جلسۀ شانزدهم
دلسوزی بهحال گناهکاران
آگاهشدن به مرض و توابع مرض انسان را وادار مىکند که دنبال معالجه برود. اما اگر کسى خودش را مریض نبیند هیچوقت دنبال معالجه نمىرود. علت اینکه عدهاى با رذایل اخلاقىِ خودشان خوشاند این است که مضار این صفات و ملکات بد را نمىدانند. با خودش مىگوید: آدم ناز بفروشد به مردم چه عیب دارد؟ جنبۀ حیوانیاش هم که مقتضى همین مطلب است. بنابراین میگوید: همه باید زیر بلیت ما باشند، ولو با قهر و غلبه.
[یکی از دانشآموزان:] «این اصطلاح یعنى چه؟»
[استاد:] «یعنى تحت فرمان ما باشند، همانطور که تا بلیت نگیرید نمىگذارند سوار اتوبوس شوید. براى صاحباختیار بودن هم این جمله را به کار مىبرند.»
پس ما اول باید ببینیم غرور و خودخواهى چه مضارى دارد تا بعد برویم دنبال معالجهاش. توجه کنید. نمىخواهیم بگوییم که غرور داراى مضار اخروى یا معنوى است و انسان را از حضور پروردگار دور مىکند؛ خیر، مطلب غیر از این حرفهاست. افرادى که گرفتار این رذیله و این خلق بد هستند امکان ندارد در دوران زندگانى بتوانند اجتماعى را اداره کنند و تحت فرمان بیاورند. چرا؟ براى اینکه خودشان را بالاتر از بقیه مىبینند و درنتیجه افراد از آنها اطاعت نمىکنند.
خویشتن را بزرگ مىبینى
راست گفتند یک دو بیند لوچ
[یکی از دانشآموزان:] «لوچ یعنى چه؟»
[استاد:] «چپچشم، یعنی اینهایى که چشمشان معیوب است و یکى را دو تا مىبینند.»
خویشتن را بزرگ مىبینى
راست گفتند یک دو بیند لوچ
یعنى عوضى دارى مىبینى و مثلاً با این سهچهار کلمه اصطلاحاتى که یاد گرفتهاى خودت را مافوق دیگران مىبینى. به یک نفر لوچ گفتند: «برو آن یک دانه شیشه را از روى بخارى بیاور.» گفت: «یک شیشه آنجا نیست؛ دو تاست.» گفتند: «یکى از آنها را بشکن و دیگرى را بیاور. اینقدر حرف نزن.» این بیچاره با چوب زد و شکست و دید دیگر چیزى نیست.
در مسائل علمى اگر کسى این حال برایش پیدا شود، بزرگترین خطر برایش پیش مىآید، یعنى دیگر متوقف مىشود. وقتى خودش را برتر و بالاتر از دیگران ببیند آن روز دیگر روزى است که متوقف شده است. یکى از علماى بزرگ در هشتادوچهارساگى در تمام علوم و فنون استاد بود و منزلش پشت مسجد سپهسالار بود. ما مىرفتیم خدمتش. دوزانو مىنشست و دستش را مىگذاشت روى زانویش. نوۀ پنجسالهاش که مىآمد، این عالِم به حرفهاى او گوش مىداد و مىگفت: «از اینها باید چیز یاد گرفت.» درست هم مىگفت. خیلى اتفاق مىافتد که بچۀ پنجساله حرفى بزند که آقاى پرفسورِ دانشمند نودساله نداند. مگر اشکالى دارد؟
انوشیروان به بوذرجمهر گفت: «مگر تو آن نیستى که همهچیز را مىدانى؟» گفت: «نه.» انوشیروان ناراحت شد. مىخواست جلوى بزرگان و سفرا افتخار کند و بگوید: «وزیر من همهچیز را مىداند.» گفت: «پس همهچیز را که مىداند؟» گفت: «همهچیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند.» راست هم مىگفت. اگر مىگفت همهچیز را مىداند، دروغ گفته بود و امروز پیش ما مفتضح بود. چرا؟ براى اینکه مثلاً میکرب را پاستور کشف کرده، برق را ادیسون اختراع کرده، سفینۀ فضایى و صدها اختراع دیگر کردهاند؛ آیا همۀ اینها را او مىدانست؟
اگر انسان بتواند این صفت را در خودش نابود کند زمینۀ هرگونه ترقىای در او پیدا مىشود. بهترین موقع براى تغییر صفات هم پانزده تا هجدهسالگی است. بهمحض اینکه حالت خودى خواست در انسان پیدا شود، باید خودش را بشکند، کوچکى کند، سلام کند، از در که وارد مىشود دم در بنشیند و کارهایى ازاینقبیل بکند تا این حالت از بین برود. اگر غیر از این باشد مسلماً دیگران این خودى را از او نمىخرند و مىخواهند از بالا به پایینش بکشند و جنگ و زدوخورد شروع مىشود. برعکس، کسى که خودش پایین هست دیگر کسى با او کارى ندارد.
سعدى افتادهایست آزاده
کس نیاید به جنگ افتاده
با افتاده کسى کارى ندارد. اما کسى که سینهاش را سپر مىکند، خودبهخود دیگران با او به جنگ برمىخیزند.
امیرالمؤمنین(ع) مىفرماید: «کسانى که خدا آنان را از گناه و معصیت حفظ کرده باید به اهل گناه و معصیت رحم کنند، یعنى آنها را ملامت و سرزنش نکنند.» غرورى که عرض کردم انواع و اقسامى دارد یکى غرور علمى است، دیگرى غرور عبادت است. مثلاً مىگوید: «من در این روزگار تاریک از این آلودگىها پاکم و مشروب نمىخورم.» همین عُجب باعث مىشود یکمرتبه با مغز به زمین بخورد. خدا مىزند توى دهانش و مىگوید: «اگر مدعی هستی که خودت گناه را ترک مىکردى و توفیق ما نبود، پس حالا خودت را حفظ کن.» بعد ملاحظه مىکنید که یکمرتبه طورى منحرف مىشود که دیگر راه نجاتى برایش نیست.
مىفرماید: «وَإنَّما»؛ (همانا) «ینبَغي»؛ (سزاوار است) «لِأَهلِ العِصمَةِ»؛ (کسانى که خداوند به آنها تفضل کرده و از گناه دورشان نگاه داشته) «وَالمَصنوعِ إلَیهِم بِالسَّلامَة»؛ (و سالم ماندهاند) «أَن یَرحَموا أَهلَ الذُّنوبِ وَالمَعصیَة»؛ (به اهلگناه ترحم کنند). دقت بفرمایید. ترحمکردن یعنى اگر دیدید کسی از مشروبفروشى بیرون آمد، به او ترحم کنید، یعنی نه از سر غرور به او نیشخند بزنید و نه بگویید: «پدرسوخته را ولش کن. مردهشویش را ببرند»؛ نه، به دادش برسید. شاید بشود برایش کارى کرد. مگر پیغمبرها چهکار مىکردند؟ پیغمبرها هیچوقت نمىگفتند: «این مردم قابل نیستند. ولشان کن»؛ مىرفتند توى این جمعیت و نجاتشان مىدادند. اینها سزاوار است چه کار کنند؟ «أن یَرحَموا أهلَ الذُّنوبِ وَالمَعصیَة.»
آیۀ شریفه چه مىفرماید؟ «وَإذا مَرّوا بِاللَّغوِ مَرّوا کِرامًا»؛ (وقتى که عبور مىکنند و چیزهاى ناشایستى مىبینند با عظمت مىگذرند)، یعنی نه مسخره مىکنند و نه کسى را میرنجانند. اگر این صفت ستاریت که از صفات الهى است در کسى پیدا شود، یکشبه ره صدساله مىرود. آن آقا هفتاد سال عبادت کرده، نجف رفته، نماز شب خوانده و... اما این فرد با یک گذشت، به همۀ آن مقامات مىرسد.
بهترین شاهد این مطلب داستان ابوالقاسم قهوهچى است. مرحوم شیخ انصارى که داراى مقامات عالی بوده است شبى در خواب مىبیند که در بهشت است و قصرى دارد از برلیان که مثل خورشید مىدرخشد. در مقابل همین قصر ساختمان مجلل دیگرى نظیر همین قصر هست که مىگویند مال ابوالقاسم قهوهچى است. ابوالقاسم قهوهچى کیست؟ کسى که گاهى مشروب مىخورد و شیخ حدش مىزد! شیخ مرتضى تعجب کرد که «عَجب، ما هفتاد سال جان کندیم، رئیس شیعه شدیم، مرجع تقلید هستیم و آنوقت ابوالقاسم قهوهچى هم مثل ماست!». صبح فرستاد ابوالقاسم را آوردند. پرسید: «ابوالقاسم تو چه کار خیرى کردهاى؟» گفت: «هیچ. من همانم که مىدانید: فردى مشروبخوار و گناهکار.» فرمود: «نه، باید بگویى که در عمرت چه کار برجستهاى کردهاى.» گفت: «هیچ.» فرمود: «اگر راستش را نگویى من میدانم و تو.» گفت:
در زندگىام سرّى داشتم که تابهحال به کسى نگفته بودم، اما چون اصرار مىکنید مىگویم. شب عروسى رفتم در حجله دیدم عروس خیلى ناراحت است. معلوم شد مىخواهد بزاید...
[خندۀ دانشآموزان]
و غیر از دردِ زاییدن، از آبروى خودش مىترسد. گفتم: «ناراحت نباش، من نمىگذارم کسى بفهمد.» خودم خونها را شستم و بچه را گرفتم زیر عبا و با خودم بردم حمام.
از حمام که برگشتم، گفتم: «این بچه را سر راه پیدا کردهام.» مادرم گفت: «ابوالقاسم، الهی ذلیل شوى. این چیست آوردهاى؟ ما که شیر نداریم به او بدهیم.» گفتم: «حالا دیگر گذشته. بگیرید زیر پستانتان شاید شیرى بیاید.» گفتند: «این پستان کسى را نمىگیرد.» گفتم: «بدهید به عروس خانم، شاید خدا روزیاش را اینجا حواله کرده باشد.» از پستان آن زن شیر خورد و بزرگ شد. این اکبرى که درِ دکان ما هست و هیجدهساله است همان بچه است. این پسر من نیست. من این راز را پنهان کردم و نگذاشتم کسى بفهمد.
شیخ فرمود: «همین کار باعث آن مقامات عالی تو شده.»
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بداد جام مى و گفت عیب پوشیدن
برعکس، ما مواظبیم بهمحض اینکه در کسى عیبى دیدیم، خردش کنیم. آیا این زندگى انسانى است؟ اى انسان، تو مىمیرى و خاک مىشوى و از دوران زندگیات همین بزرگوارىها مىماند، و الا نماز که کارى ندارد؛ دوسه تا کلهمعلق زدن است. جوانى با هزاران هوس وارد حجله مىشود بهامید اینکه شب عروسى است و دخترى را گرفته. یکمرتبه مىبیند که دختر نیست. آتش مىگیرد، گُر مىگیرد، بالا مىپرد و... . همانجا باید بگوید: «نه، من آبروى این دختر را نمىبرم.» مسلماً اگر گذشت کند، خداوندِ عالَم هم از بدىهاى او صرفنظر مىکند.
على(ع) فرمود: «آنچه بر خود نمىپسندى بر دیگران روا مدار.» اگر خود شما دخترى داشته باشید و فریب خورده باشد، میل دارید شب عروسى، داماد آبروى آن دختر و شما و فامیل شما را ببرد یا میل دارید که با بزرگوارى صرفنظر کند؟ آرى این همان است که خدا مىخواهد. خدا از این لوطىگرى و مَشتىگرى خوشش مىآید، و الا مسجد ساختیم، مریضخانه ساختیم، پل ساختیم، و هزاران کار خیر دیگر... اینها کارى صورت نمىدهد. اگر سر بزنگاه بر خودت مسلط شوى هنر است.
سابق وقتى کسى مىخواست ازدواج کند، علما به او مىگفتند: «عزیزم، اگر دیدى عروس دختر نبود، مبادا آبرویش را ببرى.» درحقیقت براى مردم مثل پدر بودند. حالا دیگر این حرفها نیست. محضر رسمى است و صاحب محضر هم فقط مىخواهد پولى بگیرد و به این دقایق اخلاقى کارى ندارد. گفت:
رفته بودیم در محضرى طلاق بدهیم. دو نفر یهودى هم براى معامله آمده بودند. محضرى آن دو نفر را شاهد گرفت و گفت: « آقایان گوش کنید و صیغۀ طلاق را بشنوید: ’فاطمهبنتحسن طالق.‘» اینها هم بهعنوان شاهد امضا کردند!
خیلى مسخره است. باید صیغۀ طلاق را دو نفر عادل استماع کنند! آنوقت این بدبخت به یهودى مىگوید: «صیغۀ طلاق را بشنو.» توجه کنید. وقتى طلاق صحیح انجام نشود، خانم همچنان زن شوهر اولش است و بعداً که شوهر مىکند بچهاش حلالزاده نیست.
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بداد جام مى و گفت عیب پوشیدن
خدا ستارالعیوب است و این صفت را دوست دارد. من به لفظ «ستارالعیوب» و «خدا دوست دارد» کارى ندارم؛ عظمت و بزرگوارى چیست؟ خود شما اگر اشتباهى کنید، آیا دوست دارید مفتضح شوید؟ مگر ما معصومیم؟ همه خلاف مىکنند. آیا باید فورى با جاروجنجال آبروى طرف را ببریم؟ عجیب است
«وَإنَّما یَنبَغي لِأَهلِ العِصمَة...»؛ یعنی حالا که خدا به تو تفضل کرده و پاکى، حالا چرا به آن گناهکار پوزخند مىزنى؟ مگر خدا نمىتواند در عرض دو دقیقه تو را با خاک یکسان کند و همان گناهى را که او بِدان مبتلاست تو را به اشد آن مبتلا کند؟ مگر مانعى دارد؟ این غرور از کجا آمده است؟ آرى، وقتى آدم از این دنیا برود، مىتواند بگوید: «ما سالم ماندیم» و الا از کجا معلوم؟ ممکن است انسان دم آخر، با یک عمل، بىدین از دنیا برود!
در ماه رمضان پیغمبر(ص) به امیرالمؤمنین(ع) فرمود: «تو را در این ماه مىکشند.» حضرت عرض کرد: «أفي سَلامَةٍ مِن دیني؟»؛ (آیا وقتى مرا مىکشند دینم سالم است و بادین از دنیا مىروم؟» فرمود: «بلى.» عرض کرد: «پس باکى ندارم.» معلوم مىشود عاقبتبهخیر شدن موضوع عجیبى است که مولا(ع) هم از آن سؤال مىکند. افرادى که از بدى عاقبت مىترسند، اگر تمام خیرات دنیا بهدستشان انجام شود، باز هم افتاده و متواضعاند. لفظ «من» از دهان اینها بیرون نمىآید. همیشه حالت تواضع و شکستگى در آنها هست. خداوند هم این افراد را دوست دارد.
در کوی ما شکستهدلی میخرند و بس
بازار خودفروشى از آنسوى دیگر است
به کسى که بهواسطۀ عبادت و انجام خیرات غرور پیدا مىکند بگویید: «اینها را مىخواهى به حسابِ که بگذارى؟ به حساب خدا؟ دستگاه الهى که این حرفها را ندارد!»
ستارالعیوبى از صفات خداوند است. راستى اگر این صفت نبود، بزرگترین عالم و عابد مىتوانست در میان مردم بیاید؟ راستى فکر کنید اگر بخواهند معایب ما را رو کنند، اصلاً مىتوانیم بین مردم بیاییم؟ خدا پرده انداخته و عیوب ما را پوشانده است.
عرض کردم پیش از ازدواج، عالِمى که مىخواست دختری را به عقد پسری درآورد به داماد مىگفت: «پسر جان، اگر زن گرفتى و دختر نبود مبادا آبرویش را ببرى.» این سفارش جزو برنامه بود. حالا اصلاً این حرفها نیست. آیا اگر عروس دختر نبود معلوم مىشود کار خلافى کرده؟ هزارها حادثه پیدا مىشود که بهدنبالش پردۀ بکارت از بین مىرود. آیا خدایى که خودش ستارالعیوب است و از این صفت خوشش مىآید نباید بندۀ عیبپوشش را بالا ببرد؟ آرى با این عمل بشر بالا مىآید و پردهها از جلوى چشمش برداشته مىشود، حجابها برداشته مىشود، نورانى مىشود و در دنیا دیگر برایش هیچ شکستى نیست. این است عظمت، این است مقام انسانى. ولى بعضىها که از این مرحلۀ کمال محروماند سرو صدا راه مىاندازند، دار، دار، دار، که دختر نبوده. بعد هم مردم جمع مىشوند که «چیزى نیست، حالا فرض کن دختر بوده». بالاخره هم با همان دختر مىماند، اما با افتضاح: خودش شکست خورده، زن را شکست داده، بچههایى که از او به وجود مىآیند همه ناراحت، همه پریشان، با اعصاب خرد و... . دنیا و آخرتش را گذاشته روى یک اشتباه که نتوانسته قدرى کف نفس کند. اى بیچاره، اینکه چیزى نیست؛ همه خطا مىکنند. سعى کنید در دورۀ زندگى این صفت را در خودتان زنده کنید. اگر بتوانید عیبهاى مردم را ندیده بگیرید مقاماتی عالى در انتظار شماست.
مدرسۀ مروى که طلاب در آن درس مىخوانند بهدست مروى تأسیس شد. موقعى که مىخواستند کلنگ مدرسه را بزنند همۀ علما جمع بودند. مروى گفت: «هرکس از زمان تکلیف، نماز شبش ترک نشده کلنگ بزند.» همۀ علما عقب رفتند. خود مروى کلنگ را زد! معلوم شد از اول بلوغ، نماز شبش ترک نشده. بعد از مرگ، او را در خواب دیدند. پرسیدند: «خدا با تو چه معاملهای کرد؟» گفت: «کتاب ستارالعیوب مرا نجات داد.» کسى که خواب دیده بود مقصود را نفهمید. مشغول تحقیق شدند تا اینکه داستان معلوم شد: در زمان حیاتش به او خبر مىدهند که طلبهاى در حجره مشروب مىخورَد و شیشهها هم در صندوقى است و روى آن را کتاب چیده و درش را قفل کرده است. مروى مىآید در حجره و مىگوید: «جناب شیخ در این صندوق چیست؟» جواب مىدهد: «کتاب است.» مىگوید: «درش را باز کن.» صندوق را باز مىکند. مروى اسم کتابها را مىپرسد و شیخ جواب مىدهد: «این کتاب مغنى است، این کتاب مطول است، این کتاب شرح لمعه است...» تا مىرسد به کتابى که روى شیشۀ مشروب بود. میگوید: «این کتاب ستارالعیوب است.» مروى بهمحض شنیدن این کلمه بلند میشود و بیرون میرود.
اینکه مىگفت: «کتاب ستارالعیوب مرا نجات داد» این بوده. آرى این عظمت و بزرگوارىها در آن نشئه دستگیر آدمى است و الا سۀ بعد از نصفهشب از خواب بلندشدن و یازده رکعت نمازخواندن که هنر نیست.
در مقابلِ آن جوانی که عیب عروس را میپوشاند، فردى است که گرفتار خودى و غرور است و چون مىخواهد به زن بیچاره خودى بفروشد، به روى او میآورد و میگوید: «من به کسى نمىگویم، ولى صدایت درنیاید» و این بدبخت تا آخر عمر همیشه دست و پایش میلرزد و ناراحت است. اینها حماقت و نادانى است. بهجاى اینها باید گفت: «مبادا ناراحت شوى. گاهى بهواسطۀ پرش ممکن است این حالت پیش بیاید» و اصلاً به رویش نیاورْد. البته در اجتماعى که در آن، مراحل ابتدایى اخلاق براى ما حل نشده، این حرفها را کسى نمىتواند هضم کند. ما در اجتماعى هستیم که اگر به کسى فحشى بدهند مىگوید: «من تا آخر عمر یادم نمىرود. باید او را خردش کنم.» آخرسر هم روزی به او مىرسد و فحش مىدهد و طرف را مفتضح مىکند. کسى که مىخواهد بگوید: «من انسانم» باید این مراحل را طى کند و چاره ندارد.
آقاى قوام سى سال با یک زن دیوانۀ زنجیرى بود. جنون این زن طورى بود که گاهى سینى استکان و نعلبکى را پرت مىکرد وسط حیاط! در تمام این سى سال مرحوم قوام هیچ عصبانى نشد. جوانى از اقوام ایشان آمد و مقدار زیادى به ایشان فحش داد. ایشان هم ساکت بود. به جوان گفتند: «قوام اهل کشف و کرامت است. برو عذرخواهى کن، اگرنه جوانمرگ مىشوى.» وقتى رفت عذرخواهى کند، مرحوم قوام با نگاههاى مخصوصى گفت: «کى، کجا، چى؟» بهطورىکه جوان یقین کرد حاج قوام اصلاً فحشها را نشنیده است. گفت: «الحمد لله که نشنیده است.»
آرى، این عظمت روح است، نه اینکه انسان ژست بگیرد و هزار مسخرهبازى درآورد که او بیاید و عذرخواهى کند. بعد از آنکه طرف را خرد کرد و آن بیچاره با خضوع و خشوع آمد، آنوقت بگوید: «مانعى ندارد، من تو را حلال کردم.» هنر کردى! تو که او را خرد کردى دیگر چه را حلال کردى؟ عظمت و بزرگوارى اینجاست.
«وَاعلَم مَن أَحوَجَ عَدُوَّهُ إلىٰ شَفاعَةٍ وَلَم یَخجَل عَنِ المَعذِرَةِ إلَیهِ لَم یَشَمَّ رائِحَةَ الفُتُوَّة»؛ (کسى که وادار کند دشمن را که از او عذرخواهى کند و از عذرخواهى او ناراحت نشود، از جوانمردى بویى به مشامش نرسیده).
کینۀ دشمن مرا گفتى چرا در سینه نیست
بس که مهر دوست آنجا هست جاى کینه نیست
ادامۀ خطبۀ مولا(ع) این است: «وَیَکونُ الشُّکرُ هُوَ الغالِبَ عَلَیهِم وَالحاجِزَ لَهُم عَنهُم»؛ یعنی بهشکرانۀ اینکه خدا تو را از گناه حفظ کرده باید آبروى آن گناهکار را نبرى.
یکى حلقۀ کعبه دارد به دست
یکى در خرابات افتاده مست
گر این را بخواند که نگذاردش؟
ور آن را براند که بازآردش؟
نه مستظهر است آن به اعمال خویش
نه این را در توبه بستهست پیش
«مستظهَر» یعنى پشتگرم.
حافظِ معروف شاگرد نانوا بود. در یک هفته شش عباسى جمع کرده که شب جمعه برود پی هوسبازى. در راه بیچارهاى را مىبیند و مىگوید: «امشب نمىروم» و پول را به او مىدهد. اینهاست نشاندهندۀ عظمت روح. سر بزنگاه که شهوت به آدم فشار آورده، یا وقتی به آدم فحش دادهاند و آدم داغ شده و گُر گرفته، در آنجا باید جلوى خودش را بگیرد. پول را که به فقیر داد، دید عدهاى از اولیا نشستهاند و چیزى مىخورند. مقدارى از آنچه مىخوردند به او دادند. همانجا شد حافظ، که در عرفان بعد از او کسى مثلش نیامده. هرچه شد همان شب شد:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمتِ شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحرى بود و چه فرخنده شبى
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
عجبا، یک هفته است یکشاهى یکشاهى جمع کرده، اما سر راه محتاجى را مىبیند و از شهوت خودش مىگذرد. خیلى مشکل است: یک جوان، با قدرت جوانى، بهخصوص در قدیم... .
قضیۀ پوریاى ولى را همه شنیدهاید که در اثر گذشت به آن مقامات رسید و تمام پردهها و حجابها از پیش چشمش برداشته شد. چرا؟ براى آنکه سربزنگاه گذشت. پوریاى ولى پهلوان پایتخت بود. پهلوانى هم از خارج آمده و مىخواهد با او مسابقه بدهد. اگر پوریا را زمین بزند، پهلوان پایتخت میشود. شبِ پیش از مسابقه پوریا از کوچهاى مىگذشت. دید پیرزنى ظرفى حلوا دستش گرفته و به عابرین مىگوید: «بخورید و دعا کنید حاجت من روا شود.» پوریا پرسید: «مادر جان حاجت تو چیست؟» گفت: «پسر من مىخواهد با پوریاىِ ولى کشتى بگیرد و مسلماً نمىتواند با او مقابله کند. من این حلوا را نذر کردم که پسرم برنده شود.» پوریا گفت: «مادرم غصه نخور، خدا حاجتت را روا مىکند.» فردا که پادشاه و وزرا و بزرگان مملکت جمع شدند، در گیرودار کشتى، پوریا خودش را به زمین زد و آن جوان هم نشست روى سینۀ پوریا. این عمل خیلى بالاتر از آن است که شما کرور کرور پول در راه خدا بدهید. اینکه شخصی حیثیت خودش را از دست بدهد چیز دیگرى است. در همانموقع به مقاماتى رسید که تمام پردهها از مقابلش کنار رفت و تا آخر عمر ضمایر اشخاص را مىدید.
اینها در زندگى هنرهایى است که نصیب هرکسى نمىشود. باید واقعاً متوسل به خدا شد. خدا باید خودش حفظ کند. نفْس حمله مىکند و سر بزنگاه چنان انسان را به زمین مىزند که دیگر قدرت هیچکارى را نداشته باشد. این مطلب تمام شد.
بعد مىفرماید: «فَکَیفَ بِالعائِبِ الَّذي عابَ أَخاه...»؛ (چقدر زشت است که انسان در مقام کشف عیب دیگران باشد). بوعلى سینا دربارۀ عرفا و مردان حق مىگوید: «اَلعارِفُ لا یَعنيهِ التَّجَسُّسُ وَالتَّحَسُّس»؛ (عارف هیچوقت تجسس نمىکند و فالگوش نمىایستد).
هرکسى فالگوش بایستد، در روز قیامت سرب گداخته در گوشش مىریزند! تو چه کار دارى که آنها چه مىگویند؟ اصلاً آنها آهسته مىگویند که تو نشنوى و نفهمى. رد شو، نایست. گوشدادن پنهانى و از درز نگاهکردن منافى با مقام انسانیت است. بزرگ باش، آقاصفت باش. مىگوید: «لا يَعنيهِ التَّجَسُّسُ وَالتَّحَسُّس.» هیچ تجسس در کار کسى نمىکند. آیۀ قرآن هم هست: «وَلا تَجَسَّسوا».
بعد ابنسینا در ادامه مىگوید: «وَلا یَستَهویهِ الغَضَبُ عِندَ مُشاهَدَةِ المُنکَرِ کَما یَعتَریهِ الرَّحمَة.» یعنی چه؟ دیگران وقتى مىبینند کسى مشروب مىخورد یا زنا مىکند، خشمگین مىشوند، اما عارف به آنها ترحم مىکند و مىگوید: «بیچاره گرفتار شهوت است. اسیر است و باید نجاتش بدهیم.» ملاحظه مىفرمایید که الان مردم این مملکت دو دستهاند: عدهاى به جوانها بهنظرِ حقارت و استخفاف نگاه مىکنند و مىگویند: «ولشان کن؛ اینها آدم نیستند.» ارتباط خودشان را هم با آنها قطع مىکنند. ملاحظه فرمودهاید که چقدر بین عمامهاىها و جوانها فاصله پیدا شده و اصلاً به جوانها اعتنا نمىکنند. دستۀ دیگری هم هستند که مىگویند: «نه، بیایید راه را به اینها نشان بدهیم. اینها نمىدانند. باید کمکشان کرد، باید راهنماییشان کرد.»
گاهى مىشد که مرحوم آقاى دربندى دو ساعت کنار بازار مىایستاد و در همان شلوغى با شوخى و خنده و مزاح، جوانى را دستگیرى مىکرد. ایشان مجتهد بود. بعد از مرگش عدهاى گفتند: «اگر او نبود ما اصلاً در دنیا نبودیم، یعنى درنتیجۀ افراط در شهوات تلف شده بودیم.» براى آنکه جوانها را نجات بدهد، در بیرون شهر با آنها الکدولک بازى مىکرد و در ضمنِ بازى حقایق دین را به آنها یاد مىداد. گاهى از دمِ قهوهخانهاى رد مىشد و مىدید جوانى تار مىزند. چون در سیماى او نورانیتى مىدید، داخل قهوهخانه مىشد و بهاسم اینکه مىخواهد چاى بخورد، با آن جوان یواشیواش رفیق مىشد و نجاتش مىداد. بعضى از آنها آلوده بودند، ولی درنتیجۀ ارتباط با ایشان کارهاى خلاف را کنار گذاشتند و زن گرفتند و تشکیل خانواده دادند و جزو بندگان خوب خدا شدند.
بعد از فوت آقاى قوام شخصی دنبال جنازۀ ایشان گریه مىکرد و مثل پدرمردهها نعره مىزد. تعجب کردند که چرا اینقدر بىتابى مىکند. علتش را از او پرسیدند. گفت:
مدتها دنبال زنى مىگشتم... شبى در کوچهای در خیابان سیروس پیدایش کردم. همانجا باهم مشغول بودیم که آقاى قوام آمد. خواست که عبور کند، عبا را از دوشش برداشت و انداخت روى زمین. گفت: «بفرمایید! راحت باشید»
[خندۀ دانشآموزان]
و رد شد. من یکمرتبه به خود آمدم و خجالتزده عقب ایشان دویدم و گفتم: «آقا ببخشید، من نفهمیدم.» گفت: «چى را نفهمیدى؟ من فقط گفتم راحت باشید.»
درنتیجۀ این عمل، این جوانِ زانىِ شاربالخمر تکان خورد و الان زن و بچه هم دارد و از افراد شایسته است. آیا اگر بهجاى این عمل فریاد مىزد که «آهاى پاسبان، بیا این پدرسوختهها را ببر کلانترى... زنا در مملکت اسلام؟ آن هم علنى؟» غیر از آنکه نسبتبه دین و روحانى بدبین مىشد اثرى داشت؟
آقاى چهلتنى گفت:
یکى از رفقاى من از من پرسید: «آیا ممکن است آقاى قوام ده شب براى منبر به منزل ما بیاید؟» گفتم: «مانعى ندارد.» شب آخر گفت: «چقدر به ایشان بدهم؟» گفتم: «او اهل این حرفها نیست. هرقدر بدهى قبول مىکند.» پانصد تومان داد.
با مرحوم قوام و رفقا رفتیم میدان ارک و قدرى کنار آن حوض نشستیم. در همین موقع یک ضعیفهاى مىآمد و مىرفت. ایشان پرسید: «این زن چرا اینجا مىآید و مىرود؟» گفتیم: «پى مشترى مىگردد.» گفت: «بروید براى من درستش کنید.» ما حیرت کردیم، اما چون امر ایشان بود، گوش کردیم. رفتیم به آن زن گفتیم: «آقا با شما کار دارد.» زن آمد. ایشان پاکت را که پانصد تومان داشت به زن داد و گفت: «خانم بفرمایید، ولى شما را به جدهام زهرا تا این پول تمام نشده این کار را تکرار نکنید.»
من دنبال این زن رفتم و خانهاش را پیدا کردم. مدتها مراقب او بودم. این زن پس از این جریان توبه کرد و شوهر کرد و الان چند بچه دارد.
این بزرگوارىها در دورۀ زندگانى براى هرکسی اتفاق نمىافتد، ولى هنر یک مرد همین است. ارزش یک انسان همین است. به داد بیچارهها باید رسید. معنى بیچاره فقیر و محتاج مالى نیست؛ آن جوانى بیچاره است که در آتش شهوت مىسوزد و قدرت ندارد که ازدواج کند. در سابق عدهاى بودند که وصیت مىکردند ثلث مالشان را پس از مرگ به مصرف ازدواج جوانهاى عزب که قدرت ازدواج ندارند برسانند. جوانهاى ما درنتیجۀ نداشتن سرپرست از بین مىروند. اینها دردهاى بىدرمان اجتماع ماست. یک نفر مرد باایمان و بیدار هم نیست که قد علم کند و این مشکلات را حل کند. در این موقعیت ملاحظه کنید که بهایىها چه مىکنند... این جوانهاى بیچاره را که مکتب ندیدهاند، با پول و زندادن و امثال اینها مىخرند. خودتان را ملاک نگیرید. شما اگر از گرسنگى بمیرید هم هرگز در برابر یک بهایى تسلیم نمىشوید و نمیگذارید شما را بخرد؛ اما آن جوان بیچارهاى که هیچچیز به گوشش نخورده با یک دختر و یک خانه، بهایی مىشود.
ما بیشتر از آن که تبلیغ قولى مىکنیم باید تبلیغ عملى بکنیم. تبلیغ عملى است که مىتواند مردم را نجات بدهد و معتقد به اسلام بکند. پیغمبر اسلام(ص) چهکار مىکرد؟ تبلیغ عملى مىکرد. به مشکلات مردم مىرسید، به دردهایشان مىرسید، مریضهایشان را عیادت مىکرد و... . ایشان براى بچههایى که پدرشان را از دست مىدادند پدر بود.
برگردیم به خطبه؛ مىفرماید: «فَکَیفَ بِالعائِبِ الَّذي عابَ أخاه»؛ (چه رسد به اینکه انسان از برادرش عیبجویی کند). «وَعَیَّرَهُ بِبَلواه»... . بچهها «تعییر» یعنى چه؟
[دانشآموزان:] «یعنى سرزنشکردن.»
او را سرزنش کند به معصیتى که برایش پیش آمده است. «أما ذَکَرَ مَوضِعَ سِترِ اللّهِ عَلَیه؟»؛ (آیا یادش نیست که خدا چقدر پرده روى کارش انداخته است؟) «مِمّا هُوَ أَعظَمُ مِنَ الذَّنبِ الَّذي عابَهُ بِه»؛ یعنی چه گناهان بزرگى که تو دارى و بالاتر از گناهانى است که او دارد. اینها را فراموش کردهاى؟ خدا بر همۀ گناهان تو پرده انداخته است. آیا تو خودت معصومى؟
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و در او عیب ساز
اى خدا، اگر این حال براى انسان پیدا شود، چه نشاطى دارد! هى پردهپوشى کند، هى معایب مردم را مستور کند و نگذارد آبروى کسى برود... آبروى یک نفر انسان را براى چه ببرد؟ ما مىمیریم، خاک مىشویم، دیگر اسمى از ما نیست.
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و در او عیب ساز
در همهچیزى هنر و عیب هست
عیب مبین تا هنر آرى به دست
در پر طاووس که زرپیکر است
سرزنش پاى کجا درخور است؟
طاووس پایش بدترکیب است، اما تو باید پرهاى زیباى او را ببینى.
پاى مسیحا که جهان مىنَوَشت
بر سر بازارچهاى مىگذشت
مردهسگى بر گذر افتاده بود
یوسفش از چَه به در افتاده بود
بر سر آن جیفه گروهى قطار
بر صفت کرکس مردارخوار
گفت یکى وحشت این در دماغ
تیرگى آرد چو نفس در چراغ
و آن دگرى گفت اگر حاصل است
کورى چشم است و بلاى دل است
هرکه بدین نغمه نوایى فزود
بر سر آن جیفه جفایى نمود
چون به سخن نوبت عیسى رسید
عیب رها کرد و به معنا رسید
گفت ز نقشى که در ایوان اوست
دُر به سفیدى نه چو دندان اوست
آن یکى گفت: «چقدر متعفن است»، دیگرى گفت: «چقدر کثیف است»، دیگرى گفت: «واىواى پشمهایش ریخته»؛ اما وقتى نوبت حضرت عیسى شد فرمود: «چه دندانهاى سفید و قشنگى دارد.»
آینه آن روز که گیرى به دست
خود شکن آن روز مشو خودپرست
***
مرا به رندى و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
کمال صدق و محبت ببین نه نقص گناه
هرآنکه بىهنر افتد نظر به عیب کند
شعر از حافظ است. چرا نقص را مىبینى؟ آقاى قوام صدق و محبت را مىدید. آیا اگر به عیادت مریضى رفتید و در حال هذیان بهجاى پذیرایى به شما فحش داد، او را کتک مىزنید یا به او رحم مىکنید و مىگویید: «باید نجاتش داد»؟ این جوان بیچاره که به مشروب و گناه آلوده شده مریض است، گرفتار است، کمکش کن.
بنده چهاره سال با یک نفر رفاقت کردم و درنتیجه از مشروبخوارى نجاتش دادم و توبه کرد. در این مدت ابداً اظهار نکردم که من مىدانم. بالاخره با نقشه نجاتش دادم! یکى از کارها این بود که بهاسم مریضى او را دکتر بردم و دواهایى به او داد که طبیعتاً از مشروب بدش بیاید. حالا مبادا با شنیدن این داستان با مشروبخوار رفیق شوید! چون یک وقت خداى نکرده خودتان هم مبتلا مىشوید.
کمال صدق و محبت ببین نه نقص گناه
هرآنکه بىهنر افتد نظر به عیب کند
«وَکَیفَ یَذُمُّهُ بِذَنبٍ قَد رَکِبَ مِثلَه؟» این جمله را کسى میتواند معنى کند؟ دوباره مىخوانم: «وَکَیفَ یَذُمُّه» یعنى؟
[دانشآموزان:] «چگونه ملامت مىکند او را؟»
«بِذَنبٍ قَد رَکِبَ مِثلَه؟»
«به گناهى که خودش مانند آن را مرتکب شده.»
مثلاً او دروغ گفته، شما هم دروغ گفتهاید. خب اینکه چیزى نیست. حالا مىگوید: «پدرسوختۀ دروغگو.» خب پدرسوختۀ دروغگو خودتى!
«فَإن لَم یَکُن رَکِبَ ذٰلِكَ الذَّنبَ بِعَینِه»؛ (اگر عین همان گناه را نکرده) «فَقَد عَصَى اللّهَ في ما سِواهُ مِمّا هُوَ أعظَمُ مِنه»؛ (گناهى کرده از آن بزرگتر) «وَأیمُ اللّهِ لَئِن لَم یَکُن عَصاهُ فِي الکَبیر»؛ (قسم به خدا، اگر گناه بزرگى نکرده باشد) «وَعَصاهُ فِي الصَّغیر»؛ (و فقط گناهان کوچکى داشته باشد) «لَجُرأَتُهُ عَلىٰ عَیبِ النّاسِ أَکبَر»؛ (همینکه جرئت کرده که از مردم عیبجویى کند از هر گناهى بالاتر است).
مىفرماید که بالفرض مىگوییم این فرد اصلاً گناه نکرده و معصوم پانزدهم شده؛ همینکه بهنظرِ حقارت به آن گناهکار نگاه مىکند از هر گناهى بالاتر است. دقت کنید که درس امروز فراموش نشود. اگر این حال براى ما بیاید، بهجاى این ناراحتىها و خشونتها و عصبانیتها و اینکه اجتماع را بهنظرِ حقارت نگاه میکنیم، خودمان شکسته و متواضع مىشویم. درنتیجه مردم به ما گرایش پیدا مىکنند و مىتوانیم درد اجتماع را دوا کنیم. و الا اگر داد بزنیم که «بنده کسى هستم که نماز شب مىخوانم، بنده آنکسى هستم که اِحیا گرفتهام؛ آیا با این مشروبخوار پدرسگ معاشرت کنم؟» این درست نیست. خوبها که خوباند، پس چهکسى باید به داد بدها برسد؟
مولا(ع) در ادامه میفرماید: «یا عَبدَ اللّه»؛ (اى بندۀ خدا) «لا تَعجَل»؛ (شتاب مکن) «في عَیبِ أَحَدٍ بِذَنبِه»؛ (در عیبجویى از دیگری بهخاطر گناهش) «فَلَعَلَّهُ مَغفورٌ لَهُ»؛ (شاید بخشوده شده باشد). دریاى رحمت الهى است که مىگوید: «قُل یا عِبادىَ الَّذینَ أَسرَفوا عَلىٰ أَنفُسِهِم لا تَقنَطوا مِن رَحمَةِ اللّهِ إنَّ اللّهَ یَغفِرُ الذُّنوبَ جَمیعًا».
عجب جملهاى فرموده است امیرالمؤمنین(ع): «یا عَبدَ اللّهِ لا تَعجَل في عَیبِ أَحَدٍ بِذَنبِهِ فَلَعَلَّهُ مَغفورٌ لَه.» بله، در آن دستگاه این حرفها نیست. به آقاى بروجردى گفتند: «روى قبر دخترت چه بنویسیم؟» فرمود این شعر را بنویسند:
پیش عفوت قلت تقصیر ما تقصیر ماست
عفو بىاندازه مىخواهد گناه بىحساب
در ادامه مولا(ع) میفرماید: «وَلا تَأمَن عَلىٰ نَفسِكَ صَغیرَ مَعصیَة»؛ (ایمن مباش بر خودت از معصیتهاى کوچک) «فَلَعَلَّكَ مُعَذَّبٌ عَلَیه»؛ (شاید بهخاطر همان گناه کوچک تو را بگیرند و بگویند: «چرا این کار را کردى؟») او با پنجاه سال مشروبخوارى مىگوید: «خدایا نفهمیدم و یک قطرۀ اشک مىریزد، دریاى رحمت بىکران حق او را مىبخشد. اما تو یک نگاه کردهاى به نامحرم و مىگویى: «اینکه چیزى نیست» و همان موجب عذاب تو مىشود.
آقایان بدانید مسئله چطور است. آن جوانِ سرتاپا گناهِ کثیف را از شهر بیرونش کردند. در حال جاندادن، نگاهى به نامۀ عمل خود کرد و دید که سیاه است. چند قطره اشک ریخت و از دنیا رفت. خطاب رسید به پیغمبر زمانش که «یکى از دوستان ما در آن خرابه افتاده است. بروید دفنش کنید.» این پیغمبر با اهل شهر حرکت کردند و یکمرتبه روبهرو شدند با جسد جوان. متعجب شدند که «عجب، این همان جوان یاغى است که از شهر بیرونش کردیم. چطور دوست خداست؟». آن پیغمبر از خدا خواست که حقیقت کشف شود. خطاب رسید: «موقع رفتن، نگاهى به جرایم اعمالش کرد و دید که نامۀ عملش سیاه است و پناهگاهى ندارد. این جمله را گفت و از دنیا رفت: ’یا مَن لَهُ الدُّنیا وَالآخِرَة، اِرحَم مِن لَیسَ لَهُ الدُّنیا وَالآخِرَة‘؛ (اى کسى که دنیا و آخرت از آن اوست، ببخش کسى را که نه دنیا دارد و نه آخرت).» آرى، «در کوی ما شکستهدلی میخرند و بس»؛ اینجا گردنکلفتى نمىخرند. نماز و روزه چیست؟ مسجد ساختهاى؟ پول مسجد را کى به تو داد؟ کى فکرش را داد که بسازى؟ حالا براى خدا شاخوشانه مىکشى؟ یا مَن لَهُ الدُّنیا وَالآخِرَة، اِرحَم مَن لَیسَ لَهُ الدُّنیا وَالآخِرَة.
بقیۀ خطبه: «فَلیَکفُف» یعنى چه؟ یعنی باید خویشتندارى کند و کف نفس داشته باشد. «مَن عَلِمَ مِنکُم عَیبَ غَیرِه»؛ (کسى که عیب دیگرى را مىداند) «لِما یَعلَمُ مِن عَیبِ نَفسِه»؛ (برای آنچه از عیب خودش میداند) «وَلیَکُنِ الشُّکرُ شاغِلًا لَه»؛ (باید شکر او را مشغول کند) و بگوید: «خدایا، تو را شکر که نگذاشتى من این صفت را داشته باشم.» «مِمَّا ابتُلىَ غَیرُهُ بِه»؛ (از آنچه دیگری به آن مبتلا شده). مثل اینکه شما که سرطان ندارید مىگویید: «خدایا تو را شکر که من سرطان ندارم و مىتوانم کارى کنم.» آیا ممکن است که شما حتى دربارۀ قاتل پدرتان خوشحالى کنید که سرطان گرفت؟ ابداً، امکان ندارد، مگر کسى خیلى رذل و پست باشد. همینطور که در امراض ظاهرى هیچوقت پوزخند نمىزنید و مریض را مسخره نمىکنید، بلکه مىگویید: «حالا برویم زیر بغلش را بگیریم» در صفات روحى و معنوى هم باید همین مقام بزرگ و باعظمت را داشته باشید و کسى را مسخره نکنید. مسلماً اینهاست که قابل تقدیر است.
آرى، غیر از مسائلى که گرفتار آنها هستیم یک چیز دیگرى هم هست بهنام انسانیت؛ آن کجاست؟ آن انسانیت چیست؟ آیا افطارىدادن است؟ مکهرفتن است، نماز شب خواندن است؟ سنىها هم نماز شب مىخوانند و در نمازشان هم سورۀ بقره تلاوت مىکنند! پس حتماً آنها اهل بهشتاند؟ و حالآنکه شما مىگویید اگر ولایت على(ع) نباشد فایده ندارد. حواستان را جمع کنید. بیایید در دورۀ زندگیتان قدرى دقیق و آرام و ملایم باشید و بدانید که تحصیل این ملکات عالی بین پانزده تا هیجدهسالگی مقدور است. اگر نشد، باید گفت بعد از این سن، تحصیلش غیرممکن است یا خیلىخیلى سخت است.