بسم الله الرحمن الرحیم «خیر» یعنی خوب. «الصِّدقُ خَیرٌ» یعنی خوب است آدم حرف راست بزند. «شر» یعنی بد. «الکِذبُ شَرٌّ» یعنی دروغ بد است. «خَیّر» صیغۀ مبالغه است، یعنی کسی که خیلی کار خوب می‌کند. شصت سال پیش آخوندی با عمامه و ریش دراز، همۀ انگشت‌ها پر از انگشتر عقیق، پیشانی جای مُهر، می‌گفت: «تمام اخیار شهر تهران متوجه من هستند.» مردم مگر کیستند که متوجه باشند یا نباشند، تعریف کنند یا تکذیب کنند؟ الله اکبر. فرض کنید، تمام مردم کرۀ زمین صبح‌به‌صبح بیایند منزل شما و پای شما را ببوسند و بروند. خب، حالا چه می‌شود؟ لا اله الا الله. به من اعتنا کردند یا نکردند. خب، بعدش چه؟ آن‌وقت چه می‌شود که حالا نیست؟ از خدا این فهم را باید خواست. اگر خانه را عوض کردی، آن‌وقت درست می‌شود؟ خب، خانۀ شما دوهزار متر است، اما خانۀ فلانی چهارهزار متر. اگر خانۀ شما هم بشود چهارهزار متر، آن‌وقت تمام می‌شود؟ گاهی شاه از مرحوم آقای بروجردی اجازۀ ملاقات می‌خواست، ولی ایشان اجازه نمی‌داد. ایشان یک رجل الهی بود. به ما می‌فرمود: «طلبه‌ها، یک وقت گول نخورید که افراد می‌آیند دست مرا می‌بوسند و...؛ این‌ها عمر مرا ضایع می‌کنند.» خیلی جالب است. ایشان چه درک کرده بود؟ یک نفر خوش است که به او سلام کنند و او را بالا بنشانند، اما ایشان پیش از آفتاب عبا را سر می‌کشید و از خانه تا حرم تنها می‌رفت و برمی‌گشت. چند جای لباسش وصله داشت و فرش‌های منزلش کهنه بود، درحالی‌که صدمیلیون نفر مقلد داشت. آقایانی که کلاس‌های بنده را دیده‌اند خاطرشان هست که تمام درس بنده همین یک کلمه بود: «آقایان، از خودتان بیرون بیایید، چون در این‌صورت است که غصه‌ای نخواهید داشت.» حاج شیخ احمد گفت: «رفتم مشهد خدمت شیخ آقابزرگ تهرانی. فرمودند: ’اگر در مجلس رفقا وارد شدید و هیچ‌کس به شما اعتنا نکرد و جلوی پای شما بلند نشد و در شما کمترین تأثیری پیدا نشد، بویی از انسانیت برده‌اید.‘» گر به طوف خود بطوفی مرتدی چون به خانه هم بیایی با خودی یعنی اگر دور خودت و‌ زن و بچه‌ات می‌گردی و به فکر ازبین‌رفتن مسلمان‌ها نیستی، از دین خارج شده‌ای و خودت را می‌پرستی. یعنی در کل عمرت، یک دفعه از صدق دل، لا اله الا الله نگفته‌ای و وقتی از این دنیا حرکت می‌کنی، غصه می‌خوری. اما روزبه غصه نمی‌خورد، چون او هدفی الهی داشت و خودش را نمی‌دید. اگر به فکر بچه‌مسلمان‌ها نباشی، مرتد هستی. مرتد یعنی کسی که از دین خدا برگشته. البته نه اینکه اگر دستت را به چیزی بمالی، نجس شود، بلکه روحت پلید است. آیا یهودی‌ها و بهایی‌ها و وهابی‌ها می‌آیند بچه‌های ما را تربیت کنند؟ «چون به خانه هم بیایی با خودی»؛ یعنی اگر مکه هم بروی، آنجا هم با خودت هستی. شخصی می‌گفت: «هتل ما مشرف بود به مسجد‌الحرام. یکی از حاجی‌ها اشاره کرد به کعبه و به رئیس کاروان گفت: ’آخر یک چیزی بیاور من بخورم که قوه داشته باشم بروم در این خراب‌شده اعمال انجام بدهم.