جلسۀ بیست‌وچهارم «دنیا» و «معاشرت» هدف از آمدن پیغمبر این است که ما داراى اخلاق خوب شویم، اما ازآنجاکه براى دنیا ارزش قائلیم، براى پول ارزش قائلیم، و خانه و ثروت و این‌ها را مهم مى‌دانیم، نمى‌توانیم داراى گذشت، صفا، معنویت و سایر اخلاق خوب باشیم. فرمود: «دنیا مرداری است که هرکس دنبال آن برود سگ است.» اگر کسى سه روز غذا نخورد و از گرسنگى به حال مردن بیفتد، مى‌تواند گوشت مرغ مرده را بخورد؛ در غیر این‌صورت خوردن آن حرام است. در همان حالت ضرورت هم چقدر مى‌تواند بخورد؟ به‌اندازه‌اى که نمیرد. مولا على(ع) مى‌فرماید: «از دنیا به‌اندازه‌اى که از مردار مى‌توانى استفاده کنى، بهره‌بردارى کن.» آقایان، در این هشتصدمیلیون مسلمان چند نفر به این حرف عمل می‌کنند؟ درست ضد این را عمل مى‌کنند. آن‌قدر غذا مى‌خورد که مى‌خواهد بترکد. شاید در حدود سى دست لباس دارد. بعضى مرض تسبیح و انگشتر دارند. تسبیح‌هاى جورواجور، انگشترهاى جورواجور. بعضى مرض ذات‌الکتاب دارند. شخصی به یک کتاب‌فروش مى‌گفت: «براى کتابخانه‌ام پنجاه کتاب مى‌خواهم به قطر پنج سانتى‌متر و طول سی ‌سانتى‌متر.» شما را به‌خدا، کتاب را این ‌طور مى‌خرند؟ قطر چیست؟ طول چیست؟ اخیراً یکى از چیزهایى که جزو دکور خانه‌ها شده یک فقسۀ کتاب است، آن‌‌هم با این وضع مبتذل. علت تمام این‌ها این است که ما فکر نمى‌کنیم دین چیست. اگر ما مسلمانیم، على(ع) ‌مى‌فرماید: «از دنیا استفاده کن، طوری‌که انگار می‌خواهی از مردار استفاده ‌کنى.» اگر به کسى که پشت‌سرهم سیگار مى‌کشد و چاى مى‌خورد و دهانش همیشه مى‌جنبد بگویید: «على(ص) فرموده: ’از دنیا استفاده کن به‌قدرى که از مردار استفاده می‌کنى‘»، به شما چه جواب مى‌دهد؟ اگر کسى خواست به این دستور عمل کند، آیا مى‌تواند سی ‌دست لباس تهیه کند؟ اگر مى‌بینید که این ‌کار را نکرده، استطاعتش را ندارد. آیا یک نفر مسلمان مى‌تواند نسبت‌به بىچاره‌‌هاى اجتماع خودش بى‌تفاوت باشد؟ این‌ها را براى شما مى‌گویم که ده ‌سال دیگر که تمکنى پیدا کردید، غیر از ضروریات، بقیه را در راه خدا بدهید. راستى کسى که مثل سگ روى دنیا افتاده، چطور مى‌تواند همه را بگذارد و برود؟ کسى که اگر یک اسکناس صدتومانى‌اش گم شود، رنگ صورتش زرد مى‌شود، چطور مى‌تواند جان بدهد؟ در جلسات قبل گفتم که یکى از فارغ‌التحصیل‌هاى ما سوئیچ ماشین را به رفیقش مى‌دهد که از آن استفاده کند. وقتى مى‌آید، مى‌بیند ماشین نیست. برمى‌گردد و مى‌گوید: «فلانی، ماشین را بردند.» لیسانس و شناسنامه و سایر مدارک آن آقا هم همه در ماشین بوده. با کمال آرامش مى‌گوید: «چه کنم که بردند؟ من حالا مى‌خواهم بخوابم.» رفیقش می‌گوید: «یک کارى بکن.» می‌گوید: «چه‌کار کنم؟» این آقا مى‌گفت: «از عمل این جوان درس گرفتم که ماشین و همه‌چیزش را بردند و کوچک‌ترین تغییرى در او دیده نشد.» پدرى مى‌گفت: «پسرم پنج تومان عیدى گرفته بود. پرسیدم: ’چه کردى؟‘ گفت: ’به فقیر دادم.‘» پنج تومان مهم نیست؛ اهمیت مطلب در این است که فقط همین پنج تومان را داشته و در راه خدا انفاق کرده. امیرالمؤمنین(ع) ‌یک باغ فروخت، مثلاً پانصدهزار تومان، و همه را داد به فقرا. ظهر آمد خانه. فرمود: «بچه‌ها کجا هستند؟» فاطمۀ زهرا(س) ‌عرض کرد: «از شدت گرسنگى مى‌لرزیدند و با ناله خوابیدند. چیزى براى ما نیاورده‌اى؟» فرمود: «نداشتم.» عرض کرد: «امروز پانصدهزار تومان باغ فروختى.» فرمود: «همه را به فقرا دادم.» عرض کرد: «خوب بود ما را هم یکى از فقرا حساب مى‌کردى.» فرمود: «وقتى کسى چیزى از من مى‌خواهد، نمى‌توانم او را رد کنم.» از امیرالمؤمنین(ع) ‌فقط این را بلد شده‌ایم که وقتى مى‌خواهیم بایستیم، بگوییم یا على! این‌ها فایده ندارد؛ باید على‌وار زندگى کرد. چادر حضرت زهرا(س) ‌را گرفت و پیش یهودى گرو گذاشت. پولى گرفت که مقدارى جو بخرد تا فاطمۀ زهرا(س) با دستاس یا همان آسیاى خانگى آرد کند و نان بپزد. روش خانوادۀ على(ع) این بوده؛ آن‌وقت این بىچارۀ بدبخت خودش را منتسب به على(ع) مى‌داند و شب قتل امیرالمؤمنین‌(ع) هم سیاه مى‌پوشد، ولى آن‌قدر کره و مربا و عسل مى‌خورد که مى‌خواهد بترکد. دوصد گفته چون نیم کردار نیست. صدهزار بار بگو: «یا على، یا على»؛ اگر سنخیت با روح على(ع) نداشته باشى، چه اثرى دارد؟ شمعون چادر حضرت زهرا(ع) ‌را به خانه برد. زنش دید هفت جای چادر وصله دارد. پرسید: «این چادر کیست؟» گفت: «چادر دختر پیامبر است.» عجیب است که شوهر در راه خدا پانصدهزار تومان مى‌دهد و چادر زنش این‌طور است. آیا نداشته؟ ما شیعۀ این على هستیم؟ ما خودمان را مسخره کرده‌ایم. درنتیجۀ این یک چادر و دیدن زهد و معنویت خانوادۀ پیغمبر(ع) یک محلۀ یهودى همه مسلمان شدند. این خانم نُه سال در خانۀ على(ع) با این وضع زندگى کرده، ولی باز موقع رفتن مى‌گوید: «على جان، مرا حلال کن.» حضرت فرمود: «نُه سال در خانۀ من بودى و یک خواهش از من نکردى؛ باز هم مى‌گویى حلالت کنم؟» شما برعکس اجتماع فعلى که تمام همت خودشان را صرف مادیات مى‌کنند، مى‌گویید: من باید در آینده استاد دانشگاه شوم. فعلاً زبان انگلیسىِ خودم را به‌قدرى تقویت مى‌کنم که بعد از دیپلم بتوانم از کتاب‌هاى علمى انگلیسی استفاده کنم و درعین‌حال قرآن و نهج‌البلاغه هم بدانم تا بتوانم دانشجوها را نجات بدهم. محال است که عمرم را به خواندن رمان و مجله صرف کنم. براى من ننگ است که مسلمان‌ها به‌واسطۀ نداشتن دکتر خوب، خواهرها و مادرهایشان را براى معالجه زیر دست یهودى‌ها به اسرائیل ببرند. دکترى خواهم شد که هزارها مسلمان را از چنگال مرگ نجات دهم و براى خود و خانواده‌ام و مملکتم مایۀ افتخار باشم. تا وقتى دیپلم بگیرید، شش تابستان بر شما مى‌گذرد که جمعاً هجده ماه مى‌شود. اگر براى این مدت برنامه‌اى داشته باشید و لینگافون تهیه کنید، روزى که دیپلم بگیرید، زبانتان از یک لیسانس زبان قوى‌تر خواهد بود. ممکن است پنج نفر از شما این حرف را بفهمند و عمل کنند؛ همین کافى است. سه ماه عمر شما در تابستان در کوچه‌ها صرف مى‌شود، و چون شش سال در دبیرستان هستید، جمعاً می‌شود پانصدوچهل روز، یعنی تقریباً یک سال و نیم وقت دارید. آیا اگر کسى این مقدار انگلیسى بخواند، ممکن است در این زبان لنگ باشد؟ باید از الان فکر کنید به پانزده خرداد که تعطیل مى‌شوید و ببینید چه برنامه‌اى باید داشته باشید. اگر زبان خارجى را شروع کنید و عربى را هم تقویت کنید، هم‌زمان با گرفتن دیپلم مى‌توانید از قرآن استفاده کنید و در دانشگاه، دانشجوها را از چنگال خونین دشمنان دین نجات دهید. این خدمت به دین است و الا صدهزار سال هم یا على یا على بگویی، على(ع) کمرت را مى‌زند. تو ادعا مى‌کنى که شیعۀ على هستى، ولى اگر مریض شوى، باید بروى اسرائیل زیر دست یهودى‌ها. آیا این ننگ نیست؟ ریشۀ همۀ این بىچارگى‌ها دوستى دنیاست. پیغمبر(ص)‌ فرمودند: «دوستى دنیا سرآمد همۀ گناهان است.» این واقعیتى است. چرا افرادى که پنجاه سال نماز مى‌خوانند، بدون ایمان از دنیا مى‌روند؟ براى اینکه به دنیا علاقه دارند. در موقع مرگ، شیطان به‌وسیلۀ چیزهایى که آن‌ها را دوست دارند، ایمانشان را مى‌گیرد. بعضى کلکسیون تمبر دارند؛ اگر به آن علاقه ندارید که هیچ، اما اگر علاقه دارید، فوراً آن را بفروشید و پولش را به فقیر بدهید. یک انگشترى یکى از دوستان براى بنده از نجف آورده بود. گاهى موقع وضو آن را جا مى‌گذاشتم و ناراحت مى‌شدم. براى اینکه مبادا دینم را بر سر آن بگذارم، فروختم و پولش را به فقیر دادم. سابقاً بعضى از دهاتى‌ها مى‌آمدند در تهران جگر و دل و قلوه مى‌فروختند. شاید شما هم دیده باشید. یکى از آن‌ها از این راه بیست‌وچهار ریال پول جمع کرده و آن را در دستمالى پیچیده و در سوراخ اتاق گذاشته بود. در حال احتضار، شهادتین را گفت؛ به اسم مبارک امیرالمؤمنین(ع) ‌که رسید، نگفت. رفقا گفتند: «عجب، این مرد سنى بوده و ما نمى‌دانستیم.» او را به حال خودش گذاشتند و رفتند. بعد از چند روز خوب شد و به قهوه‌خانه آمد، اما کسى به او اعتنا نکرد. علت را پرسید. گفتند: «تو سنى هستى.» گفت: نه، ماجرا این است: از فروش جگر و دل و قلوه بیست‌وچهار ریال پس‌انداز کرده بودم که براى زن و بچه‌ام لباس بخرم و در سوراخ اتاق گذاشته بودم. چون وسیلۀ نجاتْ شهادت به ولایت على(ع) ‌است، به‌محض اینکه مى‌گفتند: «بگو اشهد ان علیاً ولى الله»، شیطان آن کهنه‌بسته را مى‌آورد و مى‌گفت: «اگر بگویى، در آتش مى‌اندازم» و من چون علاقه داشتم، نمى‌توانستم بگویم. خدا به من رحم کرد و خوب شدم و فوراً آن را به فقیر دادم. لذا به هرچیز که علاقه دارید باید این علاقه را نابود کنید. عالمى بزرگ در قم بود به‌نام آقاى صدر. این مرد خیلى باهوش بود. به ایشان گفتند: «شخص غریبى در حال مرگ است؛ هرچه به او مى‌گوییم ’بگو اشهد ان علیاً ولى الله‘، نمى‌گوید.» آقاى صدر آمد و از جیب آن محتضر مقدارى اسکناس بیرون آورد و جلوى چشمش نگاه داشت و فرمود: «کسى که مى‌گوید: ’اگر بگویى این‌ها را آتش مى‌زنم‘، شیطان است. مترس و بگو.» آن مرد گفت: «اشهد ان علیاً ولى الله» و از دنیا رفت. سابقاً نمى‌گذاشتند کسى پول به نجف ببرد. مردم به‌جاى پول، فرش مى‌خریدند و مى‌بردند و فرش صدتومانى را گاهى آنجا دویست تومان مى‌فروختند. شخصى چهار قالیچه خرید و به نجف برد. در آنجا مهمان طلبه‌اى شده بود. یک روز به حال مرگ افتاد. شهادتین را می‌گفت، ولى اسم مبارک مولا(ع) را نمى‌گفت. طلبه‌ها ناراحت شدند و گفتند: «این سنى است» و رفتند. شب حالش خوب شد. فردا دوباره حالش به هم خورد و شهادتین را گفت، ولى اشهد ان علیاً ولى الله را نگفت. دوباره حالش خوب شد. [وقتی علت را پرسیدند،] گفت: «شما خیال مى‌کنید من نمى‌شنیدم؟ نه، منتها به‌محض اینکه شما اسم مولا(ع) را مى‌بردید، شخصى مى‌آمد و مى‌گفت: ’اگر بگویى، قالیچه‌ها را مى‌برم‘ و چون من به این‌ها علاقه داشتم، نمى‌توانستم بگویم. فورى سمسار بیاورید.» قالیچه‌ها را فروخت و پولش را به فقرا داد. فردا عصر که حالش به هم خورد، شهادت مولا(ع) را گفت و از دنیا رفت. در نزدیکى باغ فردوس، شخصى سه روز در حال جان‌دادن بود و شهادت به ولایت نمی‌داد. همسایه‌اى داشت که خیلى باهوش بود. گفت: «یک کلنگ بیاورید.» با کلنگ، درخت مو را از خاک بیرون آورد و به محتضر گفت: «کسى که مى‌گوید: ’اگر اشهد ان علیاً ولى الله بگویى، ریشۀ درخت را بیرون مى‌آورم‘ شیطان است؛ دروغ مى‌گوید.» یک‌مرتبه زبانش باز شد و اسم مبارک حضرت امیرالمؤمنین(ع) را ‌گفت و مرد. شیشه‌برى هم در بازار بود که در حال جان‌دادن، شهادت به ولایت على‌(ع) ‌را نمى‌گفت. وقتى زیاد تکرار کردند، دستش را طورى به دیوار زد که شکست و با فریاد گفت: «این پدرسگ نمى‌گذارد بگویم.» بعد گفت: «اشهد ان علیاً ولى الله» و از دنیا رفت. این ساعت براى همه مى‌آید. معاویه دم مرگ دست پشت دستش مى‌زد که «چرا عمروبن‌حمق را کشتم؟ چرا حجربن‌‌عدى را کشتم؟ و چرا...؟» هرکس باید مواظب باشد که زندگى‌اش طورى باشد که در آن ساعت بىچاره نشود. معاویه این مطالب را مى‌گوید؛ شما هم در حد خودتان خواهید گفت: «چرا مادرم را اذیت کردم که حالا زبانم بند بیاید؟ چرا فلان روز فلان شاگرد را در مدرسه اذیت کردم؟ چرا خلاف کردم و به گردن دیگرى انداختم؟ اگر راست مى‌گفتم طورى نمى‌شد، ولى حالا با بىچارگى از دنیا مى‌روم.» آیا پیغمبر و امام با ما دشمن‌اند که مى‌گویند: «دل به دنیا نبندید؟» نه، دوست ما هستند و مى‌دانند که علاقه به دنیا دین ما را از بین مى‌برد. واقعاً چقدر احمقى است که آدم دل ببندد به النگویى که تا دیروز دست یک نفر دیگر بوده و روى تختۀ مرده‌شوخانه از دستش درآورده و مدلش را عوض کرده‌اند. یکى نیست به این بىچاره بگوید: «ای احمق، فردا از دست تو هم بیرون مى‌آورند و به دست دیگرى خواهد رفت.» مگر این انگشتر همیشه هست؟ دوستى دنیا سرآمد همۀ گناهان است. «حُبُّ الدُّنیا رَأسُ کُلِّ خَطیئَةٍ.» تو را به تختۀ تابوت برکشند از تخت اگرچه لشگر و ملکت هزار خواهد بود عمامۀ من را برمى‌دارند، کلاه سرهنگ را هم برمى‌دارند، قپه‌ها را هم برمى‌دارند، همه کرباس تن مى‌کنند و زیر خاک مى‌روند. آیا این مردم بدبخت این مطلب بدیهى را مى‌فهمند؟ مثل سگ روى مردار دنیا و روى پول افتاده، اگر ببیند روى فرش کمى مرکب ریخته، داد و فریاد مى‌کند. یکى نیست بگوید: «اى بدبخت، تو که این فرش را پاره نمى‌کنى؛ روى همین فرش حلواى تو را مى‌خورند. صدها نفر دوست و آشناى تو در کام مرگ رفتند که برگشتى هم براى آن‌ها نبود. چرا بیدار نمى‌شوى؟» ناکس و کس هرکه حرص مال دارد دوزخى است عود و سرگین هرچه در آتش فتد خاکستر است اگر بخواهید از این بلاى خانمان‌سوز نجات پیدا کنید، تنها راهش معاشرت با کسانى است که مادى نیستند. آن‌ها انسان‌اند. مردمان مادى به‌فرمودۀ پیغمبر(ص)‌ سگ‌اند: «الدُّنیا جیفَةٌ وَطالِبُها کِلابٌ»، اگرچه با دو پا راه مى‌روند. اگر کسى بگوید: «من مى‌خواهم سگ باشم، خرس باشم، همه را پاره کنم...» ما با او کارى نداریم. اگر شما هم مى‌خواهید این‌جور باشید، مانعى ندارد. اما اگر مایلید انسان باشید و به‌صورت انسان محشور شوید، باید در رفاقت خود خیلى دقت کنید. فرموده‌اند: «المُجالَسَةُ مُؤَثِّرَةٌ»؛ (همنشینى اثر دارد). هم‌نشین تو از تو به باید تا تو را عقل و دین بیفزاید *** اى فغان از یار ناجنس اى فغان هم‌نشین نیک جویید اى مهان دوست بد مى‌خواهد شما را فاسد کند. بعد از اینکه شما را فاسد کرد، به‌دنبال دیگرى مى‌رود و همین‌طور، فقط منظورش نابودکردن افراد است. این دغل‌دوستان که مى‌بینى مگسان‌اند گرد شیرینى تا پول دارى رفیقتم، رفیق بند کیفتم! آیا اگر چشمت کور شد، باز هم با تو دوست است؟ اگر لباست وصله‌دار شد، باز هم با تو دوست خواهد بود؟ مواظب باشید آلت دست نشوید، کلاه سرتان نرود. بسیار دیده شده است که شخصى فقیر شده و دیگر کسى به او اعتنا نکرده. حواستان را جمع کنید. معاشرت خیلى اثر دارد. تابستان نزدیک است. اگر رفیق خوب پیدا نکردید، تنهایى هیچ ضرری ندارد. پیغمبر(ص) فرمود: «الوَحدةُ خَیرٌ مِن جَلیسِ السّوءِ»؛ (تنهایى بهتر از هم‌نشین بد است). مى‌خواستم بلبلى تهیه کنم که روى دستم برایم بخواند؛ چون پیدا نکردم، عقربی در دستم مى‌گیرم! شما را به‌خدا، این کار درست است؟ وقتى به او مى‌گویید: «با دوست بد معاشرت نکن»، مى‌گوید: «دوست خوب که پیدا نمى‌شود، پس چه کنیم؟» این‌ حرف درست مثل این است که کسى بگوید: «بلبل که پیدا نمى‌شود، پس باید عقرب در دستمان بگیریم.» آیا این درست است؟ معاشرت با بدان از عقرب بدتر است، چون عقرب که زد، یک قدرى آمونیاک مى‌زنیم، خوب مى‌شود و اگر نتیجه نداد، درنهایت مى‌میریم، ولى دوست بد ما را هرویینى و مشروب‌خوار مى‌کند و یک عمر در عذابیم. خواجه نصیرالدین طوسىe‌ مى‌گوید: «بچه در این سن یک ساعت با آدم بد معاشرت مى‌کند، اثرش تا آخر عمر مى‌ماند.» من عرض مى‌کنم که اگر تا آخر عمر اثر بدش مى‌مانْد باز هم بد نبود؛ متأسفانه مطلب با مرگ تمام نمى‌شود. اثر اخلاق بد بعد از مرگ تا خدا خدایى مى‌کند، در انسان باقى است و انسان در آن عالم معذب است. پیغمبر(ص) ‌فرمود: «بُعِثتُ لِاُتَمِّمَ مَکارِمَ الأخلاقِ»؛ (من آمده‌ام که اخلاق عالى به مردم بیاموزم). پس هدف از بعثت پیغمبر(ص) این است که ما اخلاق انسانى داشته باشیم: بزرگوار، باگذشت، بامحبت، مهربان به زیردست، با بزرگ‌ترها متواضع و... . اگر این‌طور نباشیم، سگیم و به‌صورت سگ محشور مى‌شویم.

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute