جلسۀ پانزدهم
«اثر ایمان» و «تلویزیون و سینما» و «دلشکستن»
دربارۀ بقاى روح صحبتهایى شد. اگر انسان بتواند این معنا را در خودش زنده نگه دارد، سختیهای وظایف دینى آسان مىشود. نمازخواندن مشکل است، روزهگرفتن کار مشکلى است، خمسدادن همینطور. شما ممکن است در یک سال پنجمیلیون سود ببرید؛ باید یکمیلیونش را بدهید. مشکل است. نگاهنکردن به نامحرم، به موسیقى گوشندادن، همۀ اینها مشکل است. ولى با ایمان به بقاى روح، همۀ این مشکلات آسان مىشود. هرکدام از شما که ایمانش قوىتر است وظایف دینى را آسانتر انجام مىدهد و هرکس ایمانش ضعیف است مرتب باید به او گفت: «نماز بخوان»، «مردم را ناراحت نکن» و... .
یکى از پدرها مىگفت: «شما پیش از اینکه بچههاى ما را تربیت کنید، باید خود ما را تربیت کنید. ما نمىدانیم با آنها چجور رفتار کنیم.» این بىچاره آدم باانصافى بود؛ مثل آن دیگرى نبود که مىگفت: «این مدرسۀ علوى بچههاى ما را از ما جدا مىکند، براى اینکه طرزفکرشان طور دیگری مىشود و براى افکار ما ارزشی قائل نیستند.» باید به او گفت: «مدرسۀ علوى چه گناهى کرده؟ برو خودت را درست کن.»
کسى که مىگوید: «من شیعۀ علىام»، باید علىوار زندگى کند، یعنى حق را بگوید و از حق روگردان نباشد. انسان وقتى نفهمید، باید بگوید: «نفهمیدم.» اگر یک عمر توى مادیات بودى و پول در نظرت ارزش داشت، حالا که مىگویند انسان نباید پول در نظرش ارزش داشته باشد، بگو: «چشم. اشتباه کردم. دیگر براى پول، قسم دروغ نمىخورم.» عجب حکایتى است.
مولا(ع) فرمودند: «تمام دنیاى شما، قصرها، معدنها و... در نظر من از آب بینى بز پستتر است.» اگر تو مىگویی: «من شیعه، یعنى پیرو علىام»، بدان که او مىفرماید: «تمام دنیا در نظر من از آب بینى بز پستتر است.» چرا وقتى پول گم شد، رنگت مىپرد؟ اسکناس گم شد؟ بهدرک که گم شد. ماشین را بردند؟ بهدرک که بردند. چرا قدم در جاى قدم امیرالمؤمنین(ع) نمیگذارى؟ چرا؟
مىدانید چرا؟ براى اینکه مىگوید: «زندگى از روزى که به دنیا آمدیم شروع مىشود و به روزى که بمیریم ختم مىشود. ما هستیم و همین شصت سال. پس باید بیشتر کیف کنیم. اگر ماشین را بردند، کیف ما کم مىشود. اگر پول گم شد، کیف ما کمتر مىشود... .» اما اگر کسى گفت: «زندگى تا دم مرگ خیال است و از آنجا بهبعد تازه حقیقت است و میلیونها سال باید بمانیم»، براى این آدم اصلاً فرق نمىکند باشیم یا نباشیم، پول برود یا ماشین برود و... .
آقایان، فکر کنید ببینید کجاى کار گیر دارد. یک جاى کار گیر دارد و آن این است که این آدم که براى این مزخرفات غصه مىخورد عقیده به بقاى روح ندارد، عقیده به قیامت ندارد. این را بهزبان نمىگوید، ولى ته دلش این است، براى اینکه اگر اینطور نبود، وقتى رقاصى را در تلویزیون مىدید، بهشوخی به پسرش نمىگفت: «مىخواهى این را برایت بگیرم؟»
نگاهکردن به زن نامحرمى که انسان او را مىشناسد حرام است. رسالۀ توضیحالمسائل در خانهها هست. مسئلۀ ۲۴۴۸. مرد نباید عکس زن نامحرم را بیندازد و اگر زن نامحرمى را بشناسد، نباید به عکس او نگاه کند. این نانجیب لخت آمده و مىرقصد. چندمیلیون مردم بىچاره هم در تلویزیون نگاه مىکنند. نتیجتاً جوان دچار امراض جنسى میشود. جوان در پانزدهشانزدهسالگى اصلاً این حرفها را نمىفهمید؛ حالا کارى کردهاند که در دهیازدهسالگى این حرفها را مىفهمد. تمام اینجنایتها بهدست آن پدر احمق به وجود آمده است که نخواست دنبال پیغمبر و امیرالمؤمنین(ع) برود.
امام(ع) فرمود: «هرکس مجتهدى را رد کند، ما را رد کرده و هرکس ما را رد کند خدا را رد کرده و مسلم است کسى که خدا را رد کند تا ابد باید بسوزد.» آیا اگر این آقا عقیده به بقاى روح داشت، حرف مجتهد را رد مىکرد؟ از هر مجتهدى که زیر آسمان است بپرسید، مىگوید: «تلویزیون حرام است.» باید به این آقا گفت: «چه عقیده داشته باشى و چه نداشته باشى، مرگى هست، عالم دیگرى هست، حساب و کتابى هست.»
داوود قدکچى نزدیک چهارسوق بزرگ ملامینفروش بود. وقتی مُرد، وصیتنامهاش را پیدا نکردند. یکى از رفقاى او که از مرگش خبر نداشت، گفت:
داوود را در خواب دیدم. گفت: «من مُردهام و وصیتنامهام را پیدا نکردهاند. به پسرم بگو همانجا که در دکان مىنشستم، بالاى سرم یک قوطى هست. وصیتنامه در همان قوطى است.»
بیدار شدم. با خودم گفتم: یعنى چه؟ داوود که نمرده است. صبح رفتم در خانهاش. پسرش آمد دم در. گفتم: «آقاجان کجاست؟» گفت: «فوت شده.» گفتم: «وصیتنامه دارد؟» گفت: «پیدا نکردهایم.» باهم رفتیم درِ مغازه را باز کردیم. وصیتنامه در همان قوطى بود.
اگر بشر با مرگ نابود میشود، چهکسی میآید جای وصیتنامه را در خواب به دوستش مىگوید؟ آیا بشر مرگ دارد؟ چرا ما فریفتۀ این زندگى کثیف شدهایم؟ برفرض مال حرام را خوردى؛ چند دقیقه لذت غذا هست، بعد مىرود توى مستراح! آیا براى این دینت را فروختى؟ گیریم صد سال موسیقى گوش کردى؛ بعدش چه؟ آرى، عقیده به بقاى روح ندارد. منتها زرنگ است. اگر بگوید: «معاد دروغ است»، شما مىگویید: «این آدم نجس است»، اما باطن همان است: «من اسیر نفْسم. گوگوش را عشق است. من باید کیف کنم... اما نماز هم مىخوانم.» به شما هم مىگوید: «پا شو نمازت را بخوان پدرسوخته. چرا نماز نمىخوانى؟» یکى نیست به او بگوید: «کدام نماز؟ تو که کانون فساد را در خانه آوردهاى، نماز چه معنا دارد؟ تو دین را در نظر بچه لق کردى، براى اینکه به این بچه گفتهاند تلویزیون حرام است، ولی تو استفاده مىکنى. او مىگوید: ’تو یک حرام را انجام مىدهى، من هم یک حرام دیگر. سن من که از تو بیشتر نیست. تو پایت لب گور است پیرمرد.‘»
شوهرى آمد اینجا و گفت: «پانزده روز است با زنم قهرم؛ کارى کنید با من آشتى کند.» زن را خواستم. گفتم: «چرا قهر کردهاى؟» گفت:
تقصیر اوست. تلویزیون را آورده، بچهها فیلمهاى زدن و کشتن را مىبینند و درنتیجه دائم به هم میپرند و هرچه مىگویم گوش نمىکنند. اعصاب بچهها خراب شده. فیلم سرخپوستها را که در تلویزیون نشان میدهند، بچه از سرشب تا صبح چند دفعه از خواب مىپرد و مىلرزد و مىگوید: «مامان، مامان، سرخپوستها آمدهاند من را بخورند!»
پدر را خواستم. گفتم: «تو خودت این کار را کردهاى، یعنی خودم کردم که لعنت بر خودم باد! تلویزیون را ببر بیرون.» فوراً برد. بعد از چند روز خودش آمد و گفت: «خانۀ ما درست شد. دعواها و نزاعها و قهر و آشتىها از بین رفت.»
زن بىچاره مىگفت: «در نمایش تلویزیون، مردهای در قبر بود و دستش را به دیوار قبر مىمالید. این منظره در خواب جلوی چشمم مىآید و از خواب مىپرم.» این زن مىخواهد بچهدارى کند؟ آیا بچهاى که این مناظر را دیده مىتواند درس بخواند، جبر حل کند، حساب حل کند، هندسه بفهمد؟ شما را بهخدا، مىشود؟
پدرى گفت: «نمرۀ بچههاى من هفدههجده بود. تلویزیون که آمد، نمرهها به هفتهشت رسید. تلویزیون را که بردم، دومرتبه نمره هفدههجده شده است.»
آیا اگر مُد شد تریاک بخوریم، باید بخوریم؟ هرویین بکشیم؟ مشروب بخوریم؟
خلق را تقلیدشان بر باد داد
اى دوصد لعنت بر این تقلید باد
اگر انسان بفهمد براى اینها خلق نشده و بقاى روح را درک کند، دلش زنده مىشود. دل که زنده شد، مىفهمد که خدا براى چه خلقش کرده است. دیگر محال است کسى را آزار بدهد.
بهجان زندهدلان سعدیا که ملک وجود
نیرزد آنکه دلى را ز خود بیازارى
«چرا ما خلق شدیم؟»
«توجه کنید. ما براى این به دنیا آمدهایم که بهوسیلۀ اخلاق خوب، رشد کنیم و کامل شویم، تا وقتى از اینجا رفتیم، در یک نعمت جاودانى بمانیم.»
«آیا اگر انسان آدم بد را غیبت کند، گناه دارد؟»
«اگر گناه کسی آشکار است، انسان مىتواند غیبت او را بکند؛ مثلاً ریش مىتراشد و این هم بگوید: ’ریش مىتراشد.‘ اما اگر همین آدمِ ریشتراش در خانهاش مشروب بخورد و شما بدانید، نمىتوانید به کسى بگویید.»
بهجان زندهدلان سعدیا که ملک وجود
نیرزد آنکه دلى را ز خود بیازارى
یعنى قسم به جان مردمان زندهدل... زندهدلان چه کسانىاند؟ مردان حق، کسانى که خوب و بد را تشخیص مىدهند و کارهاى خوب مىکنند.
«شما بخوانید.»
[چند نفر از بچهها شعر را میخوانند.]
«هر آقایى واسه داداشیش ازحفظ بخونه.»
عالَم هستى ارزش آن را ندارد که انسان دلى را از خودش برنجاند، یعنى دل کسى را بشکند، بعد پادشاهى عالم هستى را به او بدهند. پادشاهى عالم هستى را که محال است به کسى بدهند، براى اینکه برفرض پادشاه همۀ زمین هم باشد، نمىتواند پادشاه خورشید و کرات دیگر باشد. پس این شعر مَثل است. مىگوید بهجان مردان حق، پادشاهى عالم هستى نمىارزد که آدم کسى را از خود برنجاند.
مسئله فقط این نیست که شما توی گوش کسى نزنید یا کسى را اذیت نکنید. از همه نزدیکتر به شما معلم است؛ وقتى معلم وارد کلاس مىشود، با لحن سبک برپا نگویید. اصلاً یعنى چه؟ شما شخصیت دارید. جمعیتهاى زیادى آمدند و از همۀ آنها شما انتخاب شدید. حالا اگر انسان ببیند که در میان شما افراد نامنظمى هستند، ناراحت مىشود. وقتى معلم وارد مىشود، همه براى احترام از جا بلند مىشوید. دیگر لازم نیست برپا بگویید.
«هر آقایى واسه داداشیش ازحفظ بخونه.»
[همه شعر را برای هم مىخوانند.]
میلیاردها کُره وجود دارد که کوچکترین آنها چند برابر زمین است. سال نورى را که مىفهمید یعنى چه؟ نور در ثانیه سیصدهزار کیلومتر راه مىرود. تلسکوپهایى تهیه کردهاند که کرات را از فاصلۀ میلیونها سال نورى مىبیند. مىگویند: «هرچه جلو مىرویم، کراتى هست، کهکشانها، منظومهها...»، بعد مىگویند: «تا اینجاها را ما دیدهایم. بالاتر از اینها هم هست که ما نمىبینیم.»
این دنیاى باعظمت انتها ندارد. «خانۀ ما چنین است و خانۀ شما چنان است» یعنی چه؟ کسى که این را فهمید، دیگر نمىگوید: «من اینجا بنشینم»، «آنجا بنشینم»، «تو چرا اینجا نشستى؟» و از این مزخرفات. یا موقع بازى عصبانى شویم، آنهم در یک وجب جا، که اگر دو موش در آن دعوا کنند یکى از آنها مىمیرد. خوشحالى مىکند که «گل زدیم، رفتیم بالا». بالا یعنی چه؟ «در مسابقات المپیک ما برنده شدیم. مدال به ما دادند، آویزان کردیم. الحمد لله. مدال گرفتیم.» چند تا تکه آهن و حلبى و طلا با یک قلب گشاد! برخی ورزشکارها از چهلسالگى گوشۀ خانه مىافتند با چند تکه آهنپاره بهنام مدال. فقط خوش است که روی دست بلندش کردند و عکسش را انداختند. شما را بهخدا، انسان خودش را به اینچیزها مىفروشد؟ یک دانه شن را در مقابل یک کوه ماسه حساب کنید. کرۀ زمین در مقابل این کهکشانها عین آن یک دانه شن است در مقابل یک کوه ماسه.
به شاگردى گفتم: «چرا لباس نو نمىپوشى؟» گفت: «دارم، ولى نمىپوشم، چون ممکن است شاگردى نداشته باشد و خجالت بکشد.» این را مىگویند انسان، نه آنکه لباسش را بیاورد و نشان بدهد. درعینحال باید بگویم: «این بىچاره هم تقصیر ندارد؛ پدرش هم توى خانه قالى تهیه کرده است تا دیگران که مىآیند، نشان بدهد. این پسرِ همان پدر است.» مادرش مىگوید: «وقتى به عقدکنان رفتم، همه به لباس من نگاه مىکردند.» اى بىچاره، براى عروسىِ یک خانم هفدهساله انگشتر و سرویس جواهر آوردند. همه را فروخت و داد به فقرا. گفت: «اگر در مجالس عروسى و جشنها همراه خودم کنم، کسانى که ندارند رشک مىبرند.» این انسان است.
حالا آیا با این فیلمهاى غیرانسانىای که نشان بچههاى ما مىدهند، دیگر کسى مىتواند این روحیه را داشته باشد؟ فیلمهایى که تهیه مىکنند خیالبافى است؛ مثلاً فیلمى تهیه مىکنند که یک نفر مىرود در شیشه! نوشتند که پسرى فیلمِ رفتن در شیشه را دید، در خانه عین همان را پیاده کرد. زد و رفت در شیشه و تلف شد.
بعضىها مىگویند: «آیا فیلم اخلاقى هم ضرر دارد؟ مثلاً مىبینید که گانگستر آمد و بانک را زد، بعد او را گرفتند و کشتند. نتیجه مىگیریم که نباید گانگستر یا دزد شویم.» این حرفها را کسانى مىزنند که مىخواهند فیلمهاى اخلاقى را تبلیغ کنند. باید بدانید که این استدلال غلط است، بلکه مطلب بهعکس است. دقت بفرمایید. وقتى بچه اینقبیل فیلمها را مىبیند، با خود مىگوید: «تا آنجا موفق شد، ولى در آنجا اشتباه کرد و گیر افتاد؛ من آن اشتباه را نمىکنم.» یادتان باشد کتاب حقوق بشر را اگر عمرى بود، هفتۀ آینده بخوانیم. آقاى دکتر صاحبالزمانى روانکاو است. نوشته فیلمهایى که بهنام فیلم اخلاقى مىآورند، خود آنها مفاسدى به وجود مىآورد.
یکى از شاگردهاى ما یک ماه در این مدرسه بود. پدرش گفت:
روز جمعه لباس پوشیدیم، خواستیم برویم سینما. دم در گفت: «آقاجان، پانزده تومان بدهید.» گفتم: «براى چه؟» گفت: «مىخواهم بدهم به کشیشهاى مسیحى!» گفتم: «بله؟» گفت: «مىخواهم به یک مسیحى کمک کنم.» گفتم: «چه مىگویى؟» گفت: «مگر شما الان پانزده تومان بلیت نمىخرید؟ مگر نمىدانید این پول در جیب مسیحىها مىرود؟» این جمله چنان در ما اثر گذاشت که برگشتیم و دیگر از آن روز سینما نرفتیم.
شما هم مىتوانید پدرهاى خودتان را ان شاء الله نجات دهید. در میان پدرهاى شما کسى نیست که حرف حق را نپذیرد. ممکن است نجاتشان بدهید. بىچاره را دستگیرى کنید. اگر نشد، خودتان نروید.
ان شاء الله در میان شما کسى نیست که آلوده باشد. در هرصورت، اگر شما یک اسکناس یکتومانى را آتش بزنید، خودتان شرمندهاید؛ مىگویید اسراف است. آیا پولدادن براى سینما اسراف نیست؟ سینماچى پولى را که مىگیرد چهکار مىکند؟ مىگیرد روضهخوانى مىکند؟ به فقرا مىدهد؟ مسجد مىسازد؟
گفت:
رفتم مکه. دیدم شخص کورى با قیافهاى فوقالعاده زشت و زننده که آدم مىترسد نگاهش کند، دور خانۀ خدا طواف مىکند و اشک مىریزد. مىگوید: «خدایا، مرا ببخش، اگرچه مىدانم نمىآمرزى.» گفتم: «چه مىگویى؟ انسان نباید از رحمت خدا ناامید باشد. مگر چه گناهى کردهاى؟» گفت: «گناه من خیلى بزرگ است.» گفتم: «گناه تو بزرگتر است یا دریاها؟» گفت: «گناه من.» گفتم: «گناه تو بزرگتر است یا صحراها؟» گفت: «گناه من.» گفتم: «گناه تو بیشتر است یا برگ درختان؟» گفت: «گناه من.» گفتم: «گناه تو بزرگتر است یا رحمت خدا؟» اینجا ساکت شد.
گفتم: «چه گناهى کردهاى؟» گفت: «اینجا نمىتوانم بگویم؛ بیرون بیا.» رفتیم بیرون. گفتم: «تو چهکار کردهاى که از خدا ناامیدى؟» گفت: «برای جنگ با امام حسین(ع) رفتم کربلا. وقتى برگشتیم، خوابیدم. دیدم پیغمبر(ص) آمدند و یک تشت خون جلوى ایشان است. مىگفتند این خون امام حسین(ع) است. کسانى را که برای جنگ به کربلا آمده بودند، یکى یکى مىآوردند و حضرت با تازیانه آنها را مىزد و خاکستر مىشدند. من را کشیدند بردند خدمت ایشان. گفتم: ’یا رسول الله، والله من در کربلا تیر نزدم، نیزه نزدم، سنگ نینداختم، کارى نکردم.‘ فرمودند: ’هیچ کارى نکردى، ولى سیاهىلشکر بودى، یعنى باعث مىشدى جمعیت در نظر زیاد جلوه کند.‘ پیغمبر یک میل آهن زد توى آن خون و کشید توی چشمهایم. من کور شدم. نعره کشیدم و از خواب بیدار شدم. همسایهها خبردار شدند. حالا صورتم این طور شده است و همه مىترسند به آن نگاه کنند.»
ما باید سیاهىلشکر امام حسین(ع) باشیم یا سیاهىلشکر یزید؟ در جنگهای صلیبی آنقدر از مسلمانها در بیتالمقدس کشتند که از سرهای کشتهها کوه تشکیل شد و خون در نهرها جارى بود. اما حالا مىگویند: «چرا بکشیم؟ مغزشان را مىخریم و پولشان را مىگیریم. مشروب به آنها مىفروشیم و سینما برایشان درست مىکنیم تا بندههاى ذلیل ما باشند.»
شما قیمت داشته باشید. ژاپن که الان از آمریکا جلو افتاده، برای این است که مردمش کفش خارجی پا نکردند. گفتند: «ما باید کفش کارخانههاى خودمان را بپوشیم.» لباس خارجی نپوشیدند. گفتند: «باید لباس کارخانههاى خودمان را بپوشیم.» هنرى که ما ایرانىها داریم این است که اجناس خارجىها را مصرف کنیم. مرتب مىخریم، پول مىدهیم و دشمن خود را تقویت مىکنیم.
ما قرآن و خدا و امام زمان(ع) و همه را گذاشتیم زیر پا. آنها که این حرفها را نشنیدهاند، مکتب ندیدهاند. شما که مکتب امام زمان(ع) را دیدهاید، باید علمدار اسلام و سرباز امام زمان(ع) باشید. الان ایشان اینجا تشریف دارند. حجت خدا همهجا مثل خورشید هست. خاک بر سر ما کنند. فردا عاشوراست. سیاه مىپوشیم و دسته راه مىاندازیم، درحالیکه اولین خصم ما فرداى قیامت امام حسین(ع) است. کدامیک از شما هست که براى امام حسین(ع) عزادارى نکند؟ توی خانههایتان براى مادرها و پدرهایتان بگویید: «شمایى که براى امام حسین(ع) گریه مىکنید، امام که مرده و زنده ندارد. چطور دست بچهات را مىگیری و مىبرى جایى که مىخواهند ریشۀ امام حسین(ع) را بزنند؟»
محال است که بگذارند جوانهاى ما به مقامات علمى برسند. ولکن نیستند. محال است بگذارند این ممالک مستعمره و عقبمانده که باید بازار جنس آنها باشد و جنسهایشان به فروش برود، پیشرفت کند. اگر اینها بیدار شدند، پس جنسهاى آنها را که بخرد؟
یکمیلیون و هشتصدهزار یهودى، صدمیلیون عرب را زیر تانک له کردند. کار آنها حسابشده است. آنها پولشان را در این راهها مصرف نمىکنند. ما در بند هواوهوسیم... همه شهوتران، همه هوسران.