‘» بعد هم به فکر این است که سوغاتی بخریم و وقتی برگشتیم، سالن بگیریم مردم بیایند دیدنمان. با این پول چند تا دختر را می‌شد شوهر داد که مرتکب گناه نشوند؟ لا اله الا الله. حالا می‌فهمیم به این سادگی آدم پیدا نمی‌شود. روزبه آدم بود. بیا و همت کن تو دومی‌اش باش. لا اله الا الله. آقای جعفری می‌گفت: انسان در حج هنگام محرم‌بودن نباید فحش بدهد. یک نفر در منا دعوا می‌کرد و به دیگری فحش می‌داد. وقتی ‌گفتم: «بابا، آخر شما در احرام هستید و نباید فحش بدهید» گفت: «آخر این پدرسوخته از وقتی راه افتاده‌ایم تا الان خودش گوشت‌کوب را لیسیده.» وقتی گوشت را می‌کوبند، چربی لذیذی به گوشت‌کوب می‌ماند. فردی که حسرت چنین چیزی را می‌خورد معلوم است از خودش بیرون نیامده. این‌طور رفتن به مکه و مشهد و سوریه چه ارزشی دارد؟ چه باید کرد؟ این ملکاتِ بدِ ما در قبر باید درست شود یا اینجا؟ وقتی مردیم، بعد از اینکه جواب نکیر و منکر را دادیم، آن‌وقت می‌خواهیم شروع کنیم به اصلاح خودمان و از خودمان بیرون بیاییم؟ مثلاً مردۀ بغلی کفن ندارد، من ایثار کنم و کفنم را به او بدهم! قدیم در مکه پنکه نبود. از گرمای شدید و عرق، حتی لباس‌های رو خیس می‌شد. اصلاً کسی جرئت نداشت بیرون برود. ما با داشتن کفش‌، پاهایمان از گرمای زمین می‌سوخت. آقای حاج سیدعلی از بزرگان و عرفا پای برهنه در آن هوای داغ راه می‌رفت. یک نفر پسرش گم شده بود. به ایشان گفت: «آقا پسر من را ندیده‌اید؟» ایشان فرمودند: «اینجا هم می‌گویی پسر من و به فکر پسرت هستی؟» کی باید این‌ها حل شود؟ دوسه دقیقه فکر کنیم. این زندگی نیست که ما داریم. از خودت باید بیرون بیایی و الا فایده ندارد. تا یک سر موی از تو هستی باقی‌ست آیین دکان بت‌پرستی باقی‌ست گفتی بت پندار شکستم رَستم آن بت که ز پندار برستم باقی‌ست می‌گوید: «الحمد لله اینکه بالا بنشینم، پایین بنشینم، فحشم بدهند یا تعریفم بکنند، برایم فرقی ندارد و بت پندار و خودبینی را شکسته‌ام و آزاد شده‌ام.» همین اول درد بی‌درمان است و خودش بتی است. ببینید شاعر در این شعر مو را شکافته است. گر بَرِ بت به صدق دل عرضه کنی نیاز را بِه که به‌زرق در حرم جلوه دهی نماز را گرچه برای بندگی ساکن مسجدم ولی بندگی خدای کو بندۀ حرص و آز را ای سوی کعبه رهسپر بین به کجاست روی دل شاد مشو که همرهی قافلۀ حجاز را این پیکر باید برود مکه یا آن روح؟ رفتیم و آمدیم و سالن هم گرفتیم. همه هم آمدند و کادو آوردند و ما هم سوغاتی‌ها را دادیم. این مکه شد؟ لا اله الا الله. می‌گوید: «پس آدم یک قبر بکَند و برود توی آن.» خاک بر سرت کنند که نمی‌خواهی یک کلمه حرف حسابی در عمرت بفهمی. کسی گفت قبر بکنی و بروی در آن؟ لا اله الا الله. روزبه با شجاعت، شهامت و بزرگواری زندگی کرد. آقای توتونچیان گفت: «وقتی رفتیم منزل ایشان، دیدیم یک اتاق فرش ندارد و یک گلیم پاره در آن افتاده.» ما باید یک نمونه ببینیم، اگرنه این موعظه‌ها فایده ندارد. درنتیجۀ دیدن رفتار مرحوم روزبه، افرادی ساخته شدند که یک نفر از آن‌ها صدمیلیون تومان برای مدرسۀ روزبه داد، درحالی‌که خودش زندگی محدودی دارد. این باقیات‌الصالحات است. مسجد می‌سازی؟ نمازخوان درست کن. لا اله الا الله. حسینیه می‌سازی؟ در دو ماه محرم و صفر چندمیلیارد در ایران خرج می‌شود؟ تو یک نفر را با امام حسین(ع) آشنا کن. در زیارت وارث می‌خوانیم: «أشهَدُ أنَّكَ قَد أقَمتَ الصَّلاةَ [...] وَأمَرتَ بِالمَعروفِ وَنَهَیتَ عَنِ المُنکَر»؛ (حسین جان، گواهی می‌دهم که تو نماز را به پا داشتی [...] و امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر کردی). آیا امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر به تذکرات زبانی است یا باید محیطی تربیتی فراهم کنیم که شاگرد ما خودش کارهای معروف کند و گرد منکرات نگردد؟ امام صادق(ع) فرمودند: «عَلَیكَ بِالأحداث»؛ یعنی به داد کوچولوها برسید. سعدی می‌گوید: چوب تر را چنان که خواهی پیچ نشود خشک جز به آتش راست می‌خواهی پیرمرد را تربیت کنی؟ چنار تجریش که صاف نمی‌شود! برای تربیت دیگران باید از خودت بگذری. تا در خودت باشی نمی‌شود. مراسم عروسی یکی از فارغ‌التحصیلان ما در سالن سیاره بود. در کارت دعوتش نوشته بود: «به پای شما گُل می‌ریزیم.» رفتیم دیدیم روی پله‌های سالن، آن‌طرف و این‌‌طرف، هر پله یک گل میخک گذاشته‌اند. رفتیم در سالن، دیدیم داماد در دریای هم‌وغم است، مثل کسی که تمام اقوامش مرده باشند. شاید فکر این بود که او بدش نیاید و این خوشش بیاید. یا به این فکر می‌کرد که چرا او نیامد و این آمد. سال‌ها گذشت. خودش را ساخت و وقتی بچه‌دار شد و خواست دخترش را شوهر بدهد، گفت: «جشن لازم نیست. پولش را به فقرا می‌دهیم.» دخترش هم گفته بود: «انگشتر نامزدی یعنی چه؟ این را بفروشید و بدهید به صندوق‌ قرض‌الحسنه تا به مردم قرض بدهند.» مادر داماد برای مهر پانصد سکه پیشنهاد کرده بود.‌ پدر دختر گفته بود: «این حرف‌ها چیست؟ مگر ازدواج خرید و فروش است؟» خود دختر هم گفته بود: «مهر من باید پنج یا نهایتاً چهارده سکه باشد.» مادر داماد از عروس پرسیده بود: «این حرف خودت است یا نظر پدرت؟» دختر گفته بود: «نه، من خودم می‌گویم.» ببینید، فکر این دختر را ساخته‌اند. او در همین شهر زندگی می‌کند. یکی از فارغ‌التحصیل‌های ما رفته بود خواستگاری. به دختر گفته بود: «اگر بین ما اختلاف شد، چه‌کار می‌کنی؟» گفته بود: ‌«‌الرِّ‌جالُ قَوّامونَ عَلَى النِّساء‌»‌‌؛ یعنی هرچه شما امر بفرمایید. بعد از شش ماه که کار از کار گذشت، عروس گفته بود: «النِّساءُ سَوّارونَ عَلَى الرِّجال»؛ یعنی زن‌ها سوار بر مرد‌ها هستند. الله اکبر. این یادتان باشد. آن‌هایی که خواستگاری می‌روند حواسشان را جمع کنند. چند ماه پیش در یک مجلس بله‌برون سر مهر که پانصد سکه کم است، دعوا شد و دختر حالش به هم خورد. این درست است؟ چرا دخترت را نساخته‌ای؟ می‌گویند: «مرد باید آتیۀ بچه‌اش را تأمین کند.» آتیه‌اش این است که او را تربیت کنی و اخلاق به او یاد بدهی. مهریۀ هزارسکه‌ای و دوهزارسکه‌ای مشکلی را حل نمی‌کند. یکی از دوستان گفت: به شخصی گفتم: «مهر دخترت را پایین بگیر»، اما گوش نکرد و هزار سکه مهر کرد. چندمیلیون هم جهاز داد. شش ماه نگذشت که آمد دفتر من. اشک می‌ریخت و می‌گفت: «حرف تو را نشنیدم، داماد دخترم را طلاق داد، مهرش را به او بخشیدیم، جهاز را هم پس نداد.» آیا پول خوشبختی می‌آورد؟ چرا فکر نمی‌کنی؟ لیسانس داری؟ دکتری داری؟ فهم پیدا کن. یک نفر نیست این حرف‌ها را به شما بگوید. الله اکبر. چه بکنیم آقا؟ قربان غربتت ای امام زمان. قلب مبارکشان از دست ما خون است. این چه زندگی‌ای است ما درست کرده‌ایم؟ لا اله الا الله. قالَ رَسولُ اللّهِ(ص): «خَیرُ النّاسِ أنفَعُهُم لِلنّاس»؛ (بهترین مردم کسی ‌است که نفعش بیشتر به مردم برسد). غمام همدانی می‌گوید: کسانی از همه عالم به مردمی بیش‌اند که خیر عالمی از جان و دل بیندیشند پیامبر(ص) نفرمود: «خیر الناس کسی است که نماز شب بخواند یا عمرۀ مفرده برود»، بلکه فرمود: «أنفَعُهُم لِلنّاس.» لا اله الا الله. تو انسان‌دوستی؟ خوشا به‌حالت، وگرنه همۀ عمرت تباه است. به زاهدانم از آن نیست رغبتی کآنان فراغت از همه دارند و در غم خویش‌ا‌ند بله، نماز شب بخوانیم، برویم بهشت، گلابی‌ها را بخوریم و کنار حورالعین بنشینیم. من و ارادت جمعی که در جهان امروز به فکر خود کم و در فکر دیگران بیش‌اند ‌به‌به. شعرهای ما این بود. حالا شعر نو آمده که می‌گوید: عشق تو را پای گلدان کاشتم گل کاغذی بیرون آمد. در اینجا داستان یکی از تجار را از زبان مرحوم آیت‌الله بروجردی می‌خوانیم: روزگاری که در اصفهان درس می‌خواندم، پدرم ماهی سه تومان به‌حوالۀ یکی از بازرگانان ثروتمند آن شهر برایم می‌فرستاد. من چون پیش‌ازظهر و بعدازظهر به درس و بحث مشغول بودم، ظهرِ روز اول هر ماه برای گرفتن پول نزد آن حاجی می‌رفتم و می‌دیدم وی کاسۀ گلینی پر از دوغ در پیش نهاده و نان خشک در آن ریخته و برای خوردن آماده می‌کند. من به‌شگفتی در او می‌نگریستم که با این ثروت انبوه، چرا چنین بر خود سخت می‌گیرد، اما چیزی نمی‌گفتم. سالی یکی از پل‌های بین راه نزدیک به اصفهان را آب برد. [...] در آن روزها هزینۀ ساختن پل را سی‌هزار تومان تخمین زدند. طبق معمول، تنی چند به دوره افتادند و سروقت این‌وآن رفتند و مأیوسانه سری هم به حاجی زدند. حاجی پرسید: «چقدر پول می‌خواهید؟» گفتند: «سی‌هزار تومان.» پرسید: «چقدر تقبل کرده‌اند؟» گفتند: «فلان مبلغ.» حاجی گفت: «آن تعهدها را رها کنید. همۀ هزینه را من عهده‌دار می‌شوم.» هرچند این جوانمردی از چنان شخصی شگفت به نظر می‌رسد، ولی شگفتی بیشتر در قسمت بعدی داستان است. ماه دیگر که برای گرفتن مقرری نزد آن حاجی رفتم، من را کنار کشید و گفت: «آقا سید، من می‌دیدم تو به نان و دوغ خوردن من با تعجب نگاه می‌کنی. حالا از تو می‌پرسم: من عمری بر خود سخت بگیرم و بندگان خدا از پول من آسایش بیابند بهتر است یا خوب بخورم و بپوشم و احیاناً اندکی را هم در راه خیر بدهم؟» هرکس این داستان را بشنود به فکر فرومی‌رود. آقایان، سنتان اجازه نمی‌دهد؛ ما گوشت می‌خریدیم کیلویی سه ریال! این تاجر به‌جای دوغ می‌توانست آبگوشت بخورد، ولی گفته بود: «من گوشت نمی‌خورم؛ آب‌دوغ می‌خورم که پولش را بدهم برای کار خیر تا مردم در آسایش باشند.» در کنار شاهکار این تاجر پول‌دار، کار مرحوم آقای روزبه است که آن را می‌خوانیم. بعد شما بین آن دو قضاوت کنید. حقیر، ‌محمدصادق ابریشمچی، در سال سوم دبیرستان قدیم، در خردادماه از کلیۀ دروس ادبیات فارسی تجدید شدم. لذا برای امتحان تجدیدی در شهریورماه آماده شدم و چون دبیر مربوطه در تهران نبود، مرحوم آقای روزبه پذیرفتند از حقیر امتحان به‌ عمل بیاورند و همۀ درس‌ها را در یک روز امتحان بدهم. بنده در این امتحان قبول شدم و نمراتم را در همان روز به بنده دادند. ولی پس از آخرین امتحان به بنده فرمودند: «برو یک ساعت بازی کن تا خستگی‌ات دربرود و دوباره بیا. با تو کار دارم.» در اینجا لازم می‌دانم به عرضتان برسانم که حقیر، از اوان خردسالی در صحبت‌کردن مشکل گفتاری داشتم، به‌طوری‌که حروف سین، صاد، زا، ضاد و طا را به‌شکل ث و نوک‌زبانی ادا می‌کردم و به این دلیل حالت گوشه‌گیری داشتم. پس از فراغت از بازی، خدمت‌ مرحوم روزبه آمدم. ایشان با نهایت لطف و احترام، بنده را در مقابل خودشان نشاندند و دستور دادند که برای بنده هم چای بیاورند. دقت کنید مرحوم روزبه با چه اصول روانی‌ای جلو آمده. او بچه‌ها را ‌دوست داشت و ببینید اثر این رفتار تا کجاها می‌رود. ‌سپس متنی که در مقابل ایشان بود و جملاتی که حروف مذکور در آن‌ها به‌اَشکال مختلف به کار گرفته شده بود را برای بنده یک بار به‌آرامی خواندند. سپس به من فرمودند: «فلانی، آرام بخوان.» خواندم. طبیعتاً با همان اشکالات قبلی بیان کردم. ایشان فرمودند: «این متن را با خودت ببر و تا یک هفته به این شکل که برایت می‌خوانم، تمرین کن.» گفتم: «چشم»، ولی بعد از آن روز، به‌علت بازیگوشی، آن را فراموش کردم. روز اول مهرماه که مدرسه بازگشایی شد، ظهر پشت بلندگوی مدرسه، اسم مرا صدا کردند. حقیر ترسان و لرزان از اینکه مبادا خطایی مرتکب شده‌ام و آقای علامه من را خواسته‌اند، به دفتر مدرسه مراجعه کردم. مسئول دفتر به بنده گفت: «برو اتاق بغل.» با نگرانی وارد شدم. مرحوم روزبه را دیدم، ولی نفهمیدم که مرا به چه منظوری خواسته‌اند. ایشان فرمودند: «فلانی، آن تمرینی را که به شما گفتم انجام دادی؟» ناگهان آن را به یاد آوردم و خجل ایستادم. ایشان با نهایت محبت به من فرمودند: «بنشین. عیبی ندارد. معمولاً بازیگوشی نمی‌گذارد آدم به کارهای اصلی برسد.» خلاصه عین آن جملات را دوباره روی کاغذ نوشته و تکرار کردند که «این‌گونه بخوان» و یک هفته مهلت دادند که بعد از تمرین خدمتشان بیایم. پس از گذشت تمرین یک‌هفته‌ای و دقت و توجه، همان شد که دیگر در گفتار و گویش حقیر عیب و نقصی وجود ندارد و این‌همه، نتیجۀ دقت، توجه و پیگیری آن بزرگوار می‌باشد که درجاتش عالی است و خداوند درجاتش را متعالی بگرداند. دقت کنید. ببینید این برخورد بر یک بچۀ سیزده‌ساله چه اثری دارد. با این کار، مرحوم آقای روزبه حقیقتی را در مغز این دانش‌آموز ریخت که بعد از سی سال به آن رسیده است. فرمایش ایشان همان آیه‌ای است که می‌فرماید: ‌«‌اِعلَموا أنَّمَا الحَیاةُ الدُّنیا لَعِبٌ وَلَهوٌ وَزینَةٌ وَتَفاخُرٌ بَینَکُم وَتَکاثُرٌ فِي الأموالِ وَالأولاد‌»‌‌؛ (همانا زندگی دنیا بازی و سرگرمی و زینت و فخرفروشی به یکدیگر و افزون‌طلبی در اموال و اولاد است). حالا می‌فهمد این‌ها همه بازی است. راهنمایی برویم، دبیرستان برویم، دانشگاه برویم، مدرک بگیریم، زن بگیریم، بچه‌دار بشویم، بچه‌مان را مدرسه بگذاریم و... . در اثر این برخورد، ممکن است تحولی در این دانش‌آموز پیدا شود که غیرمستقیم در چندهزار نفر اثر بگذارد. آقایان، شما مدرسه‌داری کرده‌اید. هنر روزبه در این جریان چه بود؟ این مقام جمع‌الجمعی اوست. روز اول مهر، در آن تراکم کار، این چه قدرتی است که حواسش جمع است که «ابریشمچی را صدا کنیم ببینیم چه شد»؟ او خودش نیامده بگوید: «آقا، اجازه می‌فرمایید من این‌ها را بخوانم؟» و ایشان بگوید: «برو، برو. مگر نمی‌بینی سرم شلوغ است؟» روزبه شیعۀ مولا(ع) است که در جنگ صفین، وقتی آب خواست و یک کاسه آب آوردند، فرمود: «این کاسه را ببرید و یکی دیگر بیاورید. این‌ کاسه لبش پریده و آب‌خوردن در آن مکروه است.» این‌قدر ما شبیه به این روح بزرگ هستیم؟ همچنین در میانۀ جنگ صفین، عربی آمد و گفت: «آقا، شما می‌گویید خدا یکی است. این یعنی چه؟» مردم ریختند سر او که «مگر نمی‌بینی امیرالمؤمنین(ع) در حال جنگ است؟» حضرت فرمودند: «ما برای همین توحید جنگ می‌کنیم.» معلمی عروسی دختردایی خانمش که می‌شود، مطالعه را کنار می‌گذارد و به مدرسه نمی‌آید؛ معلمی مثل آقای براهیمی هم مادرش فوت می‌کند و روز جمعه، ساعت سۀ بعدازظهر در مدرسه حاضر می‌شود. وقتی به او می‌گویند: «آقا، شما مادرتان فوت شده، چطور مدرسه آمدید؟» می‌گوید: «مردم چه گناهی دارند؟ ما به آن‌ها قول داده‌ایم سۀ بعدازظهر بیاییم مدرسه.» یک نفر سیگاری که روزی سی نخ سیگار می‌کشد، در ماه رمضان دیگر نمی‌کشد. اما همین که عید فطر می‌شود، می‌گوید: «یک سیگار بده، بیچاره شدم!» این نشان‌دهندۀ اهمیت اراده است. لا اله الا الله. بیایید قدرتِ اراده پیدا کنید. مولا(ع) می‌فرماید: «لا یَشغَلُهُ شَأْنٌ عَن شَأْن»‌؛ یعنی خدا ‌طوری است که کاری او را از کار دیگری بازنمی‌دارد. درعین اینکه تمام عوالم وجود را اداره می‌کند، اگر شما یک «یا الله» بگویی، آن را می‌شنود. البته این برای بشر ممکن نیست، اما فرموده‌اند: «تَخَلَّقوا بِأخلاقِ اللّه»؛ (‌قدری به صفات الهی آراسته بشوید) تا بتوانید دو تا فحش را تحمل کنید. لا اله الا الله. شخصی در تهران کارخانه‌اش را بسته و تمام قوایش را گذاشته، هفت‌هزار متر زمین گرفته و مدرسه‌ای نظیر مدرسۀ علوی به وجود آورده با یک کلاس و سی شاگرد. این باقیات‌الصالحات ادامۀ کار مرحوم روزبه است که با تصاعد هندسی چندمیلیون نفر را ساخت، وگرنه اینکه صبح بیاییم مدرسه،‌ ظهر ناهار بخوریم و آخر برج دفتر را امضا کنیم و پول بگیریم که کار انسانی نیست. یک جوان بی‌سواد در بازار در ماه گذشته یک معامله کرده و چهل‌میلیون گیرش آمده! چرا بیدار نمی‌شویم؟ آقای بروجردی می‌فرمودند: «آقا دکتر است. می‌گوید: ’هزار نفر را از مرگ نجات دادم.‘ اگر کسی توانست یک روح را نجات بدهد کار مهمی کرده است.» بله، با هزینۀ آن تاجر اصفهانی پل را ساختند و مردم از رویش رد شدند. بسیار خب. ولی محصول عمر مبارک آقای روزبه تربیت افرادی است که خود آن‌ها بچه‌مسلمان‌ها را تربیت می‌کنند. روزبه استادیِ دانشگاه را زیر پا گذاشت و آمد مدرسۀ علوی، با سی تا شاگرد کار را شروع کرد. سال‌های اول فراش نداشتیم. مرحوم روزبه آب‌پاش به دست می‌گرفت و حیاط را آب می‌پاشید. شرح‌حال بزرگانْ بزرگ می‌سازد. ممکن است کسی بگوید: «روح دیگر چیست؟ ما می‌میریم و خاک می‌شویم و تمام می‌شود.» اشکال همین‌جاست. عزیزانم، شما می‌گویید: «اصول دین سه تاست: توحید، نبوت، معاد.» معاد یعنی بعد از این دنیا ما زنده‌ایم، اما آیا این برای ما حل شده؟ در بین این‌همه مسلمان چند نفر سراغ دارید که به بقای روح معتقد باشند؟ روزبه معتقد بود. خب، حالا یقین نداریم، احتمال هم نمی‌دهیم؟ تو را به امام زمان، این دودوتا چهارتا را الان حل کن. نگو: «من که نرفته‌ام ببینم.» احتمالش را هم نمی‌دهی؟ لا اله الا الله. بقراط بیش از دوهزار سال پیش مرده، ولی روح او را می‌آورند و مریض معالجه می‌کند. این‌همه پیامبر و فیلسوف گفتند بعد از این‌ دنیا خبری هست. بااین‌همه، احتمال هم نمی‌دهی؟ چقدر بی‌حقیقتی. فرض کنید یک هفته است غذا نخورده‌اید و حالا چلوکباب آورده‌اند. یک نفر می‌گوید: «احتمالاً این غذا مسموم است.» آیا آن را می‌خورید؟ داستان زیر را از قول آقای علامه طباطبایی می‌خوانیم تا ببینیم پشت پرده چه خبر است. هنگامی که در نجف درس می‌خواندم، برای من از تبریز ماهیانه‌ای می‌آمد و با آن ماهیانه امرار معاش می‌کردم. وقتی که به‌علت اختلاف دو دولت، ماهیانۀ ما قطع شد و پس‌انداز ما هم تمام شد، یک روز بر سر میز مطالعه نشسته بودم که ناگهان همین فکر رشتۀ افکار مرا پاره کرد: تا کِی تیرگی رابطۀ بین ایران و عراق ادامه خواهد داشت؟ پولی نداریم و در غربتیم. به‌محض اینکه این فکر به نظرم رسید، متوجه شدم که محکم درِ خانه را کوبیدند. رفتم در را باز کردم. آقایی پشت در بود با محاسن حنایی و قدی کشیده. عمامه‌اش فرم خاصی بود و لباسش هم همین‌طور. به‌محض اینکه در باز شد، گفت: «سلام علیکم.» جواب سلام را دادم. آن مرد گفت: «من شاه‌حسین ولی، خداوند تعالی می‌فرماید: ’در این هجده سال چه‌وقت تو را گرسنه گذاشته‌ام که تو حالا مطالعه‌ات را رها کرده‌ای و به فکر این افتاده‌ای که روابط ایران و عراق تا کِی تیره می‌ماند و چه‌کسی برای ما پول می‌رساند؟‘ خداحافظ شما.» من هم خداحافظی کردم و در را بستم. آمدم تو، پشت میز نشستم. آن‌وقت تازه سرم را از روی دستم برداشتم. بعد چند سؤال برایم پیش آمد: آیا من با پاهایم دمِ در رفتم یا همین‌طور که دستم روی سرم بوده این عالم را مشاهده کردم؟ جواب این سؤال برایم روشن نشد. سؤال دیگری که برایم پیش آمد این بود: آیا خواب دیده‌ام یا بیدار بوده‌ام؟ ولی برایم مسلّم بود که بیدار بوده‌ام. سؤال سوم این بود: این آقا گفت شیخ حسین ولی، یا شاه‌حسین ولی. اما شاه‌بودن به قیافه‌اش نمی‌خورد! شیخ‌بودنش را هم مطمئن نبودم. این سؤالات برایم لاینحل بود تا اینکه برایم نوشتند بروم تبریز. صبح‌ها طبق معمول که در نجف، بین‌الطلوعین به وادی السلام می‌رفتم، در تبریز هم قدم‌زنان می‌رفتم سر قبرها. در همین موقع، برخوردم به قبری که مشخص بود قبر محترمی است و حالی دارد. سنگ قبر را که خواندم، دیدم بعد از احترامات زیادی نوشته: «مرحوم شاه‌حسین ولی.» متوجه شدم این همان آقایی است که در نجف آمده منزل ما. تاریخ فوت را که نگاه کردم، دیدم حدود سیصد سال قبل است. یکی دیگر از مسائلی که روشن نشده بود این بود که شاه‌حسین ولی گفته بود خداوند فرموده: «هجده سال تو را گرسنه نگذاشته‌ام.» مبدأ این تاریخ کجاست؟ چون حدود نُه سال بیشتر نیست که در نجف هستم و حدود بیست‌وپنج سال است که درس می‌خوانم. پس مبدأ این تاریخ کجاست؟ وقتی فکر کردم متوجه شدم که درست هجده سال است که معمم شده‌ام و به لباس سربازی امام زمان(عج) درآمده‌ام. خب، این‌ها را فهمیدیم. حالا چه باید کرد؟ خلوت دل نیست جای صحبت اغیار دیو چو بیرون رود فرشته درآید می‌گویی: «آخر انسان چطور می‌تواند از خودش بیرون بیاید؟» بعضی از بزرگان که ملا و مجتهد بودند، برای اینکه این درد بی‌درمان را دوا کنند، از کنار کوچه در خاکروبه‌ها خرده‌نان‌ جمع می‌کردند که خودشان را بشکنند، یا وقتی وارد مجلسی می‌شدند، کنار کفش‌ها می‌نشستند. یکی از بزرگان می‌گفت: «من در نماز جماعت همیشه صف اول بودم. یک روز دیر رسیدم و در صف دوم نماز خواندم. دیدم یک جور دیگر شده‌ام و معذبم که چرا به صف اول نرسیده‌ام. تمام سی سال نمازم را تجدید کردم.» لا اله الا الله. شنیدم اخیراً کسی برای بله‌بری دخترش پنج‌ونیم‌میلیون خرج کرده! الله اکبر. نماز هم می‌خواند. آقایان، با این پول چند دختر را می‌توانست شوهر بدهد و از گناه حفظ کند؟ حاج آقای کرداحمدی، برای کارهای خیر، گاهی صدمیلیون می‌دهد، اما وقتی فهمید برای نوه‌اش مجلس عقد تشریفاتی گرفته‌اند، هرچه کردند، در آن شرکت نکرد. گفت: «با این وضع، مگر کسی می‌تواند زن بگیرد؟» لا اله الا الله. اگر بعد از این عالم خبری نیست، نماز نخوان و روزه هم نگیر. اصلاً چرا معلم شدی؟ برو بازار میلیون‌ها پول پارو کن. اما اگر آخرتی هست، باید از خودت بیرون بیایی و مثل مرحوم روزبه بشوی که این‌همه برکات وجودی‌ داشته است. یکی از آن‌ها همین مدرسۀ هفت‌هزارمتری است که یکی از فارغ‌التحصیل‌ها ساخته و خودش هم مثل نوکر در آن برای بچه‌ها کار می‌کند. و صلی‌الله علی محمد و آله.

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute