جلسۀ هجدهم
«عیدنگرفتن در محرم» و «آزار دیگران» و «غربزدگی»
هرچه باشد در جهان دارد عوض
در عوض حاصل شود ما را غرض
بىعوض دانى چه باشد در جهان
عمر باشد قدر عمرت را بدان
عَوَض غلط است؛ عِوَض درست است. این یادتان باشد. حالا بخوانید:
هرچه باشد در جهان دارد عوض
در عوض حاصل شود ما را غرض
بىعوض دانى چه باشد در جهان
عمر باشد قدر عمرت را بدان
معنى کنید. مىگوید هرچه در جهان است عوضى دارد، یعنى ما مىتوانیم بهجای آن، چیز دیگرى قرار بدهیم. یعنى چیزى از دست مىدهیم و چیز دیگرى بهجایش مىآید. این دو مصرع را روى هم بریزید، شاید معنىاش را بفهمید.
[یکی از دانشآموزان]: «غرض یعنى چه؟»
«یعنى مقصود.»
حالا معنى کنید. یک پارچهاى شما خریدهاید، مترى دویست تومان براى لباس. خب، حالا اگر دویستتومانى نباشد و فرضاً صدتومانى باشد، مقصود حاصل مىشود. چرا؟ چون غرض از پوشیدن لباس این است که انسان سرما نخورد. اصلاً اگر مترى ده تومانى هم باشد مقصود حاصل مىشود.
هرچه باشد در جهان، یعنى هرچه در دنیا هست، عوضى دارد. چلوکباب نباشد، آبگوشت مىخوریم، نان و پنیر مىخوریم. در عوض حاصل شود ما را غرض. غرض این است که ما شکممان سیر شود. خب، نان خالى هم باشد، سیر مىشویم.
بىعوض دانى چه باشد در جهان
عمر باشد قدر عمرت را بدان
از رو بخوانید:
هرچه باشد در جهان دارد عوض
در عوض حاصل شود ما را غرض
بىعوض دانى چه باشد در جهان
عمر باشد قدر عمرت را بدان
«هر آقایى واسه داداشیش ازحفظ بخونه.»
شما معنى کنید.
«هرچه در دنیا هست عوضى دارد؛ مثلاً لباس مترى دویست تومان را اگر نتوانستیم بپوشیم، لباس مترى ده تومان هم مىشود پوشید. در عوض مقصود ما حاصل مىشود و چیزى که عوض ندارد فقط عمر است. پس باید قدر عمر را بدانیم.»
آقایان، مواظب باشید که امسال لباس عید نخرید. مسلماً اهل منزل مىخواهند براى شما لباس بخرند، اما بگویید: «امسال عید نیست.» بعد از فروردین بخرید، مانعى ندارد. مبادا براى عید لباس بخرید. بگویید: «ما شیعه و دوستدار اهل بیت (ع) هستیم.»
محرم و صفر که سر امام حسین(ع) بالاى نیزه است، بعضی از شیعههای خاکبرسر شیرینى مىگذارند و تبریک عید مىگویند. بچههاى امام حسین(ع) کنار خرابه هستند، تو تبریک مىگویى؟! عجیب است که همین آدم، روز عاشورا سیاه پوشیده. اگر تبریک مىگویى، پس چرا عاشورا سیاه میپوشی؟ مبادا یک وقت زیر بار بروید که براى شما لباس بخرند. بگویید: «لباس را بعد از فروردین مىخریم، چون ما امسال عید نداریم.» پدرها و مادرها را تحتتأثیر قرار بدهید و اگر در آن ایام کسى خانهتان آمد، احترام بگذارید و چاى بیاورید، اما اگر گفتند: «تبریک عرض مىکنیم»، صریح بگویید: «ما امسال عید نداریم. محرم و صفر عید نیست. ما به امام خودمان وفاداریم.»
پدرى مىگفت: «به پسرم گفتم: ’براى عیدت لباس بخرم؟‘ گفت: ’من لباس دارم، مىخواهم چهکار کنم؟ بدهید به یک بىچارهاى که ندارد.‘ هرچه التماس کردم نشد. گفتم: ’پس یک جفت جوراب نو بخریم.‘ گفت: ’جوراب هم که هست. براى چه بخریم؟‘»
پدر یکی از دانشآموزان میگفت: «پسرم را بردم برای او کت و شلوار بخرم. گفتم از اینها کدام رنگش را مىخواهى؟» گفت: «رنگ چیست؟ هرچه باشد اشکال ندارد.» این پدر میگفت: «پسرم منِ شصتساله را تربیت کرد.»
خیلى مشکل است. تکلیف شما سنگین است. پدرى آمده بود اینجا مىگفت: «پدرها هستند که بچهها را تربیت مىکنند؛ اما بچۀ من مرا تربیت کرد. اگر بخواهم دروغ بگویم، نمىگذارد. رادیو را هم نمىگذارد روشن کنیم.» بحمد الله رشد فکرى شما خیلی خوب شده است. ممکن است فرد بزرگسالی پولش گم شود و غصه بخورد، اما پول براى شما مطرح نیست. او براى لباس اهمیت قائل است، ولى براى شما لباس مطرح نیست. این حرفها براى شما مسخره است.
«هر آقایى واسه داداشیش ازحفظ بخونه.»
هرچه باشد در جهان دارد عوض
در عوض حاصل شود ما را غرض
بىعوض دانى چه باشد در جهان
عمر باشد قدر عمرت را بدان
علت اینکه در محرم و صفر عید مىگیرند آن است که امام را نشناختهاند. وقتى مىگویند: «امام حسین(ع) را کشتند» و قنداقۀ علىاصغر را خونى مىکنند، همه گریه مىکنند، ولى اینها فایده ندارد. چرا؟ چون یک نفر کافر هم ممکن است این منظره را ببیند و گریه کند. اگر امام حسین(ع) را بشناسیم و واقعاً بدانیم او کیست، وضع ما عوض مىشود.
پسر وکیده مىگوید: «بعد از جریان عاشورا در اتاقم نشسته بودم. نوری به اتاق تابید که بر روشنى روز غلبه کرد.»
توجه کنید. در روز اگر هزار چراغ هم روشن کنند، نمىتواند بر نور آفتاب غلبه کند.
مىگوید: «سرم را بیرون کردم، دیدم یک سرِ بریدۀ نورانى بالاى نیزه مىخواند: «أم حَسِبتَ أنَّ أصحابَ الکَهفِ وَالرَّقیمِ کانوا مِن آیاتِنا عَجَبًا»؛ (آیا گمان مىکنى که داستان اصحاب کهف و رقیم عجیب است؟).»
آیا براى خدا مهم است؟ اصحاب کهف سیصدونه سال خوابیدند و بدنشان هیچ عیب نکرد. مگر ممکن است آدم سیصدونه سال بخوابد؟
میگوید: «گفتم: ’آقا، داستان تو از اصحاب کهف و رقیم عجیبتر است، براى اینکه آنها سیصدونه سال خوابیده بودند، ولى سرِ بریدۀ تو بالاى نى قرآن مىخواند.‘»
آیا سرِ بریده قرآن مىخواند؟ ما اگر امام خودمان را شناخته بودیم، ممکن نبود در ایام عزاى او عید بگیریم. امکان نداشت وقتى امام حسین(ع) مىگوید: «شیعیان من نباید به نامحرم نگاه کنند»، ما نگاه کنیم. محال بود وقتی امام حسین(ع) فرموده: «موسیقی گوش نکن»، رادیو به خانه بیاوریم. ولى متأسفانه از امام حسین(ع) فقط همین را فهمیدهایم که عاشورا سیاه بپوشیم و پلو بخوریم. آیا امام حسین(ع) این را مىخواست یا مىخواست یک نفر را نمازخوان کنى؟ او براى نماز کشته شد. اگر بهجاى اینکه در محرم و صفر چندمیلیون خرج کنند، یک نفر از کسانى را که در کابارهها مشروب مىخورند، مىآوردند و هدایت مىکردند، امام حسین(ع) خوشحالتر مىشد.
فرض کنیم امشب شما پنج خروار برنج را پلو کردید و مردم خوردند. ساعت دوازده شب که خوردند و رفتند، با اول غروب چه فرقى کرد؟ اگر بخواهى این حرفها را به یک پیرمرد هفتادساله بزنى، نمىفهمد. عجیب است. مىگوید: «مرحوم آقابزرگ یک خروار برنج مىریخت. من هم باید بپزم و بدهم به مردم بخورند.» بپرسید: «آیا با خوردن این پلوها کار اسلام رونق گرفت؟» متأسفانه اگر این حرفها را بزنید، مسخرهتان مىکنند و بدتر، به شما میتوپند: «با دستگاه امام حسین(ع) مىخواهى طرف بشوى؟»
الان بهایىها به یک جوان دانشجو ماهى صدوچهل تومان مىدهند و او را مىخرند. یکى نیست بگوید: «اگر بهجاى بهایىها تو این پول را بدهى و این جوان را از بهایىشدن نجات دهى، امام حسین(ع) هزاران برابر راضىتر است. حالا دانشجوست، فردا دکتر مىشود، چندمیلیون پول مىگیرد و همه بهنفع بهایىها خواهد شد.»
ما حسابگر نیستیم، یعنى نمىگوییم واقعاً چهکار باید کرد. وقتى مىخواهند کار خیر کنند، مسجد مىسازند. یکى نیست بگوید: «پیرمردهایى که در این مسجد نماز مىخوانند، فردا مىمیرند. براى نسل بعد چه کردى؟»
در هفتاد سال قبل یهودىها در عباسآباد در خانهاى جمع شدند و گفتند: «چه کنیم که مسلمانها اینقدر ما را اذیت نکنند؟» چون یهودىها را در کوچه با سنگ مىزدند. گفتند: «باید مدرسه بسازیم.» مدرسۀ اتحاد را در سهراه ژاله افتتاح کردند. الان یکمیلیون و هشتصدهزار یهودى صدمیلیون عرب را زیر تانک له کردهاند. آنوقت در اینجا بهجاى اینکه نظیر مدرسۀ علوى را به وجود بیاورند، فقط اعتراض مىکنند که «چرا شاگرد بیشتر نمىپذیرید؟». به آنها بگویید: «ما یک باغچۀ هزارمترى داریم که فقط در آن صد درخت مىشود کاشت. آیا آدم حسابى صد درخت گلابى خوب مىکارد که کیلویى دوازده تومان بفروشد، یا صد درخت آلبالو تلخه؟»
اگر برای این بچۀ کودن زحمت بکشىم، آخرش چه مىشود؟ یک شاگرد قصاب خوب متدین. البته این خوب است، ولى اگر این انرژى صرف شود براى کسى که فردا استاد دانشگاه مىشود، بهتر نیست؟ همه را که نمىتوانیم اینجا بیاوریم. اگر مىتوانید، همه را بیاورید: بدها را هم بیاورید، کودنها را هم بیاورید. نمیشود. وقتی ظرفیت محدود است، چه باید کرد؟
گفت:
سرم را که از بالاخانه بیرون کردم، سرِ نورانى امام حسین(ع) را دیدم. در دل خیال کردم که امشب این سر را مىدزدم و با گلاب مىشویم و دفنش مىکنم که دیگر در دست اینها گرفتار نباشد. تا این خیال را کردم، یک مرتبه چشمهاى امام حسین(ع) برگشت طرف من. فرمود: «از این خیال بگذر.» این را گفت و سر حرکت کرد.
کاى فلان بگذر از این فکر و خیال
با سر من باشد این سودا محال
من سرم را دادهام در راه دوست
هرچه او خواهد همان بر من نکوست
من سرم را دادهام در کربلا
با لبان تشنه در راه خدا
تو برو بگذار آزارم کنند
خوار و زار شهر و بازارم کنند
تو برو بگذار جولانم دهند
جلوه پیش چشم طفلانم دهند
گویی امام میفرماید: «پسر وکیده، من هنوز خدمتهایم به اسلام تمام نشده. سر من باید برود دیر نصرانى، نصرانى را مسلمان کند. سر من باید برود مجلس یزید، در پیش سفراى خارجه قرآن بخواند و یزید و سلطنت بنىامیه را نابود کند.»
دیگرى گفت: «نزدیک دروازۀ شام سرم را بلند کردم، دیدم یک سرِ بریده قرآن مىخواند.» چه سری؟ «رَأسٌ زُهريٌّ قَمَريٌّ أشبَهُ الخَلقِ بِرَسولِ اللّهِ»، صورتی مثل ماه. در تابستان تهران، گوشت در عرض یک ساعت فاسد مىشود. در گرماى عراق، از کربلا تا شام، چطور این سر سالم مانده؟ ما اینها را شنیدهایم، ولى هیچ فکر نکردهایم.
همۀ شما شنیدهاید که در مجلس یزید سرِ امام حسین(ع) قرآن خواند و این مطلب را تاریخنویس سنى هم نوشته. این را هم نوشتهاند که وقتى امام حسین(ع) قرآن خواند، یزید به لبهاى امام چوب زد. آیا امکان دارد بعد از اینهمه مدت گوشت بماند و لبى باشد که به آن چوب بزنند؟ این حرفها را براى ما تشریح نکردند. اسلام را آوردند در چهارچوبۀ سینهزدن و پلوخوردن. ببینید اسلام عزیز به چه وضعی افتاده.
وقتى امام حسین(ع) داشت قرآن مىخواند، یزید مىخواست صدای امام را خاموش کند تا آبرویش نرود، آخر او گفته بود: «حسین خارجى است» و مردم مىگفتند: «خارجى که قرآن نمىخواند.» یکمرتبه نصرانى بلند شد و گفت: «یزید، تو که مىگفتى اینها خارجى هستند؛ پس چطور سرِ بریده قرآن مىخواند؟ سرِ بریده که قرآن نمىخواند.» ازآنطرف زن یزید با سروپاى برهنه از اندرون بیرون آمد و گفت: «یزید، چوب نزن؛ الان پیغمبر(ص) را در خواب دیدم. گفت: ’برو به یزید بگو چوبش را بردارد و اینقدر به لبهاى حسین من چوب نزند.‘»
آیا ما این امام را قبول داریم و در ماه محرم و صفر به ایشان لبیک مىگوییم؟ من ممکن است یادم برود؛ شما یادتان نرود. ماه صفر اول فروردین است. از خانه بیرون بروید و در مسجدى مشغول عزادارى شوید. بگذارید دیگران به هم تبریک بگویند.
از مسائلى که ممکن است باعث شود مورد حمله قرار بگیرید، سادگى ظاهر شماست. نوشتهای را براى شما مىخوانند تا بتوانید جواب آنها را بدهید. آقاى راغبیان از فارغالتحصیلهاى ما بود. پدرش در سرچشمه کفاشى دارد. این طفلک آمد اینجا، این یادداشت را نوشت و رفت و بعد از سه روز هم تصادف کرد. خیلى این نوشته جالب است. افرادى که به شما حمله مىکنند این جواب را به آنها بدهید.
چند روزى براى مرخصى تعطیلات عید از محل خدمتم به تهران آمدم و چون چند وقتى بود استادانم را ندیده بودم، براى دیدن ایشان به دبیرستان آمدم. درضمن باید بگویم من دیپلمۀ سال ۴۵ این دبیرستان بودم و فعلاً خدمت سپاهىام را مىگذرانم.
راجعبه بعضى قوانین و بهقول بعضى از محصلین، «سختگیرىها»ى مخصوص این دبیرستان یعنی موى سر، طرز لباس، دیرآمدن و دقت در حضور و غیاب، از آقاى علامه توضیح خواستم و ایشان توضیح دادند. من خودم شش سال با این موضوعات و مقررات این دبیرستان زندگى کردهام و سه سال است که این محیط را ترک نمودهام و آزادىهایی را که برخى از دانشآموزان خیال مىکنند ندارند، من فعلاً دارم. حالا درک مىکنم که اینها آزادى نبوده و این طرز انضباط و شاید سختگیرىها بسیار لازم بوده و مىباشد. براى نمونه مىتوانم موى سر را مثال بزنم. اگر ما مثل دانشآموزان مدارس دیگر موى سر و آزادى در طرز لباس و غیبت زیاد داشتیم، مثل دانشآموزان مدارس دیگر بودیم. محیط علوى نمىتواند صد درصد روى محصلى که موى سر دارد و لباس جلف مىپوشد و هر موقع دلش مىخواهد مىآید و نمىآید، اثر بگذارد. وقتى ما موى سر نداشتیم، ناخودآگاه بهسوى فساد کشیده نمىشویم. شما تابهحال کدام پسربچۀ بدون مو را دیدهاید که از کافهاى بیرون بیاید؟ شما کدام بهاصطلاح ژیگولهاى را دیدهاید که با لباس غیرجلف و نداشتن موى سر با دخترى به جایى برود؟ اگر چنین موضوعى هم پیش بیاید، یکى دیگر از قوانین اینجا جلویش را مىگیرد که همان اهمیتدادن به حضور و غیاب دانشآموزان است. ما نمىتوانیم بگوییم دانشآموزان مدارس دیگر ذاتاً جلف و منحرف مىباشند.
پس وقتِ کم، نداشتن موى سر و آرایش، نپوشیدن لباس جلف و بهاصطلاح مُد روز و تحقیقات دینى و علمى داخل دبیرستان از انحراف دانشآموزان جلوگیرى مىکند. این اصول لازم و ملزوم یکدیگرند و با یکدیگر جمعشدن آنها از انحراف دانشآموزان جلوگیرى مىکند و برداشتن یا تغییر یکى از آنها باعث مىشود که بقیه هم خودبهخود از بین بروند. براى مثال، اگر آزادى در موى سر و لباس باشد، خودبهخود این دانشآموزان هم مانند دانشآموزان دبیرستانهاى دیگر منحرف خواهند شد، چون تبلیغات خارجى درمورد دانشآموزى که آزادى دارد تأثیرات دینى و علمى مدرسه را از بین مىبرد و [بهاینترتیب] کوششهاى دینى دبیران دبیرستان به ثمر نمىرسد.
کسى که این یادداشت را نوشته پس از چند سال فهمیده اینکه مىگفتند موى سرش را بزند، نه به این خاطر بوده که غرضى با او داشتهاند، بلکه مىخواستهاند نجاتش بدهند. وقتى در خارج مدرسه به شماها حمله مىکنند، نوشتۀ آقای راغبیان را برایشان نقل کنید که خودش مىگوید که اگر این انضباط نبود، ما هم داراى این خصوصیات نبودیم.
همۀ اینها علتش این است که جداً ما معنى این یک شعر را نفهمیدیم. این شعر مال شیخ بهایى است، همان کسى که در تمام فنون استاد است: ریاضیات، ادبیات، فقه، فلسفه. این کتاب نان و حلوا را بخوانید. کتاب کوچکى است. بگویید برایتان بخرند، دوسه ریال بیشتر نیست. آخرش هم یک داستان دارد بهنام شیخ ابوالپشم.
شیخ ابوالپشم مرد ملایى
داشت در کنج مدرسه جایى
شعرهایش خوشمزه است. مىگوید که هرچه در دنیا هست عوض دارد؛ مثلاً اگر قالى نباشد و زیلو باشد، باز لباست خاکى نمىشود. رویش هم میشود بخوابى. در عوض حاصل شود ما را غرض. غرض حاصل مىشود: مىخواهیم بخوابیم؛ روى خاک که نمىشود، ولی روى حصیر مىشود.
بىعوض دانى چه باشد در جهان
عمر باشد قدر عمرت را بدان
آن روز عرض کردم که الان شما نمىدانید در چه موقعیتى هستید. بهجاى اینکه مجله و رمان بخوانید، در مسائل علمی کار کنید. یک وقت مىبینید تازه دیپلمتان را گرفتهاید، اما بهاندازۀ یک استاد دانشگاه از انگلیسی مىتوانید استفاده کنید. غیر از این کلاسى که در اینجا هست، کتاب و نوار لینگافون را برای آموزش زبان تهیه کنید تا مکالمۀ انگلیسى شما قوى شود. چه مانعى دارد؟ افتخارى باشید براى مسلمانها، طوریکه بگویند: «آقاى فلانْ فارغالتحصیل مدرسۀ علوى است، اما بهاندازۀ یک لیسانسۀ زبان خارجى، زبان مىداند.» آنوقت از کتابهاى علمى استفاده کنید و بشوید یک جراح مغز تا مجبور نشوید خواهرتان را ببرید زیر دست اسرائیل.
از حالا باید شروع کنید. وقت را غنیمت بشمارید. نه اینکه بازى نکنید، نخیر، باید بازى کنید. اگر بازى نکنید که مریض مىشوید. اما زرنگ باشید: یک مقدار بازى، یک مقدار هم بپردازید به درس، به فعالیت علمى، مطالعات متنوع.
اگر دومیلیون سال هم سر کوچه بایستید، نتیجهای ندارد. آیا اروپایىها افرادشان اینطورند؟ بچۀ پانزدهسالۀ آلمانى چند هنر دارد: سیمکشى مىداند، برق مىداند، فلزکارى مىداند. در پانزدهسالگى بچه را از خانه بیرون مىکنند و او مىتواند خودش زندگى را ادامه بدهد، در هرجاى دنیا که باشد. ولى ما چه؟ همه زبون، ذلیل، بىچاره.
این آقاى قندى ما که از آمریکا آمده ماهى هفتهزار تومان الان مىگیرد. غیر از ضروریات زندگى، همه را مىدهد به فقرا. بله، در تمام مدتى که آنجا بود، گوشت آنها را نخورده... پاک، همینطور عین شما. آنجا هم موى سرش را مىزده و لباس ساده میپوشیده. الان ایران است و در دانشگاه عدۀ زیادى از مهندسان را بهروش اسلامى تربیت مىکند. موقعى که دبیرستان بود، من یادم هست، مىآمد وسط میدان بازى، هفتهشت دقیقه بازی مىکرد و همین که خستگىاش درمىرفت، وسط بازى مىرفت سرِ کلاس. حالا بگوید: «من باید برنده شوم» و این مزخرفات، ابداً. مىدیدم رفته گوشۀ کلاس مشغول مطالعه است.
شما مىخواهید از پشتبام بیفتید و جایىتان هم نشکند! نمىشود. مىخواهید مردى بشوید دانشمند و حسابشده، وقت هم صرف نکنید، خب نمىشود. این چند دقیقه را که ما امروز اینجا بودیم، اگر تمام دنیا را بدهید برنمىگردد. یک دقیقهاش هم برنمىگردد. اینهمه عمر صرف چه مىشود؟ راستى فکر کنید آقایان. جداً فکر کنید. الان از یک مرد شصتساله بپرسید: «این عمر را که دادى چه در مقابلش گرفتى؟» مىگوید: «یک خانه دارم، فرش دارم، هفتهشت دست هم که الحمد لله لباس دارم. ملک هم دارم.» بعدش چه؟
یک آقاى آمریکایى تا ساعت دوازده شب شصتمیلیون در قمار برده بود. زنش گفت: «یک ساعت دیگر هم قمار کنیم.» در این یک ساعت شصتمیلیون را با ششمیلیونِ دیگر که شصتوششمیلیون مىشود، باخت و رفت! کدامیک از پدرهاى شماست که بتواند در عرض یک عمر شصتوششمیلیون تومان دربیاورد؟ این آمریکایى در یک قمار اینقدر مىبرد. آیا این هم مقام شد که کسى اینقدر انرژى برایش صرف کند؟
اگر این حرف را در خانهتان بگویید، سخت با شما مخالفت مىکنند. مىگویند: «وا، این حرفها یعنی چه؟ باید تأمین آتیه کرد.» یک نفر نیست بگوید: «آیا قبر جزو آتیۀ تو نیست؟ عالم قیامت جزو آتیۀ تو نیست؟» ته دلش مىگوید: «نه، وقتى بمیریم، خاک مىشویم. آدم وقتى مُرد، خاک میشود؛ پس باید تا هستیم بیشتر بخوریم، بیشتر بپوشیم، بیشتر سینما برویم، بیشتر کیف کنیم.» بله، کسى که عقیده دارد وقتى مرد، خاک مىشود، باید هم همینطور باشد. باید هم بگوید: «چه کنیم که غذا خوشمزهتر شود؟ لباس قشنگتر شود؟ خانه شیکتر شود؟» اینکه گفتم تهِ دلش منکر معاد است را باور کنید، چون اگر کسى عقیده به بقاى روح داشته باشد، مثل سگى که روى مردار افتاده نیست و اینقدر علاقه به مال دنیا ندارد. باید به او بگویید: «تو چه عقیده داشته باشى و چه نداشته باشى، واقع تغییر نمىکند. قبرى هست، قیامتى هست، حساب و کتابى هست. بشر همین بدن مادى نیست که با مرگ کارش تمام شود؛ روحى دارد که آن باقى است.»
آقاى راشد را براى معالجه به لندن بردند. ایشان سردردى داشت و پس از رفتن به لندن بحمد الله خوب شد. میفرمودند:
یک شب خواب دیدم مادرم در تربت حیدریه رو به قبله خوابیده و در حال جاندادن است. برادرم بالاى سرش نشسته، خواهرم طرف راست، عمهام دست چپش و گریه مىکنند. دیدم مادرم مرد و چانه و شست پاهایش را هم بستند.
از خواب بیدار شدم، دیدم ساعت دوی بعد از نصفهشب است. ساعت و خصوصیاتى را که دیده بودم نوشتم. وقتى به ایران برگشتم، معلوم شد بدون کم و زیاد در همان دقیقه و با همان منظره فوت شده است.
این یعنى چه؟ اگر بشر همین چشم است و همین بدن، بنده پشت این دیوار را نمىبینم، شما هم نمىبینید. پس ایشان از آن راه دور، با کدام چشم دید؟ آرى، این بشر غیر از این تن، روح هم دارد. حالا مىگوییم: «اگر براى این دوسه روزۀ دنیا باید اینقدر جان کند و نزدیک بیست سال درس خواند، تا مثلاً اگر سىچهل سال بمانیم، زندگى راحت داشته باشیم، براى عمر جاودان چهکار باید کرد؟»
هرچه باشد در جهان دارد عوض
در عوض حاصل شود ما را غرض
قالى نباشد، نباشد؛ روى زیلو مىنشینیم. مقصود این است که لباسهاى ما خاکى نشود.
بىعوض دانى چه باشد در جهان
عمر باشد قدر عمرت را بدان
«هر آقایى واسه داداشیش ازحفظ بخونه.»
الان ملاحظه فرمودید همۀ ما شعر را حفظ شدیم، معنىاش را هم فهمیدیم؛ اما شاید عدۀ کمى از ما مرد میدان عمل باشند، یعنى عمرِ با این عظمت و قیمت را قدرش را بدانند. راستى الان اگر بگویند: «شما تا ظهر بیشتر در دنیا نمىمانید»، بعد بگویند: «آقا، همۀ دنیا را که مال شماست، بدهید تا یک ساعت دیرتر بمیرید»، مسلماً براى همین یک ساعت، همۀ دنیا را مىدهید. مىگویید: «من که نباشم، دنیا را مىخواهم چه کنم؟»
ساعتى که انسان مىخواهد از این دنیا برود، مىگوید: «اى واى، چقدر ضرر کردم. اى کاش بیشتر از عمرم استفاده مىکردم.» چیزهایى که براى آن انرژى صرف مىکنیم، همه مزخرف است. فرض کنید زیر پاى شما قالى است؛ بردارید، زیلو بیندازید، حصیر بیندازید. مىخواهیم در این اتاق بخوابیم. طاقش آهن باشد، چوب باشد... هیچ فرقى نمىکند؛ در هر دو مىشود خوابید و از باد و باران در امان بود. باقى چیزها هم همینطور است. منتها این بشر چون کم فکر مىکند، به چیزهایى مشغول شده و غصه مىخورد که ابداً غصه ندارد. براى اینکه غذایش لذیذتر باشد، ببینید چقدر خودش را به این در و آن در مىزند. به او بگویید: «قدرى دیرتر غذا بخور، نان خالى براى تو بهترین غذا مىشود». غرض این است که آدم سیر شود؛ دیگر اینهمه خون جگر ندارد.
شنیدهایم که محمود غزنوى شب دى
شراب خورد و شبش جمله در سمور گذشت
یعنى شب زمستان در لباس گرم خوابید.
گداى گوشهنشینى لب تنور گرفت
لب تنور بر آن بینواى عور گذشت
عور یعنى لخت.
على الصباح بزد نعرهاى که اى محمود
شب سمور گذشت و لب تنور گذشت
یعنى شب تمام شد، چه برای کسى که در بهترین زندگانىها بود و چه برای آن بىچارهاى که هیچچیز نداشت.
فقیرى با پادشاهى صحبت مىکرد. گفت: «ما از شما خیلى جلوتریم، براى اینکه موقع مردن هیچ آرزو نمىکنیم که اى کاش مثل شما بودیم، اما شما موقع مردن آرزو مىکنید که کاشکى مثل ما بودید.» کسى فهمید؟
«یعنى وقتى از این دنیا مىرویم، دستمان خالى است.»
«یعنى وقتى پادشاه مىخواهد بمیرد، آرزو مىکند که مثل فقیر باشد.»
«چرا؟»
«براى اینکه فقیر چیزى ندارد که برایش گرفتارى درست شود. او کسى را اذیت و ناراحت نکرده. اما پادشاه گرفتار است. پادشاه مىگوید: «اىکاش مثل این فقیر بودم که این جنایتها را نمىکردم.»
تو را به تختۀ تابوت برکشند از تخت
اگر چه لشگر و ملکت هزار خواهد بود
پادشاه آرزو مىکند: «اى کاش چوپان بودم و چند گوسفند مىچراندم و این جنایتها را نمىکردم.»
قضیۀ معاویه را نگفتم؟
«نخیر.»
از یکى از مسافرتها که به شام برمىگشت، رسید به محلى بهنام حران که چاهی در آن بود. همین که رفت سر چاه، گازى بیرون آمد و او را گرفت. شروع کرد به لرزیدن. آنوقتها ماشین نبود، تخت روان بود، تخت بزرگى که روى فیل مىگذاشتند. با تخت روان آوردندش. دکترها آمدند، گفتند: «دیگر فایده ندارد.» خواهرش گفت:
نصفهشب مرا صدا زد. دیدم هى مىگوید: «آخ، چرا این جنایتها را کردم؟ چرا حُجربنعدى را کشتم؟ چرا با على اینجور کردم؟ چرا عمروبنحمق را کشتم؟» آخرسر گفت: «اى کاش چوپان بودم و چند تا گوسفند داشتم و در کوههاى عربستان مىچراندم و عمرم تمام مىشد و این جنایتها را نمىکردم.‘»
هرکس یک قدم خلاف برداشته باشد، در ساعتى که مرگ جلوى چشمش مىآید، مىگوید: «چرا من اینطور کردم؟» اما کسانى که آلوده نشده و خودشان را حفظ کرده باشند، مرگ برایشان عروسى است و از آن واهمه ندارند. برای همین مىگویند: «زودتر این بدن کثیف را رها کنم و روحم پرواز کند به عالم بالا.» معاویه در حالى که آن کلمات را مىگفت، به درک رفت.
یاد دارى که وقت آمدنت
همه خندان بدند و تو گریان
آنچنان زى که وقت رفتن تو
همه گریان شوند و تو خندان
گفت: «رفته بودم پیش رئیس شهربانى، داشت مىنوشت که شخصی را ببرند زندان. این شعر را برای او خواندم، قلم را گذاشت زمین.»
یاد دارى که وقت آمدنت
همه خندان بدند و تو گریان
آرى، بچه وقتى به دنیا مىآید، گریه مىکند، درحالیکه همه دارند مىخندند و مىگویند: «یک کاکل زرى به دنیا آمد، الحمد لله.» یکى نیست بگوید: «پسر چیست؟ دختر یعنی چه؟»
یاد دارى که وقت آمدنت
همه خندان بدند و تو گریان
آنچنان زى که وقت رفتن تو
همه گریان شوند و تو خندان
***
اى آنکه بیامدى ز مادر عریان
جمعى همه خندان و تو بودى گریان
کارى بکن اى عزیز وقت رفتن
جمعى همه گریان و تو باشى خندان
در این ساعت مىگوید: «اى کاش این کارها را نمىکردم.» پس خوبى را از همین حالا شروع کنید. ببینید در خانه وضعتان چطور است: مادر از شما راضى است؟ خواهر راضى است؟ اگرنه، بدانید که وقتى مادرتان از دنیا رفت، مىگویید: «اى کاش خواهر کوچکترم را اذیت نمىکردم که نتیجتاً مادرم ناراحت نمىشد.» پس درحقیقت، مادر را شما کشتید، منتها یواشیواش.
وقتى کسى یک داد مىزند، اثر بدى روى قلبش مىگذارد، یعنى پیش از دادزدن وضع قلب طور دیگری بود و حالا طور دیگری شد. فشارهایى که به افراد مىآید، تا دم مرگ اثرش مىماند. فشارهایى که شما به مادرتان مىآورید، روى نادانی و ندانمکاری، تا آخر عمر اثرش روى او باقی میماند. آدم متدین کسى را اذیت نمىکند، چون این فشار روى قلب او اثر مىگذارد. نتیجتاً یک زلزله که مىآید، این مادر مىمیرد. در همین زلزله چرا دیگران نمردند؟ مىگویند: «این اثر فشارهاى روحىای است که به او وارد شده و درنتیجه قلب تحملش کم شده و بهواسطۀ یک ترس شدید تلف شده است.» وقتی شما براى کتابچه، قلم، دوات و خلاصه سر همین مزخرفات با خواهر و برادر کوچکترتان دعوا مىکنید، مادر ناراحت مىشود و درنتیجه تلف مىشود. حالا میآیید برای مادرتان خیرات میکنید!
اى یار کسى بىسببى یار کُشد؟
آنهم چو منى یار وفادار کُشد؟
این دیوانگیها چیست؟ دعوا یعنی چه؟ چرا خانه را که باید بهشت باشد، جهنم میکنید؟ الان پنج خودکار بخرید که اگر یکى را خواهرتان برداشت، شما یکى دیگر را بردارید. اگر پول ندارید، بیایید از من بگیرید بخرید. بروید بیست تا کتابچه بخرید. اینها چیزى نیست که براى اینها انسان مادر را ناراحت کند. صحبت کتابچه نیست. کسى که مىگوید:
زمین در جنب این نُه سقف مینا
چو خشخاشى بود برروى دریا
انسان عاقل چطور ممکن است براى این مزخرفات، خانه را عزاخانه و جهنم کند؟
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
اى هیچ براى هیچ بر هیچ مپیچ
کسى که این مطالب را مىداند عملاً چه مىکند؟ اگر انسان یک ذره فکر کند و معناى این شعر را بفهمد، عمر را صرف این مزخرفات نمىکند. دعوا چیست؟ مگر ما سگیم؟ من گفتم مادرتان را مىکشید، اما واقعیت این است که قبل از اینکه مادرتان را بکشید، خودتان را مىکشید. چطور؟ براى اینکه وقتى عصبانى مىشوید، اول به اعصاب خودتان فشار مىآید، بعد دیگرى ناراحت مىشود. فرق است بین کسى که هیچ عصبانى نمىشود و همیشه لبخند به لبانش هست، مثل پیغمبر(ص) که همیشه متبسم بود، و کسى که داد بزند و فریاد بزند. سرِ چه؟ براى چه؟
دنیا چو حبابى است ولیکن چه حباب...؟ اگر شما شاگرد مدرسۀ دیگری بودید و این شعر را نشنیده بودید، اگر دعوا مىکردید عیب نداشت؛ اما کسى که مىگوید: «دنیا چو حبابى است»، بعد سر این مزخرفات اعصاب خودش و دیگران را ناراحت مىکند خیلى بىچاره و بدبخت است. بعد از پنجشش سال مسلماً صدهزار تومان، دویستهزار تومان به فقیر مىدهید. آرى، همین شما! بهدلیل اینکه الان پدرهاى شما همین مقدارها به فقیر مىدهند، مسلماً شما هم همینطور خواهید بود، بلکه برتر و بالاتر. بعد مىگویید: «چرا خریت کردم و اعصاب خودم را از بین بردم؟»، چون هرکس عصبانى شود، پیش از آنکه دیگرى را ناراحت کند، اول خودش ناراحت مىشود. تجربه کردهاید، هروقت عصبانى مىشوید، یک تکان به اعصاب دادهاید. آیا ممکن است کسى که به دیگرى فحش مىدهد بخندد و با لحن شیرین بگوید: «اى پدرسوختۀ مادرفلان»؟! توجه بفرمایید. این شعرها را که مىخوانید، باید در زندگى پیاده کنید، یعنى شما باید آدم پارسالى نباشید.
کسى بود صد من سنگ را از روى زمین بلند مىکرد. خیلى قوى بود. شخصى به او فحش داد. این شروع کرد به جوابدادن و بهطوری عصبانى شده بود که کف از دهانش بیرون مىآمد. بزرگى رسید و گفت: «عجب، این مرد صد من سنگ را بلند مىکند، ولى تحمل یک فحش را نمىکند.»
مىگویند: «فلانى پهلوان است.» پهلوان یعنی چه؟ پهلوان کسى است که روحش پهلوان باشد، یعنى اگر فحشش دادند، با کمال متانت صرفنظر کند. یک یهودی روی سر پیغمبر(ص) خاکستر مىریخت و ایشان وقتی آن فرد بیمار میشد، مىرفت احوالپرسى. همه شنیدهاید که بهواسطۀ همین عمل، آن یهودى مسلمان شد. شما هم مىگویید: «قربان پیغمبر، چقدر اخلاقش عالى بوده.» خب اگر خوب بود، شما چرا معطلید؟ ابنزیاد، عمرسعد، شمر با دشمن جنگ مىکردند، اما شما با مادر خودتان، با خواهر خودتان.
شنیدم که مردان راه خدا
دل دشمنان را نکردند تنگ
تو را کى میسر شود این مقام
که با دوستانت خلاف است و جنگ
یعنى تویی که با دوستان خودت جنگ و دعوا دارى کِى به این مقام مىرسى؟ امسال بحمد الله در کلاس شما قهر و آشتى ندیدم. براى چه باهم قهر کنیم؟ یک وقت مثل دعوای پادشاهان است، یعنی بر سر حکومت و سلطنت است، خب، باشد، اما آخر سر یک وجب جا؟ در لندن مدرسهای هست چهلوپنجهزار متر با سیصدوشصت شاگرد! آیا مدرسۀ شما هم مدرسه است که دو تا موش اگر بر سرِ جا دعوا کنند یکىشان مىمیرد؟! آنوقت سر اینکه اینجا بنشینیم یا آنجا باهم حرفمان بشود؟ چقدر فکر ما باید پست باشد. ما اگر واقعاً معنى این شعر را بفهمیم، بهکلى زندگىمان عوض مىشود.
شخصى آمد پیش امام جعفر صادق(ع) و عرض کرد: «اگر کسى به من بدى کرد، چه کنم؟» حضرت فرمودند: «به او خوبى کن.» گفت: «اگر خوبى کردم، باز هم بدى کرد چه؟» فرمود: «خوبى کن.» گفت: «اگر خوبى کردم، باز هم بدى کرد چه؟» فرمود: «باز هم به او خوبى کن.» مثلاً به تو فحش داد، بگو: «مخلصم.» باز فردا رسید و فحش داد، باز تو به او سلام کن. گفت: «اگر باز هم به او خوبى کردم و او بدى کرد چه کنم؟» فرمود: «باز به او خوبى کن.» گفت: «آخر چقدر؟» فرمود: «آنقدر که بدىهاى او تمام شود.» مسلماً از رو مىرود.
[استاد:] «’أحسِن‘ یعنى چه؟»
«نیکى کن.»
«چه صیغهاى است؟»
«امر است.»
«مصدرش چیست؟»
«احسان.»
«’إلى‘ یعنى چه؟»
«به.»
«مَن؟»
«کسى که.»
«أساءَ؟»
«بدى کرده است.»
«ریشهاش چیست؟»
«سوء.»
«’أساءَ‘ را با چه مىنویسند؟»
«الف، سین، همزه.»
«إلَیكَ؟»
«به تو.»
فرمایش پیغمبر(ص) است. «قربان پیغمبر(ص)؛ من اینقدر دوستش دارم که روزى هزار تا صلوات مىفرستم: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ.» دوستش دارم یعنی چه؟ اینها فایده ندارد؛ باید به دستورهاى او عمل کنى. مىفرماید: «أحسِن إلىٰ مَن أساءَ إلَیكَ.». صلوات مىفرستى؟ پیغمبر(ص) از تو بیزار است، براى اینکه مادرت را اذیت مىکنى، خواهرت را اذیت مىکنى... چرا داد مىزنى؟ فریاد مىزنى؟ چه خبر است؟ چرا رفتارت مثل رفتار سگ شده؟ أحسِن إلىٰ مَن أساءَ إلَیكَ یعنى نیکى کن به کسى که در حق تو بدى کرده است.
از حالا بهبعد اگر از شما بپرسند: «چرا در خانه عصبانى شدید؟» هیچ جوابی ندارید. منتهاى مطلب این است که مىگویى: «اذیتم کردند.» در جواب مىگویم: «أحسِن إلىٰ مَن أساءَ إلَیكَ.»
شما نمىتوانید کسى را اذیت کنید، چون «المُسلِمُ مَن سَلِمَ المُسلِمونَ مِن یَدِهِ وَلِسانِهِ». نگفته مَن سَلِمَ پاسبانها، مَن سَلِمَ تیمسارها، من سَلِمَ شاه مِن یده ولسانِه، بلکه گفته: «اَلمُسلِمُ مَن سَلِمَ المُسلِمونَ»، یعنی پدر، مادر، خواهر، برادر، خدمتکار، همهوهمه، مِن یَدِهِ ولسانِه. پس با این مقدمات، کسى را اذیت نمىکنید؛ اگر هم کسى شما را اذیت کرد، مىگویید:«أحسِن إلىٰ مَن أساءَ إلَیكَ.» در اینصورت دنیا برای شما بهشت مىشود.
شما محمدى هستید، اگر نیستید، بیایید از این ساعت محمدى شوید. «أحسِن إلىٰ مَن أساءَ إلَیكَ.» الان بگویید: «همه مرا دوست دارند، چون کسى را نمىرنجانم و اگر هم کسى اذیتم کند، شیرینى مىخرم و مىبرم درِ منزلش و بغلش مىکنم، جنگ و نزاع و کدورت تمام مىشود.»
براى مرحوم آقاى بروجردى نامه مىآمد سرتاپا فحش. نامه را مىخواند و زمین مىگذاشت. بعد مىفرمود: «حاج محمدحسین، معلوم میشود این آقا محتاج است، پنجهزار تومان برایش بفرستید.»
شنیدم که مردان راه خدا
دل دشمنان را نکردند تنگ
تو را کى میسر شود این مقام
که با دوستانت خلاف است و جنگ
ما آدم نیستیم. کتوشلوار تنم است، ولى آدم نیستم. من سگم؟ خودتان ببینید سگ هستید یا آدمید. اگر پا روى دم سگ بگذارى، برمىگردد و پاچهات را مىگیرد. خب، تو هم پاچه مىگیرى یا مىگویی: «آقا بفرمایید، مانعى ندارد؟» هیچ دیدهاید کسی پا روى دم سگى بگذارد و سگ برگردد و بگوید: «آقا، بفرمایید مانعى ندارد»؟ هیچ دیدهاید سگى این کار را بکند؟ اما آدم این کار را مىکند. خاکستر روی سرش مىریزند، مىرود عیادت. حالا انصاف بدهید: سگید یا آدم؟
اگر این در باز شود و یک مرد خدا که چشم دلش باز است نگاه کند، مىبیند یک سگ اینجا ایستاده و درس میدهد. شوخى نمىکنم. منتها من سگى هستم که عمامه دارم و معلم اخلاقم. خاک بر سر من کنند. من اخلاق مىدانم چیست؟ خاک بر سر من کنند. کسی آدم است که اگر تعریفش بکنند، دستش را ببوسند یا تکذیبش کنند و آب دهان به صورتش بیندازند، هیچ فرقى نکند. هرکس به این مقام نرسد آدم نیست. کتوشلوار تنم است، شیک هستم، ماشین آخرین سیستم هم دارم، همۀ اینها هست، ولى آدم نیستم.
پیشتر عرض کردم که در بازار، دیدم سهچهار زنِ چادرى یک زن فرنگى را دیدند. بعد، دامنش را گرفتند و گفتند: «اجازه بدهید اندازه بگیریم.» بعد هم آن را وجب کردند که عین آن بدوزند. چون میدانید که، اگر یک سانت کم و زیاد شود باطل است! شما را بهخدا این زن آدم است؟ اینقدر ممکن است ملتی بىشخصیت شود؟
دیگری رفته اروپا، دو سال آنجا گشته و آمده. حالا راهرفتنش، حرفزدنش، همه باید مثل آنها بشود. به او مىگویند: «چرا اینجور حرف مىزنى؟» میگوید: «آخر دو سال آنجا گشتهام.» ژست هم مىگیرد. چرا اینطور مىکنى؟ آخر تو مسلمانى.
آقاى فقیهى گفت:
سوار تاکسى شدم. پسرهاى هم سوار شد. من او را شناختم؛ پسر یکی از دوستان بود که دکانش ته بازار عباسآباد است. این پسر دو سال رفته بود اروپا و غربزده شده بود. سوار تاکسى که شدیم، گفتیم: «چهکسى اول پیاده میشود؟» این پسره بهتقلید از خارجیها گفت: «تَکسى، تَکسى، اول من، اول من.» من هم براى اینکه خردش کنم، با همان لهجه گفتم: «پسر آسیدهاشم، نه، اول من، اول من.» یکى نیست بگوید: «پدرسوخته، چرا اینطور مىکنى؟» خلاصه وقتی فهمید مىخواهم مسخرهاش کنم، پیاده شد و فرار کرد.
اینقدر آدم پست؟ درست حرف بزن، آخر تو ایرانى هستى. واقعاً جمعیت بىشخصیتى نظیر ما در دنیا وجود ندارد. حرف که مىزند باید مثل آنها حرف بزند، آهنگ صدایش باید مثل آنها باشد. یکى نیست بگوید: «او خارجى است، نمىتواند مثل ما حرف بزند. تو چرا اینطور مىکنى؟»
یک قاضى دادگسترى گفت:
سوار اتوبوس شدم، دیدم یک هیپى آمد با لباس قرمز و آستین کوتاه و موهای روی شانه ریخته. آمد روى صندلىای که جاى دو نفر است و دو نفر هم نشسته بودند، کنار آنها نشست. به او گفتم: «خانم، بفرمایید عقب.» گفت: «بله؟!» گفتم: «به شما مىگویم: ’خانم، بفرمایید عقب.‘» گفت: «من زن نیستم.» گفتم: «تو مردى؟ این لباس مردانه است که تنت کردهاى؟» گفت: «به من توهین میکنى؟» یکدفعه تمام اهلماشین گفتند: «راست مىگوید، احمق. این چه لباسى است که تنت کردهاى؟ پا شو برو پایین.» این هیپى مىخواست بیاید شمیران، ولى همان ایستگاه اول پیاده شد.
اگر واقعاً عدهاى اینها را مسخره کنند، کمکم آدم مىشوند. چرا اینجور لباس مىپوشى؟ هرچه فرنگىها دستور دادند باید عمل شود. همینکه گفتند باید شلوارها بیاید روى زمین، جوانهاى ایرانى همینطور پوشیدند. شما یادتان نیست؛ شلوارها مىکشید روى زمین، پارچۀ مترى دویست تومان دوروزه از بین مىرفت. بعد گفتند باید بیاید بالا، مد بالاى زانو، کمکم مد بالای ناف، بعد هم لخت بیاییم تو کوچه. ما بندۀ کتبستۀ اروپایىهاییم. هرچه گفتند باید عمل کنیم. ما که شرافت و وجدان و انسانیت نداریم، ما که مسلمان نیستیم... .
آقایان، باید یک حالت مبارزه بگیرید، همانطور که در هفتۀ گذشته نامۀ آقاى راغبیان را خواندیم. ممکن است شما سه جور زندگى کنید: یکى بىتفاوت، یعنی هر لباسی شد بپوشید، بعد هم بگویید: «من که نمىخواهم هیپى باشم، حالا اتفاقاً چنین لباسی برایم خریدهاند. من هم مىپوشم.» یا موى سر یک وقت کوتاه باشد، یک وقت بلند. این یک جور است. یک جور دیگر هیپىبازى است که در شماها محال است، یعنى محال است منتظر باشید که ببینید از آمریکا طرح لباس براى شما بدهند و شما هم تقلید کنید. یکى دیگر هم این است که مقید باشید برخلاف اینها رفتار کنید. لباسها درنهایت سادگى، نهفقط حالا، بلکه تابستان هم همینطور، دانشگاه هم که رفتید، آنوقت که ما نیستیم، شاید استخوانهای ما هم خاک شده باشد، ولى باید ان شاء الله این رویه را حفظ کنید، یعنی مقید باشید و بگویید: «ما اقلیتى هستیم که با این فسادها مبارزه مىکنیم.»
یهودىها پنجهزار سال خانهبهدوش بودند، ولی شخصیتشان را حفظ کردند. شب شنبه ریزریزشان کنید، دست به آتش نمىزنند؛ ریزریزشان کنید، از گوشت ذبح ما نمىخورند. شما نمیتوانید یک بچهیهودى را مسلمان کنید. محال است. طورى تربیتش کردهاند که تحتتأثیر قرار نمىگیرد. اما بچهمسلمان به اروپا مىرود، گوشت آنها را مىخورد، به کابارههایشان مىرود، شب کریسمس مىرود و مىرقصد... احمق، کریسمس به تو چه؟ تو ایرانى هستى. کریسمس مال مسیحىهاست؛ به تو چه ربطی دارد؟ روزنامه نوشته بود که ایرانىها بیشتر از خود آنها در کریسمس شرکت کردهاند!
اگر خواستند برایت لباسی با رنگ جلف بخرند، بگویید: «من نمىخواهم رنگ زننده تنم کنم.» اگر گفتند: «حالا دیگر خریدهایم و این بار عیبی ندارد»، بگویید: «من تنم نمىکنم. ببرید پس بدهید یا به یک فقیر بدهید.» وقتى مىگوییم: «چرا پسرت این را تنش مىکند؟» مىگوید: «نخریدم، تعارف آوردهاند.» تعارف یعنی چه؟ آیا تریاک مفت را باید خورد؟
توجه کنید؛ شما سه جور ممکن است باشید: یکى با شخصیت خودتان، یکی بىتفاوت، یکی هم مثل افراد بیشخصیت که قطعاً شما اینجور نیستید که بگویید: «مىخواهم موهایم را تا اینجا بریزم.» افرادى هستند که به خارج رفته و موها را بلند کردهاند؛ عدهاى هم رفتند آمریکا، ولى خودشان را حفظ کردند، ساده و منظم. الان یکی از این افراد در دانشگاه تدریس مىکند و استاد مهندسان عالىمقام است که زیردست این آقا تربیت مىشوند.
پس باید مقید باشیم که ضد آنها عمل کنیم تا به دنیا بفهمانیم که ما ملتی مستقلیم. در این کلاس، عدهاى بحمد الله در عرض این پنج ماه به مادرها و پدرها کمک کردند عوض شوند. اگر شما نکردهاید، شما هم شروع کنید تا ان شاء الله در پدرها و مادرها اثر بگذارید. البته این کار باید خیلى ملایم باشد. دعوا راه نیندازید، بلکه حرفتان را آرامآرام و با دوستى و محبت بگویید. با دعوا فایده ندارد.
مسئلهاى که امروز بحث شد این بود که باید در خانه ایجاد ناراحتى نکنیم. «أحسِن إلىٰ مَن أساءَ إلَیكَ.» بچهها بنویسید. کسى حفظ شد؟
«أحسِن إلى مَن أساءَ إلَیكَ».
«معنى کنید.»
«به هرکس که به تو بدی کرد نیکى کن.»
یکى از مسائلى را که مىخواستم صحبت کنم مسئلۀ استبراست. اگر کسى استبرا نکند، وقتى از مستراح بیرون بیاید، اگر رطوبتى از او خارج شود و شک کند که بول است یا نه، نجس است. اگر وضو هم گرفته باشد باطل مىشود و باید دوباره وضو بگیرد؛ اما اگر استبرا کند، دیگر اشکال ندارد و اگر رطوبتى بیرون بیاید و شک کند که بول است یا نه، پاک است و وضوى او هم باطل نمىشود.
استبرا این است که وقتى خودتان را آب کشیدید، سه بار از مخرج غائط تا بیخ آلت دست مىکشید، بعد هم خود آلت را سه مرتبه مىکشید، بعد سرش را هم سه بار فشار مىدهید. درنتیجه هرقدر بول در مجرا باشد بیرون مىآید. بعد از این خودتان را آب بکشید.
مىگویند: «این مسائل را به بچهها یاد ندهید؛ پررو مىشوند.» پررو مىشوند یعنی چه؟ باید مسائل را بهطور روشن به بچهها یاد داد.
پس امروز دو مطلب گفتیم: یکى این که ملایم و مهربان و شیرین باشید و خانهها را برای خودتان، برای مادرتان، برای خواهرتان و برادرتان جهنم نکنید؛ دومى هم مسئلۀ طهارت.
سعدى حدیث «أحسِن إلىٰ مَن أساءَ إلَیكَ» را در این شعر بیان مىکند:
بدى را بدى سهل باشد جزا
اگر مردى أحسِن إلى مَن أسا
کسى معنىاش را فهمید؟
«مىگوید اگر یک نفر به شما بدى کرد و شما بدى کردید، کار آسانى است؛ ولى اگر خوبى بکنى کار مرد است.»
الان یک نفر به شما مىگوید: «مادرفلان!» شما هم مىگویید: «خواهرفلان!» این همان سگ است که وقتی پا مىگذارید روى دمش، برمىگردد و پاچۀ شما را مىگیرد. اگر کسى به من فحش داد و من جوابش را دادم، سگ خوبى هستم، خوب پاچه مىگیرم. «بله، شیردانش را مىکشم بیرون! مگر کسى جرئت دارد به من فحش بدهد؟ به من میگویند حسن فرفره، برادر حسین قرقره.»
امام صادق(ع) فرمودند: «بعضى اینطورند که مىگویند: ’اگر یکى بگویی ده تا جوابت مىدهم‘؛ ولى انسان کسى است که بگوید: ’اگر ده تا بگویی یکى هم نمىگویم.‘» از امروز به منطق امام جعفر صادق(ع) عمل مىکنیم که فرمود: «اینقدر خوبى کن تا بدىهایش تمام شود.»
«أحسِن إلىٰ مَن أساءَ إلَیكَ.»
بدى را بدى سهل باشد جزا
اگر مردى احسن الى من اسا
شعرهاى سابق شما در مکتبخانهها این بوده؛ حالا برایتان شعر نو درست کردهاند، مثل این: «عشق تو را پاى گلدان کاشتم، گُل کاغذى بیرون آمد! در اتاقى که بهاندازۀ تنهایى است، از پنجرهاى که بهاندازۀ کبوتر است، تو را اى دوست، نگاه مىکردم. جیغ بنفشم بیرون آمد!»
بدى را بدى سهل باشد جزا
اگر مردى احسن الى من اسا
سعدى بهجاى «أحسِن إلىٰ مَن أساءَ إلَیكَ» گفته: «احسن الى من اسا». این شعری است که بعد از هفتصدسال شما از آن استفاده مىکنید. ولی امروزه براى ما شعر «دکتر جونم» را درآوردهاند: «دکتر جونم حال ندارم، سجلت احوال ندارم، به من بگو تو دخترى یا بیوهاى یا شوهر دارى؟ چیکار دارى که دخترم یا بیوهام یا شوهر دارم؟ الان مىرم فال مىگیرم، سجلت احوال مىگیرم...!»