بچهها با کمک آقای اسلامی اجرا میکردم. کارهای ورزشی و بازیهای ریاضی قشنگی داشت.
متأسفانه زبان غرب هر جا آمده، فرهنگ غرب را با خود آورده است. آقای علامه خیلی مراقب بود که ما زبان انگلیسی یاد بگیریم اما غربزده نشویم. به این جهت زبان انگلیسی را به یک روحانی مسلط مثل شیخ نآمهدوی داد. قبل از ایشان آقای فاضل بود که استاد خیلی مسلطی بود و قبل از ایشان دو سال معلم زبان ما آقای هاشمی، سید هندی بود که از آکسفورد دکترای زبان داشت. کارش مترجمی در بازار برای تجار بود، سه روز صبحها میآمد مدرسۀ علوی و در آموزش انگلیسی خیلی عالی با ما کار میکرد. علاوه بر کتاب درسی زبان، هر جلسه یک نفر یک حدیث به عربی میگفت، بعد ایشان ترجمۀ انگلیسی آن را روی تخته مینوشت و ما یادداشت میکردیم. یا گاهی یک شعر انگلیسی میخواند بعد برای این که زبان بچهها خوب شود، میگفت: چه حدیث یا شعر فارسی داریم که با این هم معنا باشد؟ از سال 55 تا سال 57 یک آمریکایی مسلمان شده به نام مستر رضا را آوردند صبح تا شب در مدرسه میچرخید و بچهها با او انگلیسی صحبت میکردند.
معلمین آن زمان مدرسۀ علوی در ادبیات، ریاضیات، تاریخ، دینی همه درجۀ یک بودند. آقای علامه برای ما فقه و اخلاق میگفت، آقای روزبه فیزیک میگفت، آقای گلزادۀ غفوری عربی و انگلیسی درس میداد. برای ما جالب بود، به پدر و مادرمان میگفتیم: یک معلم آخوند داریم که هم انگلیسی درس میدهد هم عربی و خط خیلی قشنگی هم دارد.
آزمایشگاه و کارگاه:
من با حسن آلادپوش کلاس دهم بودیم. ظهر دو ساعت وقت داشتیم، میرفتیم میدان سید اسماعیل مولوی برای آزمایشگاه مدرسه جنسهای دست دوم میخریدیم. یک دفعه یک گرامافون خریدیم، بوق، صفحه و سوزن داشت و فنری که آن را کوک میکردیم. صفحه میچرخید و صدا پخش میکرد، صفحهاش آنقدر بزرگ بود که ما روی آن مینشستیم. آقای روزبه با آن هم صوت و هم قانون گریز از مرکز را به ما یاد داد. گاهی وسایل جراحی و وسایل برقی میخریدیم و مدرسه میآوردیم و آنها را تمیز و طبقهبندی میکردیم، پزشکی یک جا، فیزیک یک جا، شیمی یک جا.
آقای علامه معتقد بود اگر میرود بازار پول میگیرد تا از کارخانۀ فیوۀ آلمان وسائل آزمایشگاه وارد کند، این یک وظیفۀ واجب است تا بچههای با سواد برای جامعه تربیت کند.
ما در مدرسه یک سال کارگاه نجاری داشتیم که روروک چوبی با بلبرینگ درست کردیم و مثل اسکوتر سوارش میشدیم. سال بعد کارگاه آهنگری داشتیم که قفل پشت در (شببند) و چکش درست کردیم. سال بعد آقای روشن، معلم هنرستان آلمانیها (هنرستان شهید بهشتی فعلی در خیابان 30 تیر) برای ما مکانیک ماشین میگفت. ما خیلی خوب یاد گرفتیم. این آموزشهای کارگاهی هم ایجاد مهارت میکرد و هم اعتماد به نفس ما را بالا میبرد. این برنامهها در مدارس دیگر نبود.
بازدیدهای علمی
مدرسه از تعطیلات نوروز استفاده میکرد. مثلاً بچههای دبیرستان را چند سال میبردند لرستان کارخانۀ قند و شکر هفتتپه را بازدید کنند یا میبردند شرکت نفت آبادان را ببینند.
مسائل مدیریتی
علامه و روزبه
آقای علامه همهکارۀ مدرسه بود و تصمیمگیری نهایی در همۀ امور با ایشان بود، آقای روزبه هم تابع آقای علامه بود. متأسفانه یک سال بین این دو بزرگوار اختلافی افتاد. آقای علامه نظر بر کیفیت داشت، ولی چند نفر زیر عَلَم آقای روزبه میگفتند: حالا که مدرسه توسعه پیدا کرده، دانشآموز زیادتر بگیریم. آقای علامه میفرمود: یک کلاس بگیریم، بعد اگر نیرو و امکانات داشتیم دو کلاس. آقای علامه متوجه شد که بعضیها شیطنت میکنند، گفت: من نمیآیم، خودتان مدرسه را اداره کنید و یک سال و اندی نیامد. در عین حال به مدرسه کمک مالی میکرد. بعد که آنها سرشان به سنگ خورد و تقاضا کردند ایشان برگردد، ایشان هم آمد ولی انگار نه انگار اتفاقی افتاده! ایستاد و کارش را ادامه داد.
یکی دیگر از عوامل اختلاف آقای علامه و آقای روزبه به نظر من سر جریان شریعتی بود. آقای میلانی خرید و فروش و استفادۀ کتابهای شریعتی را تحریم کرده بود، آقای روزبه مقلد ایشان بود. بعضیها جاهلانه شریعتی را به لجن میکشیدند. حتی میخواستند بیل و کلنگ بردارند حسینیۀ ارشاد را خراب و شریعتی را نابود کنند. آقای علامه با این کارها مخالف بود، ولی ابراز نمیکرد. من یکی دو بار رفتم منزل آقای علامه، ایشان زیر کرسی نشسته بود، کتاب حسین وارث آدم شریعتی را مطالعه میکرد. گفت: عزیزجون، دروغ گفتن حرامه، راست گفتن که واجب نیست، چیکار داری بگی خودم دیدم علامه فلان کتاب را میخوند؟ یعنی دشمنتراشی نمیکرد. میدانست من کتابهای شریعتی را میخوانم ولی من را طرد نمیکرد. ساواک هم با شریعتی مخالف بود، بعضی آخوندها هم مخالف بودند. آقای علامه هم میدانست دکتر مثل هر بشری اشتباهاتی دارد ولی معتقد بود از حرفهای درست او میشود استفاده کرد. جناح مخالف آقای علامه در مدرسه به خاطر این موضوع هم با ایشان مخالف بودند و میل نداشتند من هم در مدرسه باشم. بعضی از این مخالفها حتی یک کتاب شریعتی را نخوانده بودند. آقای علامه میگفت مخالفت جاهلانه نباید کرد.
افرادی حرفهای شریعتی را بالا و پایینش را میزدند و او را لعن و تکفیر میکردند و میگفتند: شریعتی سنی است، بله شریعتی نقاط ضعفی هم داشت. علامه با مخالفتهای جاهلانه موافق نبود. میگفت اشکالش را باید علمی جواب بدهیم. بعضی مخالفها به خاطر خدا کار میکردند ولی راه را اشتباه رفته بودند.
سیاست و مدرسه
آقای علامه میگفت: مدرسه جای سیاستبازی نیست. ما حق نداریم به بچهها جهت سیاسی بدهیم، باید به آنها شناخت بدهیم. اگر معلمی تبلیغ سیاسی میکرد، اول به او اخطار میداد، اگر توجه نمیکرد، او را محترمانه بیرون میکرد. چون بچه در 20 سالگی به رشد عقلانی میرسد. بچۀ 14، 15، 16 ساله را که در اوج احساس و عاطفه است، حق نداریم وارد جریانات سیاسی، حزبی و گروهی بکنیم. این کار مانع پیشرفت درسی او میشود، ضمن آن که بینش سیاسی درست هم پیدا نمیکند.
گروههایی اهل مبارزه و سیاست بودند: مثل فدائیان اسلام و گروه مؤتلفۀ اسلامی که افرادی همچون حسنعلی منصور را ترور کردند. حزب توده هم به صورت زیرزمینی فعالیت میکرد. مردم در 28 مرداد سال 32 دیده بودند که حزب توده تابع کمونیسم بینالملل است و قصدش بردن کشور زیر یوغ شوروی است. با انقلاب کمونیستی در کشورهای اسلامی مثل عراق، سوریه، مصر و لیبی احزاب چپ حاکم شدند و پادشاهان را کشتند. آنها خیلی دوست داشتند که ایران را هم به آن سمت ببرند ولی ایران تنها کشور شیعی رسمی و پایتخت تشیع بود. اگر این پایتخت تشیع میپاشید، هیچ امید و پناهی در هیچ کجای جهان برای شیعه وجود نداشت. برای همین آقای بروجردی با تمام قوا حافظ این مملکت بود. حاج علی خزلی از همکاران قدیم مدرسۀ رفاه از قول شیخ اسماعیل معزی از شاگردان و نزدیکان آقای بروجردی نقل میکرد: وقتی سال 32 شاه به خارج فرار کرده بود، دیدم آقای بروجردی در نماز شب خیلی گریه میکند. دو سه شب گذشت، دیدم آقا ول کن نیست. یک شب گفتم: آقا به جدت باید سرّ این گریه را به من بگوئید. آقا فرمود: مفسدۀ جانی دارد. گفتم: من حفظ میکنم. فرمود: پس به شرطی که من تا زنده هستم به کسی نگوئید. گفتم: چشم. فرمود: این چند شب من دعا میکردم که شاه برگردد! اگر برنگردد، ایران پایتخت تشیع نابود میشود. آقای بروجردی در مقابل خطر کمونیسم بینالملل و تودهایهای داخلی ترجیح میداد که شاه باشد ولی ایران به عنوان پایتخت تشیع حفظ شود. آقای بروجردی میدانست که روحانیت امکان این را ندارد که بخواهد حکومت را به دست بگیرد؛ حتی ایشان از مرحوم نواب صفوی دفاع نکرد. مرحوم بروجردی در آن مقطع خوف هرج و مرج و تجزیۀ ایران و از بین رفتن عاصمۀ تشیع را داشت. شاه مملکت شیعه با اجازۀ قبلی میآمد دستبوس ایشان. بعضی طلاب به آقای بروجردی میگفتند: شما که این قدر قدرت دارید، چیزی از شاه بخواهید مثلاً بخواهید ادارۀ اوقاف را به روحانیت بدهد. ایشان میفرمود: روحانیت دستمال در بستهای است، آن را باز نکنید یعنی ما آدم نداریم.
آقای علامه متأثر از آقای بروجردی، معتقد بود ما نیروی زبده و تئوری ادارۀ حکومت را نداریم. قدیمیها میگفتند: اول چاله رو بکن بعد مناره رو بدزد. اول تئوری حکومت را بنویس بعد براندازی کن و حکومت جدید را جایگزین آن کن. عاشقِ کار بودن شرط لازم است ولی شرط کافی نیست، شرط دیگرش داشتن تخصص است. اَلعامِلُ عَلی غَیرِ بَصیرَةٍ کَالسّائِرِ عَلی غَیرِ الطَّریقِ لایَزیدُهُ سُرعَةُ السَّیرِ اِلاّ بُعداً کسی که به کاری اقدام کند ولی بصیرت به آن کار نداشته باشد، مانند مسافری است که در بیراهه میرود، هر چه تندتر برود، از هدفش دورتر میشود. یا حدیث مَن عَمِلَ عَلی غَیرِ عِلمٍ کانَ ما یُفسِدُ أکثَرَ مِمّا یُصلِح هر کس بدون علم عمل کند، فسادش بیشتر از اصلاح اوست.
حرکت سیاسی زیرساختهای زیادی میخواهد. شخصی صبح از کسی پول میگرفت، میگفت: درود بر مصدق! عصر از دیگری پول میگرفت میگفت: مرگ بر مصدق! چون شعور و آگاهی سیاسی در کار نبود. زیرساخت حرکتهای سیاسی، حرکت فرهنگی است. علامۀ، بزرگوار که شاگرد مرحوم بروجردی بود، میگفت: ما باید با ایجاد مدرسه کار فرهنگی کنیم. آقای نراقی در کتاب جامعه شناسی خودمانی پنجاه سال بعد از تأسیس مدرسۀ علوی نوشته که تنها راه رفع مشکلات اخلاقی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی این است که باید فرهنگ را اصلاح کرد و افراد فهمیده و صالح مدرسه تأسیس کنند و نسل جوان را بسازند.
آقای بروجردی میگفت: ما کاری به سیاست نداریم و در جریانی که برای ما روشن نیست و نمیدانیم سرِ نخ آن کجاست، وارد نمیشویم. وقتی شاه میخواست برای ساخت مسجدی پول بدهد، ایشان قبول نکرد، چون منظور شاه از این پول دادن معلوم نبود. ایشان نمیخواست شأن روحانیت با مسائل سیاسی و حکومتی آلوده شود.
آقای علامه میگفت: ما میخواهیم از دانشآموزان افراد آگاه مستقل خدوم بسازیم و حق نداریم قبل از دادن شناختهای لازم سیاسی به او جهت سیاسی بدهیم. ما میخواهیم دکتری تربیت کنیم که هر جای مملکت نیاز بود، برود به مردم خدمت کند و بگوید: این امکانات مملکت امانت خداست، من که مهندس یا دکتر شدم، باید آن را در جایی هزینه بکنم که در جهت رضایت خدا و خدمت به مردم باشد. ما باید نیروهایی تربیت کنیم که برای مردم خودمان باشند و مردم سراغ آنها بروند و دستشان جلوی بیگانه دراز نباشد. پس اگر ما دکتر و مهندس برای اروپا و آمریکا تربیت کنیم، به مملکت خیانت کرده و از هدف دور شدهایم و بهتر است در چنین مدرسهای را ببندیم! این تفکر آقای علامه باعث شد که بسیاری از فارغالتحصیلان با گرایشهای مختلف، چه مهندس، چه دکتر، چه در شغلهای دیگر، به این مملکت خدمت میکنند.
آقای خمینی میفرمود: ما از بالا باید حکومت را بگیریم و جامعه را تربیت کنیم. آقای علامه میفرمود: إنَّ اللهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتَّى یُغَیِّروا ما بِأنفُسِهِم ما باید از پایین فرهنگسازی و آدم سازی کنیم. اینها وکیل و وزیر میشوند و به مملکت خدمت میکنند و جامعه اصلاح میشود. اینها دو نظریه است.
15 خرداد من کلاس 11 بودم. مدرسۀ ما نزدیک بهارستان بود و صدای تیراندازی میآمد. محرم بود ما همه پیراهن سیاه تنمان بود، آقای علامه به بچهها فرمود: مدرسه باشید تا پدرها دنبالتان بیایند، اگر بیرون بروید گرفتار میشوید چون هر کس پیراهن سیاه تنش بود میزدند. ایشان من را تا بعد از ظهر در مدرسه نگه داشت. نزدیک غروب که سروصداها خوابید و صدای تیراندازی کم شد، ایشان از کوچه پس کوچهها آدرس داد من رفتم خانه. پدر و مادر نگران شده بودند. فردا هم مدرسه نرفتیم. آقای علامه بعد از آن روز نسبت به دانشآموزان حساستر شد، چون دیده بود مردم را زدند و کشتند. به این جهت ایشان خیلی مراقب بود که بچهها آلودۀ مسائل سیاسی نشوند. ایشان ما را واکسینه میکرد و این حدیث شریف را برای ما میخواند که التَقیَّةُ دینی وَ دینُ آبائی امام صادق علیه السلام به خاطر کار فرهنگی و حفظ هدف، تقیه میکردند. آقای علامه مراقب بود که ما یک وقت از بیرون اعلامیهای نیاوریم در مدرسه پخش کنیم. شاگردهای پاک و با صدق و صفایی را در کلاسها معین کرده بود که مسائل اخلاقی یا سیاسی بچهها را به ایشان گزارش دهند. بعدها فهمیدیم این کار، لازم و مفید بود، چون نمونههایی داشتیم که تا لبۀ پرتگاه رفته بودند و آقای علامه آنها را نجات داده بود.
آقای صفارهرندی وزیر ارشاد میگفت: من سرکلاس عکس شاه اول کتاب فیزیک را برداشتم سبیل گذاشتم بعد آن را پاره کردم. زنگ تفریح با بلندگو گفتند: آقای صفارهرندی دفتر. رفتم دفتر، آقای علامه گفت: عزیزجون، برای چی عکس شاه رو پاره کردی؟ گفتم: خب ما مخالف شاهایم. آقا فرمود: مگه ما موافقیم؟ ما هم مخالفیم ولی راهش این نیست، باید از راهش برویم. تو با این کار، خودت را گرفتار میکنی. این حرکت آقای علامه سبب شد که من معتقد شدم به این که راه مبارزه این نیست و خودم را حفظ کردم.
من کلاس دهم و یازدهم بیرون مدرسه در محل خودمان بازارچۀ سعادت، برای نوجوانهای محله جلسه داشتم. آقای علامه مرا کنترل میکرد که چی گفتی؟ چی نگفتی؟ میگفت: عزیزجون، مراقب باش کسی رو نیاری ضد شاه حرف بزنه، خودت گرفتار میشی بعد مدرسه هم گرفتار میشه. گفتم: نه آقا، تو جلسه قرآن میخونیم بعد راجع به فوتبال و والیبال حرف میزنیم.
آقای علامه منطقشان این بود که موافقت با رژیم برای حفظ مدرسه، در حد اضطرار مانعی ندارد و این آیه را میخواند که فَمَنِ اضطُرَّ غَیرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا اِثمَ عَلَیه کسی که مضطر و ناچار به خوردن مردار شد، در حد ضرورت گناهی بر او نیست. خوردن میته حرام است ولی در حد سدِّ جوع که انسان بخورد تا نمیرد جایز است. بله نمیتواند بنشیند سیر بخورد. مدرسۀ علوی هم همین کار را میکرد. مثلاً در 4 آبان که دولت از همه نهادها و ارگانها حتی مدارس میخواست که جشن بگیرند، آقای علامه میگفت: یک اقدامات حداقلی بکنید ولی خوش رقصی نکنید. مثلاً اگر میشود دو تا پرچم بزنید، زدن پرچم سوم خوشرقصی است و نباید بزنید؛ چون ما نظام را قبول نداریم و نباید پایههای آن را محکمتر بکنیم.
آقای علامه معتقد بود وارد شدن در مسائل سیاسی ما را از هدفمان که ساختن انسان متدین، آزاده، اندیشمند و خدوم نسبت به جامعه است دور میکند. زیرا سن آنان به لحاظ مبانی روانشناسی رشد و روانشناسی تربیتی برای این کار مناسب نیست. بنابراین هر نوع کار سیاسی در مدرسه غیر علمی است چون بچهها هنوز عاطفیاند و به بلوغ عقلی نرسیدهاند اما دانش سیاسی مثل تاریخ، جغرافی و جامعهشناسی را باید به بچهها داد. آقای علامه آقای باباهادی که از مؤلفین کتابهای درسی تاریخ و جغرافی بود را دعوت کرد و ایشان چند سال معلم ما بود یا آقای دکتر مدرسی نوۀ مرحوم مدرس را به عنوان دبیر ادبیات به کار گرفت. ایشان میگفت: ما باید به بچهها شناخت سیاسی بدهیم ولی حق نداریم جهت بدهیم. بچه باید به شناختهای پایهای برسد تاریخ و جغرافی کشور خودمان و همسایهها را بداند، معارف دینی را بداند بعد که رفت دانشگاه خودش جهت را پیدا میکند.
تأثیرات علوی
در دانشآموز
حرفهای آقای علامه در کلاس دهم روی من اثر گذاشت که میفرمود: هر کس مسئول جامعه و اطرافیان خودش است. من دیدم در محلۀ خودمان بچۀ لات، قمارباز و فاسد داریم، با خودم گفتم باید کاری بکنم. اول برای بچههای محل یک تیم فوتبال درست کردم به نام عقاب جنوب، سال بعد که کلاس یازدهم بودم، انجمن علم و دین درست کردم. این آموزشهای مدرسۀ علوی بود که میگفت: نسبت به اطرافیانتان بیتفاوت نباشید؛ اول خودتان را بسازید، بعد مراقب دیگران باشید. آقای علامه در جریان فعالیتهای من بود. در محله ما کسی به کسی آقا نمیگفت. بچهها حرفها و لقبهای زشت به هم میگفتند. در مدرسۀ علوی دیدیم به ما میگویند آقای محمودی. اِ، ما آقا بودیم و خبر نداشتیم! یعنی اعتماد به نفس به ما میبخشیدند. من هم در محلۀ خودمان به بچهها آقا میگفتم. در محل بچۀ بهایی و بچۀ کمونیست داشتیم، پنجشنبهها میآمدند جلسۀ منزل ما. اول قرآن میخواندیم، بعد بحثهای اخلاقی میکردیم، بعد بحث تیم فوتبال و والیبال داشتیم. محل ما در جنوب شهر، تنها محلی بود که قمار و فحش در آن نبود. ما یک روزنامۀ محلی درست کردیم به نام همای سعادت که بچههای محله در آن مقالههای دینی، علمی و فنی مینوشتند، بعد مسابقه میگذاشتیم. هم چنین مراسم مذهبی در محل برپا میکردیم، چون در علوی با این برنامهها آشنا شده بودیم. ما هم در محلۀ خود صندلی اجاره میکردیم و میچیدیم. سیدقاسم شجاعی، مهندس توسلی و جلالالدین فارسی را چند جلسه دعوت کردیم. من والیبالیست بودم، زورخانه هم میرفتم. به هم میگفتند: آقاسید هم والیبالیسته، هم دبیرستان رشتۀ ریاضی میره، هم انگلیسی میدونه! اینها خیلی پز داشت. علامه به ما یاد داده بود که خداوند قبل از این که نادانها را مؤاخذه کند، داناها را مؤاخذه میکند که چرا به نادانها یاد ندادید.
آقای علامه ما را منزوی نمیکرد. مثلاً یک بچۀ بهایی در محل ما بود. به ایشان گفتم، ایشان مرا به دکتر توانا ارجاع داد و گفت: اگر میخواهی با او بحث کنی، برو پیش دکتر توانا.
در مدارس
آقای علامه میگفت: اگر ما با تأسیس مدرسه، بچهها را خوب تربیت کنیم، این کار جای خودش را در جامعه باز میکند. لذا وقتی از سال 41 به بعد فارغالتحصیلهای علوی بیرون آمدند و اندیشمندان و دلسوزان جامعه نتیجۀ کار را دیدند، مدارس دیگری شبیه آن ساختند. مثلاً آقای بهشتی، آقای رجایی، آقای هاشمی رفسنجانی و آقای باهنر مدرسۀ رفاه را تأسیس کردند. آقای هاشمی رفسنجانی با چند روحانی دیگر سالهای 36 تا 38 تابستانها دروس جدید را در دبیرستان علوی میخواندند، لذا از نزدیک مکتب تربیتی علامه را دیده بودند.
بعد از فوت آقای علامه خدمت آقای مهدویکنی در دانشگاه امام صادق علیهالسلام رفتیم، ایشان گفتند: من و فرزندم و این دانشجویان و ملت ایران مدیون آقای علامه هستیم، چون فرزندم در مدرسۀ علوی درس خواند و فکر تأسیس دانشگاه را من از آقای علامه گرفتم.
آقای موسویاردبیلی پسرش علوی شاگرد من بود که دورۀ 20 علوی فارغالتحصیل شد، لذا کار ما را دیده بود، بعد هم مدرسۀ علوی به عنوان یک مکتب آدمساز در جامعۀ دینی و ملی ما مطرح شده بود. ایشان برای تأسیس مدرسۀ مفید، خدمت آقای علامه رسید و گفت: من یک نفر را برای راهاندازی دبیرستان میخواهم. آقای علامه به من گفت: تو میری؟ گفتم: اجازه بدید من دیگه نروم، چون یک بار رفته بودم مدرسۀ علوی خرمآباد و برگشته بودم. آقای علامه برای راهاندازی مدرسۀ مفید، آقای چینیفروشان فارغالتحصیل دورۀ 10 را فرستاد که تا انقلاب هم آنجا بود. آقای نجفیعلمی از مؤسسین مفید هم از دانشآموختههای دورۀ 1 علوی و از معلمین دبستان علوی شمارۀ 2 بود. آقای مظفرنژاد هم معلم دبستان علوی بود.
آقای بازرگان و آقای سحابی به تبع مدرسۀ علوی، هنرستان کارآموز و دبیرستان کمال در نارمک را تأسیس کردند. اینها به صورتی با آقای علامه ارتباط داشتند و کار مدرسۀ علوی را دیده بودند.
خانم حدادیان و چند نفر از خانمها که شاگردان آقای شاهچراغی و آقای روزبه بودند، مدرسۀ روشنگر را ساختند. با تأسی به مدرسۀ علوی تهران، در کرمان و مشهد، مدرسۀ علوی تأسیس شد. آقای شیخمهدی قاضی با الگوبرداری از مدرسۀ علوی تهران علوی خرمآباد را ساخت. ایشان در قم شاگرد آقای علامه بود. آقای لولاچیان مدرسۀ نرگس را به تقلید علوی تأسیس کرد که من به امر آقای علامه هفتهای یک روز میرفتم به معلمین آنها روش تدریس ریاضی میگفتم. اینها جرقههایی بود از نور و هدایت که از علوی ساطع میشد.
آقای علامه میگفت: ما رسالت تعلیم و تربیت مملکت را نداریم، ما هستیم و این مدرسه؛ آموزش و پرورش ایران وزیر دارد، معاون دارد، مدیرکل دارد، اینها کار خودشان را میکنند؛ اگر ما یک نمونۀ خوب درست کنیم، هرکس خواست میتواند از این نمونه الگوبرداری کند. کما این که چه قبل انقلاب و چه بعد از انقلاب، دهها مدرسه از علوی الگو گرفتند یعنی اصلاحگری آموزشی ایشان از پایین به بالا بود.
کار جان دیویی تقریباً شبیه کار آقای علامه بود. او با آن مقام بالای علمی استادی دانشگاه در فلسفۀ پراگماتیسم، همه را رها کرد و مدرسهای ساخت و 8 سال پای آن ایستاد. او میگفت: در مدرسه، جامعۀ دموکراتیک فردای آمریکا را میسازیم. این مدرسۀ آزمایشگاهی دیویی گسترش پیدا کرد. وقتی یک نمونه خوب باشد، بقیه از آن الگو میگیرند. مدرسۀ علوی یک نمونۀ کاملاً موفق بود.
بعد از انقلاب من مدیر دبیرستان مدرس شدم و چون اصول علوی را دیده بودم و کنار علامه شاگردی کرده بودم، راهکارهایی که در علوی آموخته بودم را آن جا به کار بردم؛ به طوری که مدرس اولین مدرسۀ شاهد شد و هنوز هم در منطقۀ 12 بعد از علوی حرف اول را میزند. بعد شدم مسئول منطقۀ 12 که 350 مدرسه داشتیم. دو سال و هشت ماه رئیس منطقه بودم، آقای پرورش وزیر و آقای حسینی مدیرکل بود. چند مدرسه مثل علوی تأسیس کردم: دبستان روشنگر ، دبیرستان چیتچیان ، راهنمایی امام هادی و شهید بهشتی و چند مدرسۀ جامعۀ تعلیمات اسلامی را که تعطیل شده بودند، پول در اختیار مدیر آنها گذاشتم دوباره احیا شدند مثل مدرسۀ محبان الحسین. حدود 8 مدرسۀ منحلۀ قدیمی دولتی مانند دبستان دخترانۀ صبا (شهید هرندی) و دبستان پسرانۀ طاهر تنکابنی (شهید قاضی) را به کمک اهالی منطقه احیا کردم. در نتیجه مدارس دو شیفتۀ منطقۀ 12 یک شیفته شد. آن قدر مدرسهها خوب شده بود که وزیر، مدیرکل، رئیس انجمن اولیا و مربیان، آقای هاشمیرفسنجانی رئیس مجلس و رئیس سپاه منطقه مرا کتباً تشویق کردند. منطقۀ ما در رفتن به جبهه اول بود، در آموزش و در کارهای پرورشی هم اول بودیم؛ به طوری که بعدها مدیران مدارس آن جا میگفتند: دوران شما دوران طلایی بود. پس میشود برنامۀ مدرسۀ علوی را به صورت یک برنامۀ ملی پیاده کرد.
شورای مدیران
در سالهای پس از انقلاب بنا به عللی بین مدارس علوی وحدت رویه کم رنگ شده بود. آقای علامه که متوجه موضوع شدند، امر فرمودند مدیران دبستان علوی شمارۀ 1 و شمارۀ 2 جلساتی با هم داشته باشند. تا مدتها آقای خرازی، آقای رحیمیان، آقای خواجهپیری و بنده مینشستیم و آقای علامه هم تشریف داشتند، الحمدلله هماهنگی بیشتر شد. جلوتر رفتیم، بحث گزینش راهنمایی پیش آمد؛ آقا فرمودند: یک نفر از مدرسۀ نیکپرور هم در این شورا بیاید. آقای فیاضبخش از راهنمایی و آقای دکتر خسروی از دبیرستان آمدند. بعد از مدرسۀ نیکان هم دعوت کردیم. به این ترتیب شورایمدیران تشکیل شد تا مدارس با هم هماهنگ باشند. بعد از مدرسۀ احسان هم آقای تنها را دعوت کردیم. آقای علامه یک هفته فکر میکردند و مطالبی را آماده و در این شورا مطرح میکردند. اواخر که به خاطر مریضی نمیتوانستند در جلسه بیایند، حدیث یا نوشتهای به آقای تاجری میدادند که در شورای مدیران مطرح کنند. من به عنوان دبیر شورا مطالب را مینوشتم.
آقای علامه عنایت داشتند در مدارس علوی، نیکان و احسان، مسائل دینی و آموزشی و پرورشی هماهنگ پیش برود. بعد شورای تربیت دینی تشکیل گردید که زیرمجموعۀ شورای مدیران بود. آنها مصوبهها را به ما میدادند، شورای مدیران بعد از چکشکاری و تصویب نهایی به مدیران میداد تا در مدارسشان اِعمال کنند و هر مدرسهای برحسب شرائطش آن را اجرا میکرد.
دفتر تأمین نیروی انسانی
آقای رحیمیان مدیر دبستان علوی شمارۀ1 میگفت: ما بچهها را تست میکنیم ولی معلمین را ارزشیابی نمیکنیم تا معلم دیروز را متناسب با بچۀ تستشدۀ امروز آماده کنیم، پس ما به این بچهها ظلم میکنیم. ما معلمها را به لحاظ دینی و به لحاظ تخصص چقدر بهروز کردیم؟ آقای علامه زودتر از همه مطلب را میگرفت. میگفت: لاالهالاالله، نکند ما داریم به بچهها خیانت میکنیم! ما معلم را وارد کلاس میکنیم و در را روی او میبندیم، آیا اعتقادات او همان اعتقادی است که ما میخواهیم؟ آقای رحیمیان پیشنهاد داد ما بیاییم معلمین را متناسب با روز آموزش بدهیم تا هم در رشته و تخصص خود و هم در روشهای تدریس و هم در مسائل دینی و اخلاقی بهروز شوند. به دنبال این پیشنهاد بنده و آقای مهدی کرباسچیان با افراد مختلف مثل دکتر خرازی، دکتر رحیمیان، دکتر شکوهییکتا و دکتر جواد دولتی چند جلسه گذاشتیم و به این نتیجه رسیدیم که تشکیلاتی برای این کار درست کنیم و دورههایی برای معلمها بگذاریم. حاج آقای رحیمیان در این مورد خیلی زحمت کشید. دکتر خسروی هم برای دفتر تأمین خیلی تلاش کرد و نظرات عالی داشت، مدیران هم حمایت میکردند. ابتدا اسم آن شورای آموزش معلمین بود، بعد شد دفتر تأمین نیروی انسانی. سال 72 در طول 5، 6 ماه شاید 10، 15 جلسه میرفتیم منزل آقای رحیمیان، آقای سعیدیان، آقای خواجهپیری، آقای محمدعلی فیاضبخش و آقای حسین کرباسچیان میآمدند بحث میکردیم طرح میدادیم. یک آئیننامه نوشتیم آوردیم شورای مدیران، جرح و تعدیل شد و در محضر آقای علامه تصویب و امضا شد. دفتر تأمین انصافاً با تمام توان به میدان آمد. این دفتر دو هدف عمده داشت، یکی بهسازی نیروهای موجود و یکی تأمین نیروهای مورد نیاز. البته روی هدف دوم متأسفانه خیلی کم کار شد و مدیران خود اقدام میکردند. دورههای مفصل در دروس تخصصی و روشهای تدریس گذاشتیم. اولویت اول با مدارس علوی، نیکان و احسان بود. بعد سراغ مدرسههای دیگر رفتیم و مدارس دخترانه را هم دعوت کردیم. آقای علامه میگفت: مدارس خوب دیگر هم بیایند استفاده کنند، مثل: هدی، فضیلت و راه شایستگان.
ما در دفتر کاملاً علمی کار میکردیم. دکتر حمید رحیمیان پروژۀ نیازسنجی را مطرح کرد، که اول ببینیم معلم چه نیاز و مشکلی دارد. خود ایشان مسئول این نیازسنجی شد و یک سال مدارس علوی، احسان و نیکان را نیازسنجی و بعد اولویتبندی کرد. مثلا خیلی از معلمها نوشته بودند برای ما کلاس خط بگذارید، بچهها از خط ما ایراد میگیرند. این نیاز سنجی علمی و خیلی دقیق بود.
محل دفتر تأمین در سالهای اول دبیرستان علوی بعد نیکپرور و بعد مدرسۀ روزبه بود. الآن مستقل شده و به محل جدید رفته است. در رأس دفتر آقای مهدی کرباسچیان بودند و بنده هم دستیار ایشان بودم. آقای علامه به من گفتند که کنار آقا مهدی باشم تا دفتر شکل بگیرد و من 23 سال از سال 72 تا 95 در خدمت ایشان بودم. آقای علامه میگفت: معلم ما باید بهروز باشد و این حدیث را برای ما میخواند که أعلَمُ النّاسِ مَن جَمَعَ عِلمَ النّاسِ إلى عِلمِهِ عالمترین مردم کسی است که علم دیگران را به علم خودش بیفزاید. هم چنین روایت مَن نَصَبَ نَفسَهُ لِلنَّاسِ إماماً فَليَبدَاَ بِتَعليمِ نَفسِهِ قَبلَ تَعليمِ غَيرِه یعنی معلم باید اول خودسازی کند. اگر میخواهیم فارغالتحصیل ما متدین، متخصص و خدوم باشد، باید اول معلم ما این طور باشد. آقای علامه برای این کار محکم ایستاده بود و هزینه میکرد. هزینۀ دورههای آموزشی را خود مدرسهها میدادند. متأسفانه توجه مدیران مدارس بهخصوص بعد از فوت آقای علامه خیلی کمرنگ شد. نیکان برای خودش به مدیریت دکتر مهدی دوایی گروه تربیت را درست کرد. علوی و احسان هم برای خودشان در این مورد برنامهریزی کردند. به این ترتیب دفتر تأمین سراغ مدارس دیگر رفت.
دکتر خسروی میگفت: این دورهها را در دانشگاه بگذارید، معلمین ما از مدرسه بیرون بیایند، دیدشان باز شود. ما خیلی از دورهها را در دانشگاه شهید بهشتی گذاشتیم. ارزشیابی نشان میداد دورههایی که خارج از مدرسه بود، معلمها راغبتر بودند ولو اینکه راهش دور بود ولی با عشق میآمدند. البته ما دخالت در کار مدیریت مدارس نمیکردیم.
در این دورهها ما به معلمهایی که شرکت میکردند مدرک و گواهینامه میدادیم. یک برگۀ خیلی قشنگ ابر و باد که مثلاً نوشته بود شما در دورۀ آموزش ریاضی 25 ساعت شرکت کردید. مثل دورههای ضمن خدمت آموزش و پرورش که بار مالی داشت؛ در شورای مدیران تصویب شد که هر کس این گواهینامه را دارد، به حقوقش افزوده میشود. پای این برگه مدیر مدرسه و آقامهدی کرباسچیان امضا میکردند، بعضی موارد آقای علامه هم امضا کرده بودند. بعد گفتیم به معلمینی که این دورهها را میبینند، بیاییم مدرک لیسانس و فوقلیسانس بدهیم، لذا با دانشگاه شهید بهشتی مذاکره کردیم. دکتر ندیمی که سالها ریاست دانشگاه شهید بهشتی بود، خیلی با ما همراهی داشت و ما را به دکتر پرداختچی رئیس گروه علوم تربیتی معرفی کرد. قرار شد به معلمان دوره دیدۀ ما معادل لیسانس و فوقلیسانس مدرک داخلی بدهند. چون مدرک اصلی شرایطی داشت که ما نمیتوانستیم بپذیریم و از عهدۀ ما خارج بود. قرار شد عین مدرک را بدهند ما خودمان امضا کنیم. 60، 70 نفر این دوره را دیدند و مدرک فوقلیسانس داخلی به آنها داده شد.
معلمها در دورههای اولیه خیلی با اشتیاق میآمدند. در هر دوره نسبت به استاد، ساعت، روز، پذیرایی، محل و امکانات ارزشیابی داشتیم و عموما ارزشیابیها عالی بود.
دفتر تأمین با آقای دکتر مؤذن، فارغالتحصیل دورۀ 20 علوی رشتۀ کامپیوتر، 7، 8 دوره برای معلمها کلاس کامپیوتر، اینترنت و فضای مجازی گذاشت و باب دیجیتال را از طریق دکتر مؤذن در مدرسهها باز کرد.
اولویت در دفتر تأمین نیروی انسانی برای تربیت معلم، با فارغالتحصیلهای علوی بود چون حرفها را شنیده بودند و خیلی سریع جلو میرفتند.
از کارهای ارزشمند دفتر تأمین اجرای چند دورۀ یکی دو ساله تربیت معلم بود. ما برای معلمین دورههای مختلف ؛ ششماهه، یکساله، دوساله، در دانشگاه شهید بهشتی یا در محل مدرسه میگذاشتیم.
در دانشگاه
آقای علامه سال 35 علوی را تأسیس کرد چون دیده بود اکثر باسوادها بیدیناند و اکثر دیندارها بیسوادند و کسانی که قدرت دست آنهاست، اکثراً بیدیناند. از سال 32 تا 42 گروههای چپی به شدت کار کرده بودند ولی گروههای دینی کاری نکرده بودند و بنیان فرهنگی زیرساخت تحول اجتماعی ایجاد نشده بود. علامه میگفت: الآن زمان کار فرهنگی است که باید به بچهها شناخت در ابعاد مختلف بدهیم تا متدین، متخصص و خدوم بشوند. روشنفکران و دانشگاهیان، مذهبی نبودند و روحانیت را قبول نداشتند.
با تأسیس مدرسۀ علوی و مدارس مشابه و رفتن فارغالتحصیلان آنها به دانشگاهها از سال 41 جو دانشگاه از حالتی که بچهمسلمانها در انزوا بودند درآمد. فارغالتحصیلهای دورههای اول علوی مثل آقایان علیاکبریان، غفوریفرد، پیشوایی، حداد عادل و بانکی رفته بودند دانشکدۀ فنی و دانشکدۀ علوم. ما در دانشگاه میخواستیم نماز بخوانیم، جا نداشتیم. این فارغالتحصیلان نمازخانهای در دانشکده فراهم کردند. همان وقت چپیها آمفیتئاتر دانشکده را میگرفتند و در آن سخنرانی برگزار میکردند چون سفارت شوروی پشت آنها بود. بچه مسلمانها در دانشگاه غریب بودند. در سال 50 مسجد دانشگاه تهران ساخته شد و به برکت تأسیس مدارسی مثل علوی، کمال، مفید، روشنگر، رفاه و هنرستان کارآموز جوانهای مذهبی به دانشگاه راه یافتند و جوّ دانشگاه، جوّ مذهبی شد و از حالت غربزدگی درآمد. حسینیه ارشاد هم به شدت فعال بود و اساتیدی همچون استاد مطهری و شریعتی (پدر و پسر) در آن فعالیت داشتند. خصوصاً دکتر شریعتی که شب و روز در آن جا سخنرانی داشت. به این ترتیب تسلط و قدرت کمونیستها و تودهایها بر دانشگاه شکسته شد. در دانشگاهها و مجامع روشنفکری حمله با دینداران و دفاع از آنها بود. تا قبل از آن، آنها حمله میکردند و ما دفاع میکردیم چون اکثریت با آنها بود.
در کشور
من تا آخر سال تحصیلی 57 در مدرسۀ علوی بودم. قبل از انقلاب کمیتۀ تنظیم اعتصابات تشکیل شد. آقای دکتر خسروی در آنجا مسئول قسمت آموزشوپرورش بودند. بعد از پیروزی انقلاب و بازگشایی مدارس، آقای دکتر خسروی چند نفر از معلمین مدرسۀ علوی مثل آقای سیدکاظم موسوی، آقای محدث، آقای کتیرایی و آقای شهسواری را برای کمک به وزارتخانه آوردند. بنده را هم برای گروه ریاضیات دفتر تحقیقات و برنامهریزی کتابهای درسی دعوت کردند. در زمان تعطیلی مدارس، انجمن اسلامی معلمین تشکیل شد. آقای موسوی اردبیلی از پایهگذاران آن بود و آقای محدث در آن خیلی فعالیت داشت. آبان و آذر و دی و بهمن 57 مدرسهها تعطیل بود. ما در انجمن اسلامی معلمان، 15 روز یک بار جلسه داشتیم. آنجا برنامههای انقلاب در رابطه با مدارس و معلمین هماهنگ میشد. وقتی امام به ایران آمدند، به پیشنهاد آقای مطهری در مدرسۀ علوی مستقر شدند. پای آقای محدث در انقلاب خیلی باز شد. در وزارتخانه به عنوان یک نیروی انقلابی فعال باتجربه جا افتاد. ایشان در کارهای آموزشی، معاون آقای علامه در علوی بود. ایشان یک عامل خیلی مهم در عزل و نصب مدیریتها شد. در کمیتۀ راهاندازی مدارس، با کمک دوستان مدارس را راهاندازی کردیم. تودهایها در وزارتخانه متحصن شده بودند که اول باید تکلیف آموزش و پرورش ملی روشن بشود. گروههای مختلف طلبکار بودند، هر کدام میخواستند غنیمتی از انقلاب بردارند. آقای محدث و تیم علوی، رفاه، مفید و روشنگر از راهاندازی مدارس حمایت کردیم و وزارتخانه را جا انداختیم و آنها را رد کردیم.
آقای نجفیعلمی دانشآموختۀ علوی دورۀ 1 و آقای مظفرنژاد معلم دبستان علوی شمارۀ 2 به خاطر اختلاف نظر از علوی بیرون آمدند و با آقای الهیان مدرسۀ زمان را تأسیس کردند. بعد رفتند مدرسۀ مفید و تا پیروزی انقلاب آنجا بودند. این دو از اعضای فعال انجمن اسلامی معلمین بودند. وقتی آقای پرورش وزیر آموزش و پرورش شد، آقای حسینی را به عنوان مدیرکل انتخاب کرد و آقای مظفرنژاد معاون و آقای نجفیعلمی مدیرکل تربیتمعلم شد. این هر سه متأسفانه با علوی مخالف بودند. آقای پرورش از اعضای بسیار قوی و علمی و دینی انجمن اصفهان و خیلی باسواد و خوشصحبت بود. بعد از وزارتش جلسات تفسیری خیلی عالی داشت. بعضی اعضای انجمن مثل آقای پرورش از سالمترین، باسوادترین، متدینترین و حقشناسترین افراد بودند.
در شورای انقلاب مادۀ واحدهای گذراندند که کلیۀ مدارس ملی باید دولتی بشود. تفکر چپ میگفت: علوی مال پولدارها و زوردارها و مرفهین بیدرد است. همان حرف تودهایها که مالکیت خصوصی معنی ندارد و همه چیز باید دولتی شود. بعد از فوت آقای علامه خدمت آقای هاشمی رفسنجانی رفتیم، ایشان گفت: در اول انقلاب به قدری جو چپ حاکم بود که ما نتوانستیم در شورای انقلاب جلوی انحلال مدارس ملی را بگیریم. کارخانههای خصوصی هم دولتی شد. بعضی خودیها مسلمان بودند ولی تفکر اجتماعیشان چپ بود. برای اینکه از تودهایها کم نیاورند میگفتند: ما ابوذری هستیم، شما ابوعلی، یعنی تفکر ما مثل ابوذر است ولی شما مثل ابوعلی سینا با دربار همراهی میکنید. خیلی از اعضای شورای انقلاب بچههایشان در مدرسۀ علوی و نیکان بودند، مثل آقای مطهری، آقای مهدویکنی، آقای بهشتی، آقای باهنر، آقای خامنهای، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای بازرگان، آقای سحابی و مدرسۀ ما را میشناختند و مدافع آن بودند. شورای انقلاب، ستاد انقلاب فرهنگی را موظف کرد که آئیننامۀ این مدارس خصوصی را بنویسد. دکتر سروش فارغالتحصیل دورۀ 2 علوی در ستاد انقلاب فرهنگی بود. آئیننامۀ دو صفحهای نوشتند، رئیسجمهور بنیصدر هم امضا کرد. مدارس علوی، نیکان، دوشیزگان و احمدیه، از دولتی شدن استثنا شدند. ایستادگی و پیگیری آقای علامه برای حفظ این مدارس بسیار مؤثر بود. تا در سال 69 مجوز تأسیس مدارس غیرانتفاعی در مجلس شورای اسلامی تصویب شد و از آن به بعد دهها مدرسه به سبک علوی تأسیس شدند و کار انسانسازی را در سراسر کشور پی گرفتند.
در اندیشمندان
دکتر غلامحسین شکوهی آقای علامه را نمیشناخت. دکتر خسروی با ایشان از جامعۀ تعلیمات اسلامی آشنا بود و ایشان را در سال 49 به دبستان علوی شمارۀ 1 دعوت کرد که در یک همایش یک روزه برای معلمین روش تدریس ریاضیات ابتدایی را درس گفت. من که تازه معلم شده بودم و رشتۀ ریاضی خوانده بودم، در این همایش شرکت داشتم. بعد از انقلاب از طرف دفتر تأمین نیروی انسانی، دکتر شکوهی را به مدرسۀ نیکان دعوت کردیم، یک سمینار سه روزه با موضوع نقد و بررسی روشهای فعال و روشهای سنتی برگزار کرد. برای معلمها روش تدریس ریاضیات گفت. چون تز ایشان روش تدریس ریاضیات ابتدایی بود، این کتاب هنوز هم حرف اول را میزند.
دو سال بعد از فوت آقای علامه، با آقای مهدی کرباسچیان خدمت دکتر شکوهی رفتیم و کتاب وصایای استاد و توصیههای استاد را به ایشان دادیم. ایشان سکته کرده بود. ماه مبارک رمضان بود، سحر تلفن زنگ زد، دیدم دکتر شکوهی است. گفت: محمودی پاشو بیا کارت دارم. صبح رفتم، دیدم دکتر دیشب با واکر بود ولی الآن بدون واکر است. گفت: آقای محمودی، معجزهای اتفاق افتاده! دیشب 80 صفحۀ این کتاب را خواندم، تا خوابم برد. در عالم خواب علامه را دیدم، گفت: این واکر را بذار کنار، گفتم: نمیتوانم، گفت: نه بذار کنار. من آن را کنار گذاشتم و در خواب بدون آن راه رفتم. صبح که بلند شدم، دیدم به واکر نیازی ندارم و میتوانم خودم راه بروم، ایشان مرا شفا داد و این کتاب مرا متحول کرد. من ناراحت شدم که چرا زودتر با این مرد آشنا نبودم. دیدم آنچه در این کتاب آمده عین آخرین گفتارهای تربیتی دانشگاههای بزرگ دنیا مثل انستیتو روسو در ژنو است، جایی که پیاژه کارهای علمی خودش را در آن دنبال میکرد. دیدم این حرفها، حرفهای روسو، کانت و مربیان بزرگ مثل ادوارد کلاپارت است. اگر علامه شخص مطمئنی نبود، میگفتم: ایشان حرفهای آنها را دزدیده و به اسم خودش نوشته. حالا من میخواهم نسبت به این شخص ادای دین کنم. شما اساتید علوم تربیتی را دعوت کنید خانۀ ما. گفتم: چشم. ما همه را دعوت کردیم، دکتر خرازی، دکتر مهرمحمدی، دکتر افروز، دکتر پرداختچی، دکتر کاردان، دکتر دوایی و چند نفر دیگر همه آمدند. دکتر شکوهی کتاب وصایای استاد را گرفت، گفت: آقایان این کتاب، حرفهای نویی داره که ما دانشگاهیان نشناختیم. دِین ما این است که کاری کنیم این کتاب به زبانهای زندۀ دنیا ترجمه و در دانشکدههای علوم تربیتی و تربیت معلم دنیا تدریس بشود. دکتر کاردان، شما که ید طولایی در ترجمه دارید، خواهش میکنم این کتاب را به زبانهای فرانسه و انگلیسی ترجمه کنید، اگر من قبل از رفتنم به اروپا ایشان را میشناختم و مکتب تربیتی ایشان را دریافت میکردم، هرگز به سوئیس پای درس ژان پیاژه نمیرفتم که سه سال شاگردی بکنم. ما با داشتن گنج رفتیم جاهای دیگر را کاویدیم.
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آن چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
آقای دکتر خرازی گفت: آقای دکتر خوب شد که شما رفتید تا الآن ارزش فرمایشات آقای علامه برای ما بیشتر روشن شود.
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسألهآموز صد مدرس شد
آقای علامه نه دانشگاه رفته بود، نه ژنو، نه فرانسه، از کجا به این شناختها رسیده بود؟ آقای ضیاءآبادی در جزوۀ صفیر ولایت یک حدیث از پیامبر اکرمصلی الله علیه و آله نقل کردند که حضرت فرمودند: هر کس در دنیا زهد بورزد، دریچههای علم الهی به قلبش باز میشود. آقای علامه زاهد واقعی بود و تظاهر به زهد نمیکرد. ألعِلمُ نورٌ یَقذِفُهُ اللّهُ فی قَلبِ مَن یشاء نور الهی به دلش تابیده بود چون آماده شده بود و خودش را ساخته بود و زاهدانه زندگی میکرد.
آقای دکتر رفیعپور جامعهشناس و استاد و رئیس گروه علوم اجتماعی دانشگاه شهید بهشتی یک بار برای ما فرمودند: من برای پیشبرد اهداف انقلاب به سه ارگان امید داشتم، حوزه، بازار، مدارس اسلامی مثل علوی بعد از مدتی ایمانم از حوزه و بازار برگشت، الآن فقط به این مدارس ایمان دارم ، به شرطی که بچهها را اجتماعی تربیت کنند. الآن که نگرانیهای زمان شاه را نداریم، باید بچهها را برای این جامعه تربیت کنیم، اینها میتوانند انقلاب را حفظ کنند. البته آقای علامه هم دنبال تربیت اجتماعی بود و نمیخواست ما گوشهای بنشینیم و عبادت کنیم. ما در دانشگاه، در دل مخالفها میرفتیم و با چپیها بحث میکردیم. هم چنین در محلۀ خود، هیأت و جلسه داشتیم و بچهها را زیر پوشش میگرفتیم و ارشاد میکردیم. دکتر رفیعپور میگفت: اگر این نوع مدارس تربیت اجتماعی داشته باشند، ما از هیچ چیز نباید بترسیم. امروز راه نجات ملت و احیای ارزشهای دینی، همان است که آقای علامه 63 سال پیش گفت و 50 سال جانانه پای آن ایستاد که فرهنگ جامعه باید عوض بشود و فرهنگ جامعه با اعلامیه و بخشنامه درست نمیشود. افراد خود ساخته باید بیایند، مدرسههایی بسازند برای ساختن بچهها، چون مدرسههای امروز فرهنگسازان فردا هستند.
لزوم تاریخ شفاهی
این کار تاریخ شفاهی آقای علامه یک کار روی زمین مانده است و انجامش واجب عینی است. چون چهرۀ علامه آنطور که باید و شاید در مملکت ما شناخته نشده است. گاهی از ایشان تجلیل شده ولی تحلیل نشده تا به فکر تبدیل بشود و بعد از نقادی در جامعه بیاید و کاربرد پیدا کند. خاطرات علامه باید ثبت شود تا در حافظۀ تاریخ بماند تا آیندگان بفهمند که این مرد که بود و چه کرد.