بسم الله الرحمن الرحیم
«إنَّ في ذٰلِكَ لَذِکرىٰ لِمَن کانَ لَهُ قَلبٌ...». این آیه شرط استفاده از مسائل روحی و معنوی را عنوان کرده و آن این است که انسان باید «قلب» داشته باشد. مراد چیست؟ خب همه قلب دارند. مقصود از اینکه کسی قلب داشته باشد این است که روح و جان انسانیاش باقی مانده و از بین نرفته باشد. یا خودش به این مرحله رسیده و بهقول فلاسفه مکتفی بذاته باشد، «...أو أَلقَى السَّمعَ وَهُوَ شَهید»؛ (یا گوش فرابدهد (و از دیگران فکر بگیرد) و در آن مرحله حاضر باشد)، نه اینکه از این گوش بگیرد و از آن گوش درکُند.
شخصی خدمت پیغمبر اکرم(ص) آمد و گفت: «یا رسولالله، من چیزی ندارم، سرمایهای به من بدهید.» حضرت فرمود: «باید سه تا کلۀ مرده را ببری بازار و بفروشی و سرمایه کنی.» با خود گفت: پیغمبر من را مسخره کرده. کلۀ مرده چیست؟ بعد از چند روز دوباره آمد و درخواست کرد. باز پیامبر(ص) همان حرف را زدند. مرتبۀ سوم هم همینطور. بالاخره رفت و سه تا کلۀ مرده را آورد جلوی خودش گذاشت. بعد هم عبا را روی سرش کشید و متحیر نشست که الان مردم میآیند و میروند و مسخره میکنند. شخصی رسید و گفت: «آقا، اینها را میفروشی؟» گفت: «بله.» یکی از اینها را برداشت. یک انگشتر الماس داشت. به گوشش فشار داد، ولی نرفت. گذاشت زمین. آنیکی را برداشت و فشار داد. این بار فرورفت. تکان داد. تالاق تالاق صدا داد و از آنطرف بیرون افتاد. گذاشت زمین. سومی را برداشت و فشار داد. فرورفت. تکان داد و این بار خارج نشد. گفت: «این کله چند؟» گفت: «هرچه بدهی.» گفت: «حالا بگو.» او حساب کرد برای زندگی و سرمایه چقدر میخواهد، و گفت: «مثلاً صدهزار تومان!» صدهزار تومان را داد و کله را برداشت رفت. این شخص پیش پیغمبر اکرم(ص) آمد و گفت: «یا رسولالله، ما حرف شما را گوش کردیم و نتیجه هم گرفتیم، ولی این جریان چه بود؟» پیامبر(ص) فرمود: «این فرشتهای از عالم غیب بود. میخواست به مردم جهان بفهماند آنکس که گوش شنوا ندارد و حرفی که مثل الماس است وارد گوش او نمیشود، آن کله قیمت ندارد. آنکس که از این گوش بگیرد و از آن گوش بیرون کند، آن هم فایده ندارد. فقط کلهای قیمت دارد که حرفی که مثل برلیان و الماس قیمتی است، در آن بماند.» «إنَّ في ذٰلِكَ لَذِکرىٰ لِمَن کانَ لَهُ قَلبٌ أو ألقَى السَّمعَ وَهُوَ شَهید». این قرآن با این عظمت، که خونها پای آن ریخته شده، فقط به درد کسانی میخورد که فکر دارند یا از اهل آن میشنوند و میپذیرند.
برای مثال، قبل از شروع هر کار، باید انسان دربارۀ آن تفکر و تعمق کند. مولا(ع) میفرمود: «الرَّأْيُ قَبلَ شَجاعَةِ الشَّجعانِ هُوَ أوَّلٌ وَهِيَ المَحَلُّ الثّاني»؛ یعنی پیش از اینکه به میدان جنگ برویم و شمشیر بزنیم، باید بنشینیم فکر کنیم، نقشۀ جنگ داشته باشیم و تدبیر به کار ببریم، وگرنه کار بهنفع دشمن تمام میشود.
در راه تعلیموتربیت هم باید قبل از هرچیز فکر و تدبیر داشته باشیم. بعضی از افراد میگویند: «انسان باید مرد عمل باشد.» اینها بدون تدبیر و نقشه و فکر در عمل وارد میشوند و بعد، از جایی سر درمیآورند که بهنفع دشمن تمام میشود یا مثل گاو عصاری دور خودشان میچرخند و غیر از تباهی چیزی برایشان نمیماند. فقط افرادی در دنیا نتیجه میگیرند که اول برای هدفشان فکر و تدبیر و تأمل کنند و اگر فکر خودشان نرسید، با افرادِ وارد مشورت کنند. آنوقت دیگر به اینطرف و آنطرفِ هدف نگاه نمیکنند، بلکه فقط چشم میدوزند به هدف و آن را دنبال میکنند. مرحوم آقای بروجردی میفرمودند: «هرکس باید در زندگی برای خودش هدفی معین کند. بعد نهفقط خارج از [مسیر] این هدف راه نرود، بلکه اینطرف و آنطرفِ هدف را هم اصلا نگاه نکند.» وقتی این تمرکز قوا بیاید، آنوقت انسان منشأ اثر میشود، اما ما همهکارۀ هیچکارهایم و همۀ کارهایمان نیمبند است.
پس اگر بخواهیم بچهها را تربیت کنیم، هیچ راهی غیر از این نداریم که اول تدبیر، فکر و نقشه داشته باشیم و بعد در راه این هدف حرکت کنیم و کوچکترین توجهی به غیر این هدف نداشته باشیم. ناپلئون گفته بود سربازهایش بهطرف روسیه بخوابند تا صبح یک قدم به روسیه نزدیکتر باشند. اینها دربارۀ هدفهای باطلِ بیمعنیشان اینطور فکر میکنند، ولی ما [دربارۀ اهداف صحیحمان] نه.
باید بدانیم نظام عالم تابع رأی ما نیست. «فَلَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَبدیلًا وَلَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَحویلًا». این سنت الهی است و مسلمان و ارمنی و یهودی و بهایی و کمونیست ندارد. افرادی موفق میشوند که از ناموس الهی پیروی کنند، یعنی اول فکر و تدبیر و نقشه داشته باشند و بعد عمل کنند و دیگر به اینطرف و آنطرفِ هدف نگاه نکنند.
آیۀ شریفه میفرماید: «کَم مِن فِئَةٍ قَلیلَةٍ غَلَبَت فِئَةً کَثیرَةً بِإذنِ اللّه»؛ این جمعیتهای کم که بهاذن خدا بر جمعیتهای زیاد پیروز میشوند کسانی هستند که با ناموس این عالم همگام هستند، وگرنه کسی که با ناموس الهی مخالفت کند ابداً موفق نمیشود، ولو اسم خودش را مسلمان گذاشته باشد. «باذن الله» یعنی با ناموسی که خداوند در این عالم قرار داده است. علی(ع) فرمود: «إنَّ اللّهَ یُجرِي الأُمورَ عَلىٰ ما یَقتَضیهِ لا عَلىٰ ما تَرتَضیه»؛ (این عالم (دستگاه علت و معلول است و) بر آنچه علل اقتضا میکند جریان دارد، نه آنچیزی که تو دلت میخواهد). عجیب جملهای است. ما میگوییم: «چون ما اهلحقیم، خدا باید یار ما باشد و ما را کمک کند.» خیر، ما اهلحق نیستیم. کسی اهلحق است که اول بنشیند فکر و تدبیر کند و اگر نفهمید، مشورت کند، بعد چشمش را به هدف بدوزد و اینطرف و آنطرفِ هدف را اصلاً نگاه نکند. این اهلحق است. نباید دلمان را خوش کنیم به اینکه اهلحقیم. مطلب اینها نیست. برای همین است که میبینیم کسانی که ما آنها را اهلحق نمیدانیم، چون با ناموس عظیم خلقت جلو میروند، موفقاند، ولی ما چون با آرزو کار میکنیم، شکست میخوریم.
مولا(ع) میفرماید: «إيّاكَ والاتِّكالَ عَلَی المُنیٰ فَإنَّها بَضائعُ النَّوکیٰ»؛ (مبادا به آرزوها تکیه کنی که سرمایۀ احمقهاست). انسان عاقل دنبال آرزو نمیرود، بلکه با سنتهای این نظام عظیم حرکت میکند و مسلماً موفق میشود.
بعد از فکر، مسئلۀ قَدَم و عمل مهم است و صحبت فایده ندارد.
فَعَلوا وَما قالوا وَأینَ هُمُ
مِن مَعشَرٍ قالوا وَما فَعَلوا
(بزرگان کار کردند و حرف نزدند. اینها کجا و کسانی کجا که فقط حرف زدند و کار نکردند).
دارد هزار دُر صدف و دم نمیزند
یک بیضه مرغ دارد و فریاد میکند
صدف در پوستۀ خودش ته دریا سروصدا نمیکند، درحالیکه مروارید داخل او بسیار باارزش است، ولی مرغ، یک تخم که میخواهد بکند، چند خانه را خبر میکند.
آدم فکور چون کم حرف میزند و زیاد کار میکند، وجودش منشأ خیر میشود. مولا علی(ع) میفرماید: «کانَ لي فیما مَضىٰ أخٌ فِي اللّه»؛ (در گذشته برادری ایمانی داشتم). بعضی میگویند مراد ابوذر بوده و بعضی میگویند شخص اول عالم اعلا، حضرت خاتم انبیا(ص) بوده. تا میرسد به اینجا که میفرماید: «وَکانَ ضَعیفًا مُستَضعَفًا فَإذا جاءَ الجِدُّ فَهُوَ لَیثُ غابٍ وَصِلُّ وادٍ وَکانَ أکثَرَ دَهرِهِ صامِتًا فَإن قالَ بَذَّ القَائِلینَ وَنَقَعَ غَلیلَ السَّائِلین»؛ (در ظاهر ضعیف بود، اما وقتی مسئلهای جدی پیش میآمد، چون شیر بیشه و افعی بیابان بود. بیشتر روزگارش ساکت بود و حرف نمیزد، ولی اگر بنای صحبت میشد، بر همۀ سخنگویان غلبه میکرد و تشنگی پرسشگران را فرومینشاند). چون با صحبت زیاد قوای مغزیاش را مصرف نکرده بود، حرف منطقی میزد و اطرافیان استفاده میکردند.
اگر بهیاری خدا بخواهیم کاری که در تربیت شروع کردهایم به جایی برسد، باید مقدمات آن را فراهم کنیم. گفتهاند: «المَشروطُ عَدَمٌ عِندَ عَدَمِ شَرطِه»؛ مثلاً اگر بخواهیم نماز بخوانیم، شرط آن وضوست. اگر وضو نباشد، نماز هم نیست. در امر تربیت هم باید اولاً تدبیر داشته باشیم و اگر خودمان نمیتوانیم، از کتابها و مقالات تربیتی استمداد کنیم. بعد از این فکر، باید هدف را معین کنیم و دیگر به اینطرف و آنطرفش چشم ندوزیم و نیروهای خودمان را پخش نکنیم. مولا(ع) میفرماید:
دَواؤُكَ فیكَ وَما تَبصُرُ
وَداؤُكَ مِنكَ وَما تَشعُرُ
این یعنی باید از خودمان شروع بکنیم. امام صادق(ع) میفرماید: «کونوا دُعاةَ النّاسِ بِأعمالِکُم»، «کونوا دُعاةً لِلنّاسِ بِغَیرِ ألسِنَتِکُم»، «کونوا دُعاةً لَنا صامِتین.»
دامنآلوده اگر خود همه حکمت گوید
از سخنگفتن نیکوش بَدان به نشوند
امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: «وَمُعَلِّمُ نَفسِهِ وَمُؤَدِّبُها أحَقُّ بِالإجلالِ مِن مُعَلِّمِ النّاسِ وَمُؤَدِّبِهِم»؛ (هرکس خودش را آموزش دهد و ادب کند سزاوارتر است به بزرگداشت از کسی که به دیگران علم و ادب میآموزد). مُشک آن است که خود ببوید، نه آنکه عطار بگوید. مربی خودساخته حرکاتش، سکناتش، حرفزدنش و نگاهکردنش مربی است. او دیگر لازم نیست سخنرانی کند، موعظه کند و کتاب بنویسد. ما هم اگر پیمودن این راه را شروع کنیم، موفقیتمان حتمی است.
این خودسازی سه مرحله دارد: مرحلۀ اول، جسمی؛ مرحلۀ دوم، علمی؛ مرحلۀ سوم، اخلاقی و معنوی. کسی که میخواهد الگوی تربیتی افراد باشد، اگر دارای مزاجی علیل باشد، نمیتواند کاری بکند، چون کسانی که میخواهند او را سرمشق زندگی خود قرار بدهند، مواجه میشوند با یک قیافۀ زردِ زارِ مریضِ نفسنفسزن. آیا ما فرشتهایم یا دارای جسم و روحیم؟ صاحب جسم ناسالم نمیتواند روح سالم داشته باشد. «العَقلُ السَّلیمُ فِي الجِسمِ السَّلیم.» باید قیافۀ معلمش شاداب و جذاب باشد. آقایانی که خارج رفتهاند، دیدهاند که معلمان آنها روی اصول بهداشتی حرکت میکنند و قیافههایشان جالب و جاذب است. اصلاً خود این قیافهْ بچه را به نشاط میآورد.
در مجلس خود راه مده همچو منی را
کافسردهدل افسرده کند انجمنی را
معلمی که با قیافۀ گرفته و خسته میرود سر کلاس چه اثری میتواند داشته باشد؟ بعضیها تصور میکنند بدون تأمین مقدمات میتوانیم به نتیجه برسیم، یعنی معلمی مریض داشته باشیم، ولی بچههایی که زیر دست او هستند سالم تربیت شوند. این معنا ندارد. ما درست برخلاف واقع میخواهیم قدم برداریم. تصور میکنیم دانشآموز و شاگردی که در اختیار ماست، فرشته و روح مجرد است. میگوییم: «بنشین درس بخوان. غذا و ورزش هم که لازم نداری!» نتیجه این میشود که بعد از اینکه از ما جدا شد و به محیطهای وسیعتری رفت، به ما و برنامۀهایمان میخندد.
یکی از فارغالتحصیلان ما که به خارج رفته بود گفت:
در دانشگاه پروفسوری از پلهها بالا میآمد و من پایین میآمدم. کتابهایی در دستش بود. من که با سرعت میآمدم با او برخورد کردم و کتابها ریخت. خیلی دستپاچه شدم و خواستم کتابها را جمع کنم که گفت: «قطعاً شما کار ضروریای داشتید که با این شتاب میرفتید. شما بفرمایید، من خودم جمع میکنم.»
شاگرد ما در آینده مواجه میشود با چنین افرادی. ما که نمیتوانیم او را محدود کنیم که کسی را نبیند. معلمی که دارای اعصاب فرسوده و خسته است نمیتواند در سر بزنگاه این رفتار را داشته باشد. او میخواهد انسان بسازد، ولی با سخنرانی نمیشود. این جملۀ مولا(ع) را با آب طلا باید نوشت: «وَمُعَلِّمُ نَفسِهِ وَمُؤَدِّبُها أحَقُّ بِالإجلالِ مِن مُعَلِّمِ النّاسِ وَمُؤَدِّبِهِم.» اصلاً غیر از این هیچ راهی ندارد. با گفتن، کاری صورت نمیگیرد. این است که ما باید جسماً از خودمان شروع کنیم. مولا(ع) میفرماید: «طوبیٰ لِمَن کانَ قَولُهُ سَدادًا وَقُواهُ شِدادًا»؛ (خوشا بهحال کسی که گفتار او محکم است و مزاجی سالم و قوی دارد). اگر یک رخنه در سد پیدا شود، یک شهر نابود میشود. مرحوم آقای روزبه میفرمود: «رفتار و گفتار معلم باید برای شاگرد سندیت داشته باشد. لباس و خانۀ او باید مربی باشد. زن و بچۀ او باید مربی باشند، وگرنه چهکار میتواند بکند؟»
نقل میکنند بازوهای مولا(ع) مثل سنگ محکم بود. معنیاش این نیست که حضرت جوجهکباب و چلوکباب و تخممرغ میخورد. خیر، «ألا وَإنَّ الشَّجَرَةَ البَرِّیَّةَ أَصلَبُ عودًا وَالرَّواتِعَ الخَضِرَةَ أرَقُّ جُلودًا»؛ (درختان بیابانی چوبشان سختتر و درختان کنار جویبار پوستشان نازکتر است). طبیب ارمنی گفت: «یا علی، تو با این ساقهای باریکت مبادا بار سنگین برداری و با پهلوانها در جنگ مقابله کنی.» آنجا ایوانی بود. حضرت ستون را گرفت و تکان داد. ساختمان شروع کرد به لرزیدن. طبیب ارمنی غش کرد. وقتی او را به هوش آوردند، حضرت فرمود: «تصور کردهای قدرت و قوت من معلول غذاست؟ این قدرت دیگری است که من دارم.»
آنچه مسلم است این است که باید مواظب بود این سه موضوع عملی شود: اول، ازجهت جسمی باید قدرتمان درجهیک باشد. چاقشدن و بازوی قطور ملاک نیست، بلکه تعادل مزاج مهم است. چه بسیار افرادِ بهظاهر ضعیفی که مزاج متعادل دارند و قدرت کارشان زیاد است. چرا؟ برای اینکه کبد و کلیه و معده را بهواسطۀ زیادی غذا خسته نکردهاند. کسی که زیاد غذا میخورد به کلیههایش فشار میآورد. آنوقت کلیه نمیتواند اسید اوریک را از خون بگیرد. درنتیجه بدن ورم میکند و انسان گرفتار پیری زودرس میشود.
دوم، ازجهت علمی باید در سطح عالی باشیم. معلم دو نوع است: یکی معلمی که دارای انحدار است و مثل آبشار ریزش دارد؛ دوم معلمی که دارای تسنیم است، مثل نهر آبی که شیب ملایم دارد. شما هیچوقت اجازه نمیدهید یک دیپلمه بیاید کلاس اول راهنمایی فیزیک درس بدهد. میگویید: «باید لیسانس یا فوقلیسانس باشد.»
سوم که از دو قسمت قبل مهمتر است، جهات معنوی و روحی و اخلاقی است. اگر کسی در رشتۀ خودش اعلم روی زمین باشد ولی ازجهات معنوی تهیدست باشد، نهتنها نفعی به شاگرد نمیرساند، بلکه وجودش مضر است؛ مثلاً کسی که مجسمۀ کبر است چطور میتواند به دیگران افاضه کند و نور بدهد؟ کسی که اگر به او سلام نکنند، قمهاش را چپ میبندد چطور میتواند شاگرد مهذب تربیت کند؟
علم کز تو تو را نبستاند
جهل از آن علم بِه بود صد بار
شیخ بهایی میفرماید:
علم نبوَد غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
الان ضربهای که مسلمانها میخورند از طبقهای است که اصطلاحاتی میداند ولی ازجهات معنوی دستش خالی است. اگر هم در گوشهوکنار کاری صورت گرفته، بهدست کسانی بوده که اصطلاحدانستنشان با صفا و معنویت همراه بوده است. مرحوم آقا شیخ محمدحسین زاهد تا لمعه بیشتر نخوانده بود، ولی روزی که از دنیا میرفت، دکتر کافی از ایشان پرسید: «آقا، شما پسر دارید؟» ایشان بچه نداشت. فرمود: «پنجهزار پسر دارم»، یعنی ایشان پنجهزار نفر را تربیت کرد. من و شما هم که الان اینجا دور هم نشستهایم، بهبرکت وجود این یک مشت استخوان است، با قبایی که بیست تا وصله رویش بود.
ای نسخۀ اسرار الهی که تویی
وی آینۀ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی
***
أتَزعَمُ أَنَّكَ جِرمٌ صَغیرٌ
وَفیكَ انطَوَى العالَمُ الأکبَرُ
دَواؤُكَ فیكَ وَ ما تَبصُرُ
وَداؤُكَ مِنكَ وَما تَشعُرُ
وَأنتَ الکِتابُ المُبینُ الَّذي
بِأحرُفِهِ یَظهَرُ المُضمَرُ
نکند خدای نکرده ما که منصب مربیگری را قبول کردهایم، بعد از گذشت بیستسی سال ببینیم مصداق این آیه شدهایم که «قُل هَل نُنَبِّئُکُم بِالأخسَرینَ أعمالًا * الَّذینَ ضَلَّ سَعیُهُم فِي الحَیاةِ الدُّنیا وَهُم یَحسَبونَ أنَّهُم یُحسِنونَ صُنعًا»؛ (میخواهید بگویم از همه بدبختتر کیست؟ * کسانی که تلاش آنها در زندگیِ دنیا گم شد و خیال میکنند کار خوب کردهاند). ما ممکن است در دورۀ خدمتمان هزار نفر را نمازخوان کنیم، اما اگر یک نفر را نمازنخوان کنیم، او چندهزار نفر را نمازنخوان میکند. آقای حاج عباس رحیمیان میگفت:
در قطار بودیم. جوانی با ما بود که به چیزی اعتقاد نداشت و منکر همهچیز بود. قدری با او صحبت کردیم که ببینیم چرا اینطور شده. گفت: «ما یک معلم دینی داشتیم که یک بار بیجا من را زد. من هم آمدم خانه و هرچه قرآن و کتاب دینی بود سوزاندم و همهچیز را کنار گذاشتم.»
آنوقت این شخص دیگر آرام نمیگیرد. چهبسا چند برابر آنچه ما نمازخوان درست کردهایم، او افراد را از دین و خدا بیزار کند. حالا کسی نماز نخوانَد ولی معتقد باشد یک چیزی، ولی ممکن است چنان اقدام کند که تاروپود را به باد بدهد. این است که واقعاً باید بگوییم: «اهدِنَا الصِّراطَ المُستَقیم». این پل صراط که از مو باریکتر و از شمشیر برندهتر است و پانصد سالش سربالاست، پانصد سالش مستقیم و پانصد سالش هم سرازیری، درواقع باطن همین دنیاست. صراط مستقیم که باید از روی آن برویم، خیلی دقیق و باریک است. چهبسا مربی بهواسطۀ یک حرف نامناسب یا شوخی بیجا، مسیر زندگی شاگردی را عوض کند.
پس ما باید سه موضوع را فراموش نکنیم و برای آن برنامه داشته باشیم: یکی مسئلۀ جسم است، چون ما فرشته و موجود مجرد نیستیم و با این بدن و اعصاب و مغز باید کار کنیم. مغزی که با خون مسموم تغذیه کرده باشد جهان را از ورای سموم، تاریک میبیند. لابد احساس کردهاید که روزی که کسالت دارید، نه میتوانید درس بدهید و نه مطالعه کنید. به عالَم هم بدبین هستید و دنیا را عوضی میبینید.
آبگینهیْ زرد چون سازی نقاب
زرد بینی جمله نور آفتاب
دوم تقویت قوای علمی است. سوم هم توجه به جهات روحی و معنوی است که اگر دو قسمت اول باشد و این نباشد، پشیزی ارزش ندارد. در این قسمت میزانالاعمال علی(ع) است. گفتند: «آقا، شما چه کردید که اینطور شدید؟» فرمود: «کُنتُ بَوّابًا لِقَلبي»؛ (دربان دلم بودم (و نگذاشتم غیر او در دلم راه پیدا کند)).
انسان خلیفة الله است. «وَإذ قالَ رَبُّكَ لِلمَلائِکَةِ إنّي جاعِلٌ فِي الأرضِ خَلیفَة». خلیفۀ خدا یعنی چه؟ آیا خدا خیلی غذا میخورد، ما هم خیلی غذا بخوریم؟ یا خیلی خانه و ماشین میخرد، ما هم بخریم؟ واقعاً خدا چطور است که ما میخواهیم خیلفۀ او باشیم؟ او صفاتی عالی دارد که یکی از آنها «هادی» است. این صفت اگر در کسی پیدا شود، میتواند بگوید به خدا تشبه دارد. «لَیسَ العِلمُ في نُجومِ السَّماوات وَلا في تُخومِ الأرَضینَ بَلِ العِلمُ في قُلوبِکُم فَتَخَلَّقوا بِأخلاقِ اللّهِ وَتَأدَّبوا بِآدابِ الرَّوحانییّن»؛ (علم نه در ستارههای آسمان است و نه در قعر زمین، بلکه در دلهای شماست. پس [برای دستیابی به آن] به اخلاق الهی متخلق شوید و آداب افراد معنوی را به جا بیاورید).
اینکه خدا هادی است یعنی چه؟ اگر کسی هادی و راهنما باشد و از دیگران دستگیری کند، وقتی میخواهد از این دنیا حرکت کند، نمیزند پشت دستش و نمیگوید: «ای وای، نتیجۀ پنجاهشصت سال زندگی من چه شد؟» اگر کسی بخواهد به اینجا برسد، باید با داشتن جسم و روح سالم و سطح علمی بالا، از دیگران دستگیری کند. کسی که دارای افکار بچهگانه است به این فکر میکند که «فلان تابلو را بدهیم قاب کنند و به دیوار بزنیم». آیا ممکن است چنین کسی بیاید در روحیات بچهای دقیق بشود و بگوید این بچه را چطور نجاتش بدهیم و از اینی که هست، یک قدم بالاتر بیاوریم؟ قلبی که پر شده از افکار بچهگانۀ پست میخواهد جهانی را روشن کند؟ مگر نه اینکه خودش وقتی به این افکار مراجعه میکند، شرمش میآید؟ این محمدی است؟ محمدبنعبدالله(ص) توانست جهانی را تکان بدهد.
امیرالمؤمنین(ع) بود که توانست جهانی را تکان بدهد. او در خودش نبود. زنش را کشتند، بچهاش را سقط کردند، طناب گردنش انداختند و بهزور سمت مسجد بردندش، اما صدایش درنیامد. عجیب است. این همان است که یک شب هزار تکبیر گفت و با هر تکبیر یک نفر را به خاک انداخت. به زنش کشیده زدند، اما [بهجای اینکه تلافی کند] گوشۀ خانه نشست و گریه کرد! فاطمۀ زهرا(س) گفت: «چرا مثل بچهای که در شکم مادرش قوز کرده گوشۀ خانه نشستهای؟» مولا(ع) شمشیر را به کمر بست. همینکه مؤذن گفت: «اشهد ان محمداً رسول الله...» به حضرت زهرا(س) فرمود: «اگر میخواهی این اسم باقی بماند، باید صبر کنیم.» بعد هم که ابوسفیان آمد و گفت: «اگر اجازه دهی مدینه را از سواره و پیاده پر میکنم»، لبخند شیرینی زد و فرمود: «میدانم میخواهی چه کنی.»
این را بیاوریم در متن زندگی. اگر میخواهیم این دین به بعدیها برسد، باید «کُنتُ بَوّابًا لِقَلبي» بشویم و از خودمان بیرون بیاییم، وگرنه کاری صورت نمیگیرد.
بَیني وَبَینَكَ إنّیّي یُنازِعُني
فَارفَع بِلُطفِكَ إنّیّي مِنَ البَینِ
(ای خدا، بین من و تو فقط خودی من است که با من جنگ دارد. خدایا، این خودی را بهلطف خودت از میان بردار).
به سرّ میکده آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کُحل بصر توانی کرد
به عزمِ مرحلۀ عشق پیش نه قدمی
که سودها بری ار این سفر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
***
ولیکن این صفت رهروان چالاک است
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد
خواب بهجا، خوراک بهجا، «قوم زنم میآیند آبرویمان محفوظ باشد» و... این نمیشود آقا.
تا یک سر مویی از تو هستی باقیست
آیین دکان خودپرستی باقیست
نمیخواهی؟ راه باز، جاده دراز. چشمتان را هم بگذارید، اگر پول فراوان نداشتید! اما هم بگذارید ها، یعنی پول از هرجا فراهم شد، بردارید.
گفتی بت پندار شکستم رَستم
آن بت که ز پندار برستی باقیست
میگوید: «دیگر بالا و پایین نشستن برای من فرقی نمیکند»، اما درواقع همین که «از این افکار آزاد شدم» بتی است که هنوز باقی است.
باید «کُنتُ بَوّابًا لِقَلبي» باشیم، اگرنه با اینکه یا علی بگوییم و شبهای تولد امیرالمؤمنین(ع) نُقل بپاشیم، مشکلی حل نمیشود. علی(ع) میزانالاعمال است. فردای قیامت نمازِ شما را با نماز او، خلوص شما را با خلوص او، عبادت شما را با عبادت او، و بزرگواریهای شما را با بزرگواریهای او میسنجند. فرمود: «رد میشدم که دیدم کسی به من فحش میدهد. گذشتم و با خود گفتم: علینام زیاد است. مرا قصد نکرده.»
وَلَقَد أمُرُّ عَلَی اللَّئیمِ یَسُبُّني
فَمَضَیتُ ثَمَّةَ قُلتُ لا یَعنیني
کسی که در دلش غیر خدا نباشد اینطور میشود:
کُلُّ یُریدُ إخائَهُ لِحَیاتِهِ
یا مَن یُریدُ حَیاتَهُ لِإخائِهِ
(همه دیگران را برای خود میخواهند، ای کسی که خودت را برای دیگران میخواهی).
شمع راه دگران گردم و با شعلۀ خویش
ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم
مولای ما، این انسان بزرگ، نمیگذاشت کسی بفهمد چه میکند. بعد از مرگش تازه فهمیدند که این ابوالأرامل والایتام چهکسی بوده که درِ خانهها میآمده، به فقرا رسیدگی میکرده، به خرابهها پیش بیچارهها و نابیناها میرفته، رختشان را عوض میکرده و زیر پایشان را جارو میکرده. ما لااقل تشبهی به او پیدا بکنیم، وگرنه این مسخره است که عمری دور خودمان و زن و بچهمان طواف کنیم و بعد هم بگوییم شیعۀ علی(ع) هستیم. این فایده ندارد.
حضرت باغی احداث کرد. بعد آن را فروخت و همۀ مبلغ را به فقرا داد. وقتی دست خالی به خانه آمد، دید بچهها سه روز است غذا نخوردهاند و دارند میلرزند. چادرِ زنش را برد گرو گذاشت تا گندمی بخرد و برای بچهها نان بپزند. دید عمار کنار کوچه ایستاده. پرسید: «چرا اینجا ایستادهای؟» گفت: «هیچ.» فرمود: «رد نمیشوم تا بگویی.» عرض کرد: «آمدهام پولی قرض کنم. حضرت پول را به او داد و دست خالی به خانه رفت.» اینکه بخواهیم کاملاً مثل او باشیم کلاهی است که به سر ما گشاد است، اما لااقل تشبه ضعیفی به حضرت داشته باشیم. «وَیُؤْثِرونَ عَلىٰ أنفُسِهِم وَلَو کانَ بِهِم خَصاصَة»؛ این علامت مسلمان است که ایثار میکند، از راحت خودش میگذرد، از خواب و استراحت خودش کم میکند، و از زن و بچۀ خودش میگذرد برای هدفی عالیتر، برتر، بالاتر، والاتر.
شمع راه دگران گردم و با شعلۀ خویش
ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم
البته روحانیتی لازم است تا انسان لذت این ایثار را درک کند. شما از روزه لذت میبرید، اما آدمی که این مرحله را طی نکرده چطور میتواند روزه بگیرد و حتی از یک وعده غذایش صرفنظر بکند؟ همینطور که این کار در مرحلهای نازل برای ما بحمد الله وجدانی است، اگر مرحلۀ بالاتری از روحانیت و معنویت در انسان پیدا شود، گذشتهای بزرگتر برایش خیلی ساده میشود. مرحوم آقای بروجردی بیست سال روی طبقات رجال کار کرده بودند و قرار بود چاپ شود. درست پیش از چاپ شنیدند شخصی بهنام اردبیلی قبل از ایشان در این موضوع کتابی نوشته. آن را از کتابخانه گرفتند و مطالعه کردند. بعد فرمودند: «حق تقدم با اوست. کتاب او را چاپ کنید.»
یکی از علمای بزرگ که هفتاد جلد کتاب نوشته بود درگذشت. بعد از مرگ، او را در عالم خواب، در مقام بسیار پَستی دیدند. گفتند: «تو که اینهمه زحمت کشیده بودی، چطور در این مقام هستی؟» گفت:
من را بردند برای محاکمه و گفتند: «آیا برای تو فرق میکرد که بگویند اسلام پیش رفت یا اینکه اسلام را تو پیش بردی؟» بعد [بدون اینکه منتظر جواب من باشند] گفتند: «چون برای تو فرق میکرد، مقامت همین است. هفتاد جلد کتاب نوشتهای، اما به درد نمیخورد.»
«ألا لِلّهِ الدّینُ الخالِص»؛ یعنی دینی که خالص برای خدا نباشد، خدا آن را نمیپذیرد. «وَما أُمِروا إلّا لِیَعبُدُوا اللّهَ مُخلِصینَ لَهُ الدّین»؛ یعنی عملی که خالص نباشد نتیجه ندارد.
یکی از مجتهدان بزرگ و عابد و زاهد را بعد از مرگ در خواب دیدند. گفته بود:
من را پیش مولا(ع) بردند و روی سجادهای نشاندند. حضرت فرمود: «یادت هست روزی در بحث علمی فلان جمله را گفتی و وقتی کسی با تو مخالفت کرد، مقاومت کردی تا حرف خودت را به کرسی نشاندی؟ چرا وقتی دو سال بعد، طلبهای همان حرفِ تو را زد، این بار نپذیرفتی و آن را رد کردی؟ حیا نکردی؟» من دود شدم و به هوا رفتم. دومرتبه من را درست کردند و نشاندند و ازاینقبیل مسائلِ باریکتر از مو از من پرسیدند. بعد از دو سال محاکمه، من را بخشیدند و این باغ را به من دادند.
چرا ما این شجاعت را نداریم که بگوییم: «آقا من نفهمیدم»؟ مولا(ع) میفرماید: «وَلا یَستَحییَنَّ أحَدُکُم إذا سُئِلَ عَمّا لا یَعلَمُ أن یَقولَ لا أعلَم»؛ (هیچیک از شما نباید وقتی چیزی را از او میپرسند که پاسخش را نمیداند، خجالت بکشد از اینکه بگوید: «نمیدانم»). بهقول بوذرجمهر «همهچیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند». گفتنِ نمیدانم که افتخار انسان است. خلاصه راه باریک است.
عقل آبلهپای و کوی تاریک
وآنگاه رهی چو موی باریک
توفیق تو گر نه ره نماید
این عقده به عقل کی گشاید
خدا باید در این راه به ما رحم کند. مربی، اگر خدای نکرده یک قدم کوچک انحرافی داشته باشد، بهطور غیر مستقیم و با قانون تشعشع روحی، در شاگرد منعکس میشود و تصاعدی میلیونها نفر منحرف میشوند، خصوصاً اگر در مدرسهای باشد که عنوان علیبنابیطالب(ع) روی آن است. الان بار ما خیلی سنگین است. باید از راه عمل، این بار را به منزل برسانیم.
فَعَلوا وَما قالوا وَأینَ هُمُ
مِن مَعشَرٍ قالوا وَما فَعَلوا
و صلی الله علی محمد و آله.