بسم الله الرحمن الرحیم احتمالاً دو اصطلاح «عالَم مُلک و ملکوت» یا «عالم خلق و امر» را شنیده‌اید. در قرآن هم آمده است: ‌«‌ألا لَهُ الخَلقُ وَالأمر‌»‌‌. عالم ملک یا عالم خلق یعنی همین عالم مادۀ مشهود. عالم ملکوت هم یعنی همان عالم امر که در قرآن اشاره شده: ‌«‌إنَّما أمرُهُ إذا أرادَ شَیئًا أن یَقولَ لَهُ کُن فَیَکون‌»‌‌ و در آنجا دیگر ماده و زمان نیست. عالم ملکوت به عالم ملک احاطه دارد و اینجا را اداره می‌کند. داستان زیر را آقای سبط نوشته‌اند که نشان می‌دهد عالم ملکوت نسبت‌به این عالم چه وسعتی دارد و این عالم تحت سیطرۀ عالم ملکوت است. بسم الله الرحمن الرحیم آقای رجایی، مدیر دبیرستان کمال و راهنمایی مهدی، برای این بنده نقل کردند که زمانی به مجلسی در کرج دعوت شده بودند. در مسیر فردی به‌نام آقای اخباری در کنار ایشان در ماشین نشسته بود و به ایشان گفته بود: در زندگی‌ام جریان عجیبی اتفاق افتاده است. من کاسبی بودم معتقد به مبانی تشیع و اهل جلسات و هیئات مذهبی. وضع مالی من هم خوب بود. اتفاقاً مدتی برخورد کردم با افرادی که تبلیغ افکار وهابیت را می‌کردند و کم‌کم در من اثر گذاشت. من هم به مجالس عزاداری بی‌اعتقاد شدم و افکار آن‌ها در من رسوخ کرد، تا جایی که بعضاً این‌طور توسلات را استهزا می‌کردم. به‌دنبال این جریان، وضع مادی من به هم خورد: ورشکست شدم و طلبکارها مطالبه کردند و من در فشار و سختی فوق‌العاده‌ای قرار گرفتم. بالاخره برای گریختن از دست طلبکارها، به‌پیشنهاد یکی از اقوام، به باغ او پناه بردم. در آنجا هم زندگی را تحت فشار شدیدی می‌گذراندم. خانواده‌ام حمل داشت و در یک شب که او را درد زایمان گرفت، هیچ‌چیز در اختیار نداشتم، ولو دو تخم‌مرغ که برای او نیمرو کنم. در این حالت که واقعاً مضطر شده بودم، وضو گرفتم و زیر آسمان رفتم و گفتم: «خدایا دیگر حال ما را می‌بینی، فرجی برای ما برسان.» با دل شکسته دعا کردم. ناگهان دیدم که درِ باغ باز شد و یک مرد و یک زن که همراه خود زنبیلی پر از میوه و غذا آورده بودند، وارد باغ شدند و مستقیماً به اتاقی که خانوادۀ من در آن بود رفتند. من حیرت‌زده از آن‌ها، جهت آمدنشان را سؤال کردم. آن مرد اظهار کرد: «این زن عیال من است و منزل ما در همین نزدیکی شماست. چند دقیقه پیش که در خواب بودیم، ناگهان از خواب برخاسته و شروع کرد به گریه‌کردن. علتش را که پرسیدم، گفت: ’الان حضرت زهرا(س) را خواب دیدم. فرمودند: در نزدیکی شما یکی از دختران من (خانوادۀ آقای اخباری سید بوده است) می‌خواهد وضع حمل کند و چیزی در اختیار ندارد. شما قدری آذوقه برای آن‌ها ببرید، و آدرس را در خواب دقیقاً بیان فرمودند.‘ من به وی گفتم: ’بگذار صبح که شد، می‌رویم برای آن‌ها آذوقه می‌بریم‘، ولی ایشان گفت: ’نمی‌شود. فرمودند الان می‌خواهد وضع حمل کند و الان نیاز دارد.‘ لذا هم‌اکنون ما این وسایل را برای شما آورده‌ایم.» در آن لحظه که عنایت حضرت صدیقۀ اطهر(س) را دیدم، به سر خود زدم که عجب، من چقدر جاهل و نادان هستم. آیا من منکر توسلات به ائمۀ هدی(ع) و عنایات ایشان شده‌ام و اعتقادات گذشته‌ام را کنار گذاشته‌ام؟ هم‌اکنون می‌بینم که چگونه فاطمۀ زهرا(س) همۀ نقاط عالم را می‌بیند و به داد ذریه و دوستان خود می‌رسد. ازآن‌پس، پیوسته در مجالس و محافل، ذکر فضایل و مناقب و معجزات و کرامات ائمۀ هدی(ع) را می‌کنم و مداح اهل‌بیت(ع) شده‌ام. جالب اینکه به‌دنبال این روش، آرام‌آرام وضع مالی من خوب شد و هم‌اکنون یک آموزشگاه دارم و امر مالی و دنیایی من به‌خوبی اداره می‌شود. بعد از آنکه این داستان را شنیدیم، مثل وقتی نباشیم که آن را نشنیده بودیم. بدانیم عالم ملکوت وسعتی دارد که این دنیا در مقابل آن مثل قطره در برابر دریا هم نیست، چون هم قطره محدود است و هم دریا، اما اگرچه عالم ملک محدود است، عالم ملکوت محدود نیست. هزاروچهارصد سال است خانم فاطمۀ زهرا(س) از دنیا رفته، اما وقتی آقای اخباری به ایشان متوسل می‌شود، حضرت فوراً به دادش می‌رسند. با این نمی‌شود شوخی کرد. اگر ان شاء الله خدا لطف کند و ما باورمان شود که غیر از خانه و ماشین و فرش، چیزهای دیگری هم هست، قدرتمان چند برابر می‌شود. یک نفر به‌نام رضا روزبه این حقیقت را لمس کرده و درنتیجه تا حالا چندهزار نفر و با تصاعد هندسی، چندمیلیون نفر را ساخته است. این مصیبت نیست که من مثل گاو عصاری دور خودم و زن و بچه‌ام طواف کنم؟ کسی با خدا صحبت می‌کند و بعد، خانم فاطمۀ زهرا(س) به خواب همسایه‌اش می‌آید و می‌گوید: «پا شو همین حالا برو.» آیا الان خانم حضرت فاطمۀ زهرا(س) اینجا نیست؟ امام زمان(عج) اینجا نیست؟ این‌ها جلوۀ حق‌اند؛ مگر می‌شود نباشند؟ باید امام زمان(عج) را در چاه جمکران پیدا کنیم؟ لا اله الا الله. کجای کار گیر است؟ یک قسمت از عالم ملکوت همین بود که خواندیم. قسمت دیگرش عالم بعد از مرگ است. آنجا چه خبر است؟ ما بعد از دبیرستان، دانشگاه می‌رویم تا لیسانس و دکتری بگیریم و ماشینی بخریم و خانه را عوض کنیم و خلاصه، همین دیوانه‌بازی‌ها. هیچ شده فکر کنیم که آیا با مرگ زندگی ما تمام می‌شود یا نه؟ آیا ما عقیده به بقای روح داریم؟ داستان‌هایی است که نشان می‌دهد بعد از این عالم، خبری هست. آقای ثباتی معلم مدرسۀ نیک‌پرور گفتند: در ایام فوت والده‌ام، چون هر روز در منزل از عدۀ زیادی میهمان پذیرایی می‌کردیم، مقداری ظرف از همسایه‌ها گرفتیم. روز سوم براثر سهل‌انگاریِ یکی از بچه‌ها دو عدد دیس که مال ما نبود شکست. بعداً متوجه شدیم که صاحب آن‌ها خیلی ناراحت شده است. دو روز پس از این جریان، خانم پسرعموی مادرم که در شهرستان بندر انزلی است، تلفن کرد و گفت: «دیشب مادر شما را در خواب دیدم که به منزل ما آمده. پرسیدم: ’چطور شما به اینجا آمده‌اید؟‘ گفت: ’ابتدا به دیدن مادرم رفتم و حالا به ملاقات پدرم آمده‌ام.‘ (جالب این است که مادر ایشان در تهران نزدیک خود ایشان دفن شده و قبر پدرش در بندر انزلی است.) سپس با ناراحتی گفت: ’در منزل ما دو عدد دیس مال همسایه‌ها شکسته است و من خیلی از این جهت ناراحتم.‘» اینکه می‌فرمایند: «یک ساعت فکرکردن بهتر است از هشتاد سال عبادت» یعنی قلب انسان بقای روح را باور کند، نه اینکه چون آقاجانم گفته، مامانم گفته یا مجتهد محلمان گفته. بفهمد که مرده حرف نمی‌زند و روحْ زنده است و پشت‌پرده خبری هست و عالم منحصر به این مسخره‌بازی‌هایی نیست که ما را اسیر و بیچاره و ذلیل کرده. مولوی عالم غیب و عالم ملکوت را می‌گوید «عالمِ هستِ نیست‌نما» و این عالم را می‌گوید «عالمِ نیستِ هست‌نما». اصلاً پسرعموی مادر آقای ثباتی خبر نداشته مادر ایشان مرده است که بگوییم به‌خیال خوابیده بوده. یک روز مرحوم آقای روزبه وضو گرفته بود و می‌خواست وارد سالن شود. به ایشان گفتم: «آقا منزل شما مناسب نیست. اجازه می‌دهید خانه‌ای تهیه کنیم؟» گفت: «من که ندارم.» گفتم: «قسطی بپردازید.» خندید. گفت: «اسامه کنیزی را یک‌ماهه خرید. وقتی پیغمبر(ص) شنیدند، فرمودند: ’اسامه چه آرزوی درازی دارد.‘» این روح روزبه است که توانسته چندهزار نفر و غیرمستقیم چندمیلیون انسان را بسازد، نه فیزیک، شیمی، عربی، فقه و اصول. لا اله الا الله. ‌«‌لَقَد کانَ لَکُم في رَسولِ اللّهِ أُسوَةٌ حَسَنَة‌»‌‌ روزبه می‌تواند بگوید: «اسوۀ من پیامبر(ص) است.» ما چطور؟ الگوی ما راکفلر است که خود را به درودیوار می‌زنیم تا پول زیاد کنیم. کسی در آلمان به زنش گفته بود: «غذا را حاضر کن، من بروم چکاپ و بیایم.» رفته بود بیمارستان و به او گفته بودند: «همین الان باید عمل کنی وگرنه می‌میری.» عمل کردند و اتفاقاً مرد. جنازه‌اش را آوردند تهران دفن کردند و همۀ ثروتش را هم دولت توقیف کرد. نکند یک درجۀ ضعیف‌ترش ما باشیم! این شخص ده سال پیش آمده بود منزل ما و با ژست خاصی می‌گفت: «تا سال ۲۰۰۰ اگر کسی بارش را نبسته باشد، دیگر نمی‌تواند کاری کند.» لا اله الا الله. روزبه عاقل و پیرو پیغمبر اکرم(ص) است که می‌فرمود: «چشمم را باز نکردم که امیدِ هم‌گذاشتن داشته باشم، و هم نگذاشتم که امید بازکردن داشته باشم. لقمه را در دهانم نگذاشتم که امید داشته باشم فروببرم.» ما یک ذره شبیه پیامبر(ص) هستیم؟ چه خاکی بر سر کنیم؟ اگر خداوند لطف کند و به عالم ملکوت ایمان پیدا کنیم و بفهمیم که پشت‌پرده خبری هست، آن‌وقت حرف مردم که این بد است و آن خوب است، یک‌مرتبه از ذهن ما می‌ریزد. من اگر این‌طور شوم، دیگر اسیر زن و بچه نمی‌شوم که می‌گویند: «فرش ماشینی را عوض کن و قسطی فرش کاشی بخر.» می‌گویم: «من از امت کسی هستم که فرمود: ’أعوذُ بِاللّهِ مِنَ الکُفرِ وَالدَّین‘؛ (پناه می‌برم به خدا از دو چیز: یکی کفر و یکی قرض). بله، اگر ضرورتی باشد، مثلاً بچه‌ام بیماری سختی گرفته و مداوایش هزینه‌بردار است، قرض می‌کنم، اما در غیر این‌صورت قرض نمی‌کنم.» اگر روح انسان بزرگ شود، حرف مردم در نظر او باد هوا می‌شود و آزاد، آسوده و راحت زندگی می‌کند. آن‌وقت حاضر است از مهمان با یک چای کم‌رنگ و میوه‌های کوچک پذیرایی کند. مردمْ دنیا و آخرت ما را نابود می‌کنند. لا اله الا الله. چه خاکی بر سر کنیم؟ شما چند وصله به لباستان بزنید، اگر کسی جواب سلام شما را داد! خلقم اگر آشنای خود می‌خواهند الحق سپر بلای خود می‌خواهند خود را ز برای ما نمی‌خواهد کس ما را همه ازبرای خود می‌خواهند آیا اگر انسان این را باور کند، دیگر در تمام عمر غصه دارد؟ در قدیم روحانی‌های پاکی در محله‌های مختلف بودند که یک خانۀ محقر داشتند با اتاقی کاه‌گلی. در آنجا با یک دنیا عظمت روی زیلو یا حصیر می‌نشستند و وقتی خدمتشان می‌رسیدیم و آن روح بزرگ را می‌دیدیم، راحت می‌شدیم. چه‌بسا حرفی هم نمی‌زدند، ولی همان دیدنشان انسان را به یاد خدا می‌انداخت. خب حالا چه کنیم؟ کسی را ندیدیم. اگر انسان یک روزبه را دیده باشد، دیگر غصه ندارد. لا اله الا الله. همسر ایشان می‌گفت: یک روز صبح چایی را فوت می‌کرد. گفتم: «صبر کن خنک شود.» گفت: «یک بچه در مدرسه دارد غرق می‌شود.» گفتم: «مدرسه که حوض ندارد!» گفت: «نه، می‌گویم زودتر برسم، بلکه یک کلمه به یک بچه بگویم و در این طوفان نجاتش بدهم.» بینش ما این‌طور است؟ یا فقط به فکر هستیم آخر برج امضا کنیم و پول بگیریم؟ لا اله الا الله. شخصی گفت: «در مدرسه‌ای معلم سر کلاس درس نمی‌داد و زنجیر در دستش می‌گرداند. بچه‌ها هم توی سروکلۀ هم می‌زدند. گفتم: ’چرا درس نمی‌دهی؟‘ گفت: ’گور پدر بچه‌ها، من باید انرژی‌ام را حفظ کنم.‘» اگر بگوییم: «عمر بچه‌ها حق‌الناس است»، می‌گوید: «حق‌الناس دیگر چیست؟ این‌ها را آخوندها درست کرده‌اند.» می‌گوییم: «پس چرا نماز می‌خوانی و روزه می‌گیری؟ این چه بازی‌ای است از خودت درآورده‌ای؟» به شترمرغ گفتند: «تخم کن»، گفت: «من شترم.» گفتند: «بار ببر»، گفت: «من مرغم.» حق‌الناس فقط این نیست که من پنج تومان از جیب شما بزنم. عمر این بچه‌ها حق‌الناس نیست؟ گاهی بازرس از اداره می‌آمد و آقای روزبه باید با او صحبت می‌کرد. اگر پنج دقیقه دیر می‌رفت سر کلاس، آن را جبران می‌کرد. می‌گفت: «فردای قیامت جواب آن را نمی‌توانم بدهم.» ممکن است معلمی بگوید: «فلانی مرده و باید بروم تشییع جنازه‌اش، اگرنه پسرش از من می‌رنجد»، اما این معلم باید بداند که تشییع جنازه مستحب است، درحالی‌که تدریس به بچه‌ها حق‌الناس و رعایتش واجب است و چنانچه کوتاهی کند، در آن عالم پدرش را درمی‌آورند. در اراک ملایی نودساله از دنیا رفت. پسرش گفت: بعد از یک هفته خوابش را دیدم. گفتم: «آقاجان، حال شما چطور است؟» گفت: «خوبم، ولی سینه‌ام می‌سوزد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «یک شاهی (یعنی یک‌بیستم یک قران)، پول گل‌گاوزبان به یزقل یهودی، عطار سرکوچه بدهکارم.» صبح به آن عطار مراجعه کردم و بدون اینکه به او بگویم پدرم از دنیا رفته، پرسیدم: «پدر من به شما بدهکار است؟» گفت: «بله، سه هفته پیش آمد یک شاهی گل‌گاوزبان خرید.» پولی به او دادم. هفتۀ بعد یکی از رفقا آمد و گفت: «دیشب پدرت را در خواب دیدم. گفت: ’برو به پسرم بگو پول یزقل را که دادی، سینه‌ام آرام شد.‘» آقای براهیمی، استاد دانشگاه، در چهارم ابتداییِ نیکان، ادبیات درس می‌داد. مادرش فوت شد. صبح جمعه او را در بهشت‌زهرا(س) دفن کردند. این جریان مال هزار سال پیش نیست؛ الان ایشان هستند و می‌توانید بروید ببینید. با پدرها سۀ بعدازظهرِ همان روز قرار داشت که بیایند دبستان. ایشان یک ربع به سه در مدرسه حاضر بود. وقتی گفتند: «شما مادرتان فوت شده...»، گفت: «من با پدرها قرار داشتم. مادر من مرده؛ آن‌ها چه گناهی دارند؟» ما چون در جوّی هستیم که زشتی خلف‌وعده در آن از بین رفته است، تعجب می‌کنیم، ولی وقتی سراغ قرآن می‌رویم، می‌بینیم قرآن می‌گوید که خلف‌قول از معاصی کبیره است. استثنا هم نکرده و نگفته: «مگر وقتی که مادرت مرده باشد!» در عالَمِ بعد به بنده می‌گویند: «تو طبقۀ پنجم بودی و این بچه خودش را انداخت و تو او را نگرفتی. پس خونش گردن توست.» همه هم می‌گویند: «علامه او را کشت.» می‌گویم: «من که هلش ندادم» و پاسخ می‌دهند: «تو که می‌توانستی نگهش داری، چرا نگهش نداشتی؟» ما می‌توانستیم قدری به خودمان فشار بیاوریم تا بچه ببیند برای او فداکاری می‌کنیم و فردا او هم همان‌طور شود. آقایان اگر این مسیر را ان شاء الله اختیار کنید، چندمیلیون آدم را ساخته‌اید. قربان غربتت ای امام زمان(عج). رفتن به دعای ندبه مرهم قلب امام زمان(عج) است یا اینکه یک نفر یار برایش تهیه کنیم و یک بچه را از فساد و اعتیاد نجات بدهیم؟ لا اله الا الله. الان در بعضی مدارس، بچه‌ای که کلاس سوم ابتدایی است، معتاد به هروئین است و از روی صندلی زمین می‌افتد. لا اله الا الله. ما عملاً می‌گوییم: «پیغمبر ها دروغ گفتند و خدایی در کار نیست.» زندگی ما باید مرتب باشد. اگر ایمان به عالم ملکوت و غیب پیدا شود، دیگر در زندگی تکلف نداریم. خداوند به پیامبر(ص) می‌فرماید: ‌«‌قُل ما أسألُکُم عَلَیهِ مِن أجرٍ وَما أنَا مِنَ المُتَکَلِّفین‌»‌‌؛ (بگو من از شما مزد رسالت نمی‌خواهم و من اهل‌تکلف نیستم (و برای دنیا خود را به مشقت نمی‌اندازم)). بله، بنده فقیرم. حالا امرتان؟ یک قران می‌خواهی، بیا دو ریال بگیر! مردمی که دین و قبر و قیامت و همه را از دستت گرفته‌اند چه می‌گویند؟ جوانی می‌گفت: «مبلغ کلانی برای مجلس عروسی‌ام قرض کرده‌ام و می‌دانم تا ده روز دیگر زندانم.» شما را به‌خدا ببینید کار این مردم به کجا کشیده است. لا اله الا الله. این‌گونه افرادْ آزاد و حر نیستند. بیا تا زین سپس دل‌شاد باشیم چو مرغان هوا آزاد باشیم خوشا مرغی که در بند قفس نیست به‌جز آزادگان دل‌شاد کس نیست خانه را عوض کردی؟ درد تو را دوا نمی‌کند. می‌دانی چرا؟ چون اگر خانۀ تو دوهزار متر باشد، خب مال دیگری چهارهزار متر است. اگر مال تو چهارهزار متر باشد، مال دیگری ده‌هزار متر است. دنیا حد یقف ندارد. پس اگر می‌خواهی راحت باشی، یک جا بایست. من با آخرت کاری ندارم؛ همین‌جا را می‌گویم. تکلف گر نباشد خوش توان زیست تعلق گر نباشد خوش توان مرد کسی که به چیزی تعلق و وابستگی پیدا کرده، هنگام مرگ وقتی می‌خواهد از آن جدا شود، پدرش درمی‌آید. اما کسی که از تعلقات آزاد باشد آسوده از دنیا می‌رود. مرحوم آقای بروجردی چشمشان را باز کردند و دیدند آقایان مجتهدین و علما در اطراف ایشان ناراحت‌اند. فرمودند: «آقایان چرا ناراحتید؟» کسی گفت: «آقایان نازک‌نارنجی‌اند، خواب‌وخوراکشان به هم خورده.» ایشان فرمودند: «آقا مرگ که هنگامه ندارد. یک روز آمده‌ایم، یک روز هم باید برویم.» گاهی ایشان می‌فرمودند: «شمارۀ نفس‌ها محدود است.» لا اله الا الله. در ایام کسالت، ایشان می‌گفت: «پنج‌شنبه کی است؟» اطرافیان نمی‌فهمیدند. شب پنج‌شنبه گفت محضری را آوردند و وصیت‌نامه‌اش را نوشت. به زنش گفت: «کفن را حاضر کن که صبح دستپاچه نشوی.» این درست است یا من، که چنان به این قالیچه وابسته‌ام که اگر آتش روی آن بیفتد، قلبم می‌سوزد؟ ای خاک بر سرت کنند. لا اله الا الله. از روی یکی از همین قالیچه‌ها جنازه‌ات را بلند می‌کنند و می‌برند. چرا این‌طور می‌کنی؟ بنده در یکی از سخنرانی‌ها گفتم: «وقتی ماشینش را می‌برند، رنگش می‌پرد.» شخصی به داماد ما گفته بود: «عجیب است. آقای علامه می‌گوید: ’ماشینت را که بردند، رنگت نپرد.‘» گفتم: «به او بگو آقای علامه گفتند: ’نه، رنگت بپرد، چند روز سی‌سی‌یو هم برو، از آنجا هم به بهشت‌زهرا(س).‘» حالا اگر رنگت بپرد و خودت را ریز‌ریز کنی، پیدا می‌شود؟ این را برای خیرخواهی تو می‌گویند. الله اکبر. عجیب است. ملکات رذیله‌ای بر مردم ما حاکم است. می‌گویند کاری‌اش هم نمی‌شود کرد، چون همه این‌طورند. خب اگر همه این‌طورند، چرا حضرت ابراهیم(ع) یک‌تنه در مقابل مردم زمان خود ایستاد؟ اگر تمام مردم بگویند: «ما از فلانی بدمان ‌می‌آید، مگر اینکه بند انگشتش را ببرد»، هیچ عاقلی قبول می‌کند انگشتش را ببرد؟ اما قلب و کبد و کلیه و قبر و قیامت و امام زمان(عج) را می‌گذاریم زیر پا. شب‌های احیا احیا می‌رویم، و محرم سیاه می‌پوشیم، اما این‌ها پوست دین است. مغزش چیست؟ ‌«‌وَما خَلَقتُ الجِنَّ وَالإنسَ إلّا لِیَعبُدون‌»‌‌ باید بنده شوی. من و شما بنده‌ایم؟ آیا خداوند گفته جن و انس را برای احیارفتن و سیاه‌پوشیدن آفریده؟ عبد و بنده از خودش اراده ندارد و هرچه مولایش بخواهد می‌خواهد. چنین شخصی دیگر کِی ناراحت است؟ سر کلاس می‌گفتم: «خیال مغیر واقع نیست.» این یعنی اگر همه عقیده‌شان این باشد که الان ده صبح است، آیا ده صبح می‌شود؟ فرض کنید من عقیده ندارم که بعد از این عالم خبری هست؛ حالا آیا این باعث می‌شود آن عالم واقعیت نداشته باشد؟ خیر، آن سرجایش هست. خودت را مسخره نکن. احتیاجات ما سه نوع است: ضروریات، حاجیات و کمالیات. ضروریات مثل این است که یک پیراهن داشته باشیم که هروقت چرک شد، دربیاوریم و بشوییم، یا یک کتری داشته باشیم که در آن هم چای درست کنیم و هم کته بپزیم. این برای سر من و شما گشاد است. حاجیات مثل این است که دوسه تا پیراهن داشته باشیم و همین‌طور پیاله و قابلمه و کتری. خب، این مقدار فراهم است. سوم کمالیات است، مثل اینکه لباس باید فلان مارک باشد. این نیازها حد یقف ندارد. باید یک جا ایستاد. به راکفلر که چاه‌های نفت و میزهای طلا داشت گفتند: «آرزویی هم داری؟» گفت: «بله، برایم فکر راحت بخرید.» این را باید حل کرد. اگر حل نشود، ول‌معطلیم. با شغل معلمی نمی‌توان به کمالیات رسید. برای کمالیات باید برویم بازار پول دربیاوریم. آقای کرداحمدی می‌گفت: پریشب تنها نشسته بودم و فکر می‌کردم. دیدم یک دانه نان برای بیست‌وچهار ساعت من بس است. یک غذای سادۀ طبیعی هم باید بخورم که هم تقویت کند و هم سالم باشد، یعنی دویست گرم ماست و چهارپنج تا خرما، صبح هم ده گرم کره. همۀ این‌ها را جمع بزنی چقدر می‌شود؟ فرض کنید فردای قیامت است و ما را برده‌اند حضور خاتم انبیا(ص) و ایشان می‌فرماید: «من کار خودم را کردم: در جنگ احد سنگ زدند و پیشانی‌ام شکافت. هشتادوچهار کیلومتر هم پیاده برای تبلیغ دین به طائف رفتم و در آنجا سنگ‌بارانم کردند. بیرون آمدم، درحالی‌که خون از دست و پایم می‌ریخت. بچه‌هایم را در کربلا به اسارت دادم. با این تلاش‌ها دین را به شما رساندم. شما چه کردید؟» در این‌صورت چه جوابی داریم بدهیم؟ بگوییم برای حقوق ماهیانه چانه زدیم؟ هیچ‌وقت شما برای نماز چانه می‌زنید؟ نجات بچه‌مسلمان‌ها هم مثل نماز واجب است. حالا من واجب خودم را می‌خواهم انجام بدهم، باید منت بگذارم؟ لا اله الا الله. اگر ما نیازهای مصنوعی و کمالیات را از زندگانی کنار بگذاریم، می‌توانیم مثل روزبه خدمت کنیم. همت بلند دار که مردان روزگار از همت بلند به جایی رسیده‌اند *** در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی کن و سرحلقۀ رندان جهان باش همت خود را بزرگ کنید. قالی را عوض کردی؟ این‌که در خانۀ بدکاره‌ها و ارمنی‌ها و یهودی‌ها هم هست. امیرالمؤمنین(ع) در دعای کمیل عرض می‌کند: «وَاجعَلني مِن أحسَنِ عِبادِكَ نَصیبًا عِندَك»؛ (مرا از بندگانی قرار ده که در زندگی به ایشان بهترین بهره را دادی). آیا این دعای حضرت مستجاب شده یا نه؟ این را تا حالا از غیربنده نشنیده‌اید. می‌گویید: «بله، حتماً مستجاب شده.» پس او که لباس‌هایش پاره بود و می‌فرمود: «این‌قدر به لباسم وصله زدم که خجالت می‌کشم باز بدهم وصله‌اش کنند.» اتاقش هم که خاک بود. بچه‌هایش هم که گاهی سه روز گرسنه می‌ماندند و از گرسنگی می‌لرزیدند. معلوم می‌شود بهترین بهره چیز دیگری است که او داشت و نصیب روزبه‌ها شده بود و من و شما از آن محرومیم. دیگر از این استدلال قوی‌تر؟ بعد عرض می‌کند: «فَإنَّهُ لا یُنالُ ذٰلِكَ إلّا بِفَضلِك»؛ یعنی این مقام با نماز شب خواندن نمی‌شود، بلکه باید تو کمکم کنی روزبه بشوم. لا اله الا الله. مجلۀ میراث جاویدان داستان زیر را از دکتر محقق به‌نقل از عمویشان آورده است. داستان را آیت‌الله بروجردی تعریف کرده‌اند: روزگاری که در اصفهان درس می‌خواندم، پدرم ماهی سه تومان به‌حوالۀ یکی از بازرگانان ثروتمند آن شهر برایم می‌فرستاد. من چون پیش‌ازظهر و بعدازظهر به درس و بحث مشغول بودم، اول ظهرِ هر ماه برای گرفتن پول نزد آن حاجی می‌رفتم و می‌دیدم وی کاسۀ گلینی پر از دوغ در پیش نهاده و نان خشک در آن ریخته و برای خوردن آماده می‌کند. من به‌شگفتی در او می‌نگریستم که با این ثروت انبوه، چرا چنین بر خود سخت می‌گیرد، اما چیزی نمی‌گفتم. سالی یکی از پل‌های بین راه نزدیک به اصفهان را آب برد. [...] در آن روزها هزینۀ ساختن پل را سی‌هزار تومان تخمین زدند. طبق معمول، تنی چند به دوره افتادند و سروقت این‌وآن رفتند و مأیوسانه سری هم به حاجی زدند. حاجی پرسید: «چقدر پول می‌خواهید؟» گفتند: «سی‌هزار تومان.» پرسید: «چقدر تقبل کرده‌اند؟» گفتند: «فلان مبلغ.» حاجی گفت: «آن تعهدها را رها کنید. همۀ هزینه را من عهده‌دار می‌شوم.» هرچند این جوانمردی از چنان شخصی شگفت به نظر می‌رسد، ولی شگفتی بیشتر در قسمت بعدی داستان است. ماه دیگر که برای گرفتن مقرری نزد آن حاجی رفتم، من را کنار کشید و گفت: «آقا سید، من می‌دیدم تو به نان و دوغ خوردن من با تعجب نگاه می‌کنی. حالا از تو می‌پرسم: من عمری بر خود سخت بگیرم و بندگان خدا از پول من آسایش بیابند بهتر است یا خوب بخورم و بپوشم و احیاناً اندکی را هم در راه خیر بدهم؟» حالا کدام بهتر است؟ ما می‌گوییم دومی. چرا؟ «آخر خانمم خجالت می‌کشد، پدرزنم می‌آید، مادرزنم می‌آید، بالاخره باید یک چیزی جلویشان بگذاریم که نگویند: ’خاک بر سرت کنند، چه داماد بی‌عرضه‌ای هستی.‘» این چند دقیقه‌ای که اینجا تشریف دارید، دیگر برنمی‌گردد. چه‌کار باید کرد؟ این مطالب را که شنیدیم، بلند شویم و برویم؟ امیرالمؤمنین(ع) در خطبۀ همام می‌فرماید: «نَفسُهُ مِنهُ في عَناءٍ وَالنّاسُ مِنهُ في راحَة»؛ (شیعۀ من کسی است که خودش از دست خودش در رنج است و مردم از دست او در راحت‌اند)، یعنی منِ معلم باید زندگی‌ام را محدود کنم تا این بچه‌مسلمان‌ها نابود نشوند. اگر مرحوم آقای روزبه این بزرگواری را نکرده بود و این عده از بین رفته بودند، مسئول نبود؟ مولا علی(ع) می‌فرماید: «ما أخَذَ اللّهُ عَلیٰ أهلِ الجَهلِ أن یَتَعَلَّموا حَتّی أخَذَ عَلیٰ أهلِ العِلمِ أن یُعَلِّموا»؛ (پیش از اینکه به نادان بگویند: ’چرا نرفتی یاد بگیری؟‘ به دانا می‌گویند: ’چرا یاد ندادی؟‘) آیا این کلام شامل همۀ ما نمی‌شود؟ مرحوم آقای بهشتی، مدیر دبستان نیکان گفت: سی سال قبل یک توده‌ای سیصد تومان (سه‌هزار ریال) حقوقش بود. صدوهشتاد تومان آن را به حزب توده می‌داد و صدوبیست تومان آن را برای خودش، زنش و پنج بچه‌اش خرج می‌کرد. آن‌ها در روز یک وعده غذا می‌خوردند و بچه‌ها دوتا دوتا زیر یک پتو می‌خوابیدند. این توده‌ای را روز قیامت می‌آورند و از ما حساب می‌کشند. بنده لازم دیدم این مطالب را به آقایان بگویم. نفس‌های آخر است دیگر. این‌ها را نمی‌گویم که شما شارژ شوید، چون مثل این است که بخواهم شما را شارژ کنم که نماز واجبتان را بخوانید! حافظ می‌گوید: چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند شاه‌بازان طریقت به مقام مگسی بشری که ممکن است به جایی برسد که پشت این عالم را ببیند خودش را به چه فروخته است؟ به فرش؟ به پشم رنگ‌شده؟ لا اله الا الله. امشب شب جمعه و متعلق به آقا امام زمان(عج) است. اگر می‌خواهی قلب آقا آرام بگیرد، بچه‌های یتیمش را باید نجات بدهی. با حرف هم نمی‌شود. مرحوم آقای روزبه فقط با حرف کار نکرد. شخصی گفت: رفتم مسجدی در سنگلج. دیدم آقای روزبه در هوای گرم تابستان روی یک تکه زیلو در آفتاب نشسته و عربی آسان را می‌نویسد! گفتم: «آقا فلانی مرده، برویم تشییع جنازه‌اش.» فرمود: «او را بالاخره دفن می‌کنند، اما این کار زمین مانده ‌است.» معلمی عمویش مرده بود. صبح آمد مدرسه و گفت: «من فردای قیامت جواب بچه‌مسلمان‌ها را چه بدهم؟» شما این را تحسین می‌کنید، آقای براهیمی را هم تحسین می‌کنید، اما چرا خودتان عمل نمی‌کنید؟ بگذارید یک عدۀ دیگر از شما درس بگیرند. بعضی از آقایان پرسیدند این جمله که «به دشمن خود عشق بورزیم» یعنی چه. ببینید، اگر کسی به ما فحش بدهد، چهار جور می‌شود عمل کرد: اول اینکه ما هم به او فحش بدهیم؛ دوم اینکه گذشت کنیم؛ سوم اینکه یک جعبه شیرینی بگیریم و ببریم خانه‌اش؛ جور چهارم هم دارد که سمبلش آقای ما حسین‌بن‌علی(ع) است. فرمود: «مشک‌ها را آب کنید، الان یک عده تشنه می‌آیند»، یعنی همان‌طور که برای بچۀ خودش آب تهیه می‌کند، به دشمنانش که آمده‌اند او را بکشند، عشق می‌ورزد. الله اکبر. شخصی گفت: «من دیرتر رسیدم. ازبس تشنه بودم، نمی‌توانستم دهانۀ مشک را بگیرم. حسین خود مشک را به دهانم گرفت و این‌قدر نگه داشت تا سیراب شدم. بعد فرمود: ’زیادی‌اش را هم به اسبت بده.‘» مرحمت بین که در آن وادی پر خوف و محن آب می‌داد حسین‌بن‌علی بر دشمن «به دشمن خود عشق بورزیم» یعنی همسایۀ شما که به شما فحش داده بوده، وقتی بچه‌اش دیفتری گرفته و خودش نیست، همان‌طور که بچۀ خودت را کول می‌کنی و می‌بری، این بچه را هم کول کنی و به دکتر برسانی. آن‌وقت انسانی و می‌توانی بگویی شیعۀ امام حسینی. و صلی الله علی محمد و آله.

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute