جلسۀ هشتم پرهیز واقعی از تقلید بعضى از کلمات و اشعار در ذهن‌ها هست و شاید همه هم حفظ‌اند، ولى معنایش را درک نمى‌کنند، من‌جمله همین شعر: خلق را تقلیدشان بر باد داد اى دو صد لعنت بر این تقلید باد این بیت را همه حفظ‌اند، ولى کسی احساس نمى‌کند که چطور قوۀ خلاقه‌اش را از دست داده و دارد تقلید مى‌کند؛ فقط تقلید را لعنت مى‌کند. شعر را مى‌خواند، ولى دائم تقلید مى‌کند. چرا؟ براى اینکه نتوانسته درک کند که این چه بلایى است. اگر شما ندانید که از معاشرت با مسلول سل مى‌گیرید و مى‌میرید، معاشرت مى‌کنید؛ اما وقتى بفهمید که معاشرت با مسلول شما را در جوانى زیر خاک مى‌کند، قطعاً معاشرت نمى‌کنید. به همین ترتیب، تا وقتى‌که بشر براى این «هَمَجٌ رَعاع» قیمت قائل است، باید در آتش تقلید بسوزد. آیا همج رعاع از این بالاتر مى‌شود؟ اختیار لباسش را ندارد و باید صبر کند تا سال دیگر که ژورنال از پاریس بیاید. سر دستمالِ ولیعهد فرانسه اشتباهى از جیب کتش بیرون مانده بود و مردم فرانسه به‌پیروى از او، سر دستمال را بیرون گذاشتند. حالا مى‌بینید که این ایرانى بیچاره هم از او تقلید می‌کند و شاید در مدت عمر، پول زیادی هم بابت این دستمال بدهد. که چه بشود؟ هیچ، همین‌طور در جیب بالاى کت بماند و سرش بیرون باشد. آن‌وقت اگر با همین آدم صحبت کنید، مى‌گوید: «خلق را تقلیدشان بر باد داد.» این مشکل بزرگى است. آیا واقعاً باور کرده که خلق را تقلیدشان بر باد داد؟ اگر باور کرده، چرا هیپى که آمد، هیپى شد یا با هر مُد دیگری به همان شکل درآمد؟ پس این شعر فقط لقلقۀ لسان اوست. اگر کسى بفهمد که این مردم همج رعاع‌اند، تعریف و تکذیبشان در او اثر نخواهد داشت. ولى ما ازبس ضعیف و زبونیم، این‌طور نیستیم. همان است که فرمود: «أتباعُ کُلِّ ناعِقٍ یَمیلونَ مَعَ کُلِّ ریح.» به‌به. خطبۀ کمیل است که همۀ ما حفظیم. «لَم یَستَضیئوا بِنورِ العِلمِ وَلَم یَلجَئوا إلىٰ رُکنٍ وَثیق.» به‌به. ما شاء الله. کاش حفظ نبودیم، ولى در عمل، «أتباعُ کُلِّ ناعِق» نبودیم. آن‌وقت بهتر بودیم. کاش حفظ نبودیم، ولى انسان بودیم. کسى‌که به‌زبان مى‌گوید: «أتباعُ کُلِّ ناعِق» و در عمل مواظب است که ببیند از دروازه‌هاى اروپا چه وارد مى‌شود تا تقلید کند، به چه درد مى‌خورد؟ ماها این‌طوریم. این از ضعف است، و الا در همین مملکت عده‌اى هستند که رنگ نگرفته‌اند. خانه‌هایشان مثل خانۀ مردم قدیم پاک و بى‌آلودگى است. خانه‌هاى دیگر هم که مى‌روید: عرق، ورق، تلویزیون، رادیو و لباس‌ها و دکورها. اگر کسی این‌طور شود و على‌وار زندگى کند، مى‌تواند بگوید: «من شیعۀ على(ع) هستم.» به حضرت مى‌گفتند: «چرا زرهت پشت ندارد؟» مى‌فرمود: «من پشت به دشمن نمى‌کنم.» سرزنشش مى‌کردند و مى‌گفتند: «معاویه زرنگ است، ولى على زرنگ نیست.» مى‌فرمود: «لَولَا التُّقىٰ لَکنُتُ أدهَى العَرَب»؛ (اگر تقوا نبود، سیاست‌مدارترین فرد عرب بودم)، یعنی از من باهوش‌تر کسى نیست. «دِهاء» به‌معنى هوش است. «أدهىٰ» اسم تفضیل است، یعنى باهوش‌تر. مى‌فرماید: «اگر ترس از خدا جلوگیرم نبود، از همۀ عرب باهوش‌تر بودم.» قبل از اینکه امیرالمؤمنین(ع) به صفین برسد، اصحاب معاویه جلوى آب فرات را بستند. امیرالمؤمنین(ع) دستور داد افرادش بجنگند و آب را پس بگیرند. وقتی موفق شدند، گفتند: «حالا نوبت ماست. نگذاریم آب بردارند تا تسلیم شوند.» امیرالمؤمنین(ع) ‌فرمود: «جلوى آب را نمى‌شود گرفت.» یک آدمِ به‌ظاهر زرنگ مى‌گوید: «على اشتباه کرد. چرا؟ براى اینکه اگر جلوى آب را مى‌گرفت، کار تمام مى‌شد.» اما انسان واقعی این فرد را ملامت مى‌کند و مى‌گوید: «کار على(ع) صحیح است.» فرمود: «لا تَستَوحِشوا في طَریقِ الهُدىٰ لِقِلَّةِ أهلِه.» آرى، اگر کسی این‌طور شود، مى‌تواند بگوید: «من انسانم.» عمَر در آستانۀ مرگ گفت: «بعد از مرگ من، باید شش نفر در یک اتاق شورا کنند.» یکى از آن‌ها امیرالمؤمنین(ع) بود و یکى هم عثمان. نقشه طورى بود که امیرالمؤمنین(ع) خلیفه نشود. عمر گفته بود: «اگر بعد از سه روز تصمیم نگرفتند چه‌کسى خلیفه باشد، هر شش نفر را بکشید.» دو نفر گفتند علی(ع) خلیفه شود و دو نفر دیگر هم گفتند عثمان. رأى‌ها مساوى شد. یکى از افراد دست علی(ع) را گرفت و گفت: «أُبایِعُكَ عَلىٰ کِتابِ اللّهِ وَسُنَّةِ نَبیِّهِ وَسیرَةِ الشَّیخَین»؛ (با تو بیعت مى‌کنم طبق کتاب خدا و سنت پیغمبر و روش ابى‌بکر و عمر). حضرت فرمود: «بَل عَلىٰ کِتابِ اللّهِ وَسُنَّةِ نَبیهِ وَاجتِهادِ رَأْیي»؛ یعنی من به سیرۀ شیخین عمل نمى‌کنم. آن فرد به عثمان گفت. او گفت: «من حاضرم.» سه دفعه این جملات تکرار شد و در هر سه دفعه مولا(ع) فرمود: «من حاضر نیستم.» مطلب تمام شد. دقت کنید. ازنظر ظاهرى، یک آدمِ به‌اصطلاح زرنگ مى‌گوید: «چقدر خوب بود اگر على مى‌گفت: ’مطابق سیرۀ شیخین عمل مى‌کنم‘ و بعد هم نمى‌کرد. این‌گونه بر اوضاع مسلط مى‌شد و این‌همه خون‌ریزى هم صورت نمی‌گرفت.» آرى، ولى آن‌وقت دنیا یک نمونۀ انسانیت نداشت. کسى هم که این ‌کار را مى‌کرد على(ع) نبود؛ یک آدم معمولى و یک پادشاه بود. اثرى که همین عمل در دنیا گذاشته بالاتر از این است که على(ع) صدهزار سال خلیفه باشد. اصلاً مطلب این‌ها نیست که جلو راه بیفتیم و پشت سرمان صلوات بفرستند. على(ع) هدف دیگرى دارد. او انسان است، و انسان واقعی کلک نمى‌زند و دروغ نمى‌گوید. بیست‌وپنج سال در خانه نشست. زنش و بچه‌اش را کشتند. بااین‌همه، مرتب عمَر را راهنمایى مى‌کرد که باید این‌طور کند و آن‌طور نکند تا مسلمان‌ها شکست نخورند. آیا ما که مثل سگ درنده به جان هم مى‌افتیم و مى‌خواهیم همدیگر را پاره‌پاره کنیم شیعۀ على(ع) هستیم؟ شنیدم که مردان راه خدا دل دشمنان را نکردند تنگ تو را کى میسر شود این مقام که با دوستانت خلاف است و جنگ دو برادر یا دو خواهر یا پسر و پدر را آدم می‌بیند که می‌گویند: «من قهرم» یا «من بیست سال است با او قهرم. تا سَرم به سنگ لحد بخورد هم آشتى نمى‌کنم. چرا اول چایى را گذاشت جلوى حسن دبورى؟ من از حسن دبورى چه کم دارم؟» زندگى ما همین پدرسوخته‌بازى‌هاست. عمَر گفت: «مى‌خواهم بروم شام که مسلمانان را تشویق کنم تا در جنگ فاتح شویم.» على‌(ع) ‌فرمود: «مبادا بروى. تو باید اینجا بمانى. اینجا مرکز است. اگر بروى، آن‌ها مى‌گویند: ’رئیس مسلمان‌ها آمده‘ و تمام همتشان را مى‌گمارند که تو را بکشند. دیگر اینکه اگر نیروهایت شکست بخورند، در اینجا مى‌توانى مردم را جمع کنى و به کمک بفرستى، اما اگر بروى، کسى نیست که لشکر جمع کند.» ملاحظه کنید: على(ع) براى عمر مثل برادرى است که براى برادرش خیراندیشى مى‌کند. اصلاً ما با این امیرالمؤمنین(ع) ارتباطى داریم؟ این چه زندگى‌اى است که به‌اسم مسلمانى براى خودمان درست کرده‌ایم؟ مى‌فرمود: «اگر تقوا سد راه من نبود، از همه زرنگ‌تر بودم، ولى کار معاویه هوش نیست؛ مکر است و شیطنت.» بعد از همۀ این حرف‌ها ریختند در خانه‌اش که «بیایید خلیفه شوید». فرمان داد که تمام کسانى که در زمان عثمان حکومت مى‌کردند و ستمکار بودند باید غربال شوند. گفتند: «معاویه در شام ریشه دوانده. صبر کنید چند روزى از خلافت شما بگذرد و کارهاى شما مستقر شود، بعد عزلش کنید. الان اگر اعلان عزلش را بدهید، آشوب مى‌شود.» فرمود: «هر ساعتى که او ظلم مى‌کند، اگر با امضای من باشد، فرداى قیامت چجور جوابش را بدهم؟ شما که مى‌گویید صبر کنم تا بعد از یک هفته، آیا ضامن من مى‌شوید که تا آن‌وقت بمانم؟» ببینید. هیچ‌چیز غیر از خدا نیست. این مردِ حق است. آیینۀ تمام‌نماى خداست. از خودش بیرون آمده و پی آتیۀ خودش و بچه‌هایش نیست. روش على(ع) این است. او بندۀ پول و شکم نیست. مى‌گفت: «اى نفس، آن‌قدر بر تو سخت می‌گیرم که با پوست خشکیده بسازى، یعنى براى غذا از یک پوست گوسفند خشکیده استفاده کنى. افتخار مى‌کنى که امیرالمؤمنینى و در دورترین نقطۀ مملکت تو یک نفر گرسنه بخوابد؟» ابوسفیان آمد و گفت: «مدینه را پر مى‌کنم از سواره و پیاده. بیا ابوبکر و عمر را از بین ببریم.» على(ع) لبخند شیرینى زد و فرمود: «نه، حالا وقت این کار نیست.» ابوسفیان غرضش این بود که جنگ داخلى را شروع کند و ریشۀ اسلام را بزند. اگر براى على(ع) ‌هواى نفس حجاب مى‌شد، جنگ داخلى شروع مى‌شد و از اطراف به مدینه حمله مى‌کردند. آن‌وقت دیگر اسمى از اسلام نمی‌ماند و شما هم اینجا نبودید. آرى، این است قدرت روح. بیست‌وپنج سال در خانه نشست، اما براى خدا همه را صبر کرد. طناب به گردنش انداختند و به‌طرف مسجد کشیدند. یعنى چه؟ یک یهودى وقتى چشمش به امیرالمؤمنین(ع) افتاد و آن منظره را دید گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله.» گفتند: «اى یهودى، تو در خندق آن قدرت را از على دیدى که عمروبن‌عبدود را کشت. چطور در آن‌وقت مسلمان نشدى و امروز که او را در این حالت ضعف و شکستگى مى‌بینى که به مسجد مى‌برند مسلمان شده‌اى؟» گفت: «این دین حق است، براى اینکه مردى که تمام پهلوانانِ نترسِ عرب از ترسش خواب ندارند و می‌تواند یک‌تنه در برابر همۀ مردم بایستد، طناب به گردنش انداخته‌اند و صدایش درنمى‌آید. معلوم مى‌شود این دین حق است و حقیقتى در کار است.» آقایان، فقط عمل شما مى‌تواند مردم را با خدا آشنا کند، نه سخنرانى. بله، وقتى مردم دیدند مواجه هستند با یک شاگرد کلاس دهم که پاک است و تابستان هم هیپى نمى‌شود و قدرت روح دارد، مى‌گویند: «این دین حق است.» تو روى از پرستیدن حق مپیچ بهل تا نگیرند خلقت به هیچ چو راضى شد از بنده یزدان پاک گر این‌ها نگردند راضى چه باک عجبا. ما از یک بچۀ پنج‌ساله حساب مى‌بریم، اما از خدایى که از درون ما هم آگاه است، هیچ ترسى نداریم. دائم به این فکریم که مردم بدشان نیاید، مردم خوششان بیاید، مردم نگویند فناتیک و مقدسیم و...، اما خدا را اصلاً در نظر نداریم و ابداً باور نکرده‌ایم که خدایى هست، قبرى هست، قیامتى هست. امام صادق(ع) می‌فرماید: «إنَّ المُؤْمِنَ أشَدُّ مِن زُبَرِ الحَدیدِ. إنَّ زُبَرَ الحَدیدِ إذا دَخَلَ النّارَ تَغَیَّرَ وَ إنَّ المُؤْمِنَ لَو قُتِلَ ثُمَّ نُشِرَ ثُمَّ قُتِلَ لَم یَتَغَیَّر قَلبُه.» اما این را اگر پِخش کنند، مثل بز مى‌ترسد. از یک پاسبان شیره‌اى مى‌ترسد. از خواهرزنش، خواهرشوهرش، شوهرخواهرش و خلاصه قوم‌وخویشش حساب مى‌برد. مى‌گوید: «از آمریکا آمده. اگر بى‌کراوات بروم دیدنش بد است.» نه، مخصوصاً همین‌طورى برو و با همین عمل بگو: «ما ملت مستقلى هستیم.» دوستى مى‌گفت: «به‌عنوان واسطه مى‌روم در شرکتى که مال آلمانى‌هاست. یکى از افراد آنجا یک بار گفت: ’این چه وضعى است که اینجا مى‌آیى؟‘ گفتم: ’من همینم و کراوات نمى‌زنم. اگر مى‌خواهى، مى‌آیم و اگر نمى‌خواهى، نمى‌آیم‘» و چون این آدمْ صحیح‌العمل است، گفته بودند: «نه، همین‌طور بیا» و تمام کارها به‌دست اوست. کراواتى‌ها مى‌آیند آنجا و التماس مى‌کنند که جنسى را به‌وسیلۀ آن‌ها بفروشند، ولى کارى به آن‌ها داده نمى‌شود. آرى، بزرگ‌ترین سرمایهْ درستى است. تو پاک باش و مدار اى برادر از کس باک زنند جامۀ ناپاک گازران بر سنگ کسى که ناپاک است مى‌ترسد و مثل آونگ ساعت دائم مى‌لرزد. چنین کسی روى پاى خودش نایستاده و اتکایش به دیگرى است. وقتی من تکیه داده‌ام به این میز، اگر شما میز را بکشید، من تِلپى زمین مى‌خورم. اما اگر روى پاى خودم باشم، برفرض که میز را بکشید، من جاى خودم ایستاده‌ام. مى‌خواهم بروم حضرت عبدالعظیم(ع). اگر همان قدم اول بایستم، خب نمى‌رسم به مقصد. از آن ره به جایى نیاورده‌اند کز اول‌قدم راه گم کرده‌اند دو کس بر حدیثى گمارند گوش از این تا بدان ز اهرمن تا سروش یکى پند گیرد دگر ناپسند نپردازد از حرف‌گیرى به پند این دو شعر را مطالعه کنید. سروش یعنی چه؟ «مَلَک.» «بارک الله.» امیرالمؤمنین(ع) ‌مى‌فرماید که باید از هرکسى شده حرف را یاد گرفت. این یعنى یک یهودى یا گبر هم ممکن است حرف خوبى بزند. در این شعر هم سعدى مى‌گوید طرف به‌جاى اینکه حرف را یاد بگیرد، بدى‌هاى گوینده را مى‌بیند و حال آن‌که امیرالمؤمنین(ع) مى‌فرماید: «به حرف نگاه کن و نگو این حرف‌ها را چه‌کسی زده.» اگر ارمنى هم گفته، اگر درست است، عمل کن. مرد باید که گیرد اندر گوش ور نوشته است پند بر دیوار چرا این‌جورى نباشیم؟ نخیر، این ریشش خیلى دراز است. آن ریشش خیلى کوتاه است. این سبیل‌هایش را بد جورى زده، آن عمامه‌اش گنده است. این عمامه‌اش آویزان است. این کتاب چقدر بد چاپ شده. این حرف‌ها چیست؟ توى باغ وسیع دنیا این‌همه گل هست، اما این بدبخت فقط مقدارى کود مى‌بیند که گوشۀ باغ ریخته؛ خوبى‌هاى دنیا را نمى‌بیند. شعر مال نظامى است: دیده ز عیب دگران کن فراز صورت خود بین و در او عیب ساز در همه‌چیزى هنر و عیب هست عیب مبین تا هنر آرى به دست در پر طاووس که زرپیکر است سرزنش پاى کجا درخور است پر طاووس خیلى قشنگ است، اما پایش بدترکیب است. آدمِ خوش‌بین مى‌گوید: «به‌به، عجب پر قشنگى دارد»، اما آدم بدبین مى‌گوید: «پاهایش چقدر بدترکیب است.» پاى مسیحا که جهان مى‌نَوَشت بر سر بازارچه‌اى مى‌گذشت مرده‌سگى بر گذر افتاده بود یوسفش از چه به‌درافتاده بود بر سر آن جیفه گروهى نظار بر صفت کرکس مردارخوار گفت یکى وحشت این در دماغ تیرگى آرد چو نفس در چراغ و آن دگرى گفت اگر حاصل است کورى چشم است و بلاى دل است هرکه بدین نغمه نوایى فزود بر سر آن جیفه جفایى نمود یکی گفت: «آدم مى‌ترسد.» دیگری گفت: «چه بدترکیب است» و خلاصه هرکس چیزی در مذمت آن مردار گفت تا اینکه نوبت به عیسی(ع) رسید. چون به سخن نوبت عیسى رسید عیب رها کرد و به معنا رسید گفت ز نقشى که در ایوان اوست دُر به سفیدى نه چو دندان اوست گفت: «به‌به، چه دندان‌هاى قشنگى دارد. مروارید هم به این سفیدی نیست.» آینه آن روز که گیرى به دست خود شکن آن روز مشو خودپرست اخلاق انسان‌ها این است، ولى این بدبخت از دنیا همین را فهمیده که مى‌گوید: «الحمد لله یک یخچال دوازده فوت خریدم. سیب و گلابى را مى‌گذارم تویش، خنک مى‌شود، مى‌خورم.» یعنى سانت سانت مستراح مى‌آید بالا! یا می‌گوید: «الحمد لله از زندگى نتیجه گرفتم: براى هرکدام از پسر‌هایم یک خانه و یک ماشین خریدم. براى دخترها هم جهاز دادم. وقتى جهاز را می‌بردند، همۀ مردم آمده بودند تماشا مى‌کردند. مى‌گفتند: ’چه جهازى به دخترش داده.‘» یکى از دوستان مى‌گفت: «مرا به عروسى دعوت کردند، ولی چون سنخیت نداشتم، نرفتم. بعداً شنیدم که دویست‌هزار تومان گل آورده‌اند.» آقایان فکر کنید: دویست هزار تومان، که بعد از چند ساعت نابود مى‌شود. آیا این صحیح است؟ سابقاً چشم‌روشنى فرش، مس، سماور و لوازم منزل مى‌آوردند که عمرى مورد استفاده بود. شما را به‌خدا فکر کنید: دویست‌هزار تومان یعنى سرمایۀ زندگى چند نفر؟ آیا سزاوار است با این مبلغ گل بخرند که مهمان چند ساعت است؟ وقتی براى این عروس دویست‌هزار تومان گل مى‌آورند، معلوم است چیزهاى دیگرش چیست. یک عالَم پول هم می‌دهند بلیت هواپیماى دوسره می‌خرند که مهمان‌هایشان از اروپا بیایند. مبلغ هنگفتی هم خرج عروس و داماد شده. مى‌گفت: «پس از چند ماه هم کار به طلاق کشید و از هم جدا شدند.» شما را به‌خدا این زندگى صحیح است؟ فرومانده در کنج تاریک‌جاى چه دریابد از جام گیتى‌نماى جامى بوده مال جمشید که به آن جام گیتی‌نما یا جام‌جم می‌گفتند که نامش را شنیده‌اید. مى‌گویند تمام دنیا در آن پیدا بوده، چیزی شبیه اسطرلاب که در کتابخانه‌هاى مهم هست. در ایران هم هست. افلاک را نشان مى‌دهد. حالا کسى‌که مثلاً در زیرزمینى رفته و در را هم بسته از جام‌جم چه مى‌فهمد؟ تویى که بدبینى، چطور مى‌توانى این دنیاى باطراوت و زیبایى‌هاى او را درک کنى؟ غنى را به غیبت بکاوند پوست که فرعون اگر هست در عالم اوست اگر مرد درویش را سختى است بگویند ز ادبار و بدبختى است اگر کامرانى درآید به پاى غنیمت شمارند و فضل خداى که تا چند از این جاه و گردن‌کشى؟ خوشى را بود در قفا ناخوشى

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute