بسم الله الرحمن الرحیم
مرحوم حاج جعفر آقای خرازیْ وجودی ملکوتی و الهی بود. ایشان مهندس بود، ولی از مدرک علمی خود در آن روزگار هیچ استفاده نکرد. سی سال قبل، بنده به حجرۀ ایشان رفتم. گفتم: «آقا، خودتان را به خدا بفروشید و کاری برای آخرت خودتان بکنید.» از حجره بیرون آمد و دیگر نرفت. ابلاغ مدیریت دبستان علوی شمارۀ دو را بهاسم ایشان گرفتیم. ایشان در آن زمان میلیونها تومان از جیب خودش به مدرسه کمک کرد. حساب مالی مدرسه دست ایشان بود؛ شب تا ساعت یازدهدوازده حسابها را مینوشت، بعد پیاده به منزل میرفت، میدان شاپور، خیابان بلورسازی. اینها از دنیا چه درک کرده بودند که ما نفهمیدیم؟ دنیا از این مردان خالی شده است. لا اله الا الله. یک دست صدا ندارد، اگر آقای رحیمیان و آقای خرازی نبودند، کار مرحوم آقای روزبه نتیجه میداد؟ ممکن است این آخرین ملاقات بنده با شما باشد. به این مطالبی که گفته میشود فکر کنید. اگر هرچه دارید بدهید، امکان ندارد این چند دقیقه برگردد.
السِّرُ فِي النَّفسِ حُزنُ النَّفسِ يَستُرُهُ
فَإن تَوَلّى فَبِالأفراحِ يَستَتِرُ
فَإن تَرَفَّعتَ عَن رَغدٍ وَعَن كَدَرٍ
جاوَرتَ ظِلَّ الَّذي حارَت لَهُ الفِکَرُ
حافظ هم هفتصد سال قبل گفته است:
چون غمت را نتوان یافت بهجز در دل شاد
ما بهامّید غمت خاطر شادی طلبیم
این شعر میگوید که اگر روح از این افکارِ مزخرف آزاد نباشد، خدا در دل ما نمیآید. این اشعار دیگر فراموش شده است.
خلوت دل نیست جای صحبتِ اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
هوا داخل کاسهای که پر از آب است، نمیشود. این شعرها مضمون این آیۀ قرآن است: «ما جَعَلَ اللّهُ لِرَجُلٍ مِن قَلبَينِ في جَوفِهِ»؛ (در یک روح دو محبت قرار نمیگیرد). چه باید کرد؟ چقدر ضرر کردیم! حالا خانه در طرح شهرداری قرار گرفت و خراب شد؛ خب به درک! بالاخره شب جایی میخوابی. اما وقتی روح از دست رفت، دیگر برنمیگردد.
مرحوم آقای حاج شیخ حسنعلی نخودکی در مشهد بود. اسدی، استاندار خراسان در زمانِ رضاخان، دلدرد شدیدی داشت. ایشان با نوک عصا به موضع درد او اشاره کرد و فرمود: «دیگر درد نکن.» دلدرد خوب شد! گفت: «آقا از من چیزی بخواهید.» فرمود: «این گنبد سبز را خراب نکن.» گنبد سبز در مشهد وسط یک چهارراه، قبر یکی از بزرگان است. گفت: «شاه دستور داده این خیابان تعریض شود. چیز دیگری بخواهید.» ایشان فرمود: «هم تو و هم اربابت شش ماه دیگر بیشتر نمیمانید!» سر شش ماه رضاخان را از ایران بیرون کردند و گنبد سبز خراب نشد و هنوز هست.
این قدرت روح برای این بود که آقای حاج شیخ حسنعلی از این مزخرفات بیرون آمده بود. دبستان و دبیرستان برویم، دیپلم بگیریم، دانشگاه برویم، دکتری بگیریم و...، بعدش چه؟
ما باید در انسانیت خودمان شک کنیم. کور به دنیا آمدهایم و کور هم از دنیا میرویم. لا اله الا الله.
آقا میگوید: «دیروز کسی پشت سرم به بنده فحش داد و خبر به من رسید. برای همین دیشب تا صبح خوابم نبرد. قلبم گرفت و امروز به اتاق سیسییو رفتم.» این کلمۀ «من» هنوز هست. روح آزاد هم کور و کر نیست و فحش را میشنود؛ فرقش این است که غصه نمیخورد. مولا علی(ع) فرمودند: «در راهی میرفتم. کسی فحش داد. گفتم: ’علینام زیاد است.‘»
درست است که ایرانی باهوش است، ولی روحی که غصه میخورد نمیتواند اکتشاف و اختراع بکند. آقایان، شما معلمید. بچهها را بزرگ تربیت کنید، نه بزدل و ترسو و غصهخور. در حالات مولا(ع) نقل شده است که «لَم یَتَأوَّه أبَدًا»؛ (در تمام عمر آه نکشیدند).
حسنغصهخور همیشه غصه میخورْد. به او گفتند: «حالا که الحمد لله گرفتاریای نداری، باز چرا غصه میخوری؟» گفت: «دیشب الاغ همسایهمان زایید، اما کُرهاش دم نداشت.»
اگر این غصهها برود، تمرکز میآید. مرحوم آقای روزبه در دفتر نشسته بود. پنجشش نفر باهم حرف میزدند و ایشان مشغول مطالعه بود و حواسش پرت نمیشد. گاهی ایشان میآمد ونک، منزلِ پدرزنش. فردا صبح وقتی با اتوبوس برمیگشت، در اتوبوس نیم ساعت مشغول مطالعه بود. این افکار جنونآمیز ذهن ما را مشغول کرده است و نمیتوانیم در مطالعه تمرکز داشته باشیم.
یکی از دوستانِ همدانشگاهیِ آقای روزبه میگفت: «ایشان که از زنجان به دانشگاه تهران آمد، پالتو تنش بود. آنوقتها کسی در دانشگاه پالتو نمیپوشید، آنهم پالتویی مندرس با محاسن و موی کوتاه. بچهها ایشان را مسخره میکردند. یک روز استاد سؤالی کرد. کسی جوابش را نمیدانست، و مرحوم روزبه جواب داد. فردا که آقای روزبه از درِ دانشکده وارد شد، استاد هم رسید و به ایشان گفت: «شما باید جلو بروید.» میخواست از آقای روزبه تجلیل کند. ایشان امتناع کرد. استاد گفت: «نمیروم!» از آن روز بچهها به آقای روزبه بهدیدۀ احترام نگاه میکردند.
آقای تاجری از فارغالتحصیلان علوی گفت: «خانۀ روزبه ما را ساخت.» گفتم: «چطور؟» گفت: «ما به عیادت ایشان رفتیم. یک اتاق فرش بود و اتاق دیگر فرش نداشت. ایشان چادرِ زنش را روی زمین انداخته بود و رختخوابش را روی آن پهن کرده و روی آن دراز کشیده بود.» درنتیجۀ این حالت زهد و بزرگواری که اسیرِ مزخرفات نبود، شاگردهایی تربیت کرد که بعضی از آنها اینجا معلم هستند و جاهای دیگر با پولِ بیشتر از ایشان دعوت میشود و نمیروند. چرا؟ چون اینجا را ذخیرۀ قبر خود میدانند.
اثر وجودی یک انسان تا کجا میرسد؟ عمر انسان پایان ندارد. تا خدا خدایی میکند، بشر باقی است، باقٍ بِبقاء الله. برای اینکه سی سال راحت زندگی کنیم، بیست سال جان میکنیم که دکتر و مهندس شویم. ما به عمر ابد قائلیم؟ چند دقیقه فکر کنیم. پول در نظر آقای روزبه خاکستر بود. ایشان لباس و کفش کهنه میپوشید. بیش از صد سال از تأسیس مدارس جدید که اولینش دارالفنون بوده، گذشته است؛ چرا مدرسۀ علوی چیز دیگری است؟ غیر از این است که شخصی علمدار اینجا بوده بهنام رضای روزبه که این خصوصیات را داشته است؟
آقای دکتر مجتهدی، مدیر مدرسۀ البرز، هشتهزار شاگرد داشت و دکترها و مهندسها تربیت کرد. یکی از شاگردهایش نوشته بود: «تو به ما دانش دادی، بینش ندادی، به این دلیل که یک نفر از شاگردهای تو نیامدند در مدرسه به تو کمک بدهند.» شما ای آقایی که فیزیک، مثلثات، هندسه و جبر درس میدهی، به بچهها بینش بده. مرحوم آقای روزبه میفرمود: «معلم ورزش هم باید معلم دین باشد.» از طرف دیگر میفرمود: «جنبۀ علمی مدرسه باید ممتاز باشد تا مردم بچههایشان را بیاورند اینجا که ما آنها را تربیت کنیم.» اگر کسی منتظر حقوق آخر برج باشد، خیلی اشتباه کرده است. چرا؟ چون گاهی یک جوان بیسواد با یک معامله سود کلانی میبرد. شما را بهخدا، آنوقت ما ضرر نکردهایم؟ لا اله الا الله.
حالا چه باید کرد؟ بهنام روزبه پوستر و کتاب چاپ کنیم؟ چرا راه او را نمیرویم؟ ای داد بیداد. همۀ این آثار برای آن بود که ایشان سرآمد خطاها، یعنی دوستی دنیا را زیر پا گذاشت. «حُبُّ الدُّنیا رَأسُ کُلِّ خَطیئَةٍ.» قربان پیغمبر(ص)! آقایان، از زندگی روزبه درس بگیرید و بیدار شوید. امشب که از اینجا میروید، باید با دیشب فرق کنید. فرمودهاند: «کسی که دو روزش مساوی باشد ضرر کرده است.» اگر روزبه دنیا را دوست داشت، هفتهزار فارغالتحصیل شما الان کجا بودند؟ اگر بنده در طبقۀ پنجم باشم و بچۀ پنجسالهای خودش را از پنجره پایین بیندازد، میگویند: «علامه او را کشت.» اگر بگویم: «من هلش ندادم»، میگویند: «میتوانستی نگهش داری؛ چرا نگهش نداشتی؟»
خدایا به ما رحم کن. شما را بهخدا این چه زندگیای است ما داریم؟ لا اله الا الله. اگر روزبه این افراد را تربیت نمیکرد، آیا خطاهای آنها در نامۀ عمل او نبود؟ ما برای پشم رنگشده (قالی) و آهن رنگشده (ماشین) قیمت قائلیم. میگوییم: «انگشتر برلیان من فلانقدر میارزد.» خب این یک سنگ است. فردا از دست تو درمیآورند و دست یکی دیگر میکنند. برای سنگ خوشحالی؟ فرش ماشینی را با فرش کاشی عوض کردی، خوشحالی؟
الان این هفتهزار نفر شاگردان روزبه نماز میخوانند و با دیگران فرق دارند. روزبه چه داشت که ما نداریم؟ ایمان به بقای روح. ما بهزبان میگوییم که اصول دین سه تاست: توحید، نبوت، معاد، اما در میان اینهمه مسلمان، چندتا مثل روزبه معتقد به بقای روح داریم؟
آقایان، پشت پرده چه خبر است؟ خیال مغیر واقع نیست. یعنی واقع با خیال تو تغییری نمیکند و چه بخواهی چه نخواهی بعد از این عالم خبری هست. اگر شما این عقیده را به شاگردتان منتقل کنید، جیب رفیقش را نمیزند. یکی از معلمهای مدرسۀ البرز، آقای نادر، در مدرسۀ ما ترسیمی و رقومی درس میداد. گفت: «هفتۀ پیش خودکار گرانقیمتم را جا گذاشتم. امروز آمدم دیدم سر جای قبلی روی میز معلم است. گفتم: ’بچهها چرا این را برنداشتید؟‘ گفتند: ’مال ما نبود. اگر دست میزدیم، شرعاً ضامن بودیم و باید به صاحبش میرساندیم.‘» این بچه که به بقای روح معتقد شده است، اگر مدیرکل بشود، دزدی نمیکند. صدوبیستوچهارهزار پیغمبر آمدهاند و گفتهاند: «بعد از این عالم خبری هست»؛ آیا گفتۀ اینها ایجاد احتمال هم نمیکند؟
این همان شعری است که خواندم: «فإن تَوَلّی فَبِالأفراحِ یَستَتِرُ»، یعنی چنانچه غم هم نباشد، خوشیها و شادیها روح ما را مشغول میکند و نمیگذارد حقایق را درک کنیم. دقت بفرمایید. بحث تازگی دارد. تا حالا شنیدهاید که میگویند: «غصه نخورید؛ غصه فکر را خراب میکند»؟ اگر دیروز ماشینتان را دزد برد، قلبتان پایین ریخت و شما را به سیسییو بردند یا اگر ماشین خریدید و از خوشحالی بهرقص آمدید، در هر دو صورت فکرتان خراب میشود. یک انسان بزرگ صدمیلیارد گیرش بیاید یا از دست بدهد، اصلاً برایش فرق نمیکند.
مرحوم آقای بروجردی که بنده یازده سال خدمت ایشان بودم، اگر در ضمن بحث علمی، کرۀ زمین را هم آب میبُرد، میفرمود: «بحث را ادامه بدهید.» شخصی گفت: «شصت سال خدمت آقای بروجردی بودم؛ حوادث در ایشان اثر نمیکرد.» این را از خدا بخواه.
اگر غصه نباشد، خوشی بیچارهات میکند و نمیگذارد به خدا برسی. چه ضرری بالاتر از این؟ حالا میبینیم که ما خودمان را گول میزنیم. شبهای قدر قرآن سر میگیریم و میگوییم: «بِكَ یا اللّهُ»، اما توجه نمیکنیم که در این قرآن چه نوشته است. آیۀ بیستوسۀ سورۀ حدید میفرماید: «لِکَیلا تَأسَوا عَلیٰ ما فاتَکُم وَلا تَفرَحوا بِما آتاکُم». ((آنچه در این عالم واقع میشود پیشبینی شده است) تا اگر چیزی از دستتان رفت، غصه نخورید و اگر چیزی گیرتان آمد، خوشحال نشوید). کسی که وقتی ماشین میخرد، از خوشی میرقصد، قطعاً اگر دزد آن را ببرد، سکته میکند.
فَإن تَرَفَّعتَ عَن رَغدٍ وَ عَن کَدَرٍ
جاوَرتَ ظِلَّ الَّذي حارَت بِهِ الفِکَرُ
پس اگر بر این شادمانیها و غمها پیروز شوی، در سایۀ لطف خدایی منزل خواهی کرد که اندیشهها در شناخت او حیراناند. یکی از فارغالتحصیلان علوی که الان مدیر مدرسه است، گفت: «صبح بیدار شدم، دیدم هرچه بوده دزد برده است. نمازم را خواندم و مثل هر روز دوش گرفتم و به مدرسه آمدم.» پس نگو نمیشود. آقای روزبه و آقای بروجردی اینطور بودند. کار نشد ندارد.
همت بلند دار که مردان روزگار
از همت بلند به جایی رسیدهاند
حواست را جمع کن که اگر اینطور نشوی، ضرر کردهای. چرا؟ چون حوادث بههرحال پیش میآید و بچه و زن و پدر میمیرند.
آنچه تغیر نپذیرد تویی
وآنکه نمردهست و نمیرد تویی
***
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
***
غلام همت رندان بیسروپایم
که هر دو کُون نیرزد بهپیششان یک کاه
حضرت علی(ع) میفرمایند: «عدهای عبادت میکنند که بهشت بروند، اینها تاجرند. عدهای عبادت میکنند از ترس جهنم، اینها بندهاند. عدهای عبادت میکنند بهخاطر محبت خدا، اینها آزادمردند.» پس این شعر افسانه نیست؛ فرمایش مولاست.
آقایان، شما را به امام زمان(عج) اگر این حال بیاید، انسان برای بالانشستن و پاییننشستن، این بازیها را درمیآورد؟ لا اله الا الله. آقای شیخ آقابزرگ از بزرگان عرفا بود. گفت: «اگر در جلسهای وارد شوید و کسی به شما اعتنا نکند و در شما هیچ تغییری پیدا نشود، معلوم میشود بویی از انسانیت بردهاید.» لا اله الا الله.
مرحوم آشیخ ابوالقاسم کبیر از بزرگان قم بود. کسی گفت:
خدمت ایشان بودم. در کاسهای گلی دوغ درست کرده بود، طوری که اصلاً رنگ نداشت. نان داخل آن ریخته بود و میخورد. نوکر متولیباشی آمد. متولیباشی مثل شاه بود برای قم. گفت: «متولیباشی گفته این را امضا کنید.» مِلکی بود که میخواست آن را تصرف کند. آن زمان محضر رسمی نبود و اسناد را علما امضا میکردند. آشیخ ابوالقاسم فرمود: «این چیست که من میخورم؟» گفت: «ناهار شماست.» فرمود: «برو به متولیباشی بگو ابوالقاسم نان و دوغ میخورد که این نامهها را امضا نکند.»
آی خدا، یک ذره از این روح به ما بده که اسیر این و آن نباشیم. این مرد بزرگ با این مقام علمی و معنوی، سال قحطی در صف نانوایی مینشست و مشغول مطالعه میشد. میگفت: «باید نوبتم بشود.» لا اله الا الله.
پلههای پشتبام منزلش خراب بود، طوریکه بچهها نمیتوانستند از آن بالا بروند. خود ایشان چهاردستوپا بالا میرفت و طناب میانداخت پایین. زنش طناب را به کمر بچهها میبست و ایشان بچهها را بالا میکشید که شب روی بام بخوابند. به ایشان گفتند: «آقا، سی ریال بدهید یک عمله و بنا بیاورید این پلهها را تعمیر کنند.» فرمود: «نمیتوانم در سهم امام(ع) تصرف کنم.» خدایا بهحق محمد و آلمحمد(ع)، خودت به ما رحم کن.
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین.